Dienstag, 5. Juli 2016

سیده حسین. داستان کوتاه







سیده حسین


  همه چیز در گذر است


خانۀ کوچک باصدای ملایم و گرم مادرم، د رسردی و گرمی  فصل زمستان و تابستان با افسانه، شرین حالتی آرامش و دروازه ای  زند ه گی سرشار از خوشبختی را، به رویم که یگانه  دخترش بود م،  میگشود و در پایان افسانه، خود را شاد و سرحال درآغوش ماد رم می چسپاند م و بوسه های به گونه های استخوانی مادر میزد م و مشتا قانه می پرسید م .اوه  ، مادر! آیا کسی از قصه ای زندگی ما و خوش قسمتی دخترت برای دخترش خواهد گفت ، آنوقت مادر با نوازش و لبخند جواب میداد : زمان در گذر است ، صبر و حوصله باید داشت .جمله ای که مادر در لحظه هایی به گوشم  میخواند ،خود با همه صبر و حوصله، گاهی از دست زمان و روزگار گله و شکایت میکرد . آنوقت  با شوخی در جواب مادر میگفتم ، مادر همه چیز در گذر هست ، و برای سر به سر گذاشتن و سر گرمی با مادر، طوطی وار حرف های مادرم را تکرار میکرد م  و متوجه نبود م که مادر از صبح تا شام در زیر خانه ای تاریک و نمناک پشت ماشین خیاطی می نشست و لباس های جیمی و سرجی عسکری را که از دوکان خیاط برای دوختن آورده بود ، سپری میکرد ،تا لقمه نانی را تهیه کند و کرائه اطاق نمزده و بی اثاث را بپردازد . من از اولین روز های زندگی ام با صدای ماشین خیاطی و بوی تکه خوی و عاد ت گرفتم .  مادر با محبت و نوازش هایش ، نمیگذاشت برایم سوالی مطرح شود . برایم قابل سوالی هم نبود، چون همراهانم کسانی بود ند که بهتر ازما زندگی نداشتند . همه د ر یک محل و یک سرنوشت د ست و پا گیر مانده بود یم ، مکتب و د رس، آرزو و خیالی بیش برای ما نبود ، شاید آن زمان همین کافی بود که ماد ر را د ر کنار داشتم و درد نیای بی مسئولیتی و بی غمی کود کانه  با رویا های رنگین زند گی کنم  و د ر ناراحتی پرداخت کرائه ای ماهانه شریک نباشم ، همه را ماد ر بد وش مکشید .د نیای اطرافم برایم تنها حقیقتی ملموس و واقعیتی قابل لمس بود . مادر زنی با سواد خانگی که قرآن را از پدر و کتاب بوستان و گلستان سعدی را فرا گرفته بود . پدری که روزی دست دخترش را گرفت و به مکتب تازه تأسیس شده برد و ثبت نام کرد . اما مادر کتاب را از دست دختر گرفت و با پدر دعوا کرد . نگذاشت دخترش مکتبی شود ، به گفته ی مادرم که مادرش ترس داشت دخترش با بیرون و مردم سرسری شود و روزی دل به کسی ببندد ویا هوای سرلچی به سرش زند و دین و دنیای مادر را بسوزاند . مادر قصه های از مهر پدر داشت . فلسفه ی زندگی را از شعر های سعدی و پشت کار پدر آموخت . این که با همه ترس مادر، باز هم سرنوشت رقمی زد و مادر راه ی را رفت که خود تصمیم گرفت . مادر با عشق پدر بزرگ شد و با بزرگ شدن ،عشق به مردی جوانی طبقه ای بالا را تجربه کرد . همینطور اتفاق افتاد که من، هسته ی زندگی اش در تن و جان مادر پیوست خوردم . مادر برای پدر قصه ی از نردبان عشق و دل باختن را بدون لحظه ا ی درنگ اطلاع رسانی کرد . پدر سخت تکان خورد و آه از نهاد برکشید ، ما و آن خانواده ، دخترم! کبوتر با کبوتر و باز با باز کند پرواز . اما دیگر دیر شده بود . مادر با عشق به وسعت دنیا با مرد جوان پیمان بست . مردی که من آشنا نشدم و مادر هیچگاه از عشقش پشیمان نشد . هنوز که هنوز از زندگی در کنار من ،سرشار از مهر و محبت مرا سیرآب میکرد .
این که  چطور بارشد جسمی ، کم حوصلگی و  پیری مادررا متوجه نشده بود م، تاحال برایم معما است  . آیا ناتوانی مادر را مثل دیگر کمبود ها در خود خفه و از یاد زدوده بود م . نی – مادر در هر وقت و ناوقت فکرم را با افسانه های شرین ، مشغول می داشت و تقد یر را مقصر می کشید و خاطرم  را با پایان افسانه هایش ، شاد میساخت و آن زمان باور داشتم که نصیب و قسمت برایم سرنوشت بهتر از مادر می برد وتنها در انتظار جوان شدن بود م.
روزی مادر از عروسی و زندگی مرفه ای دختر خاله اش با مردی پولدار، با شوق و تاب قصه کرد و آنروز از مادر پرسید م – چگونه میتوان با مردی پولدار ازدواج کرد و چرا تو نرفتی و با مردی پولدار ازدواج نکردی که حداقل کار طاقت فرسا نمیکردی و من هم با تار و سوزن آشنا نمیشد م .
آن زمان اشکی در چشمان مادر حلقه بست و گفت : هر کس پایش را برابر گلیم اش دراز میکند .
من آرزو میکرد م که قد م بلند تر از مادر گرد د و گاه و بیگاه بروی گلیم فرسوده و رنگ رفته و سرد د راز میکشید م تا بداند م ،پاهایم از گلیم بیرون زده یا نی . مادر از اینکارم به خنده می افتاد ، با خنده حالت چهره اش تغییر میکرد، در چشمانش اشکی از خوشی می درخشید ،مرا در بغل میگرفت و به سینه میفشرد ، آهسته زمزمه میکرد :
تو دولت و دنیای مادر هستی – شکر که تو را دارم.
من سرم را روی شانه های استخوانی ماد ر فشار میداد م و همه ای سختی و مشکلا ت را هرد و، یکجا بد ست فراموشی میسپرد یم ، گرمی نفس های مادر به من آرامش میدا د و انگشتانی که از زحمت تار و سوزن زد ن زخمی و خود یاد گار از زجر و رنج بجا مانده بود – د ر د ست های کوچکم قایم میگرفتم و آنها را نوازش میداد م  و به د یده می مالید م – چشمانم را می بستم و همه ای این حرکات را د ر ذهن جا میداد م و نوازش ها را هر روز تازه میکرد م تا مبادا، مانند اطاق سرد و چارد یواری های نمناک از حالت به افتند .
آرزو میکرد م وقتی عاشق شوم و ازدواج کنم، به سرنوشت مادر دچار نشوم و رنج و زحمت نصیبم نگرد د و زند گی  در انتظارم باشد، بهتر از او با خود فکر میکردم که خیاطی را از مادر به ارث برده
آیا سرنوشت هم میراثی هست.
 آه دخترم ، آدم نوکر طالع وبخت خود باشد .من از مادر میپرسید م ، در کجا میتوان طالع و تقد یر را یافت تا خواستگار خوش قسمتی خود گردم .آیا امکان دارد که او هم مانند افسانه ها به زند گی مرفه د ست پیدا کند و بار ها سر چاه حویلی کوچک و خاک آلود ایستاده میشد م و با خود می اند یشید م  و بیاد افسانه ای مادر می افتاد م .از خود سوال  میکرد م، آیا به افسانه ها باور داشته باشم .به این افسانه که در زمان های قدیم یک دختر با مادرش در یک قریه ای دور افتاده با چراندن گاو و گوسفند و چیدن میوه از درختان و درو کردن سبزیجات از زمین، زند گی را سپری میکردند . یک روز دختر که به چراگاه رفت ، شمالی سخت وزید ، گاو و کلوله ای پشم را که دختر می ریسید ، با خود برد و در آن نزد یکی چاه ای برای مسافران حفر کرده بود ند ، انداخت .دختر خود را به سر چاه رساند و به عمق چاه نگاه کرد ، آبی ند ید و با خود گفت  :چاه خشک است ،میتوانم داخل شوم و حداقل کلوله ای پشم را که ریسده ام بیرون بکشم . د ختر چاد رش را از سر برداشت و به کمر بست و از ریسمان با دهل محکم گرفت و بی آنکه ترسی به دل راه دهد، با اعتماد به خود و دوستی ، پائین شد . دفعتاً درون چاه مثل روز آفتابی روشن و به طرف راست اش
دروازه ای باز گرد ید. دختر با عجله  به فکر بد ست آوردن گاو و کلوله پشم اش به آن داخل شد ، دروازه به باغی وصل شده بود و او با اشتیاق درون باغ رفت . د رختان زیادی با گل های رنگارنگ به هر سو د یده میشد . دختر پیش رفت و متوجه شد که صدای از او کمک مطلبد ، با دقت فراوان به اطراف نگاه انداخت و درختی از او یار ی خواست تا میوه هایش پخته شده و او میوه ها را بر چیند و درخت را راحت سازد . دختر میوه ها را از درخت چید و به روی زمین میان سبزه ها گذاشت و به فکر گاو و کلوله پشمش بود . چند قد می پیش رفت که صدای از او کمک خواست . این بار صدا تنور او را به سوی خویش خواند  که نان ها را از درون آن بردارد  تا نسوزند .دخترموهای دراز و قشنگ اش را با دستمال که به کمر بسته بود ، آن دستمال را از کمر برگرفت و به سر بست و د و زانو زد و از د رون تنور ماهرانه نان هارا از میان شراره های آتش کشید و د ر کنار سنگ های داغ گذاشت . تازه کمر راست کرد که آوازی او را متوجه زنی ساخت ، با لباس های ژولیده و اره ای   پریشان او را بسوی خود فراخواند ، وقتی نزدیکتررفت زنی پیر و کهن سالی را یافت و پرسید ، چه کاری با من داری .زن از او کمک خواست که خانه اش را پاک کند و نظم دهد و او را در شستن سرو بدنش یاری کند . دختر جویای گاو و کلوله پشمش گردید . زن پیر به اواطمینان  داد که بعد از خلاصی کار ، گاو و کلوله ای پشم را خواهد یافت . د ختر د ست بکار شد و با عجله و خاطر آرام و بدون سوءظن به زن پیر به
جمع و پاک کردن خانه و نظم دادن آن پرداخت و توجهی به طلا و الماس و سنگ های قیمتی آن خانه نشان نداد و هر کدام را به جایش نهاد و در آخر هم زن را به حمام برد و او را کیسه کرد و سرش را با گل سرشویی پاک شست و لباس های پاک به تنش کرد . آنوقت از زن خواستار گاو و کلوله ای پشمش  شد . زن از او خواهش کرد، به گازی که میان د و درخت در باغ آویزان شده ، بنشیند و دختر بی خیال و راحت به آن گاز نشست و با حرکت موزون ، خود را اینطرف و آنطرف شور داد و لخظه به لحظه سرعت گاز زیاد تر شده و آرامش به د ختر د ست داد ، وقتی گاز ایستاده شد، د ختر در انتظار گاو و کلوله پشم بود و در عوض
زن پیر را در برابر خود ، زنی جوان و زبیایی یافت ،با تعجب پرسید ، کجا است ، آن زنی که مرا وعده داد، گاو و کلوله ای پشم را به من باز میگرداند . زن جوان خند ید ، خنده ای بلند و قاه قاه ، د ست د ختر را گرفت و گفت : از چاه بیرون برو ، آن جا صداقت ، کمک و پشتکارت در انتظار ت هست . دختر خداحافظی کرد و از همان راه که آمده بود ، برگشت ، بالای چاه غلامان و کنیزان د ست به سینه د ر انتظار او بودند . دختر جویاگردید که کجا ست گاو و کلوله ای پشمم و آنوقت ، زن جوان د ست او را گرفت و گفت : همه ای اینها و آن قصر سفید با اثاث  آن از تو هست . تو به خود نگاه کردی . آن لحظه دختر متوجه شد که لباس حریرد ر بر دارد و گادی با اسپ های سفید بال دار در انتظار دختر شیهه میکشید ند - برو و خوشبخت زند گی کن ،د ختر به خانه شتافت و آنجا ماد ر را روی تخت مخمل با لباس های ابریشمی و سفره ای از غذا های لذ یذ ،نوشید نی ها و میوه های  خوش رنگ و بو یافت، مادر در حالی که به روی تخت با پشتی و دوشک های زرین تکیه زده ، لبخند به لب و دخترش را بسویش خواند ود رآغوش گرمش دعوت کرد. آنها زندگی مرفه و آرامی راشروع کردند و اگر تا امروز نه مرده بود ند ، حتماً خوشبخت و آرام زند گی میکرد ند .
افسانه ها رویائی شیرین و دلپذ یر بود که مرا به خود مشغول میداشت و با پایان هر افسانه انتظار روزگار بهتر را درمن تقویت میکرد .من جوان شد م، افسانه ها را بدست فراموشی سپرد م و پایم را برابر گلیمم دراز کرد م، با مردی از محل خود آشنا ودل باختم . مردی که برایم مزه ا ی عشق مردی را که پدرم بود، با شرینی نگاه هایش دو باره میداد . از نگاه کردنش سیر نمیشدم و صدایش در من طنین بسا گرم داشت که مرا به سویش می کشانید . رفتارش در من زندگی را بیدار و باورم را به عشق مادر بسته میکرد . رویا های در کنار  هم مرا میکشت و جان میداد . پاهایم بی اختیار راه را میرفت که به عشق م راه می یافت . نزدیکیم با مادر زبانم را باز کرد واز مادر نظر خواستم ، مادر گفته  پدرش  را  یاد آوری کرد .دیگر دیر شد ، حالا دل از دل خانه مثل کبوتر پرید ، من در انتظار این روز بودم . بعد از ازدواج با مرد زند گی ام به همکاری برخاستم ، چون میدانستم و از گذشته آشنا بود م .تنها مزد شوهرم نمیتواند ، زند گی دو نفره ما را کفایت کند ، هرد و در کنار هم و با هم از زندگی راضی بودیم  ،اما این خوشبختی د یر پا نبود . .
آن زمان هر چه بود تنها برای سیر کردن شکم و پوشاندن تن، زحمت و درد میکشید یم و با جنگ ، تهدید ، زور گوئی و ترس از دست دادن جان عزیزان آشنائی نداشتیم و بعضی اوقات اگر صحبتی از فقر ، تهد ستی و ظلم بین من و مادرم یاد میشد ، مادر کوشش میکرد، به نوع آن را از صحبت ها با محبتش دور کند و هچگاه نمی گذاشت من از د ست مشکلات و سختی سخن به میان آورم و همه را از د ست تقد یر میدانست و برای این که دخترش عقده ای نگرد د ، سرنوشت را مقصر مکشید .
اما اینبار دست تقدیر و قسمت از آستین تجاوز ، جنگ و لشکر کشی کشور بیگانه ، افسانه ای گریز مجبوری و ترک آشیانه و سرزمین شان ساخت.
تا آن زمان هر چه بود ،درد و غم کار پیدا کردن و پول ، برای ادامه ای زند گی بود ، در میان چهار دیواری های نمناک و شوره زده با لقمه نانی بخور و نمیر ، با آنهم همه چیز قابل حل و تحمل بود ، ما خود را بیگانه احساس نمیکرد یم – هیچ چیز بیگانه نبود ،حتی فقر و غربت.اما با عشق و گرمی که در نگاه های ما بود . لحظه ای بودن با مرد زندگیم، همه خالیگاه ها را پر کرده بود . قلبم و فکرم فقط تنمای عشق و لمس و نزدیکی میخواست . آری . همه چیزاز ما بود .
سر زمین مال همه بود و کسی به من با نگاه های بیگانه نمید ید – کوچه های باریک با دیوار های خمیده و کوتاه و در حال فرو افتادن و کاه گلی برایم آشنا و باشنده گانش به من محبت و تفاهم میداد ند .آبش شیرین و لذت همگانی و یک رنگی را به ارمغان داشت که از آن همه به اندازه ای احتیاج شان در اختیار داشتند و آب و هوا غریب و پولدار نمی شناخت و از همه مهمتر، من با همه خو کرده و آنها را جز ءزند گی خود میدانستم .
آن زمان با همه امید واری که برای زند گی با امنیت و بهتر داشتیم ، مجبور شد یم بار سفر را با جدائی زادگاه ببند یم و نمیدانستم این جدائی از عزیزان به خصوص مادرم ، را چگونه تحمل کنم ، اما برای عزیزی که د ر زیر سینه جا داده بودم ، همه را گذاشتیم و راهی دیار دیگر شدیم .
آن زمان احساس کرد م که نداشتن خانه و فقررا میتوان تحمل کرد، ولی بیگانه گی در سر زمین بیگانگان را چطور به خود بقبولانم . برای اولین بار گریه را بد رقه ای افکار و احساسات پریشان خود یافتم و تنهائی را به خود نزدیک که تنهایم نمیگذاشت ، به خود گفتم ، سرزمین که تو رهسپارش  هستی نباید زیاد بیگانه باشد . زبان ، مذهب و فرهنگش را از سالیان د راز د ر دل و جان پرورش داده و سر زمین آرمان ها و زیارتگاه ای هزاران زوار از اهل و محل  بود و است.
آن زمان فکرکرد م، شاید ترس و واهمه از سفر و فرزندی که د ر شکم مخفی دارم ، باشد . شکمم را با سر انگشتان ، نوازش داد وبا آرامی همراه هیجان نا آشنا به پاره  وجود م که د ر من رشد میکرد ، هشدار میداد م - دلبند م سر زمینی که ما میرویم ، آنجا حد و مرزی وجود ندارد و ما که آواره ایم و برای آواره، زمین ، زمین خدا هست و هر کی اجازه دارد که در هر جا ی آن اقامت و بود و باش اختیار کند و ما هم جز انسان ها ییم که حق زندگی را در هر سر زمین داریم .
افسانه های زند گی که با آدم فروشان در دشت و بیابان ، در سردی و گرمی سوزان و قصه های فریب و مرگ همراه با بارسفر و هزاران مشقت و خواری به سر زمین آشنا از زبان دیگران رساند یم و در اولین اردوگاه ، جا گرفتیم .
آنگاه زبانی را یافتم بیگانه – د ین که حد و مرز باید نمیداشت با هزاران حد و مرز و فرهنگی، پول و زور .
در ارد وگاه ،سیلی خوش آمدی ملتی را به جان پذ یرا شد م که او را افاغنه صدا زد وپد ر سوخته خطابم کردند.
آن لحظه ترس بر اندامم افتاد و فرزند نازدانه مرد درون من ، تکان خورد و با د رد به من فهماند . درد جانسوز ، با اشک نمیشد آرامش کرد .
مرد ام حیران بود ،چکار کند – تحمل د شنام و تحقیر و توهین را با مشت جواب دهد یا سر به زمین اندازد و همه را با خاموشی د ر د ل و جان بسپارد و آه نکشد . درد ی در شکم جا گرفت ، که مرا می کشت . من نمیدانستم که درد زایمان است .  مردَم فریاد زد ، مرد خدا ، نمیبینی زن د رد میکشد ، او راباید به بیمارستان و داکتر برد .
آن مردان د یندار خند یدن– خنده های زهرآگین و مملو از نفرت و خشم .{ آغا مگر شما را دعوت کرد یم بیاید اینجا – حالا هم خوش باشین و الی میگذاریم روی مرز ها که برگرد ید}من ازدرد به مردَم چسپیده بودم .نمی دانستم که فرزند امن او چه میخواهد ، فقط آرزو داشتم ،درچار دیواری خانه ام باشم و صدا های آشنا را بشنوم .
یکی از همراهان به ناظم اردوگاه گفت:"   آغا بگذارید که حداقل به شهر بروند و تقاضای ورقه شناسایی را بدهند ،  د ر غیر ماد ر و فرزند ضایع میشوند ".
من د ست روی شکمم گذاشتم و آهسته نالید م. آرام بگیر – این جا سرزمین و خانه ای تو نیست . تو د ر ملک بیگانه و مهمان نا خواسته ای . مرا هم بگذار، آرام بگیرم و شب را به سحر برسانم ، تا با بیرون آمدن آفتاب وروشنائی ، ما هم به سرنوشت نهائی خود برسیم . اما فرزند آرامش نمیگرفت و میخواست هرچه زود تر با این نا آشنایان ، آشنا گرد د و د رد بی وطنی را با من تقسیم کند .
مردَم با عذر و زاری ورقه ای د خولی را بد ست آورد وما را به شهر رساند، تا مبادا د و د لبند ش را از دست بدهد ، کاش به شهر نرسیده بود یم. زیرا شهر نشینان – مشهور به سر نشینان کشتی غرور و خود خواهی .
انسانیت را در پول ، چهره ولباس می دید ند و انسان های بیگانه را با دست نشان می دادند . من در بیمارستان می نالید م و آه ام را کوتاه میکردم، تا مبادا سر نشینان کشتی را از خواب و خیال دینی شان بیرون کشم . خود را در چادر نماز می پیچانید م تا د ریده ، نگرد د و با عث ناراحتی آقایون نگرد دو شلاق تن  خسته ام را ندرد .
مردَم به هر سو می تپید ، تمناو خواهش میکرد و د ست به دامن هر کس دراز . د کتر با نگاه های سرد و بیتفاوت پرسید " آغا این مقدار تومان دارین که واسیه خرچ زایمان خانم بپردازید "
مرد ام از جیبش با خبر بود ، میدانست که نمی تواند ، بپردازد ، با عجله گفت، پیدا میکنم – فقط شما اجازه بدین ، که خانم ولادت کند . قابله ای که آنجا بود ، پرسید: آغا شما که زبون مارا بلد ین ، دیگه میدونین ، زایمان خرچ دارد ، حالا این جا  جای الاموزه ها نیست ، ببرین – حلا ل احمر .
مردَم نابلد بود و د ر جستجوی دیگران – آن های که قبلاًآمده بودند و آشنائی با شهر نشینان داشتند و آن زمان دریافتند ، در شهر غربت همه یکی اند ، د رد و غم و منت کشی بار د وش همیشگی شان .
من د ر میان خانه ای ازهموطنی که از دوستان نسبتاً دور افتاده ای ما بود  ، درد تحمل میکرد م تا بالاخره فرزند دلبند و ثمره ای یادگار وطنم  را، با د رد جانفرسا به دنیا آورد م. آرامی و سکوت من درد کشیده را به واهمه انداخت، سه زن که مرا  در این سفر پر خطر یاری کردند ، یکی د ستی با محبت به سر و رویم کشید ، مبارک ، دختری نصیب شدی ، خدا قد مش را نیک کند .بالاخره توشه ای که تا این جا با خود کشیانیده بو د م ، بد ست آورد م و با آرامش و خوش قسمتی سرم را به پشتی فشار دادم و در خواب عمیق فرو رفتم ، وقتی چشم گشود م، زنان رفته بودند و تنها زنی میان سالی دستی به سرم کشید و آهسته گفت: قسمت و نصیب هر جائی که باشی همرایت هستند . با وار خطائی خواستار دخترم گرد ید م . سکوت و خاموشی دلم  را به شور انداخت ، اما وقتی دخترم را در آغوش گرفتم – بوسه ای به پشانی دخترم زدم و زمزمه کردم – تو د نیا و د ولت منی – شکر که تو را دارم  جمله ای که هزاران مرتبه از مادر شنیده بود م، ولی دخترم که در میان بازوانم  ، سرش را آرام گذاشته بود ، برایم نورمال به نظر نخورد ، به روی بستر نشستم و به چهره ای ملکوتی و آرام دختر م را نگاه کردم و با فریاد  دستی به سینه ام کوبید م ودخترم  را در آغوش فشرد م و سوال کرد م ، چه شده . چرا گریه نمیکند و چرا ووو.
زن میان سال دخترم  را از دامنم برداشت و با خون سردی مادرانه کوشش کرد که بگوید – فرزند ت مثل دیگر اطفال نیست به دکتر و دوا ضرورت دارد .
من جویای مردَم گردید م . مرد قبلا آگاهی یافته بود و چه چاره ای داشت ، نه پولی برای تداوی و نه خانه ای برای بود و باش و نه کاری برای ادامه ای زندگی .
من روز را تا شام از کنار دخترم د ور نمی شد م و بیمارستان و دکتر هم او را  هرباره راهی خانه ام می ساختند . از هر دقیقه کوشش میکرد م، که خاطره ا ی از دختر بیگناه ام که قربانی آوارگی و جنگ بود، در ذهن بسپارم، تا بعد ها قصه کنم تا افسانه ای کشور های دور گردد . مرد ام در جستجوی کاری و مشکلات تهیه اسناد برای اقامت ما سر گردان بود . افسانه به دور دست ها زبان به زبان گشت و آنروز، انسانی تصمیم گرفت، کمکی به این خانواده کوچک و بی سرو سامان کند، به در خانه ای شان رفت و دقلباب کرد ، زنی با چادر نماز سیاه در را باز کرد و سوال نمود ، کی را میخواهید . وقتی از هدفش آگاهی یافت . به زمین نشست ، دستی به صورت نهاد و با صدای گرفته و گریه آلود گفت : دیگر دیر شده . دیروز جنت دخترم را در روی دستان ناتوانم که حالش کمی بهتر از روز های دیگر بود و نفس کشیدن برایش کمی آسان تر به نظرم میآمد ، بسترش ساختم ، نمیدانستم  نتها یک شب آخر مهمانم را آرام گرفت و دو ساعتی است که از سر خاک برگشتیم . تنها یادگارش افسانه ای بی عدالتی و ناانسانی ، انسان های مسلمان و همسایه ای ما است . دوست دیر پائی ما دیر جنبید و علاج درد دخترم زیاد تر از آن چند تومانی نمیشد که برای خانه ابدی و لباس هایش پرداختیم . خانه و لباسی که برایش ابدی و آرامش دهنده ای دایمی شد . بروید و پایان افسانه ای ما را به دیگران بگوئید .اگر آن زن و شوهرزنده باشند در میان رد مرز شده گان ، در اردوگاه هرات و یکی از کانیتنر آهنی سرد در بین اجساد بی روح از سردی زمستان ،آند و کودکی را در بغل ، فریاد خواهند زد .  آن گاه از حال رفت و نقش بر زمین شد و آن انسان با سر افتاده به زمین تکرار کرد ، افسوس ،افسانه ی ناکام .


سیده حسین. داستان کوتاه







سیده حسین


  همه چیز در گذر است


خانۀ کوچک باصدای ملایم و گرم مادرم، د رسردی و گرمی  فصل زمستان و تابستان با افسانه، شرین حالتی آرامش و دروازه ای  زند ه گی سرشار از خوشبختی را، به رویم که یگانه  دخترش بود م،  میگشود و در پایان افسانه، خود را شاد و سرحال درآغوش ماد رم می چسپاند م و بوسه های به گونه های استخوانی مادر میزد م و مشتا قانه می پرسید م .اوه  ، مادر! آیا کسی از قصه ای زندگی ما و خوش قسمتی دخترت برای دخترش خواهد گفت ، آنوقت مادر با نوازش و لبخند جواب میداد : زمان در گذر است ، صبر و حوصله باید داشت .جمله ای که مادر در لحظه هایی به گوشم  میخواند ،خود با همه صبر و حوصله، گاهی از دست زمان و روزگار گله و شکایت میکرد . آنوقت  با شوخی در جواب مادر میگفتم ، مادر همه چیز در گذر هست ، و برای سر به سر گذاشتن و سر گرمی با مادر، طوطی وار حرف های مادرم را تکرار میکرد م  و متوجه نبود م که مادر از صبح تا شام در زیر خانه ای تاریک و نمناک پشت ماشین خیاطی می نشست و لباس های جیمی و سرجی عسکری را که از دوکان خیاط برای دوختن آورده بود ، سپری میکرد ،تا لقمه نانی را تهیه کند و کرائه اطاق نمزده و بی اثاث را بپردازد . من از اولین روز های زندگی ام با صدای ماشین خیاطی و بوی تکه خوی و عاد ت گرفتم .  مادر با محبت و نوازش هایش ، نمیگذاشت برایم سوالی مطرح شود . برایم قابل سوالی هم نبود، چون همراهانم کسانی بود ند که بهتر ازما زندگی نداشتند . همه د ر یک محل و یک سرنوشت د ست و پا گیر مانده بود یم ، مکتب و د رس، آرزو و خیالی بیش برای ما نبود ، شاید آن زمان همین کافی بود که ماد ر را د ر کنار داشتم و درد نیای بی مسئولیتی و بی غمی کود کانه  با رویا های رنگین زند گی کنم  و د ر ناراحتی پرداخت کرائه ای ماهانه شریک نباشم ، همه را ماد ر بد وش مکشید .د نیای اطرافم برایم تنها حقیقتی ملموس و واقعیتی قابل لمس بود . مادر زنی با سواد خانگی که قرآن را از پدر و کتاب بوستان و گلستان سعدی را فرا گرفته بود . پدری که روزی دست دخترش را گرفت و به مکتب تازه تأسیس شده برد و ثبت نام کرد . اما مادر کتاب را از دست دختر گرفت و با پدر دعوا کرد . نگذاشت دخترش مکتبی شود ، به گفته ی مادرم که مادرش ترس داشت دخترش با بیرون و مردم سرسری شود و روزی دل به کسی ببندد ویا هوای سرلچی به سرش زند و دین و دنیای مادر را بسوزاند . مادر قصه های از مهر پدر داشت . فلسفه ی زندگی را از شعر های سعدی و پشت کار پدر آموخت . این که با همه ترس مادر، باز هم سرنوشت رقمی زد و مادر راه ی را رفت که خود تصمیم گرفت . مادر با عشق پدر بزرگ شد و با بزرگ شدن ،عشق به مردی جوانی طبقه ای بالا را تجربه کرد . همینطور اتفاق افتاد که من، هسته ی زندگی اش در تن و جان مادر پیوست خوردم . مادر برای پدر قصه ی از نردبان عشق و دل باختن را بدون لحظه ا ی درنگ اطلاع رسانی کرد . پدر سخت تکان خورد و آه از نهاد برکشید ، ما و آن خانواده ، دخترم! کبوتر با کبوتر و باز با باز کند پرواز . اما دیگر دیر شده بود . مادر با عشق به وسعت دنیا با مرد جوان پیمان بست . مردی که من آشنا نشدم و مادر هیچگاه از عشقش پشیمان نشد . هنوز که هنوز از زندگی در کنار من ،سرشار از مهر و محبت مرا سیرآب میکرد .
این که  چطور بارشد جسمی ، کم حوصلگی و  پیری مادررا متوجه نشده بود م، تاحال برایم معما است  . آیا ناتوانی مادر را مثل دیگر کمبود ها در خود خفه و از یاد زدوده بود م . نی – مادر در هر وقت و ناوقت فکرم را با افسانه های شرین ، مشغول می داشت و تقد یر را مقصر می کشید و خاطرم  را با پایان افسانه هایش ، شاد میساخت و آن زمان باور داشتم که نصیب و قسمت برایم سرنوشت بهتر از مادر می برد وتنها در انتظار جوان شدن بود م.
روزی مادر از عروسی و زندگی مرفه ای دختر خاله اش با مردی پولدار، با شوق و تاب قصه کرد و آنروز از مادر پرسید م – چگونه میتوان با مردی پولدار ازدواج کرد و چرا تو نرفتی و با مردی پولدار ازدواج نکردی که حداقل کار طاقت فرسا نمیکردی و من هم با تار و سوزن آشنا نمیشد م .
آن زمان اشکی در چشمان مادر حلقه بست و گفت : هر کس پایش را برابر گلیم اش دراز میکند .
من آرزو میکرد م که قد م بلند تر از مادر گرد د و گاه و بیگاه بروی گلیم فرسوده و رنگ رفته و سرد د راز میکشید م تا بداند م ،پاهایم از گلیم بیرون زده یا نی . مادر از اینکارم به خنده می افتاد ، با خنده حالت چهره اش تغییر میکرد، در چشمانش اشکی از خوشی می درخشید ،مرا در بغل میگرفت و به سینه میفشرد ، آهسته زمزمه میکرد :
تو دولت و دنیای مادر هستی – شکر که تو را دارم.
من سرم را روی شانه های استخوانی ماد ر فشار میداد م و همه ای سختی و مشکلا ت را هرد و، یکجا بد ست فراموشی میسپرد یم ، گرمی نفس های مادر به من آرامش میدا د و انگشتانی که از زحمت تار و سوزن زد ن زخمی و خود یاد گار از زجر و رنج بجا مانده بود – د ر د ست های کوچکم قایم میگرفتم و آنها را نوازش میداد م  و به د یده می مالید م – چشمانم را می بستم و همه ای این حرکات را د ر ذهن جا میداد م و نوازش ها را هر روز تازه میکرد م تا مبادا، مانند اطاق سرد و چارد یواری های نمناک از حالت به افتند .
آرزو میکرد م وقتی عاشق شوم و ازدواج کنم، به سرنوشت مادر دچار نشوم و رنج و زحمت نصیبم نگرد د و زند گی  در انتظارم باشد، بهتر از او با خود فکر میکردم که خیاطی را از مادر به ارث برده
آیا سرنوشت هم میراثی هست.
 آه دخترم ، آدم نوکر طالع وبخت خود باشد .من از مادر میپرسید م ، در کجا میتوان طالع و تقد یر را یافت تا خواستگار خوش قسمتی خود گردم .آیا امکان دارد که او هم مانند افسانه ها به زند گی مرفه د ست پیدا کند و بار ها سر چاه حویلی کوچک و خاک آلود ایستاده میشد م و با خود می اند یشید م  و بیاد افسانه ای مادر می افتاد م .از خود سوال  میکرد م، آیا به افسانه ها باور داشته باشم .به این افسانه که در زمان های قدیم یک دختر با مادرش در یک قریه ای دور افتاده با چراندن گاو و گوسفند و چیدن میوه از درختان و درو کردن سبزیجات از زمین، زند گی را سپری میکردند . یک روز دختر که به چراگاه رفت ، شمالی سخت وزید ، گاو و کلوله ای پشم را که دختر می ریسید ، با خود برد و در آن نزد یکی چاه ای برای مسافران حفر کرده بود ند ، انداخت .دختر خود را به سر چاه رساند و به عمق چاه نگاه کرد ، آبی ند ید و با خود گفت  :چاه خشک است ،میتوانم داخل شوم و حداقل کلوله ای پشم را که ریسده ام بیرون بکشم . د ختر چاد رش را از سر برداشت و به کمر بست و از ریسمان با دهل محکم گرفت و بی آنکه ترسی به دل راه دهد، با اعتماد به خود و دوستی ، پائین شد . دفعتاً درون چاه مثل روز آفتابی روشن و به طرف راست اش
دروازه ای باز گرد ید. دختر با عجله  به فکر بد ست آوردن گاو و کلوله پشم اش به آن داخل شد ، دروازه به باغی وصل شده بود و او با اشتیاق درون باغ رفت . د رختان زیادی با گل های رنگارنگ به هر سو د یده میشد . دختر پیش رفت و متوجه شد که صدای از او کمک مطلبد ، با دقت فراوان به اطراف نگاه انداخت و درختی از او یار ی خواست تا میوه هایش پخته شده و او میوه ها را بر چیند و درخت را راحت سازد . دختر میوه ها را از درخت چید و به روی زمین میان سبزه ها گذاشت و به فکر گاو و کلوله پشمش بود . چند قد می پیش رفت که صدای از او کمک خواست . این بار صدا تنور او را به سوی خویش خواند  که نان ها را از درون آن بردارد  تا نسوزند .دخترموهای دراز و قشنگ اش را با دستمال که به کمر بسته بود ، آن دستمال را از کمر برگرفت و به سر بست و د و زانو زد و از د رون تنور ماهرانه نان هارا از میان شراره های آتش کشید و د ر کنار سنگ های داغ گذاشت . تازه کمر راست کرد که آوازی او را متوجه زنی ساخت ، با لباس های ژولیده و اره ای   پریشان او را بسوی خود فراخواند ، وقتی نزدیکتررفت زنی پیر و کهن سالی را یافت و پرسید ، چه کاری با من داری .زن از او کمک خواست که خانه اش را پاک کند و نظم دهد و او را در شستن سرو بدنش یاری کند . دختر جویای گاو و کلوله پشمش گردید . زن پیر به اواطمینان  داد که بعد از خلاصی کار ، گاو و کلوله ای پشم را خواهد یافت . د ختر د ست بکار شد و با عجله و خاطر آرام و بدون سوءظن به زن پیر به
جمع و پاک کردن خانه و نظم دادن آن پرداخت و توجهی به طلا و الماس و سنگ های قیمتی آن خانه نشان نداد و هر کدام را به جایش نهاد و در آخر هم زن را به حمام برد و او را کیسه کرد و سرش را با گل سرشویی پاک شست و لباس های پاک به تنش کرد . آنوقت از زن خواستار گاو و کلوله ای پشمش  شد . زن از او خواهش کرد، به گازی که میان د و درخت در باغ آویزان شده ، بنشیند و دختر بی خیال و راحت به آن گاز نشست و با حرکت موزون ، خود را اینطرف و آنطرف شور داد و لخظه به لحظه سرعت گاز زیاد تر شده و آرامش به د ختر د ست داد ، وقتی گاز ایستاده شد، د ختر در انتظار گاو و کلوله پشم بود و در عوض
زن پیر را در برابر خود ، زنی جوان و زبیایی یافت ،با تعجب پرسید ، کجا است ، آن زنی که مرا وعده داد، گاو و کلوله ای پشم را به من باز میگرداند . زن جوان خند ید ، خنده ای بلند و قاه قاه ، د ست د ختر را گرفت و گفت : از چاه بیرون برو ، آن جا صداقت ، کمک و پشتکارت در انتظار ت هست . دختر خداحافظی کرد و از همان راه که آمده بود ، برگشت ، بالای چاه غلامان و کنیزان د ست به سینه د ر انتظار او بودند . دختر جویاگردید که کجا ست گاو و کلوله ای پشمم و آنوقت ، زن جوان د ست او را گرفت و گفت : همه ای اینها و آن قصر سفید با اثاث  آن از تو هست . تو به خود نگاه کردی . آن لحظه دختر متوجه شد که لباس حریرد ر بر دارد و گادی با اسپ های سفید بال دار در انتظار دختر شیهه میکشید ند - برو و خوشبخت زند گی کن ،د ختر به خانه شتافت و آنجا ماد ر را روی تخت مخمل با لباس های ابریشمی و سفره ای از غذا های لذ یذ ،نوشید نی ها و میوه های  خوش رنگ و بو یافت، مادر در حالی که به روی تخت با پشتی و دوشک های زرین تکیه زده ، لبخند به لب و دخترش را بسویش خواند ود رآغوش گرمش دعوت کرد. آنها زندگی مرفه و آرامی راشروع کردند و اگر تا امروز نه مرده بود ند ، حتماً خوشبخت و آرام زند گی میکرد ند .
افسانه ها رویائی شیرین و دلپذ یر بود که مرا به خود مشغول میداشت و با پایان هر افسانه انتظار روزگار بهتر را درمن تقویت میکرد .من جوان شد م، افسانه ها را بدست فراموشی سپرد م و پایم را برابر گلیمم دراز کرد م، با مردی از محل خود آشنا ودل باختم . مردی که برایم مزه ا ی عشق مردی را که پدرم بود، با شرینی نگاه هایش دو باره میداد . از نگاه کردنش سیر نمیشدم و صدایش در من طنین بسا گرم داشت که مرا به سویش می کشانید . رفتارش در من زندگی را بیدار و باورم را به عشق مادر بسته میکرد . رویا های در کنار  هم مرا میکشت و جان میداد . پاهایم بی اختیار راه را میرفت که به عشق م راه می یافت . نزدیکیم با مادر زبانم را باز کرد واز مادر نظر خواستم ، مادر گفته  پدرش  را  یاد آوری کرد .دیگر دیر شد ، حالا دل از دل خانه مثل کبوتر پرید ، من در انتظار این روز بودم . بعد از ازدواج با مرد زند گی ام به همکاری برخاستم ، چون میدانستم و از گذشته آشنا بود م .تنها مزد شوهرم نمیتواند ، زند گی دو نفره ما را کفایت کند ، هرد و در کنار هم و با هم از زندگی راضی بودیم  ،اما این خوشبختی د یر پا نبود . .
آن زمان هر چه بود تنها برای سیر کردن شکم و پوشاندن تن، زحمت و درد میکشید یم و با جنگ ، تهدید ، زور گوئی و ترس از دست دادن جان عزیزان آشنائی نداشتیم و بعضی اوقات اگر صحبتی از فقر ، تهد ستی و ظلم بین من و مادرم یاد میشد ، مادر کوشش میکرد، به نوع آن را از صحبت ها با محبتش دور کند و هچگاه نمی گذاشت من از د ست مشکلات و سختی سخن به میان آورم و همه را از د ست تقد یر میدانست و برای این که دخترش عقده ای نگرد د ، سرنوشت را مقصر مکشید .
اما اینبار دست تقدیر و قسمت از آستین تجاوز ، جنگ و لشکر کشی کشور بیگانه ، افسانه ای گریز مجبوری و ترک آشیانه و سرزمین شان ساخت.
تا آن زمان هر چه بود ،درد و غم کار پیدا کردن و پول ، برای ادامه ای زند گی بود ، در میان چهار دیواری های نمناک و شوره زده با لقمه نانی بخور و نمیر ، با آنهم همه چیز قابل حل و تحمل بود ، ما خود را بیگانه احساس نمیکرد یم – هیچ چیز بیگانه نبود ،حتی فقر و غربت.اما با عشق و گرمی که در نگاه های ما بود . لحظه ای بودن با مرد زندگیم، همه خالیگاه ها را پر کرده بود . قلبم و فکرم فقط تنمای عشق و لمس و نزدیکی میخواست . آری . همه چیزاز ما بود .
سر زمین مال همه بود و کسی به من با نگاه های بیگانه نمید ید – کوچه های باریک با دیوار های خمیده و کوتاه و در حال فرو افتادن و کاه گلی برایم آشنا و باشنده گانش به من محبت و تفاهم میداد ند .آبش شیرین و لذت همگانی و یک رنگی را به ارمغان داشت که از آن همه به اندازه ای احتیاج شان در اختیار داشتند و آب و هوا غریب و پولدار نمی شناخت و از همه مهمتر، من با همه خو کرده و آنها را جز ءزند گی خود میدانستم .
آن زمان با همه امید واری که برای زند گی با امنیت و بهتر داشتیم ، مجبور شد یم بار سفر را با جدائی زادگاه ببند یم و نمیدانستم این جدائی از عزیزان به خصوص مادرم ، را چگونه تحمل کنم ، اما برای عزیزی که د ر زیر سینه جا داده بودم ، همه را گذاشتیم و راهی دیار دیگر شدیم .
آن زمان احساس کرد م که نداشتن خانه و فقررا میتوان تحمل کرد، ولی بیگانه گی در سر زمین بیگانگان را چطور به خود بقبولانم . برای اولین بار گریه را بد رقه ای افکار و احساسات پریشان خود یافتم و تنهائی را به خود نزدیک که تنهایم نمیگذاشت ، به خود گفتم ، سرزمین که تو رهسپارش  هستی نباید زیاد بیگانه باشد . زبان ، مذهب و فرهنگش را از سالیان د راز د ر دل و جان پرورش داده و سر زمین آرمان ها و زیارتگاه ای هزاران زوار از اهل و محل  بود و است.
آن زمان فکرکرد م، شاید ترس و واهمه از سفر و فرزندی که د ر شکم مخفی دارم ، باشد . شکمم را با سر انگشتان ، نوازش داد وبا آرامی همراه هیجان نا آشنا به پاره  وجود م که د ر من رشد میکرد ، هشدار میداد م - دلبند م سر زمینی که ما میرویم ، آنجا حد و مرزی وجود ندارد و ما که آواره ایم و برای آواره، زمین ، زمین خدا هست و هر کی اجازه دارد که در هر جا ی آن اقامت و بود و باش اختیار کند و ما هم جز انسان ها ییم که حق زندگی را در هر سر زمین داریم .
افسانه های زند گی که با آدم فروشان در دشت و بیابان ، در سردی و گرمی سوزان و قصه های فریب و مرگ همراه با بارسفر و هزاران مشقت و خواری به سر زمین آشنا از زبان دیگران رساند یم و در اولین اردوگاه ، جا گرفتیم .
آنگاه زبانی را یافتم بیگانه – د ین که حد و مرز باید نمیداشت با هزاران حد و مرز و فرهنگی، پول و زور .
در ارد وگاه ،سیلی خوش آمدی ملتی را به جان پذ یرا شد م که او را افاغنه صدا زد وپد ر سوخته خطابم کردند.
آن لحظه ترس بر اندامم افتاد و فرزند نازدانه مرد درون من ، تکان خورد و با د رد به من فهماند . درد جانسوز ، با اشک نمیشد آرامش کرد .
مرد ام حیران بود ،چکار کند – تحمل د شنام و تحقیر و توهین را با مشت جواب دهد یا سر به زمین اندازد و همه را با خاموشی د ر د ل و جان بسپارد و آه نکشد . درد ی در شکم جا گرفت ، که مرا می کشت . من نمیدانستم که درد زایمان است .  مردَم فریاد زد ، مرد خدا ، نمیبینی زن د رد میکشد ، او راباید به بیمارستان و داکتر برد .
آن مردان د یندار خند یدن– خنده های زهرآگین و مملو از نفرت و خشم .{ آغا مگر شما را دعوت کرد یم بیاید اینجا – حالا هم خوش باشین و الی میگذاریم روی مرز ها که برگرد ید}من ازدرد به مردَم چسپیده بودم .نمی دانستم که فرزند امن او چه میخواهد ، فقط آرزو داشتم ،درچار دیواری خانه ام باشم و صدا های آشنا را بشنوم .
یکی از همراهان به ناظم اردوگاه گفت:"   آغا بگذارید که حداقل به شهر بروند و تقاضای ورقه شناسایی را بدهند ،  د ر غیر ماد ر و فرزند ضایع میشوند ".
من د ست روی شکمم گذاشتم و آهسته نالید م. آرام بگیر – این جا سرزمین و خانه ای تو نیست . تو د ر ملک بیگانه و مهمان نا خواسته ای . مرا هم بگذار، آرام بگیرم و شب را به سحر برسانم ، تا با بیرون آمدن آفتاب وروشنائی ، ما هم به سرنوشت نهائی خود برسیم . اما فرزند آرامش نمیگرفت و میخواست هرچه زود تر با این نا آشنایان ، آشنا گرد د و د رد بی وطنی را با من تقسیم کند .
مردَم با عذر و زاری ورقه ای د خولی را بد ست آورد وما را به شهر رساند، تا مبادا د و د لبند ش را از دست بدهد ، کاش به شهر نرسیده بود یم. زیرا شهر نشینان – مشهور به سر نشینان کشتی غرور و خود خواهی .
انسانیت را در پول ، چهره ولباس می دید ند و انسان های بیگانه را با دست نشان می دادند . من در بیمارستان می نالید م و آه ام را کوتاه میکردم، تا مبادا سر نشینان کشتی را از خواب و خیال دینی شان بیرون کشم . خود را در چادر نماز می پیچانید م تا د ریده ، نگرد د و با عث ناراحتی آقایون نگرد دو شلاق تن  خسته ام را ندرد .
مردَم به هر سو می تپید ، تمناو خواهش میکرد و د ست به دامن هر کس دراز . د کتر با نگاه های سرد و بیتفاوت پرسید " آغا این مقدار تومان دارین که واسیه خرچ زایمان خانم بپردازید "
مرد ام از جیبش با خبر بود ، میدانست که نمی تواند ، بپردازد ، با عجله گفت، پیدا میکنم – فقط شما اجازه بدین ، که خانم ولادت کند . قابله ای که آنجا بود ، پرسید: آغا شما که زبون مارا بلد ین ، دیگه میدونین ، زایمان خرچ دارد ، حالا این جا  جای الاموزه ها نیست ، ببرین – حلا ل احمر .
مردَم نابلد بود و د ر جستجوی دیگران – آن های که قبلاًآمده بودند و آشنائی با شهر نشینان داشتند و آن زمان دریافتند ، در شهر غربت همه یکی اند ، د رد و غم و منت کشی بار د وش همیشگی شان .
من د ر میان خانه ای ازهموطنی که از دوستان نسبتاً دور افتاده ای ما بود  ، درد تحمل میکرد م تا بالاخره فرزند دلبند و ثمره ای یادگار وطنم  را، با د رد جانفرسا به دنیا آورد م. آرامی و سکوت من درد کشیده را به واهمه انداخت، سه زن که مرا  در این سفر پر خطر یاری کردند ، یکی د ستی با محبت به سر و رویم کشید ، مبارک ، دختری نصیب شدی ، خدا قد مش را نیک کند .بالاخره توشه ای که تا این جا با خود کشیانیده بو د م ، بد ست آورد م و با آرامش و خوش قسمتی سرم را به پشتی فشار دادم و در خواب عمیق فرو رفتم ، وقتی چشم گشود م، زنان رفته بودند و تنها زنی میان سالی دستی به سرم کشید و آهسته گفت: قسمت و نصیب هر جائی که باشی همرایت هستند . با وار خطائی خواستار دخترم گرد ید م . سکوت و خاموشی دلم  را به شور انداخت ، اما وقتی دخترم را در آغوش گرفتم – بوسه ای به پشانی دخترم زدم و زمزمه کردم – تو د نیا و د ولت منی – شکر که تو را دارم  جمله ای که هزاران مرتبه از مادر شنیده بود م، ولی دخترم که در میان بازوانم  ، سرش را آرام گذاشته بود ، برایم نورمال به نظر نخورد ، به روی بستر نشستم و به چهره ای ملکوتی و آرام دختر م را نگاه کردم و با فریاد  دستی به سینه ام کوبید م ودخترم  را در آغوش فشرد م و سوال کرد م ، چه شده . چرا گریه نمیکند و چرا ووو.
زن میان سال دخترم  را از دامنم برداشت و با خون سردی مادرانه کوشش کرد که بگوید – فرزند ت مثل دیگر اطفال نیست به دکتر و دوا ضرورت دارد .
من جویای مردَم گردید م . مرد قبلا آگاهی یافته بود و چه چاره ای داشت ، نه پولی برای تداوی و نه خانه ای برای بود و باش و نه کاری برای ادامه ای زندگی .
من روز را تا شام از کنار دخترم د ور نمی شد م و بیمارستان و دکتر هم او را  هرباره راهی خانه ام می ساختند . از هر دقیقه کوشش میکرد م، که خاطره ا ی از دختر بیگناه ام که قربانی آوارگی و جنگ بود، در ذهن بسپارم، تا بعد ها قصه کنم تا افسانه ای کشور های دور گردد . مرد ام در جستجوی کاری و مشکلات تهیه اسناد برای اقامت ما سر گردان بود . افسانه به دور دست ها زبان به زبان گشت و آنروز، انسانی تصمیم گرفت، کمکی به این خانواده کوچک و بی سرو سامان کند، به در خانه ای شان رفت و دقلباب کرد ، زنی با چادر نماز سیاه در را باز کرد و سوال نمود ، کی را میخواهید . وقتی از هدفش آگاهی یافت . به زمین نشست ، دستی به صورت نهاد و با صدای گرفته و گریه آلود گفت : دیگر دیر شده . دیروز جنت دخترم را در روی دستان ناتوانم که حالش کمی بهتر از روز های دیگر بود و نفس کشیدن برایش کمی آسان تر به نظرم میآمد ، بسترش ساختم ، نمیدانستم  نتها یک شب آخر مهمانم را آرام گرفت و دو ساعتی است که از سر خاک برگشتیم . تنها یادگارش افسانه ای بی عدالتی و ناانسانی ، انسان های مسلمان و همسایه ای ما است . دوست دیر پائی ما دیر جنبید و علاج درد دخترم زیاد تر از آن چند تومانی نمیشد که برای خانه ابدی و لباس هایش پرداختیم . خانه و لباسی که برایش ابدی و آرامش دهنده ای دایمی شد . بروید و پایان افسانه ای ما را به دیگران بگوئید .اگر آن زن و شوهرزنده باشند در میان رد مرز شده گان ، در اردوگاه هرات و یکی از کانیتنر آهنی سرد در بین اجساد بی روح از سردی زمستان ،آند و کودکی را در بغل ، فریاد خواهند زد .  آن گاه از حال رفت و نقش بر زمین شد و آن انسان با سر افتاده به زمین تکرار کرد ، افسوس ،افسانه ی ناکام .