Donnerstag, 6. Februar 2014

/ من وبابا طاهر. خاطره یی از بردن وکیل اسلم خان . . . سید محمد آصف فخری



میرحسین مهدوی 

 Mir Hussain Mahdavi

من و بابا طاهر در خیابان ویکتوریا

                            Foto: ‎من  و بابا طاهر در خیابان ویکتوریا
------------------------------------
ساعت پنج صبح است، هنوز مرغ ها نیز اذان نگفته اند. نیم خواب و نیم بیدار سر کار می روم. همین که کار را شروع می کنم طبق عادث هر روزه موبایلم را می گشایم که سری به دنیای فیسبوک بزنم. انگشتم را روی برنامه ی فیسبوک می گذارم اما حس غریبی می گوید نه، اول شعر بخوان. به این حس سمج و جدی توجه می کنم. در گوشه ی دیگری از موبایل دیوان اشعار را می گشایم. نام این برنامه "شکرستان" است. برنامه ای که واقعا شکرستان است. شعر هر کسی را که بخواهید در آن یافت می شود . از حافظ بگیرید تا شاملو، ابوسعید و بیدل و ...در میان همه ی این شاعران بزرگ و دوست داشتنی ، ناخنم بی اختیار بر روی نام بابا طاهر عریان رفت. در آن گل صبح، دو بیتی شاید شیرین ترین نوع شعر باشد. بابا طاهر اینطوری شروع کرد:
نمیدونوم دلوم دیوانه کیست    
کجا آواره و در خانه ی کیست
نمیدونوم دل سرگشته ی مو
اسیر نرگس مستانه ی کیست
این دوبیتی کمی دلم را تکان داد، جرعه ای قهوه نوشیدم تا مطمئن شوم که بیدار و هوشیارم. دیوان الکترونیکی بابا طاهر را ورق زدم. دست و چشمم به اینجا رسید:
عزیزا کاسه ی چشمم سرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشیند خار مژگانم به پایت
دستی به مژه هایم کشیدم، دیدم که چگونه می شود که آنها خاری برای پای دلبر باشند. کمی جانم لرزید، کمی تنم از عرق شعر تر شد. پیش تر رفتم، به اینجا رسیدم:
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده ویند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
این ها را که می خواندم، دور از چشم خلایق با خودم تکرار می کردم. هنوز به اذان صبح نرسیده بودم اما جانم شیرین و تازه گشته بود. انگار دیده و دل خود را به خوبی و خوشی می دیدم و می توانستم تقصیر همه ی قصورات خویش را بر گردن آنها بیاندازم.
دیوان دیوانه کننده ی بابا را ورق زدم:
دلوم بی وصل تو شادی نبیناد
ز درد و محنت آزادی نبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی نبیناد
نمی دانید که در آن گل صبح، چقدر این دعا به دلم نشست. نمی دانید که در وقت زمزمه کردن این دو بیت چقدر خراب شده بودم.  گونه هایم خیس و خراب شده بودند و صدایم بوی نم و باروت می داد.
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافی است
ریاضت کش به بادامی بسازد
مرا بگو، انگار سالها مرید بی مروت حضرت بابا طاهر بوده باشم، شورشی در جانم به پا خواسته بود. این "کیفیت چشم" سخت به چشم و دلم نشسته بود.  پیغام، جام و بادام آنقدر در کنار هم زیبا و ظریف نشسته اند که گویا کسی آنها را به همین تازگی و طراوت نقاشی کرده باشد. ورق که زدم به اینجا رسیدم:
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
جانم نرم و شیرین شده بود . مثل معتادان، هی دلم می خواست که بیشتر ورق بزنم، بیشتر بخوانم. اما باید می رفتم. برای کار آمده بودم، برای لقمه ی نانی حلال. آخرین بیتی که خواندم این بود:
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
با خواندن این روایت مثل قدح شکسته ای افتادم و یا مثل قدح افتاده ای شکستم. شب همچنان تاریک بود و من مست می بابا طاهر. نمی دانم که من از دست کسی افتادم و یا کسی ا زدست من. اما صدای افتادن قطرات اشکم را حتی عابران خیس و خسته ی خیابان ویکتوریا می شنیدند.‎
 
ساعت پنج صبح است، هنوز مرغ ها نیز اذان نگفته اند. نیم خواب و نیم بیدار سر کار می روم. همین که کار را شروع می کنم طبق عادث هر روزه موبایلم را می گشایم که سری به دنیای فیسبوک بزنم. انگشتم را روی برنامه ی فیسبوک می گذارم اما حس غریبی می گوید نه، اول شعر بخوان. به این حس سمج و جدی توجه می کنم. در گوشه ی دیگری از موبایل دیوان اشعار را می گشایم. نام این برنامه "شکرستان" است. برنامه ای که واقعا شکرستان است. شعر هر کسی را که بخواهید در آن یافت می شود . از حافظ بگیرید تا شاملو، ابوسعید و بیدل و ...در میان همه ی این شاعران بزرگ و دوست داشتنی ، ناخنم بی اختیار بر روی نام بابا طاهر عریان رفت. در آن گل صبح، دو بیتی شاید شیرین ترین نوع شعر باشد. بابا طاهر اینطوری شروع کرد:
نمیدونوم دلوم دیوانه کیست
کجا آواره و در خانه ی کیست
نمیدونوم دل سرگشته ی مو
اسیر نرگس مستانه ی کیست
این دوبیتی کمی دلم را تکان داد، جرعه ای قهوه نوشیدم تا مطمئن شوم که بیدار و هوشیارم. دیوان الکترونیکی بابا طاهر را ورق زدم. دست و چشمم به اینجا رسید:
عزیزا کاسه ی چشمم سرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشیند خار مژگانم به پایت
دستی به مژه هایم کشیدم، دیدم که چگونه می شود که آنها خاری برای پای دلبر باشند. کمی جانم لرزید، کمی تنم از عرق شعر تر شد. پیش تر رفتم، به اینجا رسیدم:
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده ویند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
این ها را که می خواندم، دور از چشم خلایق با خودم تکرار می کردم. هنوز به اذان صبح نرسیده بودم اما جانم شیرین و تازه گشته بود. انگار دیده و دل خود را به خوبی و خوشی می دیدم و می توانستم تقصیر همه ی قصورات خویش را بر گردن آنها بیاندازم.
دیوان دیوانه کننده ی بابا را ورق زدم:
دلوم بی وصل تو شادی نبیناد
ز درد و محنت آزادی نبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی نبیناد
نمی دانید که در آن گل صبح، چقدر این دعا به دلم نشست. نمی دانید که در وقت زمزمه کردن این دو بیت چقدر خراب شده بودم. گونه هایم خیس و خراب شده بودند و صدایم بوی نم و باروت می داد.
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافی است
ریاضت کش به بادامی بسازد
مرا بگو، انگار سالها مرید بی مروت حضرت بابا طاهر بوده باشم، شورشی در جانم به پا خواسته بود. این "کیفیت چشم" سخت به چشم و دلم نشسته بود. پیغام، جام و بادام آنقدر در کنار هم زیبا و ظریف نشسته اند که گویا کسی آنها را به همین تازگی و طراوت نقاشی کرده باشد. ورق که زدم به اینجا رسیدم:
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
جانم نرم و شیرین شده بود . مثل معتادان، هی دلم می خواست که بیشتر ورق بزنم، بیشتر بخوانم. اما باید می رفتم. برای کار آمده بودم، برای لقمه ی نانی حلال. آخرین بیتی که خواندم این بود:
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
با خواندن این روایت مثل قدح شکسته ای افتادم و یا مثل قدح افتاده ای شکستم. شب همچنان تاریک بود و من مست می بابا طاهر. نمی دانم که من از دست کسی افتادم و یا کسی ا زدست من. اما صدای افتادن قطرات اشکم را حتی عابران خیس و خسته ی خیابان ویکتوریا می شنیدند.




...........................................................................................................................................................



سید محمد آصف فخری
              
     
                                                       
       خاطره یی از بردن وکیل اسلم خان
                      و
                  پسرش خلیل 



من لست افشا شده ی پنج هزارقربانی حزب دموکراتیک را در سایت وزین رنگین مرور می کردم. درحالیکه بغض گلویم را می فشرد،  نام های  تعدادی از عزیزان گمشده ودوستانی را که می شناختم، خواندم.  دیدم که در بارۀ وظیفه وکار شان نوشته شده بود: دهقان ، بیکار ، متعلم ،محصل ویا کارگر ومامور . . . دلم گریه می کرد و با زهم نام ها را  خواندم.
  مخصوصآ وقتی که  به شمارۀ 1403 با نام محمداسلم ولد محمدشریف مسکونۀ کارته سخی ( خمینی) 3.3.1358  وشمارۀ 1404 خلیل الله ولدمحمداسلم مسکونۀ کارتۀ سخی مامور وزارت زراعت ، برخوردم ،چشمدید وخاطره یی از چند ماه پیش از شهادت آنها ، هنگامی که آنها  را از مننزل شان بردند، یادم آمد که این طور است :
این پدروپسر درهمسایگی ما قرار داشتند. شبی اعضای حزب آمدند که پدر خانواده محمد اسلم خان را ببرند. من آن شب خاطرۀ تلخ ودلخراش رابه چشم سرمشاهده کرده ام که واقعآ تکان دهنده بود.                                                           
آن شب از شب های پائیزی سال 1357 خورشیدی بود. من بااعضای فامیلم وتعدادی از فامیلهای همسایه به خانۀ ما جمع بودیم وگرم تماشای فلم هندی به برنامۀ تلویزیون .  ناگهان ناله وفریاد عجیب از خانۀ همسایه که پیشروی حویلی ما قرارداشت، بلند شد. ماهمه وارخطا طرف همدیگر دیده ووحشت زده شده بودیم. همه می گفتند که خدا خیر کند چه خبر است؟                                                                                                        
من فورآ ازجا برخاسته مستقیمآ به بام همسایه بالا شدم. پدرم بالایم  فریاد زد که بیا پایان! به بالا نروی که خطرناک است . ولی من چون کنجکاو شده بودم ومی خواستم هرچه زوتر ببینم که چه اتفاق افتاده، بالای بام رفتم .                                                                                                      
ازبالای بام، صحن حویلی همسایه را نگاه کردم. تعداد زیاد ازخلقیها به لباسهای شخصی ونظامی که تقریبآ حدود 12 ویا 14 نفر می شدند وهمه سلاح  های کلاشینکوف وتفنگجه در دست داشتند، دیده میشدند. یک تعداد آنها چهارطرف حویلی را زیر نظر داشتند.                                                      
دراین اثنا چهارنفر ازداخل خانه برآمده ومحمداسلم را با دستهای بسته به پشت سر، طرف دروازۀ حویلی بردند. خانم وی همراه با خانم های فرزندانش ،اطفال وهمسایۀ کرایه نشین ایشان همه چیغ وگریه داشتند. ولی خلقیها همچون گرگ های گرسنه بادشنام غیرانسانی وباصدای بلند آنها را تهدید کرده و وادار کردند که به داخل خانه بروند.هی میگفتند که خفه شوید.                                  
ناگهان پسر اسلم خان که خلیل نام داشت و جوان بود درحدود بیست پنج سال  ویکماه از عروسی اش میگذشت، فریاد کشید که نامردها پدرم را کجا می برید ؟ من نمی گذارم پدرم تنها باشد. من هم با پدرم یکجا می آیم. در این وقت یک خلقی با بروت های ضخیم که لباس نظامی برتن داشت و دم دروازۀ حویلی ایستاده بود ،بروتهای خود را پیچ وتاب می داد ،خندیده وبه آواز بلند گفت: بیارشه که پشت پدرش دق نشه !                               
دفعتآ چهارنفردست های خلیل را نیزبه پشت سر زولانه کردند.
 پدر وپسرهردو را طرف درواز حویلی بردند. درعقب دروازه موترهای جیپ روسی دیده می شد . فریاد ونالۀ اطفال وخانمها قلب مرا بدرد آورده بود واز اعمال آن جنایت کاران وحشی وآدمکشان قرن نفرین داشتم واز خشم تمام وجودم را می لرزید.                                                                    
البته باید خاطرنشان ساخت که قبلاً در دوران پادشاهی محمد ظاهرشاه،محمد اسلم وکیل شورای ملی بود. از ولایت غزنی ولسوالی جغتو منطقۀ قیاق . ویک مد ت محبوس نیز شده بود. در قیامی که به رهبری علامه سیداسماعیل بلخی که بنام قیام نوروزی معروف بود، همکار سید بلخی بود. سیداسماعیل بلخی جماعت روشنفکران ، اهل دانشگاه، ووکلای شورای ملی را  از فراز منبر درتکیه خانۀ میر اکبر صورت خطاب می نمود وتبلیغ میکرد. وکیل محمد اسلم خان شریفی از یاران نزدیک ودوست صمیمی ایشان بود . زمانیکه علامه سیداسماعیل بلخی دستگیر وروانۀ زندان شد وکیل محمد اسلم خان شریفی نیز در جمع ایشان دستگیر وبه زندان دهمزنگ مدتی طولانی را درمحبس سپری کرد.                                                                                     
خلیل جان فرزند وکیل اسلم ، که ازبیست پنج سال بیشتر عمر نداشت ، ماموروزارت زراعت بود ویکماه از عروسی اش نگذشته بود، خودرا قربانی پدر بزرگوارش نمود . خلیل پسر زیادصمیمی بود واستعداد فوق العاده به ساختن کاغذ پران داشت، درکوچه ما بچه ها ویرا به اسم خلیل شرطی یاد می کردیم .                                                                                   
روحشان را شاد خواسته وبه عاملین این قتلهای دسته جمعی نفرین میفرستیم  .          
                                                  ....



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen