Freitag, 22. August 2014

یادبانوی غزل، سیمین بهبهانی گرامی باد




دکترنسرین رنجبر ایرانی 



نسرین رنجبر ایرانی


یاد بانوی غزل، سیمین بهبهانی گرامی باد 

شعر زیر را سال ۱۹۹۸ که همراه با زنده یاد سیمین بهبهانی و چند تن دیگر از دوستان اهل ادب، در کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان (در دانشگاه واشنگتن) شرکت کرده بودیم، سروده بودم. (داستان سرودن این شعر را پیش از این در همین صفحه آورده ام).چند سالی بعد به مراسم بزرگداشت خانم سیمین بهبهانی در شهر مالموی سوئد دعوت شدم و این شعر در مجله ای که به همین مناسبت در آنجا انتشار یافته بود، چاپ شد. 






به یاد بزرگبانوی غزل، سیمین زنده یاد و زنده نام، بار دیگر این شعر را که سرشار از حضور و سرشار از خاطره و اوست، اینجا می آورم:
اینجا ایستاده ام
و شاعروار می درخشم
روی این خاکی که ریشه هایم را، گوشه ای دور
در تنش تنیده ام
از آنجائی که تو ایستاده ای
ـ پا برسر ریشه هات ـ
می خواهی نگاه،
نمی خواهی، انکارم کن!
این توئی، تو
که بی تاب ترین خیزابه های شور را
نخواهی دید
در عمق نگاهی که دوست می دارد
که همیشه دوست داشته است
و زندگی مگر جز تپش همین خیزابه های یگانگی ماست
در دو سوی خطی ناپیدا؟!

***********
واژه هایم را
روی بال هوا
ردیف میکنم
می خواهی بشنو،
نمی خواهی، سنگ غرورت را بردار
روی دهانِ چشمه "از ما گفتن ما" بگذار.
این توئی، تو
که ترنم زیباترین پچپچه های خواستن را
نخواهی شنید.
و زندگی مگر جز همین عشقاوازی است
که دهان هائی عطشان
برای قلب هائی نیوشا می خوانند،
در زمانه ای که آواز غالب
جز خشاخش کشیدن ماشه ای نیست
اگر که سکه ها
سرود فلزیشان را خوانده باشند؟!

**********
گوش گسترده ام
و امواج صدا
بر من می گذرند
می خواهی به همخوانی صدایم کن
نمی خواهی، بگذار تا زیباترین آوازهایت
در چنبره زمان
پود شود.
این توئی، تو
که گویاترین برهان انسان بودن را
در هفت توی زندانی که آنانت ساخته اند
لال خواهی کرد
و زندگی مگر جز همین واگویه های بیقرار خواستن است
در کشاکش نان و تفنگ؟!

**********
با اینهمه
برای خاطر تو نیست که روی سکوی این لحظه ایستاده ام،
برا ی خاطر تو نیست که می خوانم
برای خاطر تونیست که گوش گسترده ام
و برای خاطر تو نیست که
هستم.

اگر در این بی جلاترین روزها
شورناکترین واژه هایم را
آواز می خوانم،
برای همصدائی با آن باریکترین رودخانه جهان است
که در پیچاپیچ تنگ ترین دره ها
تنها و دلگرفته
بر تیزترین سنگپاره ها تن می کشاند
و آواز خیس رسیدن می خواند.

اگر در این غوغائی ترین روزگاران
سنگواره خاموش می مانم،
برای شنیدن آن کوتاهترین آوازی ا ست
که روزی
آن کوچکترین پرنده زندانی
در دورترین باغ پائیزی جهان
سرخواهد داد
و اگر زیباترین گلستاره های واژه را
به بند می کشم،
برای آن است که خلخالی بسازم
غمگین ترین مادران سوگوار را
که لب دوخته
آتشدان هائی افروخته را
در سینه هائی سوخته
پاس می دارند.

آری
می خواهی، شفاف ترین واژه هایت را آینه ای کن
تا درخشش آن خردترین جرقه را
د ردورترین آتشگاه جهان بازتاباند،
نمی خواهی، بگذار
تا بیقرارترین گردبادهای عشق
زوزه های اسیرترین جانوران را
تنها
در قفس قلب من سر دهند.


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen