Samstag, 8. November 2014

شعر وسخن

                                                   
                                             
                                           

    خوشه


 خواننده گان عزیز، اشعار و مطالب این شاعران ونویسنده گان محترم را که گلچین نموده ایم، می توانید د ر خوشه بخوانید:
-          محمد نسیم اسیر
-          دوکتور حمیرا نگهت دستگیرزاده
-          احسان سلام
-          کاوه شفق
-          الف. حسین دانش
-          لیلا تیموری
-          سید مرتضی حسینی شاه ترابی
-          لینا روزبه حیدری
-          دکتور پرویز آرزو
-          حبیبه کوهستانی
-          زینت نور
-          علی احمد زرگر پور
-          پرتو نادری
-          نصیر مهرین 
........................................................................................................................





 بدون تبصره

                     

.........................................................................................................................

م.نسیم« اسیر»  Mohammad Nasim Aseer
                               
مطلبی دربارهء زهاد ریایی:

                      باده درخفا
تازه جوانی به درِشیخ رفت
گفت من امروزدوا خورده ام
گفت دوا چیست وچرا خورده ای
گفت چه گویم که چرا خورده ام
تا برهم ازغم ریب وریا
بادهء بی ریب وریا خورده ام
باده که غمباده زداید زدل
نیست چودرشرع روا خورده ام
شیوهءرندی نبود درخفا
رطل گرانی به مَلا خورده ام
شیخ بشد قهروجوان بازگفت
دارویی ازبهرشفا خورده ام
گفت دوا ، ازپی دفع مرض
خورده ای؟؟، گفتا بخدا خورده ام
گفت به پا می نتوانی سِتاد
گفت من ازخاطرپا خورده ام
گفت زپا گردونقط کم کنی
ازپی تقویت «با»خورده ام
گفت توهم جرعه ای ازآن بنوش
تا که بدانی که چها خورده ام
شیخ چوازتقویت«باه»شنید
گفت من اینگونه دوا خورده ام
گفت توچیزی دگری خورده ای
توزکجا ، من زکجا خورده ام
جام چوبگرفت به کف ، شیخ گفت
منهم ازین رنج زدا خورده ام
بادهء نوشین به برگلرخی
خورده ام ، اما به خفا خورده ام 


مارچ05ع، فرانکفورت

.......................................................................................................................................................

حمیرا نگهت دستگیر زاده       

              نماز گشایش


              


  شهاب حادثه میسوخت ذهن باران را  
شتاب فاجعه میدوخت چشم یاران را
کس صمیمی ِ پیدا نشد که قصه کند
به گوش چشم من اندوه بی قراران را
زمان رویش دیوار و سد و فاصله است
زمین به خاک برد داغ سبزه زاران را
به باغ بسته به روی بهار در هایش
ببین دریغ رهایی شاخستاران را
"به آب چشمۀ خورشید" دست و رو تر کن
بخوان نماز گشایش بخوان چناران را
چه گونه قصه کنم شهرزاد یادم ده
که راز قصه فرا آورد بهاران را
چه گونه قصه کنم درد روزگاران را
سکوت چلچه، خاموشی ِ هزاران را

16-5-2001

.........................................................................................................................     


احسان سلام
 
          
                 تیت و پرک


ـ سگ بازان این جا، با سگ های شان مانند آدم گپ می زنند؛ آدم بازان آن جا، با آدم ها، مانند سگ حرف می زنند.
ـ دولت مردان بی غیرت این جا، وقتی اشتباه کردند و گناه، نخست کمی می شرمند. بعد پوزش می خواهند و استعفا می کنند. دولت سواران چاق سرین آن جا هیچ گاه اشتباه و گناه نمی کنند. اگر شوق شان آمد و گناه کردند، نخست بر لب و لنج ملت طبله می زنند. بعد روی شکم مردم اتن ملی می کنند و در آخر سر مردم چیغ می زنند :«لوده، حالا از جایت بخیز و از نرمی گوش هایت گرفته معذرت بخواه که دیگر فکر نکنی ما اشتباه کرده ایم!»
ـ دختر آزار بی ناموس این جایی به دختر نامحرم ِ کنار جاده می گوید:«...اجازه می دهید با شما معرفی شوم؟»؛ دخترباز ناموس پرور آن جایی ـ بعد از گرفتن یک دانه چُندک بامزۀ وطنی از ران زن و دختر، در بیخ گوشش اذان داده می فرماید:«عجب مالی استی! یک شو که پیش ما باشی!»
ـ در این جا، همجنس بازان غیر مسلح قانونی زنده گی می کنند؛ در آن جا بچه بازان مسلح غیر قانونی!
ـ در این جا دروغ را قانونی کرده اند؛ در آن جا، قانون را دروغین.
ـ در این جا همه گی می خواهند کار کنند، در آن جا هرکس می خواهد به وطنش «مصدر خدمت» شود.
ـ در این جا دموکراسی سر مردم سوار است؛ در آن جا دموکرات.
ـ در این جا شماری خود شان را در «بیر» و «بار» گم می کنند، در آن جا در «بیرو بار.»
ـ در این جا خیله خندی زیاد است، در آن جا ریشخندی!

......................................................................................................................................................

کاوه شفق    Kawa Shafaq

                                   تنها دریا می داند
برگردان یک شعر آلمانی من:
تنها دریا می داند
ایستاده در کنارت
و اینهمه دور از تو
با نگاهی دوخته در دور دستها
ایستاده بر ساحل
هنوز می بینمت
چگونه دست تکان می دهی
و ناپیدا می شوی
در غبار آینده
هنوز می بینم خودم را
در ساحلِ گذشته هایت
و آینده را می بینم
که چگونه بی من به پیش می راند
ساحل، پایانِ انتظار است
و آغازِ گذشته
دریا به یاد تو می اندازدم:
مرموز
با شکوه
مغرور
ایستاده در کنارت
و اینهمه دور از تو
خودم را در انتظار می بینم
با جمله ی هنوز نگفته
آب زمزمه کنان تسکینم می کند
زیرا تنها دریا می داند
که در من چه می گذرد
.
.
Nur das Meer weiß es . . .
Dir so nah
und doch so weit weg
In die Ferne blickend
Stehe ich am Hafen
Ich sehe dich immer noch
wie du deine Hand bewegst
und im Nebel der Zukunft
unsichtbar wirst
Ich sehe mich immer noch
am Hafen deiner Vergangenheit stehend
und sehe zu, wie die Zukunft ohne mich fortfährt.
Der Hafen ist das Ende des Wartens
Und der Anfang der Vergangenheit
Das Meer, erinnert mich an dich
Geheimnisvoll,
prachtvoll,
stolz,
nah und doch so weit weg.
Ich sehe mich wartend,
mit dem immer noch nicht ausgesprochenen Satz.
Flüsternd tröstet mich das Wasser
Denn nur das Meer weiß
was in mir vorgeht.
...............................................................................................................................................
الف. حسین دانش


 A Hussain Danesh


                   سفر باران به گوتنبرگ 

مدتی است بدلیل مصروفیت زیاد، در فیس بوک چیزی نمی گذارم و این پست را هم با کمی تاخیر می نویسم. 
باران سجادی بدون شک یکی از شاعران برجسته و ماندگار روزگار ما خواهد بود. این را نه از آن جهت که مرا به صمیمیت یک داداش خوانده است بلکه با صراحت و صداقت می گویم. اشعار باران شاید برای کسانی که به شعر کلاسیک علاقه مند هستند زیاد جذاب نباشد اما برای نسل نو که شعر کلاسیک و یا حتی نیمایی برای شان تکراری است ویژگی خاصی دارد. شعر باران شعر آوانگارد است و نگاه او نگاه کاملن مدرن و متفاوت با فضای حاکم ادبی است. شعر آوانگارد پایبند قاعده و قانون نیست و بیشتر برش هایی متفاوتی است از زندگی و از یک احساس. شعر باران شبیه سکانس یک فیلم آوانگارد است به این معنی که او گاهی چنان تصویری می سراید که تو با شعرش می توانی تصویر را ببینی و حس کنی. شعر باران برای من چیزی شبیه فیلم های میکل آنجلو آنتونیونی فیلمساز سینمای مدرن و آوانگارد است. شعر باران فقط ادبیات اروتیک هم نیست بلکه بیان درد و تنهایی زن و انسان امروز و تصویری از زندگی و اتفاقات پیرامون ما در جامعه است.
نگاه عصیان گرایانه به جامعه و نابرابری های آن از ویژگی شعر باران است و زن محور اصلی سروده های اوست. باران یک تابو شکن تمام عیار است و کسانی که هنوز در قید و بند باور های مطلق سنتی و دین تقلیدی گرفتار اند با این ویژگی شعر باران مشکل دارند. من در باران شجاعت بیان و صداقت کلام دیدم و شعر او فاقد خود سانسوری است. ویژگی دیگر باران برای من، رها بودن از تعلقات قوم و تبار است. او از حضور در حلقه های فرهنگی قومی و تباری که بیماری جامعه افغانستان است دوری گزیده و شما در شعر باران نیز هیچگاه نگاه قوم گرایانه نمی بینید و هر چه است نگاه مطلق انسانی است.
باران با وجود آنکه زیاد از عمر شاعر بودنش نمی گذرد اما راه بسیار طولانی را یک شبه پیموده و توانسته است به یکی از قوی ترین شاعران زن آوانگارد در حوزه زبان فارسی تبدیل شود.
کتاب سنگباران اولین مجموعه شعر باران است که با وجود ویراستاری و تغیر بی جای برخی کلمات بدلیل نشر یا دلایل سانسور ، یکی از بهترین مجموعه شعر های اوانگارد زن در زبان فارسی است. باران دو مجموعه شعر دیگر هم اماده چاپ دارد که برخی از آنها را در مدت کوتاه حضورش در جمع خانوادگی و دوستان ما در گوتنبرگ خواند که نشان از اوج شاعرانگی اش دارد. در ضمن صدای باران محشر است ، بقول اهل موسیقی ، او حنجره خاص دارد و تار های صوتی حنجره اش انگار فقط برای آواز خواندن و در عین حال مخصوص شعر های آوانگارد است،شعر او را باید با صدای خودش شنید. برای باران آرزوی پرواز تا اوج اوج ها را دارم و امیدوارم اطرافیان دور و نزدیک او ،جامعه و همه ما ، قدر این شاعر جوان و توانمند را بدانیم و یار و دوست صادق او باشیم. ممنون از داکتر زهره ، زلمی کاوه ، عارف فرمان و سهیلا حیدری که لطف کردند و آمدند و سپاس از یار زندگیم ثریای عزیز.

...................
برگرفته از برگه ی زلمی کاوه .
......................................................................................................................................

لیلا تیموری

ناله ی پیگیر 

زندگی بی روی تو دلگیر میگردد بیا 
ابر غم در سینه ام تقطیر میگردد بیا
در میسیر بیتو بودن راه نا زیباست یار 
گریه هم یک کاروان تصویر میگردد بیا
نا خدای درد با توفان غمها آشناست
بی تو موج غصه دامن گیر میگردد بیا
نیست دردی دگرم جز درد نا فرجام هجر
غربت بی معرفت بی پیر میگردد بیا
ما جوانی را به نقد بی دیاری باختیم  

گل به شاخ آرزو کمپیر میگردد بیا
باغ احساسم ندارد جز گل زرد فراق
نرگس از باغ سخن تحریر میگردد بیا
زندگی چیزی ندارد غیر عشق و دوستی
عشق از چشم ترم تفسیر میگردد بیا
شعر لیلا ترجمان هر دل درد آشنا ست
ناله از سوز دلم پیگیر میآید بیا
لیلا تیموری 11/5/2014

.......................................................................................................................................................

داستان کوتاه «آرزوی بازنشستگی» نويسنده «سیدمرتضی حسینی شاه ترابی»


جان به لب شدم، از این همه کار؛ آخر تا به کی؟ چقدر کار، چقدر جان کندن؟ پس چه وقت بازنشستگی؟ چه وقت استراحت؟ پروردگارا! کاش این حضرت دکتر عالی مقام، رضایت می داد به بازنشستگی حقیر عاری مقام! مگر همین جناب ایشان برای دوستان صدیقشان نمی گویند که یک وقتی اصلا و ابدا دوست نداشتند کت و شلوار بپوشند؟ پس چرا حالا رضایت نمی دهند به جدایی؟ خودشان روایت می کنند که روزی از روزهای جوانی سیاهه‏ی دانش بدست، برای استخدام به دانشگاه رفته بودند و مُمتَحنان، پذیرش را مشروط به تغییر لباسشان کرده و گفته بودند:    
-        آقای دکتر شریفی! علم و دانش شما شریف، تخصص شما شریف، فقط اگر یک دست کت و شلوار شیک هم بپوشین، میشین یک دکتر شریف و دست نیافتنی! شما رو استخدام می کنیم، به شرط این که حتماً با کت شلوار بیاین.
از همان روز حضرت دکتر به تکاپوی خرید جامه ی فرنگی افتادند و در همراهی همسرشان مرضیه بانو، بازار جامگان را زیرپا گذاشتند. نور به قبرت ببارد مرضیه بانو! روحت شاد با آن سلیقه ات! همه را دیدی و هیچکدام را نپسندیدی، جز حقیر ناقابل را! دست گذاشتی روی شانه ام و گفتی:
-        جواد آقا! این همون کت شلواریه که باید بخری! رنگ سرمه ای و سنگینشو ببین! جنس فاستونی و خوبشو ببین!
چقدر به خودم بالیدم از آن توصیف‏ها! یادش به خیر آنقدر خوش رنگ و رو بودم که جناب دکتر خجالت می کشیدند با من جایی بروند، می ترسیدند دوستانشان بگویند: برای استخدام شدن، رنگ و پوست عوض کرده ای؟! روزهای اول، این مکافاتها را داشتم، ولی کم کم کار به جایی رسید که دیگر بدون من بیرون نمی رفتند. می گفتند: وقتی کت نپوشم، فکر می کنم چیزی کم دارم.
حالا ده سال از آن روزها گذشته و در تمام خوشی ها و ناخوشی ها با ایشان بوده ام، در عروسی ها و عزاداری ها، سفرهای دور و نزدیک و کلاسها و کارگاهها، در چله ی زمستان و گرمای تابستان. کت تنهایی شده ام که نزدیکترین همراهش (شلوار) را از دست داده! کتی پیر و رنجور با پوستی رنگ و رو پریده. می خواهم شکایت کنم! می خواهم فریاد سر کنم و بگویم: حضرت دکتر عالی مقام! شما را به خاک مرضیه بانو قسم! بگذار بازنشسته شوم! اما صد حیف که صدایم به جایی نمی رسد. چندین بار با تمام وجود فریاد کشیدم، آنقدر بلند که کوکهای زیر بغلم باز شدند، ولی به جای شنیدن حرفم، زیر بغلم را دوختند! چند روز پیش هم تعدادی از دوستان حضرتش برایش کت و شلواری جوان آوردند تا جایگزین من کنند، ولی مشکل اینجاست که ایشان قبول نمی کنند، این عالی جناب. امروز، پسر، عروس و نوه های جضرت دکتر برای روز پدر آمده اند و من باید خودم را از قله ‏ی چوب لباسی به پایین بیندازم تا به دست و پای پسر و عروسش بیفتم و تقاضا کنم از رنج نجاتم بدهند!! ولی انگار... انگار لازم نیست، رنگ و روی پریده و پلاسیده ی پوستم، سخنم را به آنها رسانده است! بگذار ببینم چه می گویند؟!
-        بابا جون! نمی خواین بالاخره این کُتو بازنشست کنین؟!
: نه پسرم. این کت، مثل خودم، جنس قدیمه و به این زودیها از کار نمی افته.  
-        آقا جون! این کت و شلوار خاکستری رنگ و شیک رو کِی خریدین؟! نمی خواین بپوشین و شیرینیشو بدین؟!
: عروس گُلم، اینو نخریدم، یک عده توطئه کردن و برام خریدن تا یادگار مرضیه رو از من بگیرن.
-        این چه حرفیه بابا؟! وقتشه بعد از این همه سال، یه دست لباس نو بپوشین. اینقده بدبین نباشین.
: نه پسرم، می خوام یادگاریهای مادرتو تا روز مرگم با خودم داشته باشم.
.......................................................................................................................................................

لينا روزبه حيدرى           
                                  به چشمان یک زن بنگر
به چشمان یک زن بنگر
تا امید را بیاموزی!
که چگونه یک دهه                            
بعد از انکه در محاصره پدر و برادر
خطابه اطاعت را از بر میخواند
باز هم به پا میخزد و از پنجره کوچک خانه یی تاریک
خواب یک باغچه گل های رنگارنگ را در پلک هایش
زنده نگه میدارد
به چشمان یک زن بنگر!
تا تحمل را بیاموزی
وقتی در ملای عام با نگاه های خون الود، خصم اگین و بی رحم
شلاق ها را بر فرقش فرود می اورند و وقارش
در چنگ دستانی خشن که او را بر زمین میخکوب کرده
ذوب میگردد
ولی باز هم در خفای چشمانش
جایی که تو و ضرب درانه های تو هرگز بدان راه نخواهد یافت
شوق یک دنیا آرزو را میپروارند
به چشمان یک زن بنگر!
تا شجاعت را بیاموزی
وقتی با شمارش خنده هاش کودکش
گرسنگی را فراموش میکند
و با یک لحظه شادی فرزندش
دنیای غم هایش را به اسانی به شادی میفروشد و
جان میدهد برای انکه با شیره جانش او را پروردیست
به چشمان یک زن بنگر!
تا مردانگی را بیاموزی
وقتی با دستان کوچک و نعیف
در ابهای سرد یک جوی
البسه سنگین مردانه تو را میشوید و
چای داغ تو را در مقابلت می نهد و
حیوانات تو را به چراه میبرد و
هر روز لکه های سبز و ابی مشت های تو را
مردانه تر از تو تحمل میکند تا روزی
که تو از خواب گرانت برخیزی
به چشمان یک زن بنگر!
تا فاجعه را بیاموزی
وقتی در تیرگی رنج های که تو بر او روا داشتی
بر خود اتش میزند
خود را مشعل راهت میسازد تا شاید
روشنی خودسوزی او
تو را از دنیا تاریک جهلت بدر ارد
به چشمان یک زن بنگر!
تا بیاموزی که سنگ های سنگسار تو
که شلاق ها و حکم های مردانه تو
که لگد های بوت های سنگین و مشت های سهمگین تو
که عدالت مردسالارانه و افکار جاهلانه تو
هرگز از پایش در نیاوردست
او زن است
انکه را که خدا بهشت را در زیر گام هایش نهادست
ای مرد
تو
هرگز جبون نخواهی ساخت
.....................................................................................................................................................
احسان سلام Ehsan Salam

واي ناشناس‌

ماتم‌زده‌يي با گذشتن از هفت خوان بغل‌كشي‌، به نزد فرمانداري رفت و ناله‌كنان گفت‌: «به لحاظ خدا به دادم برسيد. امروز صبح‌، افراد مسلح ناشناس به خانه‌ام ريختند، دار و ندارم را روفتند و بردند.»
فرماندار سرش را ـ كه از غم مردم كل شده بود ـ بلند كرد و گفت‌: «او بابة بي‌خبر! ما به تو كمك كرده نمي‌توانيم‌. برو به وزارت داخلة بريتانيا شكايت كن‌. «ناشناس‌»، هنرمند سرشناس‌، يك لواي مسلح پلنگي را در لندن ايجاد كرده است و دوام‌دار افرادش را براي جنگ و دزدي به افغانستان مي‌فرستد.»
نشر شده در گزینۀ طنز پوقانۀ ملی، میزان 1387
                                        ***
پرت و پلا:
ـ جاهلان، مردم هوشیاری استند؛ از میان خودشان، یکی را به دانشمندی بر می گزینند.
ـ جنایت کاران رفتنی اند، شریکان شان ماندنی!
ـ از سر و روی افغانستان اگر «رهبر» بریزد، مردم سیر نمی شوند.
                                        ***
دو چیز را نمی دانم. خدا و راستی نمی دانم:
ـ این که طالبان با دو تا گاو رابطۀ عاشقانه برقرار کردند و از لذت های زود گذر دنیا باخبر شدند ، آیا به این کنش امارتی می توان گفت، تجاوز جنسی؟
ـ کسانی که به گاو و بز و گوسفند تجاوز جنسی می کنند، از شمار «مخالفان سیاسی» دولت استند یا مخالفان جنسی دولت؟
                                        ***
این فکاهی ( از نظر ما یک طنز شیرین و شکر پاره است.) را از جایی گرفتم. نتیجۀ نادرست از ژورنالیزم تحقیقاتی!
***
یک دزد، خبرنگار ره گرفته ده بین سرک دیگه اموتو چپو راست قیل کده ده زمین میزنه و مردم آمدن خلاص کدن . گفتن، او بیادر چرا میزنی ای بیچاره ره؟
دزد گفت :«مه 10 هزار دزدی کدیم ای خانه خراب ده خبرها 15 هزار نشر کده حالی که خانه میرم مادر اولادها ده خانه نمیمانیم که چی کدی 5 هزار دیگه ره !؟»
خاکپورک KhakpOorak
                                         ***
خون های مزه دار
خون گرفتن و خون کشیدن از پیکر محترم و رگ های ملی و اسلامی دولت مردان چاق و چله و کباب خور و بادام جَو، و اهدای آن به نیازمندان «تلخ چای زن»، یک گام ملی و جنبش مبارکی است. 
اما، با تقدیم سه صد لیتر احترامات «پورسینایی»، از «پزشکان خون کَش ملی» تمنا می کنیم تا خون های شریفی که با چربوی فساد و قند جنایت، مزه دار شده اند، از هیچ رگی کشیده نشوند و به هیچ رگی تزریق نشوند. 
خون ملت به گردن تان، اگر خون مردم را لکه دارکنید!
                                    ***
شناب بین المللی
ـ زود باش، طیاره پرواز می کند. کجا گم شده بودی ؟
ـ رفته بودم «رگ زدن»، فضای تشناب کمی سیاسی شد و گفتمان ما به «قضای حاجت» کشید!
ـ چتیات نگو، کجا بودی؟
ـ در تشناب های بین المللی میدان هوایی ملی رئیس جمهور پیشین حامد کرزی!
                                     ***

......................................................................................................................................................

دکتور پرویز آرزو


 پرويز آرزو

بریده ی کوتاهی از داستانی روی دست:

... برای اثبات سن و سال این خانم، دلیل علمی هم وجود دارد: خمیدگی کمر او زاویه یی معادل 86 درجه است. اگر قبول کنیم که انسان مثل خط راستی با زاویهء 180 درجه به دنیا می آید و با گذشت هر سال برابر یک درجهء زاویه خمیده می شود، در نود سالگی قد و قامت انسان باید زاویهء قائمه یی باشد. چهار سال بعد خمیدگی اش به زاویهء 86 درجه می رسد و این، حالت فعلیِ این خانم است که سعی می کند دست هایش را به پشت حلقه کند، اما تنها سرانگشتانش در میان ستون فقراتش بههم می رسند و مثل قلاب به هم می چسپند. هنگام راه رفتن، ایستادن، حرف زدن و خوابیدن، سرش بر گردنش تکان می خورد. موهای سپید ژولیده یی دارد و از بس اندوه این جهان را دیده، هستی و هر نفسی که می کشد برایش خلسه می آورد.
مرد شصت و سه ساله، فرزند هفتم زن 94 ساله، سال هاست که بیمار است. او در 12 سال گذشته کمتر از خانه بیرون شده بود. این مرد یک گُرده داشت، با مقداری قند و چربی و با این زندگی بخور و نمیرش می ساخت!سرنوشت هفت ماه پیش لطف دیگری هم به او کرد: سرطان ریه. از برکت این آخری، داکترها در ماه های گذشته چند بار به دنبالش آمدند و او را برای شیمی درمانی به شفاخانه بردند. آخرین باری که مرد شصت و سه ساله را برای شیمی درمانی به شفاخانه بردند، یک هفته پیش بود. من آن روز او را دیدم. او را پایین آوردند. در امبولانسی خواباندند و بردند. پس از پنج ساعت او را دوباره آوردند. در این فاصله مادر پیر از طبقهء هفتم با موهای سپید ژولیده و سرانگشتانی که به سختی در میان ستون فقراتش به هم رسیده بودند و سری که مدام بر روی گردنی تکان می خورد، بیرون در ساختمان ایستاده بود. او به درخت ها نگاه می کرد. درخت هایی که شبیه بادرنگ هایی هستند که به گفتهء خانم طبقهء اول به چوب های گوگرد می مانند؛ به یک اندازه و یک رنگ. اول فکر کردم خانم 94 ساله درخت ها را می شمرد. اما نه. او شاخه ها را حساب می کرد. و بعد فهمیدم که سعی می کند برگ های شاخه های درخت های شبیه به بادرنگ های همانند چوب های گوگرد را، که در چشم های کم سوی زن 94 سالهء طبقهء هفتم به نقطه های کوچک سیاهی می ماندند، بشمرد. هر بار تا 63 می شمرد بعد به سختی به 94 می رسید و دوباره فراموش می کرد. باز از نو شروع می کرد و این کار را همانطور که حرکت سرش بر روی گردنش تکرار می شد، تکرار می کرد. در آن پنج ساعت همهء دیگر باشنده های ساختمان هفت طبقه یی کوچهء دومِ خیابان پنجاه و هفتم از پیش خانم 94 سالهء طبقهء هفتم گذشتند. اما هیچ کس متوجه او نشد. هیچ کس او را نشناخت. تنها وقتی مرد نیکتایی پوش طبقهء چهارم از کنار پیرزن گذشت یک ثانیه مکث کرد. با دقت به پیشانی پیرزن نگاه کرد و رفت. او از شباهت عجیب خط اتوی پتلونش با خط های پیشانی پیرزن شگفت زده شده بود....
...........................................................................................................................................................
   
 حبیبه کوهستانی 


         با سکوت قلم      Habiba Kohistani

با سکوت قلم
و از کوچه های غریب
بر خاطر دلگیر بی فرهنگ،
به یاد آوردم،
خودم را ...!
دقایق دلتنگ خداحافظی، را
تا کوچ روستای نگاهانت
از رودخانه ی چشمانم ...
که از آن پس دیگر،
هیچ چشمه یی
در دهکده نخشکید ...!
آه،
دانستم،
میدانم، راز توفانت را
و آن سونامی مژگانت را
که در آنسوی
آبهای نابودی،
بر تلاطم اقیانوس ها
نشسته اند ...!
دست بردار، بیا
اگر باز
سوی خرمن های آشنا
برگردی ...
دیگر هیچ اتفاقی
جهان را تکان نخواهد داد !
رود ها
بر مسیر شان
برمیگردند
دهکده ها دوباره،
سرود سبز برگشتن را
خواهند، خواند
و شهر ها مصون، خواهند ماند،
فقط،
بیا برگرد ...!


...................................................................................................................................................

زینت نور


          منفذ ها را ... Zinat Noor


به سلولِ انفرادی پرت شده ام
زمین،
پاهایم را می کشد
میان گودالی که بشریت در سرم چال کرده است
دراز می کشم در خودم
می ترسم از تکیه زدن
پس شانه هایم زخمیی ست
میدانم دیوارها...
نا رفیق ها...
موجودات حقیری بیش نیستند
هر لحظه ممکنست خنجری از لای آجر ها   

                     
نا جوانمردانه به پهلویم فرو شود
«من»
گودال خوبی ست برای چال شدن
بگذار دیوارها همدیگر را بغل کنند
روبرو در رو برو
شمال به جنوب
غرب به شرق
از تالار بشریت بوی بدی
به سلولم می دمد
منفذ ها را باید بست
منفذ ها را باید بست….
زینت نور
م: سلول انفرادی
..............................
برگرفته از برگه بانو زینت نور

............................................................................................................................................

علی احمد زرگر پور   Ali Ahmad Zargarpur

          خوابِ آیینه

بسنگ سایه شکست آفتابِ آیینه
مگربخواب به بینیم خوابِ آیینه

بریده باد دودستِ سوارِشب ، دمِ صبح
نهاده پای ستم دررکابِ آیینه

دلا به خلسه ی رؤیای آرزومنشین
شکسته درنظرم نازِخوابِ آیینه                       
زدیم بدامنَ تقسیمِ قوم وتفرقه چنگ
بیرونیم ازصفَ جمعِ حسابِ آیینه
دمی نشد که بدونِ غبارِغم گیریم
کلیشه ی رخِ دل را بقابِ آیینه
مگربلطفِ تفاهم وهمدلی یابیم
بسانِ شیشه وجیوه ، ثوابِ آیینه
الاهی گرد تقلب رود بباد وشود
عیان بدیده ی ما روی نابِ آیینه

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen