یلدا صبور
به مناسب روز جهانی شیفتگان " والنتاین"
اسطوره ی لیلی و مجنون و" حقیقت عشق"
درکشورهای غربی و دارنده ی دین مسیحی
، روز چهاردهم ماه فبروری را روز ابراز عشق ویا عشق ورزی نام نهاده اند.
با وجود
آنکه خاستگاه اش غرب است، اما موضوعی را که بیان می کند، در همه جای گیتی دامن می
کشد. به مناسبت این روز، قلم برداشتم تا به یکی از گوشه های موضوع
چند اشاره نمایم.
لیلی و مجنون، رومیو و ژولیت ، بیژن و
منیژه، خسروشیرین ، شیرین و فرهاد...آفریده های شاعرانی مانند نظامی
گنجوی، شکسپیر، فردوسی . . . ، الگوی عشق و عاطفه و محبت اند.
این
آثارجاودان که بی گمان جز ارزشمند ادبیات جهان را تشکیل می دهند، در طول تاریخ و
تا امروز بر روح شاعران و نویسنده
گان تاثیربرجسته یی داشته اند. از همان رو است که چه بسا چکامه ها و
نبشته های بسیاری از شاعران و نویسنده گان با نام آنها مزین شده اند.
وهمچنان میلونها انسان (مرد و زن ) هنوز در هوای عاشقانهٔ این روایت ها با لیلی و یا هم مجنون خویش در گیراند و عشق می ورزند.
به گونهٔ دیگر می توان گفت، که بسیاری
از ما حس عاشقانه را که در این داستان ها
شناخته و گاهی هم به آن سخت
باورمند هستیم، چیزی بیش از آفریده ی تخیل
شاعران نیست.
عده ای از ما هم با این عقاید خیلی سر سپرده رفتار می کنند. چنانکه یک تعداد مجموعه ی غزلیات حافظ شیرازی
را بدست گرفته با چشمان بسته با
پافشاری های صوفیانه او را به شاخ نبات
سوگند می دهند...
در لابلای تمام این دغدغه ها،
آنچه سزاوار تأمل است و اما کمتر به آن
دقت می شود این است که اکثر قهرمانان در
این افسانه ها کشته می شوند و یا خود به منظور ثابت نمودن عشق شان،
دست به خودکشی می زنند، بی آنکه روزگاری را در کنار هم نشسته از زهر و شربت زندگی چشیده باشند .
بدین سان داستان رومانتیک،
اندوهگین پایان می یابد.
بی گمان
یکی از دلایل بیشمار ماندگار بودن این
آثار همین فرجام ناکام شان است که سبب حک شدن شان بر ذهن ها شده است.
با در نظر داشت عقیده ی کراچکوفسکی
مستشرق روسی، که بر شخصیت مجنون هویت واقعی قائل بوده و اورا یکی از اهالی عربستان
در اواخر سده ی اول هجری می دانست، برای چند لحظه گمان میکنیم نظامی پس از فرستادن مجنون در صحرای بی آب و
علف و هزاران شوربختی های دیگر که درحق
لیلی روا داشته بود، عادلانه! لیلی و مجنون را در پایان داستان به
هم میرسانید و ایشان با هم ازدواج می کردند .
بیایید با هم بپنداریم که پس از سالی چند، لیلی کودکان سه گانهٔ به دنیا می آورد.
پیکر
شورانگیزو شاخهٔ شمشادش اندک دگرگون
شده و حالا بیشتر به درخت خرما در فصل میوه چینی می ماند.
او بام ها را تا به شام به عوض شنیدن
سرود های عاشقانهٔ مجنون با شنیدن
جیغ و فریاد کودکانش بسر می برد و منتظر می ماند که محبوبش به خانه آمده کم
از کم، زحمت نگهداری یکی از کودکان را
برای ساعتی از وی دور کند.
مجنون هم که از شفق تا به غروب سرگردان دنبال نان برای زن و بچه هایش می گردد، با رسیدن به خانه
، با تمام خسته گی ها و کلوله پشتی از ناهنجاری های روز بر دوش،
در گوشه یی به انزوا پناه می برد.
خوب،
حالا پرسش اینجاست که عظمت و توانایی
این عشق ملکوتی تا چه پیمانه خواهد می بود؟.
آیا
بالاخره روزی کاسه ی صبر لیلی
لبریز شده بر عاشق شوریده اش فریاد نمی زند و نمی گوید که گاه گاهی
اورا برای پرورش فرزندان شان و
مسؤولیت های خانواده گی یاری برساند.
و اگر چنین
سخنیرا لیلی می گفت، پاسخ آن الگوی صحرا
دیده، شاید چی گونه می بود؟
آیا او نیز با خشم و نعره ای بلند تر
می گفت : لامذهب! نمی بینی که روز تا شام کار میکنم و به آرامش نیاز دارم...
آری خواننده ای گرامی !
ما اکثر در تخیلات با عشق آشنا می
شویم اما ناچاریم که با حقیقت عشق زندگی بکنیم.
پرسشی که مادرِ همه پرسش هاست، این
است که:
حقیقتن این عشق چی است ؟ منظور از طرح این پرسش
دید عالمانهٔ روان شناسان نیست!
واقعن عشق همان یک جلوه ی معشوق و
ویران شدن تمام هستی عاشق است که با لبخند
دلفریبش عمری او را به گریستن وامیدارد ...؟
معمولن هرکسی برای این واژه ای ساحر، برداشت و یا مفهومی متفاوت برای خودش
دارد .
من به این باور هستم، که پیوند عاشقانه ، همان پیوند
نیمه ی دیگر روح
آدم است که در میان بیش از هفت ملیارد انسان در جهان سرگردان می گردد .
وعشق، یعنی پس از
پیدا کردن آن نیمه ی دیگر، او را برای باقی عمر با تمام او بودنش
پذیرفتند، حرمت گذاشتند و دوست داشتن است .
چنانکه بزرگان در این پیوند گفته اند: عاشق شدن هنر نیست، عاشق ماندن هنر است
.در کنارهزاران زعم و نیایش دیگری که
در رابطه به عشق از دیدگاه انسانهای محتلف در جهان وجود دارد، می توان منحیث یک زن
عشق را چنین نقاشی کرد.
سخن نخست این که زن بودن(
آنهم در
جامعهٔ ما! )ساده نیست. از همان زمانی که تازه زنده گی را شروع می کنی، و یاد می گیری که به خوراکه به جای
"په په" غذا
بگویی ، برایت فهمانده می شود که
عشق برایت گناه است و تو عزت تمام خانواده
و قوم را
بر دوش داری.
واما با تمام این هوشدار ها
با گذشت زمان، کودک درونت آرام
آرام مهر ورزیدن را یاد می گیرد وقلبت به قایق کوچکی می ماند
که ترسان و لرزان خودش را به
دریا می سپارد.
منحیث یک زن باید بپذیری که عشق
ورزیدن برای یک مرد تا یک زن، از اینجا تا
به ناکجا ها فاصله دارد.
و از اینکه وسعت اندیشیدن یک مرد در
یک چنین مسايلی حتی به نیم نگرانی ها و تپیدن های یک زن هم نمی رسد ،
ناچاری برای کوتاه اندیشی هایش گاهی خودگذر باشی
...!
و
اگر هم روزی دریابی که توان همراهی کردنش را بیشتر نداری و گمان بکنی که به
نقطهٔ فرجام رسیده ای والقصه بخواهی بگویی که مرا دیگر بس است !او با تمام توانش مانع رفتن ات بشود.
وتو درست و
در آن نقطهٔ فرجام ،دریابی که ماندن ات
نیازی شده به سان اکسیجن هم برای"
او"
و هم برای خودت!
و به این منوال هر بار در کوره
ای سوزان روزگار آنقدر با او گداخته
شویی و گداخته شویی و گداخته شویی ،
که دیگر امکان هیچ برگشتی نباشد.
شاید مفهوم حقیقت
عشق و مقولهٔ " دو جسم و یک جان"همین باشد که گاهی ناپختگان
آنرا پس از اولین نگاه به زبان می رانند.
روز شیفتگان بر شما مبارک باد دوستان من!
یلدا صبور .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen