سیدمرتضی
حسینی شاه ترابی
گُلـــدان
( داستان کوتاه )
سالها بود که تنهای تنها بود و از
طرفداران سینه چاکش خبری نمیشد، انگار همه فراموشش کرده و از حافظه ی فردی و جمعی
خودشان پاک کرده بودند. از آن همه کسانی که برایش هورا می کشیدند و او را نابغه ی
ادبیات و داستان نویسی میخواندند، یک نفر هم نبود که حتی یکبار دیدنش بیاید. به
غیر از پیک تلفنی و شاگرد اغذیه فروشی که گهگاه برایش غذا یا مجله ای می آورد، هیچ
کس صدای زنگ خلوتکده اش را بلند نمیکرد. مثل هر روز عصر، یک لیوان مسکافه درست
کرد و روبروی تلوزیون ال سی دی 42 اینچش، بر روی مبل نشست. همان طور که آرام آرام
مسکافه داغش را سرمی کشید، با حسرت، فیلم سخنرانی و حضورش در جشنواره بزرگ داستان
نویسی را مرور کرد. مثل معمول، به سراغ ویترین تندیسها و افتخاراتش رفت، لحظه هایی
عاشقانه خیره شد، دست نوازشی بر سر کتابهای داستان و رمانش کشید، کتابهایی که در
ردیف زیرین تندیسها بودند. آنقدر نرم و دلکش دست می کشید که انگار پوست سر نرم و
لطیف نوزاد را نوازش می کند. این کار را دوست داشت، چون رنج تنهایی اش را کم می
کرد و از یادش می برد که زنی میان سال، تنها، بی شوهر و بدون فرزند است.
هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بود، به بچه
داری و همسرداری، به خانه داری و زندگی کلیشه ای و سراپا از روزمرگی. فقط و فقط به
نوشتن فکر کرده بود و هنر داستان نویسی و رمان. اصلاً فرصت فکر کردن به چیز دیگری
نداشت، همه او را به خاطر داستانهایش می شناختند و خیلی از مردها آرزو داشتند با
او زیر یک سقف زندگی کنند و او کدبانوی خانه شان باشد، مادر بچه هایشان. اما او از
مردها بیزار بود، نمی توانست آنها را تحمل کند. در محافل و جشنها و جشنواره ها هم
از روی ناچاری تحملشان می کرد. در عوض، همیشه ضد قهرمانهای داستانش همین مردها
بودند، مردهایی که نمی توانستند پیشرفت و ترقی زنان را ببینند و دائماً با
قهرمانان زن، ستیز می کردند.
برادرش را در مقابل چشمهایش دید که با
سبیلهای پرپشت و تابداده، مست و دیوانه وارد خانه شد و به بهانه اینکه ساعتها پشت
در مانده و کسی در را باز نکرده بود، زنش را در برابر چشمان هراس آلود و پراشک
خواهرش به باد کتک گرفت. این کار هر شبش بود ولی آن شب، عطش سیری ناپذیری برای کتک
زدن داشت، آنقدر شدید که فریادها و ضجه های زن و خواهرش را نمی شنید و وقتی از کتک
زدن دست کشید که بدن بی جان زن بر روی زمین افتاده، تکه های شکسته گلدان در کنار
جسدش پخش شده، خونی گرم از فرق شکافته و دهان خونی اش راه افتاده بود.
خاطره ی مرگ زن برادر بدنش را لرزاند و در
همان حال، نفرتی عجیب مثل کیسه ی هوا در درون سینه اش شروع به بزرگ شدن کرد. مغزش
سفت شده بود و رگهای گردنش مثل شلنگ آب باد کره بود. می خواست به طرف آشپزخانه
برود ولی ناگهان تمامی بدنش کرخت و نقش زمین شد. با سر به زمین خورد و خونی گرم از
بینی اش سرازیر شد. نمی توانست جابه جا شود و بدنش بی حرکت بود. فقط قلبش بود که
هنوز می تپید و چشمهای نیمه بازش که نمی خواستند زیر بار سنگین پلکها تسلیم شوند و
گوشی که می شنید. می خواست با سرآستینش خونهای بینی اش را که حالا به پشت لبهای
کلفتش رسیده بودند، تمیز کند، اما دستها از او فرمان نمی گرفتند؛ انگار مرده
بودند.
چند ساعتی گذشت، خون سرخ بینی اش به دهانش
رسیده و بی آنکه او بتواند کاری کند، از گوشه ی لبها وارد دهانش شده بود. مگسی
فرصت طلب و مزاحم بوی خون را شنیده بود و در رودخانه خون بینی او شنا می کرد. تشنه
بود و دلش یک لیوان آب سرد و خنک می خواست، اما به جای آب، خون بود که به دهانش می
رفت و مگس که به دنبال خون داخل دهان می شد و بیرون می آمد. مزه ی شور و بوی بد
خون، حالش را به هم می زد، ولی حتی توانایی و قدرت استفراغ هم نداشت. نمی دانست چه
کار باید بکند، اما خیلی دوست داشت در آن لحظه کسی درِ خانه ی او را بزند و او را
از این رنج برزخی نجات بدهد. در همین فکر بود که پلکهای سنگینش روی هم افتادند و
چشمش گرم شد.
با شنیدن صدای زنگ در چشمهایش را باز کرد،
برق امیدی در چشمان کم توانش درخشیدن گرفت، خوشحال بود که از این رنج خلاص می شود،
فریاد زد، اما فریادش بی صدا بود. صدای فریادش حتی به خودش هم نرسید چه رسد به پشت
در. صدای زنگ در بعد از مدتی خاموش شد و زن تنها و بی یاور در رنج برزخی خود، باقی
ماند.
ساعتها و روزها گذشته بود و او به همان
حالت نقش زمین بود، گرسنگی و تشنگی توانایی و قدرت را از چشمها و گوشهایش هم می
گرفتند. از این طور بودن خسته شده بود و امیدی به رهایی نداشت. در همان حال، نگاهی
حسرت آمیز به کتابهایش انداخت که در قفسه ویترین نشسته بودند، بی آنکه برای نجاتش
تلاشی کنند. در همان حال، آرزو کرد کاش می شد یکی از همان ضد قهرمانهای مردانه و
پلید داستانش می آمدند و او را از برزخ دنیا نجات می دادند. با همین فکر به ویترین
کتابهایش چشم دوخته بود که حضور مردی مست و دیوانه را با سبیلهای پرپشت و تابداده
بر بالای سرش احساس کرد. مردی که گلدان چینی او را برداشته و بر صورت او می کوبد.
گلدان بر صورت زن نشست و پس از آن، زن هیچ چیز ندید و نشنید. پایان
(از ستون ادبیات داستانی ماهنامه «واژه»،
شماره 59-60)
نقل از برگه ی جناب سیدمرتضی حسینی شاه ترابی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen