کریمه نادری
خاطرات مهاجر
این پارچه نظم را سی سال قبل برشته ی تحریر درآورده ام
شبی بود مونس و یاری نداشتم
انیس و دوست وغمخواری نداشتم
سیاهی در دل صحرا فزون بود
دو چشمم پر زاشک دل غرق خون بود
دلم را عسرت گیتی فسرده
روانم را غم واندوه زدوده
دل شب اندران دنیای تنها
نبودم جز غم و رنجی پناهگاه
دران اندیشه های ژرف و تاریک
بدیدم ماه را چون موی باریک
نداکرد بر من رنجیده خاطر
که ای بیچاره ی تنها مسافر!
چرا اینجا چنین آواره گشتی؟
غریب و بیکس وبیچاره گشتی؟
مگرصیاد دامی بر تو گسترد؟
تن و روح ترا یکباره افسرد
زمانه داستانش بس دراز است
ازین بیداوریها بینیاز است
غم و رنج و الم هرجا فزون است
زجورش قلبها طالاب خون است
بگفتم راز دل با ماه پر نور
تنم از هجر میهن گشته رنجور
زمانه با منش هردم به جنگ است
دل این سنگدل دانم زسنگ است
فلک دایم بمن پیکار دارد
نصیبم رنج و غم بسیار دارد
ببین این حال زار من چیسان است
دگر این زندگی بار گران است
چو سیل اشک از چشمم روان است
سرم چون کوره ی آتشفشان است
وطن آن زادگاه من کجا شد؟
زهجرش روز من چون شب سیاه شد
من هم روزی به میهن خانه داشتم
در آنجا کلبه و کاشانه داشتم
زکهسار بلندش یاد دارم
فغان و ناله و فریاد دارم
چو میافتد بفکر او روانم
همیسوزد مغز استخوانم
کنون از عشق میهن زار نالم
عقآب سنگدل بشکسته بالم
عقاب سنگدل آن دشمن ماست
عدوی جسم و جان و میهن ماست
اگر روزی رسد دستم بجانش
زنم آتش به خان و خانمانش
کنم پوست از سرش یکسر کناره
نمایم گوشتهایش پاره پاره
بگیرم انتقام از دشمن خود
کنم خدمت به ملک و میهن خود
وطن آن میهنم آباد سازم
دل اهل وطن را شاد سازم
زسودای وطن سرسام بودم
دران ملک بیکس و بینام بودم
سیاهی بار دیگر گشت افزون
مرا زاندیشه هایم کرد بیرون
نبوداز ماهتاب دیگر نشانه
برفت در آسمان بر یک کرانه
بدیدم باز خود را زار و تنها
دران ملک مسافر بی پناه گاه
پناه جستم بگفتم یا الاهی
بده من را بدربارت پناهی
بروی خاکها بستر گزیدم
بروی سینه بر یکسو لمیدم
وطن زادگاه خود در خواب دیدم
ورا من خرم و شاداب دیدم
بخواب دیدم من آن مادر خود
که میدانستمش تاج سر خود
بگفتا شیر من بادا هلالت
کدی قربان خاکت جان و مالت
ولی, از خواب زود بیدار گشتم
همانسان بیکس و بی یار گشتم .
انیس و دوست وغمخواری نداشتم
سیاهی در دل صحرا فزون بود
دو چشمم پر زاشک دل غرق خون بود
دلم را عسرت گیتی فسرده
روانم را غم واندوه زدوده
دل شب اندران دنیای تنها
نبودم جز غم و رنجی پناهگاه
دران اندیشه های ژرف و تاریک
بدیدم ماه را چون موی باریک
نداکرد بر من رنجیده خاطر
که ای بیچاره ی تنها مسافر!
چرا اینجا چنین آواره گشتی؟
غریب و بیکس وبیچاره گشتی؟
مگرصیاد دامی بر تو گسترد؟
تن و روح ترا یکباره افسرد
زمانه داستانش بس دراز است
ازین بیداوریها بینیاز است
غم و رنج و الم هرجا فزون است
زجورش قلبها طالاب خون است
بگفتم راز دل با ماه پر نور
تنم از هجر میهن گشته رنجور
زمانه با منش هردم به جنگ است
دل این سنگدل دانم زسنگ است
فلک دایم بمن پیکار دارد
نصیبم رنج و غم بسیار دارد
ببین این حال زار من چیسان است
دگر این زندگی بار گران است
چو سیل اشک از چشمم روان است
سرم چون کوره ی آتشفشان است
وطن آن زادگاه من کجا شد؟
زهجرش روز من چون شب سیاه شد
من هم روزی به میهن خانه داشتم
در آنجا کلبه و کاشانه داشتم
زکهسار بلندش یاد دارم
فغان و ناله و فریاد دارم
چو میافتد بفکر او روانم
همیسوزد مغز استخوانم
کنون از عشق میهن زار نالم
عقآب سنگدل بشکسته بالم
عقاب سنگدل آن دشمن ماست
عدوی جسم و جان و میهن ماست
اگر روزی رسد دستم بجانش
زنم آتش به خان و خانمانش
کنم پوست از سرش یکسر کناره
نمایم گوشتهایش پاره پاره
بگیرم انتقام از دشمن خود
کنم خدمت به ملک و میهن خود
وطن آن میهنم آباد سازم
دل اهل وطن را شاد سازم
زسودای وطن سرسام بودم
دران ملک بیکس و بینام بودم
سیاهی بار دیگر گشت افزون
مرا زاندیشه هایم کرد بیرون
نبوداز ماهتاب دیگر نشانه
برفت در آسمان بر یک کرانه
بدیدم باز خود را زار و تنها
دران ملک مسافر بی پناه گاه
پناه جستم بگفتم یا الاهی
بده من را بدربارت پناهی
بروی خاکها بستر گزیدم
بروی سینه بر یکسو لمیدم
وطن زادگاه خود در خواب دیدم
ورا من خرم و شاداب دیدم
بخواب دیدم من آن مادر خود
که میدانستمش تاج سر خود
بگفتا شیر من بادا هلالت
کدی قربان خاکت جان و مالت
ولی, از خواب زود بیدار گشتم
همانسان بیکس و بی یار گشتم .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen