پرتونادری
شعرهایی در
ادامۀ خط شکستۀ زمان
آزادی
پرنده که می شوم
خورشید بر بالهای من بوسه می زند
و من،
سینه بر سینۀ باد های کوهستان
آزادی را در آغوش می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
تنهایی تا خدا
می گریزم از خویش
و تنهایی ام را
با خدا قسمت می کنم
جدی 1389
شهر کابل
هستی من
شب را با نام تو آغاز می کنم
و بامدادان با رویا های تو بر می خیزم
تمام هستی من یک حادثه زیباییست
جدی 1389
شهر کابل
شرابی
شبانه ها تاریکی چشمهایت را می نوشم
و خورشید هربامداد
بر کف دستان من تخم می گذارد
جدی 1389
شهر کابل
بیگانه گی
اگر مرا در آیینه یی دیدی
از من برای من سلامی برسان
روزگاریست که از خویشتن گریخته ام
جدی 1389
شهر کابل
سلام سبز
کسی را هنوز در آن سوی زمانهای دور
دوست دارم
کسی که یک روز
پرچم
سبز سلام خویش بر افراشت
و کبوتران صبر من
دیگر هیچگاهی بر نگشتند
قوس 1389
شهر کابل
همیشه
پاییز
در آن سوی سیم خاردار
تو یگانه نیسمی
که از
این باغ توفان زده می گذری
تمام رنگ و بوی خزانیت از من است
شهر کابل
قوس 1389
آفرینش
تو می
آیی
آب در جویبار آفرینش جاری می شود
و من سی ساله گی خود را جشن می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
سرگردانی
کبوتران پر بريدۀهشياريم را
ازبام بلند ديوانگی پرواز داده ام
و خود؛ اما به دنبال ارزنی سرگردانم
که
درهيچ مزرعۀ خدا سبز نمی شود
دلو1382
شهرکابل
بیکرانه گی
به کوه که می
رسم
ترا به یاد می
آورم
و گم می شوم در
وسعت بیکرانۀ هستی
و جاری می شوم در حافظۀ یک سنگ
قوس 1389
شهر کابل
رهایی
گلی را در گلدان با ریسمان خاک بسته اند
ومن آزادی بته خاری را در بیابان
بیشتر دوست دارم
قوس1389
شهر کابل
گنگ خشمگین
نامت در گلوی من فریادیاست
وقتی که واژه ها تبعید می شوند
من گنگ خشمگین سرزمین خشونتم
قوس 1389
شهر کابل
پیشانی باز
با یک پیاله بوسۀ داغ
ترا به مهمانی خورشید می برم
اگر قناعتی باشد
و پیشانی بازی
قوس 1389
شهر کابل
از تاریکی می ترسیم
خدای من
خدای من
در زمین تو خسته ام
در زمین تو خسته ام
در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست
در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانۀ من سر بریده اند
در زمین تو تمام پنجره ها
رو به سوی بامداد بسته است
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
اپریل دو هزار و دو
شهر پشاور
آسمان گرسنه
شب ماه را بر کمر بسته است
و خورشید بی آسمان
تارکی نشخوار می کند
شهر کابل
قوس 1389
سرزمین سبزخدا
و قتی چشمهايت را می گشايی
جهان با تمامت ابعاد آن سبز می گردد
من نمی دانم
شايد چشمهايت
درياچه هايی اند
که از سرزمين سبزخدا می آيند
شهر کابل
تابستان 1367
نسل سوخته
در شهر دود و آتش و باروت
دروازه های باغ تبسم را
آن گونه بسته اند
کاینجا تمام روز
یک نسل سوخته
بیگانه با تبسم و لبخند
نا بود می شود
شهر کابل
تابستان 1367
صدا
من از سرزمین غریب می آیم
با کوله بار بیگانه گیم
بر دوش
و سرود خاموشیم بر لب
من یونس صدایم را
آن گاه که از رود بار حادثه
می گذشتم
دیدم،
در کام نهنگی فرو رفت
و تمام هستی من در صدایم بود
زمستان 1367
شهر کابل
انتظار
وقتی در انتظار تو می
مانم
گل های صبر من
يک يک به دست با د
در دشت های فاصله تاراج می شوند
وقتی در انتظار تو می
مانم
من با حضور خويش بيگانه
می شوم
از خويش می روم
با جيوۀخيال
آيينه می شوم
شهر کابل
تابستان 1368
فریاد گم شده
با کسی سخن نمی گویم
تمام قصه هایم را در قفس
کرده ام
من مسافر غریب شهر غربتم
و زبانم بیگانه ترین
فریاد گمشده است
در انجماد سربی یک سکوت
شهر کابل
قوس 1389
آیینه
عمریست در آیینه های غربت
سرگرم تماشای خویشم
های، من از معرکه های دور
معرفت م آیم
من مفهوم هیچ را دریافته
ام
بهار 1368
شهر کابل
خویشاوند
من زبان آیینه را می فهمم
حیرت من و حیرت آیینه
از یک نژا اند
و ریشه در قبیلۀ دور
حقیقت دارند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
طلوع
آبله
من همزاد روشنایی ام
از تاریخ آفتاب خبر دارم
ستاره گان،
آز آبلۀ دستان من طلوع
کرده اند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
بر
گشت
تمام آفتاب عشق را
گرفته ام میان دست های
خویش
گمان مبر که بعد از این
من این کبوتر سپید را
رها کنم به بام تو
شهر کابل
خزان 1374
دلتنگی
بر خطوط قرمز دستانت
سرنوشت آفتاب را نوشته
اند
بر خیز و دستی بر افشان
که حضور شب نفسم را تنگ
ساخته است
شهر کابل
تابستان 1374
شبنامه
در امتداد فصل شب
سالهاست که روزنامه یی نخوانده ام
من بی سوادم
چشمهای من
نمی شناسند را الفبای ابتذال
حوت 1373
شهر کابل
سر نوشت
ستاره یی درآن سوی غروب
بامداد می شود
و مرگ
روسیاهی بزرگش را
طبل می کوبد
جدی 1388
قرغه- کابل
زیبایی
صدایت به دختری
می ماند
در سبز ترین
دهکدۀ دور
که آزادی قامتش
را
تنها
کاجهای بلند کوه می دانند
صدایت به دختری
می ماند
که شامگاهان
در زیر چتر ماه
در شفافترین چشمۀ
بهشت
آب تنی می کند
و بامدان از
دریچه های فلق
کوزۀ از نور
خلوص به خانه می آورد
و از زمزم آفتاب
جرعه جرعه می نوشد
صدایت به دختری
می ماند
در سبز ترین
دهکدۀ دور
که از ترانۀ
جویبار
پای زیبی به پا
می کند
و از نجوای
باران گوشواره یی در گوش
و از رشتۀ آبشار
گلوبندی
بر گردن
تا گلخانۀ
خورشید را
با رنگینترین
گلهای عشق بیاراید
و تو به اندازۀ
صدای خویش زیبایی
خزان 1373
شهر کابل
سیب سرخ
دلتنگم
و سرم چنان سیب سرخی
روی زانوانم پوسیده است
قوس 1389
شهر کابل
بابه نوروز
درمن
شگوفه یی را شور شگفتن
وسبزه یی را امید رستن نیست
وقتی که« بابه نوروز»
جای هفت سین
هفت انفجار روی دستم می گذارد
بهار 1373
شهر کابل
بدتر از شلاق
کار های تازۀخود را
در لای روز های کهنه
می پیچم
به گذشته بر می گردم
و در گوشهای من
صدای ضربۀ شلاق طالبان
کم آزار تر از آواز کرزی است
ثور 1387
شهرکابل
سرنوشت
در کدام جویبار
خونین
تصویر تقدیر
خویش را تما شا کنم
روزگاریست که آیینه
ها سرنوشت را
با جوهر مرگ
جیوه بسته اند
شهر کابل
میزان 1374
بادام کوهی
چنان ستاره یی
از مدار شکیبایی خویش رها شده ام
سرگردانیم در هیچ منظومه یی نمی گنجد
هرچند دور نام من خطی کشیده اند
نام من، اما
هستۀ تلخ یک بادام کوهیست
که هیچگاهی کام دشمن
از آن شیرین نخواهد شد
اکست دو هزار
شهر پشاور
ستاره گان عاشق
خورشید من ماتم گرفته است
خورشید من چشم آن ندارد
تا انقراض نسل ستاره گان عاشق را تماشا کند
خورشید من در آن سوی ابر های فاجعه
گردونۀ بامداد را
دو اسبه می راند
شاید در جستجوی مشرق تازه ییست
خورشید من یک روز هستی بزرگش را
با حنجرۀ کهکشانی فریاد می زند
که با غروب بیگانه است
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
دایرۀ سیاه
گفتند دورنامت دایره یی کشیدند
دایرۀ سیاه
شاید هم دایرۀ سرخ
آن سان که مرگ قربانیانش را
نشانی
می کند
کودک بودم
مانند پسرم « علی سینا»
که از پدرم شنیدم
« زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد»
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
سپاس
جام شرابی به من داد
و لقمه نانی
آن جام زهر مار بود
وآن لقمه در گلویم گرفت
سالهاست که از بیماری تهوع
رنج
می برم
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
بر گشت
نگاه کن که پیشوای من
همان که روزگاری همچو ماکیان پیر
به روی بیضۀ طلایی ستاره گان نشسته بود
کنون چراغ ماه را
به دست باد داده است
زمستان 1373
شهر کابل
بیگانه
هر بامداد،
بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد
بی آن که بداند ، دستانش
چقدر با نوازش گلهای عشق
بیگانه
است
فیبروری دوهزارو دو
شهر پشاور
تردید
هرشب خروس شب
از برجهای ظلمت
پیروز
آن جفت های یاوۀخود
را
فریاد می زند
آیا برای بار
ابد ماکیان صبح
با بیضۀطلایی خورشید
بدرود گفته است !
شهر کابل
میزان1376 خورشیدی
زندانی
پنجرۀ کوچک خانۀ
من
رو به سوی خانۀ
همسایه باز می شود
و بیکرانهگی
آسمان
در خانۀ همسایۀ
من زندانیاست
پرتو نادری
شهر کابل
ثور 1369
زنده گی
تمام زنده گی من
کوله بار کوچکی
بود
که از خانه یی
به خانه یی می بردم
و عاقبت آن را
در کوچه های کهنۀ
شهر
گم کردم
ثور 1369
شهر کابل ، خیر
خانه
تنهایی
ابر ها در تمامی
شب باریدند
ابر ها در تمامی
شب باریدند
ابر ها با دل من
خویشاوندند
آه چه لذتی دارد
گریستن
وقتی که دست
هایت را بر گردن یک دوست می آویزی
و بغض دلت را
خالی می سازی
های با تو ام
تنهایی
من دستهایم را
بر گردن چه کسی آویزم
من دستهایم را
بر گردن چه کسی آویزم
شهر کابل
جوزا-1368
افراسیاب حادثه
در امتداد دهشت
تاریخ
روزی من از کرانۀ
دوری
افراسیاب حادثه
را دیدم
همراه با جماعت
انبوه
از آبهای تیره
گذر کرد
اما دگر مباد
کز های های گریۀ
رستم
کاووس را به
خنده لبی آشنا شود
شهر کابل
تابستان 1364
غنیمت
همسایۀ ما دیروز
پرواز سیمرغ را
در افق دید
و کارت نان گرفت
کارتش را دیدم
رنگ سبز داشت
و بوی امپر
یالیزم می داد
همسایه دست
افشان می گفت
تا دوماه دیگر
شب درمیان ، خدا مهربان
بیچاره نمی
دانست که مهربانی خدا را
دیریست
تفنگداران سر
زمین غنیمت
تاراج کرده اند
شهر کابل
سنبله 1376
مصیبت هشیار
باده می نوشم
و بد مستی می
کنم
و بر دیوار
هشیاری سنگ می زنم
در سرزمینی که
آب های دیوانه گی
در رود خانه هایش جاریست
من چرا مصیبت
هشیاریم را
چنان پوستین
کهنه یی
از میخ بلند بد
مستی نیاویزم
چرا همرنگ جماعت
نباشم
چرا همرنگ جماعت
نباش
رسوا شده حوصلۀ
بزرگ می خواهد
اگست 2002
شهر پشاور
تشنه گی
دستانت، در بر ج
بلند یک غرور
کبوتران مهربانی
را زندانی کرده اند
دستانت دو موج
گریزان اند
که از ساحل سنگی
دستان من می گریزند
شهر کابل
تابستان 1374
لاله
آفتابی را در بغل گرفته ام
بی آن که آسمانی
باشم
دیرگاهیست که
چشمهایم را
فانوسی ساخته ام
تا شب از کوچۀ
پندار های عاشقانۀ تو عبور نکند
نامت را با نام
خدا پیوند می زنم
و چشمانت را با
ستاره گان سر نوشت خویش
شمیم لاله های
تو از کوهستانی جاری می شود
که خدا به نام
عشق آفریده است
تو از عشق آغاز
می شوی
و من از آفتابی
که در بغل دارم
ما آسمان و
خورشید همیم
بگذار باد های
دیوانه
در فاصلۀ آیینه و
هیچ
دیوانه گی خود
را هو بکشند
جدی 1388
قرغه- کابل
خشکسالی
صدای باران در
ناودان نمی پیچد
و چشم های من،
در سرگردانی یک انتظار گم شده اند
شهر کابل
قوس 1389
حقارت سرخ
آن دم که مرغ
حادثه در باغ لحظه ها می خواند
و استقامت و
تسلیم
در میان انسانها
فاصله می انداخت
او را شناختم
در باغهای سرخ
حقارت
گلهای ابتذال را
دسته بندی می کرد
و گل فروشی او
خود فروشی بود
زمستان 1359
شهر شبرغان
عشق
می گریم،
می گریم
،
و تصویر تو
قطره
، قطره ، قطره
روی دستانم می ریزد
من یک آسمان انار خونینم
جدی 1389
شهر کابل
باغچۀ خوشبخت
آن روز که جفت کبوتران سپید تو
در آن باغچۀ شبنم آلودی
پرواز می کردند
من به خوشبختی آسمان حسادتم می آمد
و اندوهم به اندازۀ زیبای تو بزرگ بود
که در هیچ تعریفی نمی گنجید
آن روز که جفت کبوتران سپید تو
بال در بال در آن باغچۀ شبنم آلودی
پرواز می کردند
من عشق را با زبان برگهای درختان فریاد می زدم
قوس 1393
کابل
................................................................................................................................................................
پرتو نادری
با
شاعری در آبی ایوان فلق
نوشته یی در رابطه به
علی حیدر لهیب
این كدامین صخره است
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا میخواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا میخواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!
علی حیدر لهیب با چنین شعرهایی آغاز می
شود. با سرودههای پیش از فاجعۀ ثور1357. سرودههای که گاهگاهی در دوران جمهوری
داودخان در مجلۀ فرهنگی – ادبی عرفان مجال نشر می یافتند. تا کودتا پیروز شد،
کودتاچیان درمیان خود و مردم خط سرخی کشیدند و فریاد بر زدند: آنانی که با ما
نیستند با دشمن ماهستند! این همان دسته بندی انسانها بر بنیاد معیارهای تنگ و
تعصب آلود ایدیولوژیک بود. در حالی که مفهوم انسان، بزرگی و معنویت آن گستردهتر
از آن است که بتوان آن را در چارچوب ایدیولوژیها زندانی ساخت. بدبختی افغانستان
در چند دهۀ گذشته نیز ازهمین نقطه بر می خیزد که گروههای وابسته به ایدیولوژیها
این چنینی یا آن چنانی، حقیقت را تنها و تنها در منظرگاههای ایدیولوژیک خود باور
داشتند و بیرون از دایرۀ ایدیولوژی خویش حقیقتی را نمی دیدند و یاهم نمی توانستند
ببیند. با دریغ که تاهنوز گروههای در این برهوت سوزان سرگردان اند جز خود دیگر به
زمین و آسمان نفرین می فرستند!
کودتای خونین و ایدیولوژیک ثور نیز
روی چنین خطی استوار بود. چنین بود که در نخستین گام چنان اژدهایی دسته دسته دیگر اندیشان و آگاهان جامعه را به کام خود فرو
برد. علی حیدر لهیب نیز با چنین سرنوشتی گرفتار آمد و جانیان امین- ترکی بردندش به باستیل پلچرخی که دیگرهیچگاهی
برنگشت وچشمهای منتظر خانواده دیگر قامت بلند او را در چارچوب دروازۀ خانه
ندیدند. با این حال به تعبیرخودش هنوز نامش
در زمزمۀ دریاها و ترانۀ نسیم بامدادی جاری است. انسان را می شود از نظر
فزیکی نابود کرد؛ اما هستی انسان تنها در فزیک او نیست، هستی انسان در معنویت اوست
و معنویت انسان را نمی توان نابودکرد. راز پایندهگی انسان در پایندهگی و جاودانهگی
معنویت اوست.
آشنایی من با لهیب در پیوند به شعر
وشاعری او به مجلۀ عرفان می رسد که به
وسیلۀ وزارت معارف افغانستان به نشر می رسید. نخستین شعری که از لهیب در آن مجله
خواندم، شعری بود بلند، نمادین با محتوای سیاسی – اجتماعی و آمیخته با پرخاش روشنفکرانه،
سروده شده در 1352 خورشیدی زیر نام سالار سرشکسته یا چیزی شبیه این، که با این
سطرها آغاز می شد:
همیشه زورق آوای گامی روی
شط بیکران شب شتابان است
و در پاییز تلخ لحظهها در
باغ
نگاهی چشم در راه گیاهان
خواب سبز رنگهای رفته می
بیند
به یاد پیشواز رهنوردی
کزغبار قرنهای دور
به میلاد سپید صبح می آید
و گرد تیرۀ شب را
به آب روشن خورشید می شوید
گیاهانی که چشم در راه اند
می توانند نماد مردمانی باشند که همیشه
چشم در راه عدالت بوده اند. چشم در راه کسی بوده اند که از میان سدههای غبارآلود بیرون می آید و آب
روشن خورشید را با خود می آورد تا گرد تاریکی را که می تواند نشانۀ بدبختیهای
اجتماعی باشد با آن بشوید. شستن تاریکی
یعنی پس زدن شب. شب که پس زده می شود خورشید طلوع می کند. حال این رهنوردی
که از آن سوی سدههای غبار آلود می آید، می تواند نماد همان آرمان همیشهگی انسانها
باشد که پیوسته خواسته اند تا در زیر چتر روشن داد و دادگری زندهگی کنند. شاید
آرمان سیاسی شاعر است که فکر می کند که این آرمان می تواند مردامان را به باغهای
همیشه سبزعدالت برساند.
من
تا جایی که از این شاعر خواندهام همه در اوزان آزاد عروضی بوده اند. او
نمادگرایانه می سرود. شعرهایش با اسطورهها، روایت های شاهنامه، سرگذشت پهلوانان
شاهنامه و گذشتۀ تاریخی خراسان می آمیزد. چنین است که گاهی کاربرد این همه اسطوره،
روایات، تلمیحات و نمادها پیام شعرهای او را در هالۀ تاریک و پیچیدۀ ابهام فرو می برد. البته در یک دوره شعر افغانستان از
چنین گرایشی رنج بسیاری برده است.
شعر زیرین یکی از سروده بلند لهیب است، البته
این شعر را نه به نام یک شعر مقامت؛ بلکه به نام شعر یک شاعر مقاومت و مبارز بررسی
می کنیم. بدون ترید آن عنصر مقاومت در برابر نظام و بی عدالتی در جوهرۀ این شعر
رنگ و جلوۀ خود را دارد؛ اما گونهیی از نماد گرایی بسیار بسیار پیچیده گویی پیوند
شعر را با ذهن خواننده مخدوش می سازد. گویی چیزی در میان متن شعر و ذهن خواننده گم
می شود. این شعر در نوروز 1357 خورشیدی سروده است. گویی شاعرخواسته است تا
جاودانگی انسان را در این شعر رقم زند و گویی خواسته است بگوید که انسان با معنویت
خود یک مفهوم ازلی و ابدی است. این شعر می تواند آخرین یا هم از آخرین سروده های
او باشد. گویی حادثه را حس کرده و خواسته بود تا شناسنامۀ جاوید انسان را بنویسد.
او در این شعر درکلیت با انسان طرف است، یا با خودش، یا هم با کسی که مانند خودش
است، یا با عشقی که همۀ هستی خود را وابسته به آن می داند. گویی این شعر سفر
جاوانهیی است در بی کرانهگی ازل و ابد. با این همه در این شعر گونهیی از
نوستالوژی تاریخی و فرهنگی حوزۀ تمدنی خراسان بزرگ درآمیخته است. در نخستین سطرهای
شعر می خوانیم:
این كدامین صخره است
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا میخواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!
در سراشیب زمانی كه دگر یادم نیست
شاید آن لحظۀ آغاز، كه كرد
یوحنا تصویرش:
«واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نیز خدایی بودند.»
در انجیل یوحنا در فصل نخست می خوانیم: « در ازل
کلام بود. کلام باخدا بود و کلام خود خدا بود، از ازل کلام باخدا بود. همه چیز به
وسیلۀ او هستی یافت. و بدون او چیزی آفریده نشد. زندهگی از او به وجود آمد و آن
زندهگی نور آدمیان بود. نور در تاریکی می درخشد و تاریکی هرگز بر آن پیروز نشده
است.»
این شعر
لهیب از همین جا آغاز می شود. از زمانی که خداوند جهان و هستی را به وسیلۀ واژه می
آفریند، گویی نیروی آفرینش خداوند در واژگان نهفته است. تا خداوند جهان را می
آفریند و انسان را. به گفتۀ بیدل:
به نام آن صمد بی چگونۀ یکتا
که کرد کون و مکان را به حرف « کُن» پیدا
بعداً
این انسان است که با نام گذاری اشیا به آفرینش ذهنی طبیعت و هستی می پردازد. نام
گذاری اشیا همان باز آفرینی طبیعت و هستی است. نام گذاری اشیا خود آفرینش است. خدا
باواژگان آفرید و خلیفۀ او انسان نیز با واژگان می آفریند و مفاهیم سرگردان را با
واژگان هستی می بخشد به هویت می رساند. این نام گذاری آشیا را می توان نخستین شعری
دانست که بشریت آن را سروده است. این شعر گونۀ از سفر ذهنی است، از آفرینش تا اسطوره و تاریخ.
شیرحماسه ز پستان سحر نوشیدم
كه برین نامۀ آن واحه به آذین گیرم
واژهها تا كه ز سرچشمۀ خود
سوگوارانه خروشان میگشت
خشم آرش میشد
و غریو رستم
و غرور سهراب
كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمۀ سبز نجابت گشتم
و پی افگندم از نطم یكی كاخ بلند
كه نیابد هرگز
نه زباران و ز باد
هیچگه رنگ گزند.
شیرحماسه ز پستان سحر نوشیدم
كه برین نامۀ آن واحه به آذین گیرم
واژهها تا كه ز سرچشمۀ خود
سوگوارانه خروشان میگشت
خشم آرش میشد
و غریو رستم
و غرور سهراب
كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمۀ سبز نجابت گشتم
و پی افگندم از نطم یكی كاخ بلند
كه نیابد هرگز
نه زباران و ز باد
هیچگه رنگ گزند.
در تمام بخشهای این شعر انسانی را می بینیم که
سفر درازی پیش روی دارد و می رود در گذشتۀ
تاریخی و فرهنگی خود استحاله می یابد. این استحاله در همه چیز خود گونهیی اسطوره
سازی است. شاعردر جنگل گهنامۀ بلخ با
زردتشت دیدار می کند .« باغبان گل آتش» می شود و گاثها هیمهیی می شوند برای
آتشکدۀ ذهن او. یشتها به رود سپید مهتاب بدل می شوند و کبوتر بچهگان در ظهور
بودا زردشت را به خواب می بینند که بار
دیگراز آتشکدۀ فلق بر می گردد. رخش را در اسطبل فراموشی می بیند و رستم را در چاه
شغاد، چنان است که راهی زابلستان می شود. با کلید واژۀ اناالحق دروازۀ شهادت را می
گشاید. خاکستر منصور می شو که روان دجله را به فریاد می آورد. در شیخ اشراق و
درققنوس اتش پرداز حلول می کند. اینها همه آن عظمت گمشدۀ سرزمین شاعر است که در
آرزوی رسیدن به چنان غظمت وشکوهی بیقرار است.
شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور
كاروانهای درا
ره كشف دگری میسپرند
چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.
و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
كشتی ام را ز نفسهای یكی شرطۀ دور
به سبكباری ساحل راندم
سبدی سیب كزان باغ غزلها چیدم
همهگی طعم تو داشت.
شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور
كاروانهای درا
ره كشف دگری میسپرند
چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.
و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
كشتی ام را ز نفسهای یكی شرطۀ دور
به سبكباری ساحل راندم
سبدی سیب كزان باغ غزلها چیدم
همهگی طعم تو داشت.
همانگونه که لهیب خود در بخشی از این شعر گفته:
« سفری رفتم در حجم سبز» و به گفتۀ فروغ « سفر حجمی در خط زمان» این شعر روایت سفر دراز انسان است به سوی
رسیدن به معنویتی که زوال را نمی شناسد.
یک بار دیگر می توان گفت، این مسافری که در این شعر این همه در ذره ذرۀ هستی
استحاله می یابد و شاعر او را دنبال می کند، شاید همان انسانی برتری است که شاعر
در ذهن دارد و شایدهم به کلیت استحاله و تحول معنویت انسانی نظر دارد.
واژهی هیچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندی
در همه آبی ایوان فلق
گل ابریشمی نور ز لبهای نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكیسا كه غنوده است به شبهای صدات
نسترنها همهگی خواب شگفتن بینند.
سطر برجستۀ شهنامۀ هستی از توست
ابدیت با تو
و نهایت باتو
تو همانی كه زمان، جاری بیرحم خموش
قلهی نام بلند تو نیارد شستن!
در روایتهای ادبی بسیار
خوانده ایم که عمرخیام، حسن سبا و خواجه نظام الملک را سه یاری دبستانی گفته اند؛
ولی امروزه این روایت را کمتر باور دارند. اگر بپذیریم که این سه تن در مدرسهیی
هم درس خوانده بودند و یاران دبستانی بودند؛ اما در میان آنان کمترهم گونیهای
فکری وجود داشت و هیچگاهی در یک راه گام نگذاشتند. یکی با ستارهگان گفت و گو
داشت، دیگر با شمشیر آیین پخش می کرد و آن سومی دواتی بر میز داشت که فکر می کرد
که با برداشتن آن تاج از سر شاه نیز برداشته می شود!
من، می پندام آن روایت سه
یار دبستانی را می توان در زندهگی داود سرمد، عبدالاله رستاخیز و علی حیدر لهیب
به گونۀ واقعی آن دید. سه شاعر مبارز، سه شاعر مقاومت، سه آموزگار، سه شهید، سه
کاجی که در آتش اهرمنی اردیبهشت ماه ایستاده سوختند! آنان از یک چشمۀ آگاهی و
اندشه آب نوشیده بودند که سرانجام سر برسر آن اندیشۀ کردند. از این سه شاعر شهید
شعرهای زیادی در دسترس نیست، همانگونه که پیش از این گفته شد، شعرهایی هم که از
آنان در انترنیت می توان یافت، خالی از اشتباهات نیستند. دریغ و درد این است که
درسالهای پسین که هرجا که کتابی در پیوند به شعر معاصر یاهم گزینههای شعر شاعران
معاصر به نشر رسیده، نام این سه یار دبستانی و نام شماری از شاعران دیگر به
فراموشی سپرده شده است. شاید هم به عمد از بحث پیرامون شعر و شاعری آنان خود داری
شده است. این در حالی است نمی شود نه تنها از کنار نام اینان در شعر معاصر فارسی
دری با بی اعتنایی گذشت؛ بلکه اینان هرکدام نامهای درخشانی نیز هستند.