Montag, 25. August 2014

خاطره سفر خوش




واسع بهادری


                      خاطرۀ خوش ونیک از سفر برلین


هفتۀ قبل رفتیم برلین. مهمان ما استاد محمد حسین آرمان بود.  در گذشته ها، هر وقت که استاد هامبورگ تشریف می آوردند، وقت رفتن برلین باقی نمی ماند. این بار پلانی ترتیب کردیم که بالاخره برلین را ببیند.مخصوصا که علاقه داشتیم دیوار برلین را دسته جمعی ببینیم. گوشه هایی از برلین و دیوار برلین را دیدیم.


















از روی اتفاق و چانس نیک در همان شب کنسرتی خودمانی در برلین ترتیب شده بود. خبر آن را پیشتر از صفحه خانم فرهنگ دوست وهنر پرور هما ولی امیری خوانده بودم. احوالی دادیم که می خواهیم در کنسرت همان شب شرکت کنیم. کنسرت بسیار جالب وجذاب و دلنواز از یک انسان  بسیار نازنین بود. از محترم حیدرکمال ( جویا ) . وقتی به سالون کنسرت رسیدیم، تا وی شنید به استقبال آمد. او وخانم هما ولی امیری . مهربانی ها به اندازه یی بود که استاد آرمان آهسته به برادرم نصیرمهرین گفت: با این مهربانی ایشان ، با این فضا و دوستان شرکت کننده اگر چند آهنگ نخوانم ، نا آرام می باشم. در نتیجه ابلاغ کردند که چند آهنگ می خوانم. محترم حیدرکمال بیش از اندازه ابراز خوشی نمود. گفت دل ما میخواست که بخوانید ولی فکر کردیم که اگر خواهش کنیم آزرده نشوید. استاد آرمان به افتخار مهمانداران وشرکت کنندگان چند بیت جانانه خواند. "جوانی ام بهاری بود  . . . "را نیز خواند


که با استقبال گرم مواجه شد. در آن شب صدای ستار وماندولین نیز عجب کیف کرد. خاطرۀ خوش با خود آوردیم.

                              

 استاد آرمان نیز بسیار خوش بود. از دوستان برلین واستقبال گرم شان ، از کنسرت شان  واز مهربانی های شان یک دنیا خاطرۀ خوش با خود آوردیم. روزی را آرزو داریم که انجمن فرهنگی افغانهای شهر هامبورگ، مهماندار هنرمند مهربان ومتواضع جناب محترم حیدرکمال و دوستان برلین باشد.


Sonntag, 24. August 2014

خاطرات مهاجر. کریمه نادری


کریمه نادری     Karima Naderi
خاطرات مهاجر 

                            این پارچه نظم را سی سال قبل برشته ی تحریر درآورده ام


شبی بود مونس و یاری نداشتم
انیس و دوست وغمخواری نداشتم
سیاهی در دل صحرا فزون بود
دو چشمم پر زاشک دل غرق خون بود
دلم را عسرت گیتی فسرده
روانم را غم واندوه زدوده
دل شب اندران دنیای تنها
نبودم جز غم و رنجی پناهگاه
دران اندیشه های ژرف و تاریک
بدیدم ماه را چون موی باریک
نداکرد بر من رنجیده خاطر 
که ای بیچاره ی تنها مسافر!
چرا اینجا چنین آواره گشتی؟
غریب و بیکس وبیچاره گشتی؟
مگرصیاد دامی بر تو گسترد؟
تن و روح ترا یکباره افسرد
زمانه داستانش بس دراز است
ازین بیداوریها بینیاز است
غم و رنج و الم هرجا فزون است
زجورش قلبها طالاب خون است
بگفتم راز دل با ماه پر نور
تنم از هجر میهن گشته رنجور
زمانه با منش هردم به جنگ است
دل این سنگدل دانم زسنگ است
فلک دایم بمن پیکار دارد
نصیبم رنج و غم بسیار دارد
ببین این حال زار من چیسان است
دگر این زندگی بار گران است
چو سیل اشک از چشمم روان است
سرم چون کوره ی آتشفشان است
وطن آن زادگاه من کجا شد؟
زهجرش روز من چون شب سیاه شد
من هم روزی به میهن خانه داشتم
در آنجا کلبه و کاشانه داشتم
زکهسار بلندش یاد دارم
فغان و ناله و فریاد دارم
چو میافتد بفکر او روانم
همیسوزد مغز استخوانم
کنون از عشق میهن زار نالم 
عقآب سنگدل بشکسته بالم
عقاب سنگدل آن دشمن ماست 
عدوی جسم و جان و میهن ماست
اگر روزی رسد دستم بجانش 
زنم آتش به خان و خانمانش
کنم پوست از سرش یکسر کناره 
نمایم گوشتهایش پاره پاره
بگیرم انتقام از دشمن خود
کنم خدمت به ملک و میهن خود
وطن آن میهنم آباد سازم
دل اهل وطن را شاد سازم
زسودای وطن سرسام بودم
دران ملک بیکس و بینام بودم
سیاهی بار دیگر گشت افزون
مرا زاندیشه هایم کرد بیرون
نبوداز ماهتاب دیگر نشانه
برفت در آسمان بر یک کرانه
بدیدم باز خود را زار و تنها
دران ملک مسافر بی پناه گاه
پناه جستم بگفتم یا الاهی 
بده من را بدربارت پناهی
بروی خاکها بستر گزیدم
بروی سینه بر یکسو لمیدم
وطن زادگاه خود در خواب دیدم
ورا من خرم و شاداب دیدم
بخواب دیدم من آن مادر خود
که میدانستمش تاج سر خود
بگفتا شیر من بادا هلالت 
کدی قربان خاکت جان و مالت
ولی, از خواب زود بیدار گشتم
همانسان بیکس و بی یار گشتم
 .

گلدان. یک داستان کوتاه از سیدمرتضی حسینی شاه ترابی





سیدمرتضی حسینی شاه ترابی سیدمرتضی حسینی شاه ترابی

                گُلـــدان
                        
                     ( داستان کوتاه )

                  

سالها بود که تنهای تنها بود و از طرفداران سینه چاکش خبری نمی‏شد، انگار همه فراموشش کرده و از حافظه ی فردی و جمعی خودشان پاک کرده بودند. از آن همه کسانی که برایش هورا می کشیدند و او را نابغه ی ادبیات و داستان نویسی می‏خواندند، یک نفر هم نبود که حتی یکبار دیدنش بیاید. به غیر از پیک تلفنی و شاگرد اغذیه فروشی که گهگاه برایش غذا یا مجله ای می آورد، هیچ کس صدای زنگ خلوتکده اش را بلند نمی‏کرد. مثل هر روز عصر، یک لیوان مسکافه درست کرد و روبروی تلوزیون ال سی دی 42 اینچش، بر روی مبل نشست. همان طور که آرام آرام مسکافه داغش را سرمی کشید، با حسرت، فیلم سخنرانی و حضورش در جشنواره بزرگ داستان نویسی را مرور کرد. مثل معمول، به سراغ ویترین تندیسها و افتخاراتش رفت، لحظه هایی عاشقانه خیره شد، دست نوازشی بر سر کتابهای داستان و رمانش کشید، کتابهایی که در ردیف زیرین تندیسها بودند. آنقدر نرم و دلکش دست می کشید که انگار پوست سر نرم و لطیف نوزاد را نوازش می کند. این کار را دوست داشت، چون رنج تنهایی اش را کم می کرد و از یادش می برد که زنی میان سال، تنها، بی شوهر و بدون فرزند است.
هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بود، به بچه داری و همسرداری، به خانه داری و زندگی کلیشه ای و سراپا از روزمرگی. فقط و فقط به نوشتن فکر کرده بود و هنر داستان نویسی و رمان. اصلاً فرصت فکر کردن به چیز دیگری نداشت، همه او را به خاطر داستانهایش می شناختند و خیلی از مردها آرزو داشتند با او زیر یک سقف زندگی کنند و او کدبانوی خانه شان باشد، مادر بچه هایشان. اما او از مردها بیزار بود، نمی توانست آنها را تحمل کند. در محافل و جشنها و جشنواره ها هم از روی ناچاری تحملشان می کرد. در عوض، همیشه ضد قهرمانهای داستانش همین مردها بودند، مردهایی که نمی توانستند پیشرفت و ترقی زنان را ببینند و دائماً با قهرمانان زن، ستیز می کردند.
برادرش را در مقابل چشمهایش دید که با سبیلهای پرپشت و تابداده، مست و دیوانه وارد خانه شد و به بهانه اینکه ساعتها پشت در مانده و کسی در را باز نکرده بود، زنش را در برابر چشمان هراس آلود و پراشک خواهرش به باد کتک گرفت. این کار هر شبش بود ولی آن شب، عطش سیری ناپذیری برای کتک زدن داشت، آنقدر شدید که فریادها و ضجه های زن و خواهرش را نمی شنید و وقتی از کتک زدن دست کشید که بدن بی جان زن بر روی زمین افتاده، تکه های شکسته گلدان در کنار جسدش پخش شده، خونی گرم از فرق شکافته و دهان خونی اش راه افتاده بود. 
خاطره ی مرگ زن برادر بدنش را لرزاند و در همان حال، نفرتی عجیب مثل کیسه ی هوا در درون سینه اش شروع به بزرگ شدن کرد. مغزش سفت شده بود و رگهای گردنش مثل شلنگ آب باد کره بود. می خواست به طرف آشپزخانه برود ولی ناگهان تمامی بدنش کرخت و نقش زمین شد. با سر به زمین خورد و خونی گرم از بینی اش سرازیر شد. نمی توانست جابه جا شود و بدنش بی حرکت بود. فقط قلبش بود که هنوز می تپید و چشمهای نیمه بازش که نمی خواستند زیر بار سنگین پلکها تسلیم شوند و گوشی که می شنید. می خواست با سرآستینش خونهای بینی اش را که حالا به پشت لبهای کلفتش رسیده بودند، تمیز کند، اما دستها از او فرمان نمی گرفتند؛ انگار مرده بودند.
چند ساعتی گذشت، خون سرخ بینی اش به دهانش رسیده و بی آنکه او بتواند کاری کند، از گوشه ی لبها وارد دهانش شده بود. مگسی فرصت طلب و مزاحم بوی خون را شنیده بود و در رودخانه خون بینی او شنا می کرد. تشنه بود و دلش یک لیوان آب سرد و خنک می خواست، اما به جای آب، خون بود که به دهانش می رفت و مگس که به دنبال خون داخل دهان می شد و بیرون می آمد. مزه ی شور و بوی بد خون، حالش را به هم می زد، ولی حتی توانایی و قدرت استفراغ هم نداشت. نمی دانست چه کار باید بکند، اما خیلی دوست داشت در آن لحظه کسی درِ خانه ی او را بزند و او را از این رنج برزخی نجات بدهد. در همین فکر بود که پلکهای سنگینش روی هم افتادند و چشمش گرم شد.
با شنیدن صدای زنگ در چشمهایش را باز کرد، برق امیدی در چشمان کم توانش درخشیدن گرفت، خوشحال بود که از این رنج خلاص می شود، فریاد زد، اما فریادش بی صدا بود. صدای فریادش حتی به خودش هم نرسید چه رسد به پشت در. صدای زنگ در بعد از مدتی خاموش شد و زن تنها و بی یاور در رنج برزخی خود، باقی ماند.
ساعتها و روزها گذشته بود و او به همان حالت نقش زمین بود، گرسنگی و تشنگی توانایی و قدرت را از چشمها و گوشهایش هم می گرفتند. از این طور بودن خسته شده بود و امیدی به رهایی نداشت. در همان حال، نگاهی حسرت آمیز به کتابهایش انداخت که در قفسه ویترین نشسته بودند، بی آنکه برای نجاتش تلاشی کنند. در همان حال، آرزو کرد کاش می شد یکی از همان ضد قهرمانهای مردانه و پلید داستانش می آمدند و او را از برزخ دنیا نجات می دادند. با همین فکر به ویترین کتابهایش چشم دوخته بود که حضور مردی مست و دیوانه را با سبیلهای پرپشت و تابداده بر بالای سرش احساس کرد. مردی که گلدان چینی او را برداشته و بر صورت او می کوبد. گلدان بر صورت زن نشست و پس از آن، زن هیچ چیز ندید و نشنید.                                                                                                  پایان

(از ستون ادبیات داستانی ماهنامه «واژه»، شماره 59-60)
نقل از برگه ی جناب  سیدمرتضی حسینی شاه ترابی 

Freitag, 22. August 2014

یادبانوی غزل، سیمین بهبهانی گرامی باد




دکترنسرین رنجبر ایرانی 



نسرین رنجبر ایرانی


یاد بانوی غزل، سیمین بهبهانی گرامی باد 

شعر زیر را سال ۱۹۹۸ که همراه با زنده یاد سیمین بهبهانی و چند تن دیگر از دوستان اهل ادب، در کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان (در دانشگاه واشنگتن) شرکت کرده بودیم، سروده بودم. (داستان سرودن این شعر را پیش از این در همین صفحه آورده ام).چند سالی بعد به مراسم بزرگداشت خانم سیمین بهبهانی در شهر مالموی سوئد دعوت شدم و این شعر در مجله ای که به همین مناسبت در آنجا انتشار یافته بود، چاپ شد. 






به یاد بزرگبانوی غزل، سیمین زنده یاد و زنده نام، بار دیگر این شعر را که سرشار از حضور و سرشار از خاطره و اوست، اینجا می آورم:
اینجا ایستاده ام
و شاعروار می درخشم
روی این خاکی که ریشه هایم را، گوشه ای دور
در تنش تنیده ام
از آنجائی که تو ایستاده ای
ـ پا برسر ریشه هات ـ
می خواهی نگاه،
نمی خواهی، انکارم کن!
این توئی، تو
که بی تاب ترین خیزابه های شور را
نخواهی دید
در عمق نگاهی که دوست می دارد
که همیشه دوست داشته است
و زندگی مگر جز تپش همین خیزابه های یگانگی ماست
در دو سوی خطی ناپیدا؟!

***********
واژه هایم را
روی بال هوا
ردیف میکنم
می خواهی بشنو،
نمی خواهی، سنگ غرورت را بردار
روی دهانِ چشمه "از ما گفتن ما" بگذار.
این توئی، تو
که ترنم زیباترین پچپچه های خواستن را
نخواهی شنید.
و زندگی مگر جز همین عشقاوازی است
که دهان هائی عطشان
برای قلب هائی نیوشا می خوانند،
در زمانه ای که آواز غالب
جز خشاخش کشیدن ماشه ای نیست
اگر که سکه ها
سرود فلزیشان را خوانده باشند؟!

**********
گوش گسترده ام
و امواج صدا
بر من می گذرند
می خواهی به همخوانی صدایم کن
نمی خواهی، بگذار تا زیباترین آوازهایت
در چنبره زمان
پود شود.
این توئی، تو
که گویاترین برهان انسان بودن را
در هفت توی زندانی که آنانت ساخته اند
لال خواهی کرد
و زندگی مگر جز همین واگویه های بیقرار خواستن است
در کشاکش نان و تفنگ؟!

**********
با اینهمه
برای خاطر تو نیست که روی سکوی این لحظه ایستاده ام،
برا ی خاطر تو نیست که می خوانم
برای خاطر تونیست که گوش گسترده ام
و برای خاطر تو نیست که
هستم.

اگر در این بی جلاترین روزها
شورناکترین واژه هایم را
آواز می خوانم،
برای همصدائی با آن باریکترین رودخانه جهان است
که در پیچاپیچ تنگ ترین دره ها
تنها و دلگرفته
بر تیزترین سنگپاره ها تن می کشاند
و آواز خیس رسیدن می خواند.

اگر در این غوغائی ترین روزگاران
سنگواره خاموش می مانم،
برای شنیدن آن کوتاهترین آوازی ا ست
که روزی
آن کوچکترین پرنده زندانی
در دورترین باغ پائیزی جهان
سرخواهد داد
و اگر زیباترین گلستاره های واژه را
به بند می کشم،
برای آن است که خلخالی بسازم
غمگین ترین مادران سوگوار را
که لب دوخته
آتشدان هائی افروخته را
در سینه هائی سوخته
پاس می دارند.

آری
می خواهی، شفاف ترین واژه هایت را آینه ای کن
تا درخشش آن خردترین جرقه را
د ردورترین آتشگاه جهان بازتاباند،
نمی خواهی، بگذار
تا بیقرارترین گردبادهای عشق
زوزه های اسیرترین جانوران را
تنها
در قفس قلب من سر دهند.


Sonntag, 17. August 2014

بی بی حاجی وسرنوشت مطربی



کاکه تیغون

 کاکه تیغون

بی بی حاجی و سرنوشت مطربی



شبنم ثریا آواز خوان طناز تاجیک، پس از یک جهانگردی مفصل سرانجام به آخرین منزل یعنی کعبه رسید. قرار معلوم قبل از آنکه بیت معروف زیر به او برسد، او به حج رسید:
بیت: دل به دست آور که حج اکبر است
      از هزاران کعبه یک دل بهتر است

کسی که چند قدم دورتر از خانۀ خدا، دل میلیون ها بندۀ او را به دست آورده( مخصوصاً از آن های را که حس آمیزی کرده و موسیقی را از راه چشم می شنوند)، آیا در کعبه، دل صاحبخانه را به دست خواهد آورد؟
خوشبینی ها زیاد است اما کس چه می داند.
بیت:
جدا جدا به خدا می رسیم، ای شبنم
تو از زیارت کعبه من از زیارت تو

چند تا از آوازخوانان ما هم در این سوی دریای آمو، حج کرده بودند. حاجی هم آهنگ و حاجی سیف الدین از جملۀ آن ها است. هر دو تصادفاً که جوانی شوخ و رنگینی داشتند. هر دو پس از زیارت کعبه همچنان خواندند که پیش از آن می خواندند. بازگل بدخشی را برهان الدین ربانی به حج فرستاد و وقتی برگشت، فرمود که از موسیقی توبه فرماید که فرمود. بیلتون، با آن که از وزیر اطلاعات و فرهنگ سید مخدوم رهین شنیده بود که" آنقدر گناه کرده ای که اگر چهارده بار ترا به کعبه فرستم، هنوز هم بس نخواهد بود" پس از حاجی شدن کماکان با موسیقی دمساز ماند.
می ماند آن سوی دریای آمو. ما را این بیم گرفته است که نشود همان قراردادی را که آوازخوان دیگر تاجیک منیژه دولت در کعبه امضا کرد و بر اساس آن لب از خواندن فروبست، شبنم ثریا هم امضا کند. خداوند متعال در دربار خود حاجی و بی بی حاجی بسیار دارد. آنچه که کم یاب و شاید نایاب است، آواز خوانی زنی است که هم مورد تأیید گوش باشد و هم از چشم.
الهی! بگذار شبنم ثریا را بشنویم و ببینیم که در این قحط سال آواز و استعداد و چهره، مجبور نباشیم هر چند هفته در فیسبوک بخوانیم که فلانی ولد فلانی دیشب با فلان آهنگ ساعت پانزده کم چهار صبح در موسیقی ما انقلاب کرد.
الهی! ما را مجبور نکن از دربارت استدعا کنیم که، یا برای آواز خوان های ما ویزۀ آن جهان را بده، یا آن ها را به آن سوی دریای آمو بفرست که لااقل پس از حج کردن دیگر نخوانند.
الهی! در دل فیسبوکیان ما رحم افگن که نشود فردا تمام شان در پروفایل خود عکس شبنم ثریا را بگذارند و بنویسند: تاجیکستان! در غمت شریکیم.

حاجی که شود مطرب، شیطان به طرب آید
مطرب که شود حاجی، برخیز پتاقی زن

کاکه تیغون، هامبورگ، 16 اگست