ملالی
کوهستانی
به یاد لیلا صراحت روشنی
روانشاد
لیلا جان صراحت روشنی همصنفی و یار دبستان من بود و در ضمن دوستان فامیلی هم بودیم.
روزی خبر رسید که این فرشته ای سکوت ، احساس و شاعرِ درد آشنا که شانه هایش از ظلم روزگار سنگینی میکرد ، بیما ر شده است !
پرسیدم : چی مریضیی ؟ گفتند : مریضی که علاج ندارد.... خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که ببینمش . با چند تن از دوستانی که برای اشتراک در محفل انجمن رابعه بلخی در هالیند که بخاطر بزرگداشت از کارنامه های ارزشمندِ فرهنگی این شاعر آگاه ، با درد و با درک کشور ، تدویر نموده بودند، راهی آنجا گردیدم . هدف من که دیدار لیلا جان بود با دوست عزیز و نیکی که در هالیند در نزدیکی لیلا جان زندگی میکرد و دوست خوب و همواره احوالگیر و در خدمت لیلا جان بود ، عازم شفاخانه گردیدیم .
بمجرد رسیدن به آنجا ابتدا داکتر مؤظف از عیادت ما معذرت خواست و گفت :که وضع صحی اش خوب نیست ، حرف نمیزند ، بهتر است آرام باشد ... و اضافه کرد که ساعتی قبل هم چند تن از دوستانش آمده بودند ولی با ایشان هم حرف زده نتوانست و وضع خوبی ندارد..... من برایشان اسرار کردم که من دوست دوران مکتبش هستم و اینهمه سالها با هم ندیدیم و حالا که از مریضی اش خبر شدم ،از راه دور آمده ام... اگر لطف نمايد و لحضه ای ببینمش ... خیلی خوشحال میشوم..... دل شان سوخت ،مهربانی کردند و اجازه دادند . من با این دوست مشترک داخل اطاق گردیدیم..... چشمانش بسته و گویا حا لش خوب نبود. من پای بسترش ایستادم و با صدای بلند مثلیکه در صنف باشیم صدا کردم :لیلا...لیلا.....لیلاجان !
چشمان خسته اش را معصومانه باز کرد و در نخستین نگاه باهم مانند دوره شادِ مکتب قلباً خندیدیم.... حرف زدیم....صحبت کردیم . دو بار داکتر آمد و با تعجب بر گشت... دقایق عجیب و هیجانی بود..... از فامیل های همدیگر احوال پرسی کردیم.... بار سوم داکتر با دوا در دستش داخل اطاق شد و من هم باید نا گذیر خدا حافظی میکردم و میرفتم . سرش را بوسیدم..... برای من خیلی مشکل بود که به خاطر مورال لیلا جان ، شادیی ظاهری را در سیمای خویش حفظ کنم !
در آخرین لحضه برایم گفت : چند دقیقه دیگر هم بمان.... گاهی به داکتر و گاهی بمن نگاه میکرد ..... داکتر نزدیکش شد و دوا را برایش پیش کرد و ما از اطاق خارج شدیم.
من که گلویم از غصه لبریز شده بود شروع به گریه های در گلو خفه شده ای خود کردم......این بود خاطره آخرین دیدارِ ما ..... و در محفلِ انجمن رابعه بلخی هم اشتراک کردم . روز خیلی سخت و ناراحت کننده ای بود.... همه متأثر وبا چشمان پُر اشک حضور داشتند. دوستانش ، شعرا ، نویسندگان ، فرهنگیان و علاقه مندان اشعارش ، با ابراز احساساتِ نیک ، قدردانی از کار نامه های ارزشمند و شخصیتِ ستودنی این شاعر دردآشنا ، با اشعار قشنگ و عاطفی در وصف این شاعره جوان که مانند شمع در شمال در حال خاموشی بود ، دلسوزانه و ادای محبت و حرمت نمودند..... در اینجا بسنده میکنم و خاطراتش را مینویسم. تشکر از حوصله مندی شما دوستان . با درودِ فراوان به روح پاک این فرشتهِ زبان و فرهنگ !
روزی خبر رسید که این فرشته ای سکوت ، احساس و شاعرِ درد آشنا که شانه هایش از ظلم روزگار سنگینی میکرد ، بیما ر شده است !
پرسیدم : چی مریضیی ؟ گفتند : مریضی که علاج ندارد.... خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم که ببینمش . با چند تن از دوستانی که برای اشتراک در محفل انجمن رابعه بلخی در هالیند که بخاطر بزرگداشت از کارنامه های ارزشمندِ فرهنگی این شاعر آگاه ، با درد و با درک کشور ، تدویر نموده بودند، راهی آنجا گردیدم . هدف من که دیدار لیلا جان بود با دوست عزیز و نیکی که در هالیند در نزدیکی لیلا جان زندگی میکرد و دوست خوب و همواره احوالگیر و در خدمت لیلا جان بود ، عازم شفاخانه گردیدیم .
بمجرد رسیدن به آنجا ابتدا داکتر مؤظف از عیادت ما معذرت خواست و گفت :که وضع صحی اش خوب نیست ، حرف نمیزند ، بهتر است آرام باشد ... و اضافه کرد که ساعتی قبل هم چند تن از دوستانش آمده بودند ولی با ایشان هم حرف زده نتوانست و وضع خوبی ندارد..... من برایشان اسرار کردم که من دوست دوران مکتبش هستم و اینهمه سالها با هم ندیدیم و حالا که از مریضی اش خبر شدم ،از راه دور آمده ام... اگر لطف نمايد و لحضه ای ببینمش ... خیلی خوشحال میشوم..... دل شان سوخت ،مهربانی کردند و اجازه دادند . من با این دوست مشترک داخل اطاق گردیدیم..... چشمانش بسته و گویا حا لش خوب نبود. من پای بسترش ایستادم و با صدای بلند مثلیکه در صنف باشیم صدا کردم :لیلا...لیلا.....لیلاجان !
چشمان خسته اش را معصومانه باز کرد و در نخستین نگاه باهم مانند دوره شادِ مکتب قلباً خندیدیم.... حرف زدیم....صحبت کردیم . دو بار داکتر آمد و با تعجب بر گشت... دقایق عجیب و هیجانی بود..... از فامیل های همدیگر احوال پرسی کردیم.... بار سوم داکتر با دوا در دستش داخل اطاق شد و من هم باید نا گذیر خدا حافظی میکردم و میرفتم . سرش را بوسیدم..... برای من خیلی مشکل بود که به خاطر مورال لیلا جان ، شادیی ظاهری را در سیمای خویش حفظ کنم !
در آخرین لحضه برایم گفت : چند دقیقه دیگر هم بمان.... گاهی به داکتر و گاهی بمن نگاه میکرد ..... داکتر نزدیکش شد و دوا را برایش پیش کرد و ما از اطاق خارج شدیم.
من که گلویم از غصه لبریز شده بود شروع به گریه های در گلو خفه شده ای خود کردم......این بود خاطره آخرین دیدارِ ما ..... و در محفلِ انجمن رابعه بلخی هم اشتراک کردم . روز خیلی سخت و ناراحت کننده ای بود.... همه متأثر وبا چشمان پُر اشک حضور داشتند. دوستانش ، شعرا ، نویسندگان ، فرهنگیان و علاقه مندان اشعارش ، با ابراز احساساتِ نیک ، قدردانی از کار نامه های ارزشمند و شخصیتِ ستودنی این شاعر دردآشنا ، با اشعار قشنگ و عاطفی در وصف این شاعره جوان که مانند شمع در شمال در حال خاموشی بود ، دلسوزانه و ادای محبت و حرمت نمودند..... در اینجا بسنده میکنم و خاطراتش را مینویسم. تشکر از حوصله مندی شما دوستان . با درودِ فراوان به روح پاک این فرشتهِ زبان و فرهنگ !
نقل از فیسبوک نصیرمهرین
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen