پرتو نادری
شهنامۀ بی رستم
و آن جماعتی که زبان شان به اندازۀ دم شان دراز است
خورشید را دشنام می
دهند!
و بر پنچره های باز ستارهگان سنگ می اندازند
کودکان لجوج ! آب
در هاون می کوبند،
و بی هیچ ستارهیی آسمان شان را چنان خیمۀ لویۀ جرگه
از خجند تا بلخ و بدخشان وهری چتری بر می افرازند، تاریک
جماعتی که چنان قورباغه یی افتاده در چاه بی خودی، آسمان را
با دهان چاه اندازه می گیرند
وچنان از خود تهی شده اند که دیگر حتا زاغی هم بر کف دستان
شان نمی شاشد
وفکر می کنند که هزار رخش در اسطبل دارند
اما من می دانم و دیوانۀ کوچۀ ما نیزمی داند
که روزگار ما شهنامه ییست بی « رستم»
*
من از شما بیزارم
همسایۀ من از شما
بیزار است
حتا کلاغی که صدای سیاهش پیام سرد زمستان را در گوش باد رها
می کند
از شما بیزار است
مگر سرنوشت بازماناهگان جمشید؛ نعل اسبی است که نعلبند روزگار
بر سم اسبان «تهمتن» شما بسته است!
من «تهمتن» شما را می شناسم،
-
کفشگردان تاریکترین دهلیز تاریخ -
که آب خود را پف کرده می نوشد
و می دانم که رخش هایش کره خرهای بیش نیستند
و تنها آن شاعرک یاوۀ بدخشانی، از او رستمی ساخته است
رستمی، نامرد که
خنجری در سینۀ سهراب فرو برده است
من از رستم قاتل آنقدر بیزارم که از«تهمتن» شما
*
مبارک تان باد!
مبارک تان باد!
که این گونه بی خیال دالر می خورید
ودر کمود سفید دموکراسی
طلا می رینید!
دلم برای شما می سوزد،
شکست خوردگان بی عرضۀ روزگار
باور کنید که من بد خواه شما نیستم
دلم می خواهد که
سگی او باما، روی دستان شما بشاشد!
آه چقدر شاشۀ سگ
اوباما روی دستان خون آلود شما زیباست!
شاید اگر خوشبختی بزرگی شما را دست دهد
دستان تان در زیر دم سگ اوباما، زیبا ترین گفتگوی تمدن های
گمشده است
مردان بزرگ ، من به نام تان کلاهی به آسمان می اندازم
که خورشید در
سرزمین گشودۀ شما غروب نمی کند!
اسد 1392 خورشیدی
شهر کابل
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen