Donnerstag, 23. Juni 2016

از شعر گزیری نیست.پرتو نادری






 پرتو نادری
از شعر گزیری نیست !

در سالهای اخیرالهۀ شعر کمتر به دیدار من می آید؛ حتا شبانه ها هم که بسیار دلتنگم. من نیز او را دنبال نمی کنم. می ترسم که روی برگرداند وبگوید: مگر آزرمی نداری که پیرانه سرهم، مرا رها نمی کنی!
با این حال گاه گاهی شرفۀ نازک بالهایش رامی شنوم که چنان نسیمی از دهلیز ذهن من می گذرد؛ اما تا بر می خیزم که پنجره یی به رویش بگشایم، با دریغ که نه شرفۀ بالیست ونه جرقۀ الهامی ! دوباره همان سکوت سنگین دلتنگیست که برهمۀ هستی من سایه می افگند. او وقتی این گونه می آید و بر می گردد، دردناکترین لحظه ها را برای من برجای می گذارد. با این حال گاهی پنجره را می گشایم ومی بینم که اودر پشت پنجره لبخند می زند و می آید ومی نشیند درکنارم و آرام آرام ، با روح من درمی آمیزد چنان درآمیختن بامدادی با دریایی دردامنۀ کوهستانی! تا با من است،ازهستی لبریزمی شوم وشورنا شناخته یی همۀ هستی مرا به پروازدرمی آورد، سنگینی خود را از دست می دهم و ذهنم باز می شود چنان افقی روشن و گلرنگی، افقی پاکیزه ازهرغباری ومن خودم را می نویسم وهستیم جاری می شود درجویبارزلال واژه ها وسطرها ی تازه.
گاهی هم که اومی آید تا پشت پنجره، می بینم که خانۀ ذهنم پراست ازاضطراب ، خانه همه اش پراگنده است وغبارآگین ،چنین است که گاهی پنجره گشوده نمی شود وگاهی هم نمی توانم ازشرم او را به چنین خانه یی بی سروسامانی فراخوانم. او می رود و من فرو می روم دردریای تاریک دلتنگی، دلتنگی که نمی دانم ازکجا می آید و ازچه سرچشمه جاری می شود!
گاهی هم تاسطری می نویسم دیگر او رفته است ومن نا تمام می مانم  و بر می خیزم وخیره برنقش گامهای اومی نگرم ودرمی یابم که با چه ناز وتمکینی رفته است ومن ازحسرت نا شناخته یی لبریزمی شوم.
با این همه اوهمدم همیشه گی من است. درتلخترین لحظه های زنده گی به دیدارمن آمده وخاموشی مرا به رودباری از ترانه ها و سرود ها بدل ساخته است. حالا همین دیدارهای اوست که ادامۀ هستی مرا دراین کوره راه داغ و خوف انگیزرنگ می زند. اگراین دیدارها نمی بود نمی دانم که این کوله بارسنگین را چگونه می توانستم بر دوش بکشم.شعر پناه گاه من است، شعر مرا با خداوند و با بیکرانه گی هستی پیوند می زند. وقتی دلتنگی هایم فشرده می شوند، وقتی درد هایم متبلورمی گردند وقتی  ازاین همه چیز و ازهمه کس دلگیر می شوم. وقتی پر می شوم از گفتن و پرمی شوم از فریاد شعر به سراغ من می آید. گاهی بارهای سنگینی بردوش نازک او می گذارم و بعد دوستانی ملامتم می کنند که نباید یک چنین بارسنگینی را بردوش شعر نهاد و گاهی هم چیز های کم اهمیتی را بر دوش او می گذارم باز هم ملامت می شوم. درهرحال او درکنارمن است و اندوه مرا با خود قسمت می کند، شاید بهتر باشد بگویم که مرا از اندوه تهی می سازد و چنان سایۀ شفافی در کنارمن راه می زند. تا او راه  می زند ، من نیز نفس می کشم. تا او راه می زند من می رسم به سرزمین های ناشناختۀ دور که گویی آن جا همه چیز از نو تولد یافته اند. گاهی با دوبال او پرواز می کنم وکران تا کران هستی را زیر پر می گیرم و در می یابم که زنده گی با همه دلتنگی هایش و با همه دردهایش چقدر بیکرانه، زیبا و دوست داشتنی است.
شعرکه می آید همه چیز وهمه کس در ذهنم نام و نشان دیگری می یابند، جهان دیگری در ذهن من ایجاد می شود و مرا گاهی می برد تا سرزمینی که « دهکدۀ بی بامداد» نام دارد. دهکدۀ که مردمانش هنوز خط جبین تاریکی را لبخند بامداد انگاشته اند و آسمان شبانۀ شان جزماه نخشب ، ماهتاب دیگری را در آغوش نگرفته است و خورشید بی آسمانش تاریکی نشخوار می کند.
با این حال پیوسته احساس کرده ام که درهرگام درنبض خورشید جاری شده ام ودرخلوت آبی رویا های شبانه ام باماه رقصیده ام ونفس کشیده ام. بوی خورشید وعطرتن ماه در نفس های من جاریست و چنین است که  در هر « دهکدۀ بی بامداد» نمی توانم بیشتر اتراق کنم. گویی زمان ازآن سوی دیواربلند سده های دور، هم آوا با آن ستایشگر بزرگ طبیعت استاد منوچهری دامغانی مرا صدا می زند :

الایا خیمه گی خیمه فروهل
که پیش آهنگ بیرون شد زمنزل
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل
بیابان در نورد و کوه بگذار
منازلها بکوب وراه بگسل

می دانم  باید منزلهای بسیاری را بکوبم وراه بگسلم تا در یک بامداد روشن برسم به آن سر منزلی که  سالهاست بدان سوی محمل کشیده ام.
شاید سالهایی‌است که به شعر رسیده ام؛ اما دیگر باید درشعر سفر کرد . آن جا که سفر تا شعر است آن را پایان است و روزی این سفر پایان می یابد و تو می رسی به شعر و اما آن جا که سفر در شعر است آن را پایانی نیست، شعر سرزمین بی‌کرانه یی‌است و تا  به این سرزمین می رسی، به بی‌کرانه‌گی رسیده ای و دیگر سفر پشت سفر است و به هر گوشه که می روی با دنیای تازه یی رو به رو می شوی . منزل در منزل درسفری ؛ سفری که آن را پایانی نیست!

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen