به بهانۀ تعبیر اشعار
اقتباس وابراز نظر از :
میرعبدالحلیم واعظی
کشتی نشستگانیم
ای باد شرطه بر خیز
(کشتی شکستکانم ای باد شرطه بر خیز)
باشد که باز
بینیم دیدار آشنا را
(حافظ)
دیوان حافظ ، مثنوی معنوی
مولوی و کلیات بیدل در مجموع، از کتابهایی اند، که در خانه ی هر فارسی دری زبان
بعد از کلام الله و حدیث پیغمبر اسلام محمد مصطفی(ص) ،با دیده ی حرمت آمیزی نگاه می شوند . مردم به دلیل علاقه دیرینه به
دیوان حافظ ،مثنوی معنوی مولوی و کلیات بیدل . . . از طریق مساجد ، مدارس خانگی و
اشعاری که در حلقه های ارادتمندان حافظ ، مولانا
و بیدل تدریس می شد ، کسب فیض میکردند.
شعر فخیم حافظ پیام عشق ،
زندگی ، عرفان ، صلح ، مدارا ، دوستی ، صداقت ... را نه تنها به گوش جامعه ی فارسی
دری زبانان؛ بلکه برای همه بشریت به وسیله ترجمه ها میرساند تا در پرورش درخت
دوستی با خرد از طریق گسترش عدالت ، صلح و مدارا ،احترام به عقیده و حقوق انسانها و
رسیدن به زندگی بدون دشمنی ،جنگ ، تبعیض ،
و تعصب سلوک راستینه یی را اتخاذ نمایند. این پیام جاویدان ونیکو، از پیشینه ها تا
عصر حاضر مورد علاقۀ خردمندان بوده است.
یکی از ویژگی های غزلیات حافظ با وجود گذشت
قرن ها، حفظ طراوت و تازگی آنها است ،شاید به سبب آن باشد که غزلیات تابع زمان و
مکان معین نیستند.
از آنجاییکه شعر حافظ با
نشانه های (نمادها) عرفانی و صنعت ایهام
سرو کار دارد ،کار بهره گیری از ترجمه ی اشعار ش
را مشکل میسازد ،این مورد سبب شده است که تأویل ها و تعبیر های چند گونه با
دیدگاه های متفاوت اهل ادب ، از اشعار حافظ به وجود آید.
اعتقاد مردم به دیوان
حافظ به نحوی است که در هنگام مشکلات ، شک و تردید به آن رو میآورند و آینده خود
را در ابیات عرفانی او جست و جونموده و
بیتی از غزل را حسب حال خویش می یابند. قدرت اثر گذاری شعر حافظ بالای خواننده به
اندازه یی است که روزنه امید را برای او
رمزگشایی میکند . اما این خواننده است که با عقل
جنبه های گونا گون زندگی را بررسی کند و از آن با عشق برداشت نیکویی نماید.
حافظ را لقب «لسان الغیب»
داده اند ، یعنی کسی که از ا سرا ر ماورایی آگاهی دارد و ترجمان اسرار میباشد .
در دوره زندگی حافظ شیراز
وضع سیاسی آرام و ثابت نداشت ، جور و ستم سلاطین از یک سو و بی عدالتی و ظلم حکام ، شیخ ، شحنه ، واعظ و زاهد ریایی،از طرف دیگر آرامش مردم را بر هم
زده بودند ، مردم ناراحتی و رنج گرانی را
متحمل میشدند و هر روز دنیای آنها ویرانتر ازپیش میشد. حافظ برای رهایی از آن
ناهنجاری ها ، فراموشی از بی عدالتی و ستم به ساقی ،می و صراحی رو میآورد ، نه به
می انگوری . سلاطین مستبد خودکامه ، زاهد
ریاکار و واعظ گناه آلود را رندانه طعنه می زد.
شعر حافظ متأثر از اشعار سعدی ، عطار ، سنایی
، خواجو ، سلمان ...است در بسیاری مورد حافظ واژه ها یک بیت از غزل را و یا یک مصراع یک بیت را به
وام گرفته و یا تضمین کرده است و همچنان ما میتوانیم شباهت های لفظی و معنوی ، همانندی های وزن و
قافیه در اشعار حافظ و شعرای پیشین بیابیم ، ولی آنچه مهم به ذهن میآید افرنیش
مضمون بکر و تازه از طبع اوست.
بیت بالا از غزل شماره پنجم دیوان حافظ است که سعدی هم غزلی دارد بر همین
وزن و قافیه که مطلع غزل شماره هفتم
و بیت هشتم آن چنین است :
مشتاقی و صبوری ، از حد گذشت ما را
گر تو شکیب داری ، طاقت نماند ما را
یارب
تو آشنا را ، مهلت ده و سلامت
چند انکه باز بیند ، دیدار آشنا را
داستان ها و افسانه ها در
باره شاعرا ن و شاهان نقل شده است نظر اعطای سمرقند و بخارا در برابر خال هند وی
ترک شیرازی ، عشق و دوستی حافظ به دختر بنام «شاخ نبات» ، تفال از دیوان خواجه بر
جنازه اش و یا کشتی «نشستگانیم» «شکستگانیم»
در مصراع اول بیت فوق آورده اند:
«که عده یی از خوش خد متان
سؤالی نوشتند و نزد «ناصرالدین شاه قاجار» فرستادند که «حافظ»
این بیت را گفته:
کشتی
نشستگانیم ای باد شرطه بر خیز
باشد که
باز بینیم دیدار آشنا را
که برخی آنرا به گونۀ دیگر می خوانند. بدین معنی که در مصراع اول به
جای «نشستگان» ، گروهی «شکستگان» روایت می کنند یا بالعکس. کدام درست است ؟ «ناصر
الدین شاه» در جواب نوشت :
بعضی نشسته
خوانند بعضی شکسته خوانند
چون نیست خواجه حافظ ، معلوم نیست ما را
مصراع دوم بیت را به خواجه نصیرالدین طوسی هم نسبت می دهند بدینگونه :
چون نیست
خواجه حافظ ، معذور دار ما را
اکنون فشرده یی از کتاب قواعد
العرفاء و آداب الشعراء تألیف نظام الدین
تِرینی قندهاری پوشنجی
کشورما را درپیوند با موضوع با خوانندگان و ادب دوستان شریک می سازم که
نوشته اند :
«کشتی : وجود هیکل
انسان را گویند.
سوآل : آنچه خواجه محمد حافظ شیرازی (قُدس سِره) فرموده که، بیت :
کشتی شکستگانیم ای
باد شرطه بر خیز باشد که باز
بینیم آن یار آشنا را
این چه معنی دارد ، و بعضی در عوض «شکستگانیم» ، «نشستگانیم» ، می
خوانند ، قول کیان
(سخن چه کسانی) اقربند (نزدیک تر اند)؟ وجه آن را بفرمایید تا مفهوم
گردد.
جواب : در این باب حضرت عبدالرحمن جامی از روح پر فتوح حضرت سنایی
(علیه الرّحمه) سوآل
نموده ، و معظم الیه جواب داده
بر این وجه ، بشنو به گوش هوش.
سوآل :
پیک صبا به یک ره بر شهر
او گذر کن بر حضرت سنایی از من
رسان دعا را
بعد از دعا بگویش کاین بیت
خواجه حافظ هر چند نیست مشکل ،
مشکل شدست ما را
بعضی شکسته خوانند بعضی
نشسته دانند هر کس کند حد یثی
این قول مدعا را
بعد از حدیث گویید تا قول
آن کدام است تا مدّعی نپوید
دیگر ره خطا را
جواب :
آمد نسیم لطفی از سوی
دوست ما را وز گلشن حقیقت
گُل گُل شکفت ما را
در بیت خواجه حافظ تفتیش
کرده بودند کشتی شکست ها را،
کشتی نشست ها را
کشتی نشسته خواندن از
لوح نظم دور است هر چند هست معنی فی
الجمله این ادا را
کشتی شکسته جسم است کز
روح دور مانده ور نفخ صور جوید آمیزش
صبا را
جایی که خواجه حافظ تحقیق کرده باشد
معنی قرار دادن حد نیست این گدا را
از تقریر جواب حضرت مولانا (قُدس سره) مفهوم گردید که کشتی شکسته صورت
است که باد مخالف نفخۀ مَمات او را و خراب گردانیده ، و مسُلت (خواهش کردن) می
نماید خداوندا بادی موافق
که نفخۀ حیات است برانگیزان تا زنده شده به وصال حضرت کریم تو فایز
گردیم که :
دارند هر کس از تو
مرادی و مطلبی مراد
ما ز دنبا و عقبا لقای توست
سال 1308 خورشیدی در «دهمزنگ » در جشن استقلال استاد قاسم بنابر
گرایش عاطفی، فاداری
دوستی و ارادتی که به شاه امان الله داشت در حضور امیرحبیب الله (خادم
دین رسول الله )با صدای دلنشین و روح پرورش این بیت حافظ را زمزمه کرده بود. حبیب
الله با اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشت
با ذکاوت وبا آشنایی به شعر حافظ مفهوم آن
را درک میکند ، درباریان با لای استاد می شورند ، ولی امیر صداقت و وفاداری
استاد را نسبت به اعلیحضرت امان الله خان تحسین میکند و اجازه میدهد هر چه
دلش می خواهد بخواند.
ناصر خسرو و من پرتو نادری | ||||
می پندارم دستکم دو سال گذشته است از آن گاهی که رسیده بودم به دره ی یمگان به زیارت آن حکیم بزرگوار، ناصر خسرو بلخی. تا آرامگاه او را پرسیدم تپه یی را با انگشت نشانم دادند که حکیم آن جا است و اگر دیدارش می خواهی چاره یی نداری جز آن که پیاده از میان دهکده بگذری و تپه را فراز آیی! با دشواری و سنگینی از آن تپه بالا رفتم و اما درهرگام نفسم بیشتر می سوخت، هیجانی در ذهن داشتم، گاهی ساده انگارانه می اندیشیدم که نزدیک به هزار سال است که منزل زده ام تا رسیده ام به دره یی که امروز از برکت حکمت و دانش ناصر خسرو این همه در جهان پر آوازه است. گویی یمگان به بخشی از نام بزرگ حکیم بدل شده است. درغیر آن دهکده یی می بود چنان جزیرهی کوچکی درمیان آب های تاریک انزوا و گمنامی، مانند هزاران دهکدهی گمنام دیگر.
کان علم و خرد و حکمت، یمگان است تا من مرد خردمند به یمگانم گاهی می اندیشیدم حکیم با چه دشواری از این تپه رو به سوی حجرهی تنهایی خود بالا می رفته. شاید هم لحظه هایی روی سنگی می نشسته و رو به سوی غروب تلخ و دلگیر دره نگاه می کرده و دست هایش را سایه بان چشم هایش می ساخته تا شاید پرواز عقابی را در افق های دور تما شاکند. تا فراز تپه رسیدم به گلوگاه دره نگاه کردم و به افق های تنگ، دلتنگی ام بیشتر شد. حس کردم که او همچنان می نالد، آن سان که سده های درازی نالیده است: که پرسد زین غریبی زار و محزون خراسان را که بی من حال تو چون مرا باری دگر گون است احوال اگر تو نیستی بی من دگر گون مرا دو نان ز خان ومان براندند گروهی از نماز خویش ساهون خراسان جای دونان گشت، گنجد به یک خانه درون آزاده با دون نداند حال و کار من جز آن کس که دونانش کنند از خانه بیرون با خود گفتم خدای من این حکیم بزرگوار، این نجیب زادهی خراسانی، این زندانی کوهبندان بلند چه مقداردرد کشیده که کژدم غربت پیوسته روزان وشبان دراز بر جگر پیر او نیش می زده و بعد صدای ناله های او بوده که در آسمان تنگ درهی یمگان می پیچیده و می پیچیده و اما کسی نداشته تا حتا ناله هایش را بشنود. یک لحظه حس کردم که هنوز ناله های حکیم در فضای آبی یمگان چنان پرندهگانی خونین بالی در پرواز است. آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت زگیتی مگر مرا در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی بر آید از انده به سر مرا گویم: چرا نشانهء تیر زمانه کرد چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا پیر مرد با شکوهی را می بینم که چشم به راه است؛ اما نه چشم به راه کسی که غم دل با او گوید؛ بل چشم به راه باد های دل افروز خراسانی ، چون می داند که هیچ جوانمرد خراسانی را میل گذار به یمگان نیست. بگذر ای باد دل افروز خراسانی بر یکی مانده به یمگان دره زندانی دل پر اندوه تر از نار پر از دانه تن گدازنده تر از نال زمستانی گشته چون برگ خزانی زغم غربت آن رخ روشن چون لالهی نعمانی تا این شعر حکیم در ذهنم نقش می بندد با خود می گویم: ای حکیم بزرگوار اگر خداوند این فرصت را برایت می داد تا باری در این روزگاری که آزادی اندیشه و دمکراسی را طبل می کوبند، سری از این لحد سنگین بر می داشتی، می دیدی که پس از هزار سال این چرخ بیداد گر جاهل چیزی نیاموخته، و هنوز جاهل جاهل است و پیوسته آنانی را که چون تو دری درخشان فارسی دری را در پای خوکان زمانه نمی ریزند، به تیر می زند. تو در آن روزگار تلخ از باد های روشن خراسانی یاری می خواستی که برتو بگذرند، تا شاید غنچهی تبسمی رولب هایت بشکفتند؛ اما من خراسان خود را گم کرده ام، خراسان مرا دزدیده اند. باد های این روز گار تاریک است و بوی باروت می دهند. باد های این روزگا چنان باد های خراسان دل افروز نیستند. چنین است که اگر بر خیزی همه جای برای تو یمگان خواهد بود و بادی های روشن خراسانی بر تو نخواهند وزید! به آن بلند جای که می رسم به گسترهی دره نگاه می کنم، با خود می گویم مگر حکیم چرا نخواسته است تا در این گستره ی سبز جایگاهی برای خویش بر گزیند که روی این تپهی بلند فراز آمده است! شورش اجماعتی از بلخیان در تاریخ یادم می آید و مردی را می بینم که چنان حجمی از روشنایی های رنگا رنگ ، شاید چنان ستارهی رها شده از مدار خویش در آسمان تاریک یک اضطراب خونین با شتاب هولناکی به هر سوی گریزان است. گفتم ای حکیم روزگار دیده، پیرانه سر چه مقدار ترسیده بودی که این همه سنگزارهای سوزان، دره های تنگ، کوه های بلند و دریا های توفانی و خشم آلود را پشت سر گذاشتی تا رسیدی به این درهی تنگ و بعد نالیدی و نالیدی: پانزده سال بر آمد که به یمگانم چون و از بهرچه؟ زیرا که به زندانم به دو بندم من ازیرا که مر این جان را عقل بسته است و به تن بستهی دیوانم همچو خورشید منور سخنم پیداست گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم مر مرا گویی چون هیچ برون نایی چه نکوهیم گر از دیو گریزانم با گروهی که بخندند و بخندانند چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم از غم آن که دی از بهر چه خندیدم خود من امروز به دل خسته وگریانم خنده از بی خردی خیزد چون خندم چون خرد سخت گرفتهست گریبانم در ذهنم می گذرد که در آن گریز تلخ که هنوز حکیم به منزل نرسیده است، مرگ، برادر آن همدم دیرین روز های سخت وسفر های دراز را از او می گیرد و بعد خودش بوده و خدایش و سایهی سنگین تنهایی اش و آن گریز دردناک حکیمانه اش. او برادر را در کشم بدخشان از دست می دهد، امروزه مردم در دهکدهی « تکیه» زیارتی را به نام سلطان سعید جان می شناسند؛ اما کمتر می دانند که این زیارت پاره یی از هستی حکیم ناصر خسرو بلخیاست. او در حالی به یمگان می رسد که خراسان دوست داشتنی اش از آل سامان تهی شده است و چنین است که در یمگان سر روی زانوان غم دارد: خراسان زال سامان چون تهی شد همه دیگر شدش احوال و سامان به یمگان من غریب و خوارو تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان گروهی از جوانان و نوجوانان دهکده به دنبال من اند. چون فراز تپه می رسم می بینم که پیش روی دروازهی آرامگاه او را آب زده اند. جوانی می آید و کلیدی می چرخاند در دروازهی زیارت. چون پای اندرون می گذارم، اتاقی می یابم نه چندان بزرگ که بخش بیشتر آن را تپهی خاک حکیم پر کرده است. می اندیشم که هیچ گاهی چنین تپهی خاک بزرگی ندیده ام. در برابر تپهی زیارت حکیم هستم، هیجان زده تر از پیش، چنان ذرهی بی فروغی در برابر خورشیدی. دلتنگی ام بیشتر می شود، دلم می خواهد بگریم. در می یابم که حکیم پس از مرگ نیز تنها بوده و نامهربانی های زیادی بر او رفته است. یادگار های به میراث ماندهی او را در درازای سده های تاریک تاراج کرده اند. کتاب های قلمی حکیم را دزدیده اند و حتا قرانی را که می گویند حکیم خود خطاطی کرده بود. در کوه بود قرار گوهر زین است به کوه در قرارم چونان که به غار شد پیمبر من نیز همان کنون به غارم هرچند که بی رفیق و یارم درماندهی خلق روزگارم من شکر خدای را به طاعت با طاقت تن همی گذارم کر کنده شده است خان و مانم حکمت رسته است در کنارم من رانده ز خان ومان به دینم زین است عدو دوصد هزارم از اتاق به بیرون می زنم و می روم ومی نشینم روی صفه یی که جویبار کوچکی از کنار آن می گذرد. زمزمهی غمگینی دارد. زمزمهی غریب، گویی چنین زمزمه یی را هیچگاهی نشنیده ام. حس می کنم که حکیم در کنار جوی نشسته و دست روی می شوید و بعد با قامت بلند و استخوانی بر می خیزد و رو به غروب به نماز می ایستد. از آن جویبار مشت آبی به صورت خود می زنم وجرعهی چند می نوشم. جوانان دور و بر من حلقه زده اند. آن ها همین مقدار می دانند که این جا زیارت شاه ناصر است، بیشتر از این دیگر چیزی در پیوند به او نمی دانند. در دههی شصت خورشیدی قصیده یی سروده بودم برای او، بعد در همان سال ها این قصیده را در یکی از نشست های گرامی داشت او خواندم. باز تاب گسترده یی داشت، و این هم بیتهای آغازین آن: بر آمد ماهتاب از سوی خاور حریر روشن خورشید دربر درخت روشنی رویید از آب سراسر آسمان را سایه گستر تو گویی دختر زیبایی مشرق درون آب کوثر شد شناور و یا رودابه شد بر بام گردون ستاره پیش رو مانند چاکر دو دست کهکشان از سکه لبریز دکان آسمان پر سیم و پر زر زند چشمک ز هر سویی ستاره گسسته یا که آن جا هار دلبر بسیط آسما چون باغ نرگس دماغ نوریان باشد معطر ستاره در فضا گویی که بر آب شده از نسترن صد باغ پرپر زچتر آبگون گاهی شهابی همی آید فرو مانند آژدر پریده رنگ شب از هیبت ماه چو محکوم پشیمان پیش داور مگر مه حجت از خورشید آورد که باغ آسمان را ساخت منبر نه من بر قول هر کس می نهم گوش که «حجت» از خراسان می زند سر در سال های پسین این قصیده را ضبط نوار کردم و نمی دانم چرا همیشه آرزو می کردم که روزی بروم به مزار حکیم و این قصیده را براش بشنوانم. بچه ها همچنان دور وبر من اند. کست را می گذارم در تایپی که با خود دارم . تایپ را بلند می کنم تا توان آخر، موسیقی وشعر با صدای من در فضا می پیچند و بچه همچنان حیران حیران به سوی من می بینند. همهگان خاموش اند. احساس می کنم که حکیم به شعر من گوش داده است. این حس بزرگ گرمای دیگری به من می بخشد. شعر تمام می شود و من همراه با آن جوانان از تپه پایین می آیم. از تپه که پایین می آیم حالت دیگرگونه یی دارم. مانند آن است که از آن سوی زمان برگشته ام .نگاهم باز می دود به سوی خانهی حکیم. تپه را از پایین تا بالا ورانداز می کنم می بینم که آن تپه از احجار رسوبی ساخته شده است. ازهمان نوعی که آن را در زمین شناسی کانگلو میرات می گویند. می بینم که تپه از قسمت پایین رو به داخل در حال تخریب شدن است. کلوله سنگ های ساییده شدهی دریایی چنان دانه های سیب و انار که بالای هم انبار شده باشند یگان یگان خود را جدا می کنند و فرو می افتند و بدینگونه قست زیرین زیارت حکیم خالی می شود. به انحنای تخریب تپه که نگاه می کنم در دلم می گذرد که دیروز مجانینی او را در قفا بودند، با تیغهای بر کشیده از تعصب و کور دلی، اما مجانین امروز می خواهند خورشید سخنان او را در چاه اندازند و خانهی او را به باد و باران بسپارند. منگر بدان که در درهی یمگانم محبوس کرده اند مجانینم شاید اگر زجسم به زندانم کز علم دین شگفته بساتینم دههی شصت خورشیدی بود که نخستین بار دیوان حکیم ناصر خسرو در کابل انتشار یافت؛ اما پیش از آن که به بازار برسد زندانی شد. کوردالان و تعصب پیشهگانی گفته بودند که گویا شعر های ناصر خسرو به وحدت ملی زیان می رساند و نباید که در اختیار مردم گذاشته شود. این بار روزگار نه جسم حکیم؛ بلکه اندیشه، سخن وتفکر او را به زندان کشیده بود. با چنین اندیشه هایی تپه را پشت سرگذاشتم و رسیدم به پایین، به گفته مردم به سرک. آن جوانان و کودکان دهکده هنوز در دنبال من اند. خورشید در پشت دروازه های غروب ایستاده بود مانند یک انار خونین. در دلم گشت که ای خورشید، حکیم چقدر رو به روی تو نشسته وبا تو راز کرده و با تو سخن گفته است. خورشید با من سخنی نگفت؛ اما رزد روی تر از همیشه آرام آرام درپشت قله های بلند چهره پنهان کرد. بار دیگر به آن بلندای شکوهمند به آن جایگاهی که آن شاهباز سدره نشین در آن آشیان ساخته است نگاه کردم ، شاید نگاه بدرود بود و یک لحظه پنداشتم که حکیم روی آن تپه چنان کاج نورانی ایستاده و صدایی در افق های غروب آلود دره می پیچد و در ذهن من نیز: ای باد عصر گر گذری بر دیار بلخ بگذر به خانهی من و آن جای جوی حال بنگر که چون شدهاست پس ازمن دیار من با او جه کرد دهر جفا جوی بدفعال ترسم که زیر پای زمانه خراب شد آن خانه ها خراب شد، آن باغها تلال جوزا 1391خورشیدی شهر کابل ------------------------------------------------------------------------------------------------------------
|
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen