اسد بودا
فرستنده:ع.ر.ر
انقلابِتبسم، انقلابِ بیملا و ارباب
۱)|. انقلاب تبسم، ناگهانی و بدون پیشبینی رخ داد.چنین حرکتی در هیچ یک از جدولِهای
پیشبینی وجود نداشت. نه در جدولِ پیشبینی حکومت و نه در جدول پیشبینی
روشنفکران، فعالان مدنی، رهبران سیاسی و قومی و جامعهی جهانی. حقیقت این حرکتِ
مردمی،نیز غافلگیرکنندگی آن است، در غیر این صورت پیشاـپیش از سوی شبکههای
قدرت و پیچمهرههای صنعتِ قومیت، مصادره میشد. تقریبن هر فعال سیاسی تلاش
کرد به نام خود سکهضرب کند، تبسم شکریه اما آنقدر درخشان بود که هیچ دزد شبروی
نتواند خود را پنهان و این حرکت مردمی را به نام خود ثبت کند.
۲)|. حقیقت در مقام وقوع و هنگامهی رخدادن قابل مصادره نیست. خصلتِ
انفعالی ما در برابر حقیقت نیز در این امر ریشه دارد که حقیقت خصلت
اثرگذارانه دارد. ما در برابر حقیقت بیدست و پا میشویم و پیش از آنکه آن را
سوژهی خود قرار دهیم، ما را سوژه و با خود همراه کرده است. در انقلاب تبسم ما
موضوع شدیم، موضوع یک حرکتِ جمعی و مردمی.فقط یک نیروی اثرگذار حقیقی و جمعی میتوانست،
فاصلهی مردم و نیروهای امنیتی را به صفر برساند، بهقسمی که ندانیم مرز مردم و
نیروهای امنیتی در کجاست؟ مردم معترض همانقدر در تامین امنیتِ شهر خود را مسئول
میدانستند که نیروهای امنیتی و نیروهای امنیتی همان قدر خود را در برابر ارگ
معترض احساس میکردند که مردم. هر آنکه موضوعیتش را نپذیرفت و در برابر مردم
لجاجت کرد، رسوا شد. هرچه بیشتر بر عدمِ موضوعیتِ خود اصرار کرد، رسواتر شد. من
تصور نمیکنم، اشرفغنی، عبداللهعبدالله، محمد محقق و دیگر متولیان بازار
صنعتِ قومیت، در سالهای اخیر تا این حد تحقیر شده باشند. این تحقیر آنقدر سنگین
بود و بر آنها فشار وارد کرد که ناگزیر شدند در برابر با هم متحد شوند و در
اجرای نمایشِ رسوایی، تسلیبخش و یار و مددگار هم باشند.
۳)| شکاف مردم و حکومت، به قسمی که مردم در یک طرف قرار گیرند و حاکمان در
سوی دیگر، هرگز این قدر روشن نبوده است. همان نیروی سیالی که در مرزهای قومی و
هویتی مردم افغانستان نمیگنجید و آنها را به عنوان مردم در برابر حکومت
فشرده و یکپارچه میساخت، سران حکومت و رهبران اجتماعی را که منافع سیاسی و
اقتصادی شان بر بنیاد تفرقه استوار است، به هم گره میزد. انقلابِ تبسم، این
ادعای رهبران را که از حق مردم دفاع میکند، تعریف عملی کرد و نشان داد که
منافع مردم و رهبران اجتماعی در برابر هم تعرف شده است و هنگام در خطر قرار
گرفتن منافع شان، چهقدر با هم متحد عمل میکنند.
۴)| انقلاب تبسم، خصلت شهری دارد. شورش فرد یا یک رهبر قومیـ مذهبی در برابر
زورگویی نیست، شورش بنیادگرایان ماجراجو، عربدهکش و ضد شهر هم نیست، شورش شهر در
برابر ساختارسیاسی مبتنی بر خویشاوندی است. پیش از این نوک پیکان اعتراضهای مردمی
به سوی دشتها و تریاکزارها و کوهستانها و بیرون از مرزهای کشور بود و منافع
رهبران را خطری تهدید نمیکرد، نوک پیکانِ اعتراض انقلاب تبسم به سوی شهر و مرکز
تصمیمگیری سیاسی است. جنازههای بیسر، راههای طولانی کابل تا زابل – همان مسیر
افسانهای زال و رستم در شاهنامه- را میپیماید و دنیا را بر سر باندسیاسی تنگ میکند
و گلوی آنها را آنقدر میفشارد که عقل و شعور شان را به کلی از دست میدهند
و بیش از هرزمانی مستاصل و دیوانه میشوند. مراقبت مردم از اموال عمومی و
دولتی و شخصی، از شهر، از خیابان، حاوی یک خواستِ مردمی و شهری است.اگر امنیت را
امر سیاسی و شهری تعریف کنیم، نه شخصی و خانوادگی، همراهی نیروهای امنیتی با مردم
نیز قابل درک خواهد بود. گاردهای شخصی ارگ دستور دادند که مردم را به رگبار
ببندند و مطابق سنتِ همیشگی تاریخ هرچه زودتر برای قریهسازی شهر دست به کار شوند،
اما نیروهای امنیتی میدانستند که مردم مخل امنیت نیستند، مخل امنیت کسانیاند که
به خاطر حفاظت از ساختار سیاسی مبتنی بر خویشاوندی میخواهند سرکهای شهر را با
خون و بدنِ انسان، نقاشی کنند.
۵| خیزش مردمی کابل در حمایت از تنهای بیسر، بسیار زود سراسری شد. مردم در
سراسر افغانستان و بسیاری از شهرهای اروپا، آمریکا، استرالیا و آسیا- به استثنای
قلمرو ولایت فقیهـ از انقلاب تبسم حمایت کردند. تظاهراتها هنوز ادامه دارند.
نوکِ پیکانِ تمامی تظاهرات ها اما نه به سوی دشتها و کوهها، بلکه شهر و پایتخت و
مافیای قدرتی است که از خشونت مشروع علیه گروههای دولتستیز استفاده نمیکند. زخم
عاطفی خانوادهی قربانیان قابل درک است ولی انتقال جنازهها از کابل به جاغوری، یک
خطای استراتژیک بود. جنازههای بیسر به عنوان نماد شورش شهر در برابر قریه، باید
در پارک زرنگار، در برابر ارگ و در کنار امیرعبدالرحمنخان دفن میشدند.
حضور آنها در کابل، مبارزه با قدرت سیاسی فاسد را عمق میبخشید و به عنوان سند
رویایی مردم و حکومت، فضای مبارزه در شهر را زندهتر نگه میداشت. برای پیکر در
آتش سوختهی فرخنده، داروی شفابخشتر از تبسم تاریخی شکریه وجود نداشت. فقط
لبان متبسم شکریه میتوانست، چشمان ساکت و پرسشگر فرخنده را به تماشای سران
دولتی دستبهیخن و چشمبهچشم شدهاند. سیاستگرایان قریه، اما، که حاضر
نیستند برای انتقال زخمیهای نیروهای امنیتی و اردوی ملی طیاره بفرستند، بهسرعت
برق دست بهکارشدند و جنازهها را به جاغوری انتقال دادند. تنها پس از
انتقال تنهای بیسر به جاغوری بود که حکومت و رهبران سیاسی، توانستند نفس راحت
بکشند.
۶| حقیقت، د ر مقام وقوع قابل مصادره نیست ولی در مقام حفاظت قابل مصادره است.
انقلاب تبسم، حقیقت مردمی را برساخت و تقابل و مرزبندی منافع مردم و حکومتگران
را روشن ساخت. در این حرکت همگانی مردم فارغ از پیوندهای قومی و هویتی، نقش دارند.
حفاظت از همگانیبودن آن اما بستگی به این دارد که خواست شهری آن محفوظ بماند.
خواست شهری، احترام به تنوع و چندگانگی است و ایستادگی در برابر همسانسازی، منافع
جمعی و امنیتِ شهر در اولویت قرار دارد. انسان، حیوان علفچر دشت و صحرا نیست،
حیوان مذهبی نیست، حیوان شهری و فرهنگی است. اهل گفتوگوست و از تکثر و تنوع نمیترسد.ملاهای
تندرو مردم را حیوان مذهبی و فرخندهکش و سنگسارگر میخواهند، گروههای سیاسی چون
طالب و داعش، حیوان دشت و صحرا ولی واقعیت این است که انسان حیوان شهری است که تاب
شنیدن صداهای متفاوت را دارد. انقلاب تبسم تا حدی زیادی فاصلههای قومی و
مذهبی را در افغانستان کمرنگ و رهبرانی را که قدرت سیاسی و اقتداراجتماعی خود را
بر پایهی تفرقه و قومگرایی تعریف کردهاند، رسوا و رو سیاه ساخت. چنین حرکتی یک
ضرورتِ تاریخی است. فقط یک صدای متکثری چون انقلاب تبسم میتواند کینها و نفرتها
را از خیابانها و فضاهای عمومی شستوشو دهد و میان اقوام مختلف کشور
پیوند و همدلی ایجاد کند.
۷| محلیسازی و فرقهای سازی این حرکت مردمی، به منافع جمع، ضربه خواهد زد.
انقلاب تبسم، انقلاب دوستی و گذر از خود به دیگری است. این نخستینبار است که
خیابانهای خوکرده به خشونت و انتحار، با دوستی مردم را در آغوش میگیرد. انقلاب
تبسم، فقط مرزهای قومی و مذهبی را در هم نریخت، به اسطورهی تقابل مردم و
نیروهای امنیتی نیز پایان داد. پلیس و نیروهای امنیتی نه تنها ترسی از مردم
نداشتند، بلکه همراه و هم صدا با مردم عمل کردند. چنین چیزی در تاریخ ما بیسابقه
است.
۸| خیر گروههای فعال فکری و فرهنگی در آن است که به جای قهرمانبازی، تلاش برای
مصادرهی این دستآورد مردمی، تفسیرهای تقلیلگرایانه و تنزل این رخدادی از
هر جهت جمعی، جنبههای رهاییبخشی آن را برجسته نمایند، در غیر این صورت مطرود و
بدنام خواهند شد. جنگ بر سر دستآوردهای این حرکت، نوعی شکست است انقلاب تبسم، دستآورد
جمعی و همگانی است. نشان خستگی از اربابان قریه و رویآوردن مردم به سیاست شهر و
احترام به تنوع و تکثر. نقد رویکردهایی که در نبود سیاستِ شهری، از شهروندی سخن میگوید.
در قلمرو ارباب و قریه. فعالان فرهنگی و روشنفکران ما بهروشنی میدانند و میبینند
که خویشاوندگرایی، پیآیند جز قریهسازی شهر، جز کشتار و آوارگی ندارد. بنابراین
نباید خود را بدیل اربابهای موجود تصور کنند و به عنوان اربابهای انقلابِ تبسم
جا بزنند. انقلاب تبسم، از اساس مردمی و بیارباب است. تلاش برای اربابشدن،
نه تنها دستآورد سیاسی و شخصی به ارمغان نمیآورد، بلکه موقعیت فرهنگی و روشنفکری
آنها را نیز دود هوا خواهد کرد. حرکت مردمی که اربابان بزرگی چون اشرفغنی
و محقق و عبدالله را بیآبرو کرده است، هر مدعی اربابی را بیآبرو و از میان
مردم طرد خواهد کرد. این انقلاب گذار از رهبر به مردم است. ارباب نمیخواهد، رهبر
و قطبنمایی آن دخترکی است که خيابان را به كاخ پيوند زد و برای مردمِ
افغانستان تبسمِ مردمی و جمعی به ارمغان آورد.
-------------------------------
پ. ن ۱: بیاحترامی اشرفغنی و عبدالله و محقق به مردم از یادرفتنی نیست. آنها نه به
عنوان یک سیاستمدار مسئول و پاسخگو، بلکه مانند ارباب قریه با مردم برخورد
کردند. یک دلیل این نوع برخورد، این بود که انقلاب تبسم برای آنها شوکآور
و غافلگیر کننده بود. به همان میزان که به مردم امید بخشید، آنها را نسبت
به آینده شان ناامید کرد. کلهی آنها تا هنوز از باد توهم انتخابات پر بود
و هرگز تصور نمیکردند که پایگاه اجتماعی آنها تا این حد ویران شده است. یک دلیل
این نوع برخورد، ترس تاریخی حاکمان از مردم است. حاکمان افغانستان مردم را مرادف
خویشاوندان ناراضی خود و در نتیجه خطرناک تفسیر کردهاند. کسانی که حضور در میان
آنها مرادف کشتهشدن است. انقلاب تبسم، از آنجا که خواست شهری بود، این
تعریف از مردم را دگرگون کرد. مردم به عنوان همکار پلیس و نیروهای امنیتی ظاهر
شدند، نه به عنوان دشمن آنها.
پ. ن ۲. انقلاب تبسم را از هرجهت حساب کنیم، نتیجهی درس و مکتب و دانشگاه است.
ریشههای اجتماعی این انقلاب را باید در روند خاموشی جستوجو کرد که افرادی
با شکم گرسنه و تحمل هزاران رنج و سختی راه مکتب و دانشگاه در پیش گرفتند.
هستهي اصلی این حرکت نیروهای جوان هستند که نه پول و سرمایه دارند، نه چون مجید
قرار و دیگر نوچههای دولتی و به قول رزاق مامون «غلامبارههای جدید»، زور
و پارتی که بدون هیچ تخصصی به پولهای بادآورده دست یابند. اغلب با پول
کراچیوانی، سنگریشی، قالینبافی، کارهای خانگی و دیگر کارهای شاقهي مادران و
پدران شان، درس خواندند. اینکه غلامبارههای دولت آنقدر کار نمیکند که بدون
خشونت و لد و کوب پلیس و نیروهای امنیتی از این طرف شهر به آن طرف شهر بروند
ولی تحصیلکردگان فقیر با دست خالی بزرگترین حرکت مردمی را در کابل راهاندازی
کنند، چیزی نیست، جز نتیجهی تحصیل، دود چراغخوردن و روی آوردن آگاهی.
آگاهی، رهایی است. دیر یا زود مردم را رستگار میکند. غلامبارگی، فرقی نمیکند
غلامبارگی سیاسی یا غلامبارگی مذهبی، مانع مردمیشدن قدرت و انسانیشدن سیاست
است و به سرنوشت جمعی مردم ضربه میزند. کارگزارن اصلی انقلاب نه افراد
سرشناساند، نه استادان دانشگاهها و رهبران احزاب، گمنامترین افراد جامعهاند.
نیروی فکری و فرهنگی خاموش و زادهشده در فقری که درد جمعی را با گوشت و پوست
تجربه میکنند. فاجعه هم در همین است که افراد سرسناش و استادان دانشگاه ما تمایل
عجیبی به غلامبارگی سیاسی و فرهنگی دارند و کوشش میکنند از راههای کوتاه و میانبر
و نه از بستر مردم و اجتماع برای خود شان و شوکت فرهنگی و سیاسی بسازند.
پ. ن ۳. مردم هزاره، به عنوان مردمی که در ساختار قدرت جایگاهی ندارند و برای آنها
امکان مقابله به مثل نیست، به عنوان مدافع حرکتهای مدنی در این چند سال تحقیر شدهاند.
انقلاب تبسم، نشان داد که مبارزه با قدرت جبار میتواند اشکال گوناگون داشته باشد
و حرکتهای مدنی اگر فرقهای نباشند و درست انجام گیرد، ثمر بخشاند.همانگونه
که ستمپذیری ستمگر را جرار تر میکند، ستمگرشدن نیز شکل واقعی قدرت را عوض نمیکند.
در طول این چند سال، ستم از بین نرفته است، ستم شبکهی و ستمگر تکثیر شده است.
محقق و عبدالله و دیگر رهبران، تفاوتی با اشرفغنی ندارند.هرکدام با تمامی توان به
عنوان عضو شبکهی ستم مردم را تحقیر میکنند. بههرحال، طرد هزارهها نه
ممکن است و نه راه حل.مردم هزاره، مانع بیرونرفت از این وضعیت نیستند، آنها
به خاطر وضعیت خاص و استثنایی شان بیش از دیگران کوشش میکنند، از این وضعیت بد و
فاجعهبار گذر کنیم. فقط با وحدت مردمی است که میتوان فرداهای بهتر را رقم
زد.
پ. ن ۴. درس انقلاب تبسم برای هزارهها این است که گذر از خود به دیگری و همگانیشدن
خواست آنها ناممکن نیست. هزارهها نمیتوانند تافتهی جدابافته باشند و میان
خواستِ جمعی آنها و اقوام دیگر، تضاد وجود ندارد. اساسا خواستِ انسانی نمیتواند
فردی و فرقهای باشد. مهم از همه اینکه از طرح خواستِ انسانی خود نترسند ولی باید
به صورت انسانی، معقول و در چارچوب خواست جمعی افغانستان مطرح گردد. فحش و دشنام
به اشرفغنی و محقق و عبدالله نیز، با انقلاب تبسم در تضاد است. انقلاب تبسم
آبروی آنها را برد و ناگزیر ساخت که خود افشایی کنند. فحشدادن و بد و بیراه
گفتن به آنها، به نفع آنهاست و پیام انسانی انقلاب تبسم را مخدوش میکند. محقق
در دفاع از خود هرگز تا این حد مستاصل و بیچاره نبوده است. فحشدادن به او،
برای او معصومیت میآورد، بگذارید محقق و درباریانش در آتش استیصال و بیزبانی
بسوزند و خود را به آب و آتش بزنند. اکنون، ضروریتر از فحش دادن به دولت و
رهبران، گفتوگو با اقوام دیگر و ایجاد سازوکارهایی است که از این بعد وقتی انسانی
در هر گوشهی از کشور قربانی بیکفایتی دولت میشود، بهجای پنهانکردن در زیر
خاک، باید یکراست به ارگ آورده شود. همکاری با نیروهای امنیتی نیز بخشی از کارهای
آینده است. میان نیروهای امنیتی و سران حکومت باید تفاوت قایل شد. آنها در
خط مقدم جنگ با طالب و داعش قرار دارند و روزی نیست که نیروهای امنیتی ما توسط
حیوانهای دشتگرا، سلاخی و قربانی نشوند. بههرحال، انقلاب تبسم، دستآورد جمعی
است. دستآوردی که نقش اقشار مختلف کشور، بهویژه نیروهای امنیتی را به هیچ وجه
نمیتوان نادیده گرفت.
اسد بودا
............................................................................................................................................
عصر دولتشاهی
"می کند هرکس خیانت، می نمایندش سفیر!"
امروز وقتی شنیدم حضرت عمر زاخیلوال سفیر افغانستان در پاکستان شده است برای چندمین بار مخمس شهید پاییز حنیفی به یادم آمد. زاخیلوال همراه با خلیل الله فیروزی در قضیۀ کابلبانک دخیل است. اما فیروزی زندانی می شود و زاخیلوال سفیر و شعر پاییز حنیفی درست از چهل و هفت سال پیش تاکنون همچنان درین کشور باید فریاد شود. و شعر مخمس زنده یاد پاییز حنیفی چنین بود:
خیشاوه!!
آن که دارد زور نوشد خون مردم را چو شیر
کیسه بر از بی پناهی بارها افتد به گیر
دزد با پشت و پناه لیکن نمی گردد اسیر
می نگردد بر ملا اینجا چرا جرم وزیر؟
گال را تا کی خورد گنجشک و لت را بودنه؟
آن که دارد زور نوشد خون مردم را چو شیر
کیسه بر از بی پناهی بارها افتد به گیر
دزد با پشت و پناه لیکن نمی گردد اسیر
می نگردد بر ملا اینجا چرا جرم وزیر؟
گال را تا کی خورد گنجشک و لت را بودنه؟
می شود دیگر ملک هرکو شود باری وزیر
می کند هرکس خیانت، می نمایندش سفیر
راشی زان گشته زیاد و مرتشی باشد کثیر
کج قلم افتاده همچون چند مامور و اجیر
می کند در دست دونان خامه کار اسکنه!
می کند هرکس خیانت، می نمایندش سفیر
راشی زان گشته زیاد و مرتشی باشد کثیر
کج قلم افتاده همچون چند مامور و اجیر
می کند در دست دونان خامه کار اسکنه!
گشته رایج یکسو در بازار کشور احتکار
اختلاس اندر دوایر می دهد رخ بار بار
مملکت از سنگ و چوب از سوی دیگر قرضدار
اولیا در فکر تفریح اند و سودای شکار
مملکت خیشاوه می خواهد چو کُرد گندنه!
اختلاس اندر دوایر می دهد رخ بار بار
مملکت از سنگ و چوب از سوی دیگر قرضدار
اولیا در فکر تفریح اند و سودای شکار
مملکت خیشاوه می خواهد چو کُرد گندنه!
دزدتر از دزد باشد چون درینجا محتسب
مختلس فی القاعده باشد به راشتی منتسب
قاضی گردد صد گنه را خود چو پیهم مرتکب
حال ملت زین گروه پست گشته منقلب
اوفتاده اینچنین بر جان ما کیک و کنه!
مختلس فی القاعده باشد به راشتی منتسب
قاضی گردد صد گنه را خود چو پیهم مرتکب
حال ملت زین گروه پست گشته منقلب
اوفتاده اینچنین بر جان ما کیک و کنه!
بسکه بین ناکسان جرم و گنه ساری بود
وا به حال آن که اینجا از گنه عاری بود
مرد سازشکار به از مردم کاری بود
اندرین ره تیر رفتن خاصۀ لاری بود
زان به چوکی می رساند هر که را پوز و چنه!
وا به حال آن که اینجا از گنه عاری بود
مرد سازشکار به از مردم کاری بود
اندرین ره تیر رفتن خاصۀ لاری بود
زان به چوکی می رساند هر که را پوز و چنه!
شهرآرا- 11- 10 47
********
یاداشتها:
1- در سال 1351 دانش آموز صنف یازدهم در لیسۀ جمعیت بگرام بودم. در همین سال که هنوز نظام شاهی در کشور حاکم بود، دامنۀ مظاهرات ضد رژیم به بگرام هم کشیده شد. هنوز که هنوز است، به یاد ندارم که آن مظاهره برای چی بود. اما هرچه بود ما مظاهره کرده بودیم و در آن مظاهره علیه اولیای امور شعار دادیم. نوجوانی بود و به قول معروف جوان بودیم و جویای نام. این که جوانان هدف شکاریان سیاسی بودند و دامهای سیاسی را سر راه همین ها پخش می کردند، ریشه در شناخت آنها از روانشناسی جوانان داشت. برای نو جوانان درسنین 10 تا 22 تبارز کردن مهمترین خصلت روانی شان است و چه بهتری که تبارز سیاسی داشته باشن که این خود بحث گستردۀ دیگریست...
در همین مظاهره بود که من شعر بالا را خوانده بودم. این شعر در پشتی مجموعه یی از پارچه های نثر مسجع از همین نویسنده با عنوان "نیلوفر" به نشر رسیده بود. شاعرش- پاییز حنیفی، در نظام کمونیستی و در دوران حاکمیت تره کی و امین به زندان افگنده شد ومانند هزاران خدمتگار و فرهنگی دیگر این وطن، به دست دژخیمان رژیم شهید گردید.
2- امروز که بازهم خبری از ناروایی رژیم غنی و عبدالله در "سفیر ساختن یک خاین" دیگر شنیدم، تلاش کردم این شعر را پیدا کنم که خدا را شکر پیدایش کردم. باید از خانم نانسی دوپری که کتابهای زیادی را در دوران جهاد و جنگهای کابل جمع آوری کرده بود، اظهار سپاس و قدر دانی کرد. خانم دوپری در دوران جهاد موسسه یی در پشاور تاسیس کرده بود که کارش جمع آوری کتابها و نشرات در مورد افغانستان بود. وقتی جنگها در کابل شروع شد و کتابخانه ها به غارت رفت، شمار زیادی از این کتابها به پشاور راه یافتند و اکثر آنرا موسسه یی که خانم دوپری آنرا اداره می کرد خریداری و نگهداری کرد. این موسسسه (IRIC) نام داشت.
********
یاداشتها:
1- در سال 1351 دانش آموز صنف یازدهم در لیسۀ جمعیت بگرام بودم. در همین سال که هنوز نظام شاهی در کشور حاکم بود، دامنۀ مظاهرات ضد رژیم به بگرام هم کشیده شد. هنوز که هنوز است، به یاد ندارم که آن مظاهره برای چی بود. اما هرچه بود ما مظاهره کرده بودیم و در آن مظاهره علیه اولیای امور شعار دادیم. نوجوانی بود و به قول معروف جوان بودیم و جویای نام. این که جوانان هدف شکاریان سیاسی بودند و دامهای سیاسی را سر راه همین ها پخش می کردند، ریشه در شناخت آنها از روانشناسی جوانان داشت. برای نو جوانان درسنین 10 تا 22 تبارز کردن مهمترین خصلت روانی شان است و چه بهتری که تبارز سیاسی داشته باشن که این خود بحث گستردۀ دیگریست...
در همین مظاهره بود که من شعر بالا را خوانده بودم. این شعر در پشتی مجموعه یی از پارچه های نثر مسجع از همین نویسنده با عنوان "نیلوفر" به نشر رسیده بود. شاعرش- پاییز حنیفی، در نظام کمونیستی و در دوران حاکمیت تره کی و امین به زندان افگنده شد ومانند هزاران خدمتگار و فرهنگی دیگر این وطن، به دست دژخیمان رژیم شهید گردید.
2- امروز که بازهم خبری از ناروایی رژیم غنی و عبدالله در "سفیر ساختن یک خاین" دیگر شنیدم، تلاش کردم این شعر را پیدا کنم که خدا را شکر پیدایش کردم. باید از خانم نانسی دوپری که کتابهای زیادی را در دوران جهاد و جنگهای کابل جمع آوری کرده بود، اظهار سپاس و قدر دانی کرد. خانم دوپری در دوران جهاد موسسه یی در پشاور تاسیس کرده بود که کارش جمع آوری کتابها و نشرات در مورد افغانستان بود. وقتی جنگها در کابل شروع شد و کتابخانه ها به غارت رفت، شمار زیادی از این کتابها به پشاور راه یافتند و اکثر آنرا موسسه یی که خانم دوپری آنرا اداره می کرد خریداری و نگهداری کرد. این موسسسه (IRIC) نام داشت.
پس از سرنگونی طالبان خانم دوپری موسسه اش
را با همه داشته هایش به دانشگاه کابل برد. چنانچه دیده می شود حالا کتابها و
اسناد را دیجیتال ساخته و به دسترس همگان قرار داده اند. این خانم حق بس بزرگی
برگردن جامعۀ فرهنگی و علمی کشور دارد.
2- دو واژه را در کتاب نشر شده که من شعر را در آن یافتم، سانسور کرده اند. از آن دو واژه یکی را خوب به یاد دارم که کلمۀ "خیانت" است در مصرع "می کند هرکس خیانت، می نمایندش سفیر." واژه دیگر از مصرع "حال مردم زین گروه .... گشته منقلب" سانسور شده است. اصل این واژه به خوبی یادم نیست اما به احتمال قوی و با در نظرداشت وزن و معنی شعر یا باید "دون" باشد یا "پست". من واژۀ "پست" را ترجیج داده و به مسوولیت خودم، هردو واژه را به جایش گذاشتم.
2- دو واژه را در کتاب نشر شده که من شعر را در آن یافتم، سانسور کرده اند. از آن دو واژه یکی را خوب به یاد دارم که کلمۀ "خیانت" است در مصرع "می کند هرکس خیانت، می نمایندش سفیر." واژه دیگر از مصرع "حال مردم زین گروه .... گشته منقلب" سانسور شده است. اصل این واژه به خوبی یادم نیست اما به احتمال قوی و با در نظرداشت وزن و معنی شعر یا باید "دون" باشد یا "پست". من واژۀ "پست" را ترجیج داده و به مسوولیت خودم، هردو واژه را به جایش گذاشتم.
..................................................................................................................................................
پرتو نادری
یادی ازنویسندهء شهید
پاییز حنیفی
نام اصلی پاییز حنیفی
عبدالرووف است. او به سال «1316» خورشیدی در كابل زاده شده است. حنیفی از شمار
نخستین شخصیت های فرهنگی افغانستان است كه به دست دژخیمان رژیم دست نشاندهء اتحاد
شوروی پیشین به سال «1357»خورشیدی سر به نیست شد. او را کشتند ؛
اما صدای او بدون تردید پیوسته در زیر رواق فرهنگ و ادبیات کشور طنین
انداز خواهد بود.به تعبیر واصف باختری شاعر و ادبیات شناس بزرگ كشور او نیز از
همان پرنده گانی بی بازگشت جنگل رگبار است.
او را می توان از شمار
نخستین نسل طنز نویسان افغانستان خواند. او نخستبین گزینهء نوشته های طنزی خود را
به سال «1347» زیر نام «لبخند» در شهر كابل انتشار داد. بعداً این كتاب به سال
«1379» به اهتمام دكتور اسدالله شعور به وسیلهء ادارهء نشراتی كیومرث در پشاور
تجدید چاپ شده است.
پاییز در خانوادهء
تهیدسی به دنیا آمده بود. با دشواری زیاد آموزش خود را تا سویهء بكلوریا با
استفاده از دوره های آموزشی شبانه تكمیل كرد. تنگدستی برایش فرصت آن را نداد تا به
آموزش در دانشكدهء حقوق و علوم سیاسی كه مورد علاقه اش بود بپردازد.
نوشته های او همیشه زبان
انتقادی و طنز آمیزی داشته است كه این امر هر از گاهی مشكلاتی برای او به وجود می
آورد.
در ادبیات
معاصرافغانستان پاییز حنیفی بیشتر به نام پژوهشگر عرصهء دانشهای عامیانه
شهرت دارد. به یقین می توان گفت كه او در این زمینه از شمار پیش گامان است. عرصه
دیگری كه او در افغانستان شهرت دارد عرصهءادبیات كودك است.
پاییز حنیفی نه تنها
آثار قابل توجهی برای كودكان در نظم و نثر نوشته، بلكه ترانه و افسانه هایی
عامیانه رابرای كودكان نیز گرد آوری كرده است. یكی از برازنده گی كار زنده یاد
حنیفی در این زمینه این است كه او چنین آثاری را بیشتر از ساحه گرد آوری می كرد نه
از كتابخانه ها. از این نقطه نظر چنین آثار او از اهمیت بزرگ پژوهشی و اصالت بر
خوردار است.
چنین به نظر می آید كه
پاییز حنیفی یكی از پر كار ترین پژوهشگران و نویسنده گان افغانستان بوده است كه با
وجود مشكلات فراوانی كه داشت پیوسته می نوشت و مثل آن بود كه زنده گی را وقف نوشتن
به كودكان و پزوهشها در زمینهءادبیات عامیانه كرده بود. این هم شماری از آثار نشر
شدهء او:
- عجب ورجب، مجموعهء سروده های انتقادی و انتباهی
- كان خنده، این اثر در حقیقت ادامهء همان عجب و رجب
است
- تبسم، مجموعهء اشعار فكاهه و انتباهی
- نیلوفر، مجموعهء از چند بحر طویل
- نفحه، مجموعهء سروده های اجتماعی
- گنجی از سخن، مجموعه یی از وجیزه ها
- سرود های محلی، مجموعهء افسانه ها و آهنگ های مردم
- لبخند (جلد دوم) مجموعهء افسانه های عامیانه
- ندا، مجموعه ترانه ها
- صد برگ، مجموعهء سروده ها
- نگین الماس، مجموعهء سروده ها
- ندای كودك مجموعهء ترانه ها عامیانه برای كودكان
- جبران شكست، داستان
- فریب دوستانه، داستان
- دشلمه
- توضیحی بر ضرب المثلها
پاییز حنیفی در چهل ویك
ساله گی به شهادت رسید و دراین مدت كما بیش یك دهه فرصت یافت تا به تحقیق و افرینش
بپردازد، آن گونه كه از آثارش بر می آید او با عشق بزرگی به كار نویسنده گی می
پرداخته است. این در حالیست كه همیشه فقر، تهی دستی و غضب حاكمان روز گار با او
دست و گریبان بود. ازاو آثار زیادی در زمینهء نظم، نثر و پژوهشهای ادبی وجود دارد
كه آن شهید در زمان حیاتش نتوانست آن ها را به چاپ برساند. روانش شاد باد!
و نفرین بر آدمکشان بی
فرهنگ!
................................................................................................................................................................
انور امینی
چه میتوان کرد؟
چه میتوان کرد؟
بخش اول
فاجعۀ قتل هفت هموطن ما بدست دشمنان مردم و کشور ما آخرین زنگ خطر نابودی آنرا منحیث یک کشور و یک اجتماع انسانیی مسکون در آن جغرافیای سیاسی به صدا در آورده است. کارد در گلوی انسانیت، فرهنگ انسانی، ارزش های انسانی و همه تمدن مادی و معنوی در آن سرزمین گذاشته شده است تا آن را مانند گلو های آن عزیزان مسافر هموطن ما ببرند.
چه میتوان کرد؟
فاجعۀ قتل هفت هموطن ما بدست دشمنان مردم و کشور ما آخرین زنگ خطر نابودی آنرا منحیث یک کشور و یک اجتماع انسانیی مسکون در آن جغرافیای سیاسی به صدا در آورده است. کارد در گلوی انسانیت، فرهنگ انسانی، ارزش های انسانی و همه تمدن مادی و معنوی در آن سرزمین گذاشته شده است تا آن را مانند گلو های آن عزیزان مسافر هموطن ما ببرند.
چه میتوان کرد؟
در گذشته در همچو حالات مردم ما قیام میکردند، چون در نهاد هر
زنده جان و بخصوص هر انسان غریزۀ مقاومت در برابر نابودی و یا مبارزه برای بقأ
نهفته است. قیامهای مردم ما در برابر تهاجمات و مظالم بیگانگان و خودی ها در گذشته
را همه میدانیم. اما چرا این بار این ملت و این مردم غیور این همه تسلیم اند، گویا
تن به نابودی داده اند و سرنوشت ذلت بار خود را تقدیر ازلی دانسته و آنرا پذیرفته
اند. دلیل آن به نظر من نه در ماهیت دشمن و متن دشمنی اش، بلکه در برآمد ظاهری اش
است که با ظاهر دیگر دشمن ها در گذشته تفاوت عمیق دارد. بزرگترین تمایزی که من در
این شکل تحمیل ذلت و اسارت نسبت به گذشته میبینم قیافۀ مذهبی تجاوزکار است. دشمن
به نام دین و پخش اسلام واقعی کمر به نابودی ما بسته و از مقدسات ما بر ضد ما و برای
نابودی ما استفاده میکند. این دشمن الله و اکبر گویان سر بیگناهان را میبرد، زنان
بیدفاع را سنگسار میکند و حتا الله و اکبر گویان داخل خوابگاه دختران در دانشگاهها
شده به عزت آنها تجاوز میکند.. مردم مَنگ شده اند و نمیدانند که چه گپ است. آنها
در یک دو راهی قرار دارند. بلاخره مردم برای بقأ خود، آنچه را غریزۀ انسانی به
آنها حکم میکند، خواهند کرد، اما چه باید کرد تا بسیار بسیار دیر نشود و نوشدارو
پس از مرگ به سهراب نرسد.
تلاش جامعۀ مدنی، دانشمندان، روشنفکران، جریان های سیاسی لیبرال و جوانان داخل کشور بالاتر از ستودنی است. اگر انرژِیی مقاومت در جسم آن ملت جاری گردد به یقین منبع اصلی اش همین آتشفشان خواهد بود. اما من و ما های دیگری که از آن کشورهستیم ولی در خارج و بخصوص در کشور های غربی زندگی میکنیم چه نقش و اثری میتوانیم در این مبارزه برای بقای وطن اصلی خود داشته باشیم؟( که مبارزه برای حفظ هویت ما در خارج، نیز است) به یقین میتوان گفت که دل اکثریت مهاجرین هموطن ما در غرب برای وطن اصلی شان میتپد. داشتن عواطف انسانی و دلسوزی به افغانستان و مردمش در بین این هموطنان میتواند کورۀ دیگری از انرژی باشد( هر چند نه بزرگ) اگر درست سمت و سو داده شود. همانطوریکه گفتم ما در لحظات بسیار حساس و تاریخی زندگی آن کشور قرار داریم. همین موضوع میتواند تکانه ای باشد برای دانشمندان، روشنفکران، فعالان مدنی و قلم بدستان مهاجر ما تا به موقعیت خود در قبال آن کشور بیاندیشند و با ایجاد انجمن ها و اتحادیه ها به نیرو تبدیل شده و موضع واحد برای دفاع از هستی کشور اتخاذ نمایند.
ما با احساست و احساساتی شدن نمی توانیم کاری از پیش ببریم. احساسات نیک میتوانند تکانه های نیک باشند ولی پس از آن عقل و دانش است که باید رهبری را بگیرد. متأسفانه انعکاس موضعگیری های داخل کشور تا همین اکنون فضای بی اعتمادی و نفاق را در بین مهاجرین ما در غرب ایجاد کرده بود، ولی در این یک سال گذشته که ما در برابر سوال مرگ و زندگی وطن قرار داریم، نه تنها باید در برابر دیدگاه های گذشتۀ خود سوالیه بگذاریم، بلکه باید انعکاس دهندۀ آنچه به نام تنازع البقأ در آنجا میگذرد، گردیم. ما میتوانیم آیینه ای گردیم که مقاومت مردم ما را در برابر نابودی به دنیا منعکس کند. ما باید سخنگوی مردم و کشور خود در دنیا گردیم. این هدف برآورده نمیگردد مگر با درک واقعیت های جدید این دنیای جدید. خواهش من از دانشمندان و روشنفکران قلم بدست مقیم کشور های غربی این است تا هموطن های ما را در اینجا اولآ به واقعیت مهاجر افغانستانی بودن شان در غرب متوجه بسازند، چون اکثر اینها با آنکه از مزایای زندگی غربی استفاده میکنند، در عمل، در عادات، در افکار و در زندگی روزمرۀ خود کاملآ یک افغان مقیم افغانستان اند. به این معنا که کوچکترین تغییر در افکار و عادات و حتا در جۀ پیروی شان از عنعنات خرافاتی آن کشور که حتا در آنجا کهنه شده اند، ایجاد نشده است. و همین یکی از دلایلی است که نمیتوان یک نیروی تاثیر گذار مهاجر ایجاد کرد. ما وقتی میتوانیم برای آن کشور مفید واقع شویم که اولآ برای خود و فامیل خود درا ینجا مفید واقع شویم. اینکار میسر نیست مگر با پذیرفتن و آشتی کردن با این دنیا و فرهنگ آن. آمدن به کشور های غربی با فرزندان و خانوادۀ خود و بعدآ رد کردن ، مقاومت کردن و مبارزه با فرهنگ و حتا دانش کشوریکه خود داوطلبانه به آن آمده اند و تابعیت آنرا پذیرفته اند، آنقدر مضحک است که تناقص در شخصیت خود و بخصوص فرزندان این خانواده ها ایجاد کرده است. مٍلآ پسر یکی از همین هموطن های ما که در کالج درس میخواند و تابعیت آمریکا را دارد و هنوز از مزایای مادی پناهنده گی خود و خانوده اش برخوردار است میگوید" مه از افغانستان هستم و دشمن این مملکت هستم". البته هرکی میتواند نظریات سیاسی و موضعگیری در برابر سیاست های دولت داشته باشد. همین دیموکراسی غربی این حق را به همه میدهد. ولی دشمنی و نفرت از وطن کاریست کاملآ متفاوت. مثل این است که ما به خاطر نفرت از دولت حامد کرزی و یا اشرف غنی بگوییم که :" مه دشمن افغانستان هستم ویا از افغانستان نفرت دارم" . باید بگویم که اطفالی که اینگونه تربیه میشوند نه برای افغانستان و نه برای کشوری که از نان ونمک آن تغذیه میشوند، مفید اند. از گفتن جملۀ بالا توسط آن طفل، پدرش در جمع دیگر افغانها احساس غرور و سربلندی میکند؛ گویا مسولیت وجدانی و ایمانی خود را ادا کرده است. او به دلیل عدم درک واقعیت موجود و مقاومت در برابر ارزش های غربی نمیداند که آن طفل در آینده نه به درد افغانستان خواهد خورد، چون نه در آنجا زندگی خواهد کرد و نه به آنجا برخواهد گشت؛ و نه به درد وطن نو خود که این پدر برایش با آوردنش به آن به او اعطأ کرده است. در پهلوی اینکه این شیوۀ تربیه، ناسپاسی و بیوفایی به وطن را نیز غیر مستقیم به او تلقین میکند. این پدر و مادر ها چون دانش دنیای نو را نمیخواهند بپذیرند، فکر میکنند که فرزندانشان ملکیت شان اند و از همین رو آنها را وسیله ای کسب ثواب برای خود و وسیله ای طلب آمرزش برای گناهانی که خود در جوانی مرتکب شده اند، میسازند.
ادامه دارد
................................................................................................................................................................
پرتو نادری
تلاش جامعۀ مدنی، دانشمندان، روشنفکران، جریان های سیاسی لیبرال و جوانان داخل کشور بالاتر از ستودنی است. اگر انرژِیی مقاومت در جسم آن ملت جاری گردد به یقین منبع اصلی اش همین آتشفشان خواهد بود. اما من و ما های دیگری که از آن کشورهستیم ولی در خارج و بخصوص در کشور های غربی زندگی میکنیم چه نقش و اثری میتوانیم در این مبارزه برای بقای وطن اصلی خود داشته باشیم؟( که مبارزه برای حفظ هویت ما در خارج، نیز است) به یقین میتوان گفت که دل اکثریت مهاجرین هموطن ما در غرب برای وطن اصلی شان میتپد. داشتن عواطف انسانی و دلسوزی به افغانستان و مردمش در بین این هموطنان میتواند کورۀ دیگری از انرژی باشد( هر چند نه بزرگ) اگر درست سمت و سو داده شود. همانطوریکه گفتم ما در لحظات بسیار حساس و تاریخی زندگی آن کشور قرار داریم. همین موضوع میتواند تکانه ای باشد برای دانشمندان، روشنفکران، فعالان مدنی و قلم بدستان مهاجر ما تا به موقعیت خود در قبال آن کشور بیاندیشند و با ایجاد انجمن ها و اتحادیه ها به نیرو تبدیل شده و موضع واحد برای دفاع از هستی کشور اتخاذ نمایند.
ما با احساست و احساساتی شدن نمی توانیم کاری از پیش ببریم. احساسات نیک میتوانند تکانه های نیک باشند ولی پس از آن عقل و دانش است که باید رهبری را بگیرد. متأسفانه انعکاس موضعگیری های داخل کشور تا همین اکنون فضای بی اعتمادی و نفاق را در بین مهاجرین ما در غرب ایجاد کرده بود، ولی در این یک سال گذشته که ما در برابر سوال مرگ و زندگی وطن قرار داریم، نه تنها باید در برابر دیدگاه های گذشتۀ خود سوالیه بگذاریم، بلکه باید انعکاس دهندۀ آنچه به نام تنازع البقأ در آنجا میگذرد، گردیم. ما میتوانیم آیینه ای گردیم که مقاومت مردم ما را در برابر نابودی به دنیا منعکس کند. ما باید سخنگوی مردم و کشور خود در دنیا گردیم. این هدف برآورده نمیگردد مگر با درک واقعیت های جدید این دنیای جدید. خواهش من از دانشمندان و روشنفکران قلم بدست مقیم کشور های غربی این است تا هموطن های ما را در اینجا اولآ به واقعیت مهاجر افغانستانی بودن شان در غرب متوجه بسازند، چون اکثر اینها با آنکه از مزایای زندگی غربی استفاده میکنند، در عمل، در عادات، در افکار و در زندگی روزمرۀ خود کاملآ یک افغان مقیم افغانستان اند. به این معنا که کوچکترین تغییر در افکار و عادات و حتا در جۀ پیروی شان از عنعنات خرافاتی آن کشور که حتا در آنجا کهنه شده اند، ایجاد نشده است. و همین یکی از دلایلی است که نمیتوان یک نیروی تاثیر گذار مهاجر ایجاد کرد. ما وقتی میتوانیم برای آن کشور مفید واقع شویم که اولآ برای خود و فامیل خود درا ینجا مفید واقع شویم. اینکار میسر نیست مگر با پذیرفتن و آشتی کردن با این دنیا و فرهنگ آن. آمدن به کشور های غربی با فرزندان و خانوادۀ خود و بعدآ رد کردن ، مقاومت کردن و مبارزه با فرهنگ و حتا دانش کشوریکه خود داوطلبانه به آن آمده اند و تابعیت آنرا پذیرفته اند، آنقدر مضحک است که تناقص در شخصیت خود و بخصوص فرزندان این خانواده ها ایجاد کرده است. مٍلآ پسر یکی از همین هموطن های ما که در کالج درس میخواند و تابعیت آمریکا را دارد و هنوز از مزایای مادی پناهنده گی خود و خانوده اش برخوردار است میگوید" مه از افغانستان هستم و دشمن این مملکت هستم". البته هرکی میتواند نظریات سیاسی و موضعگیری در برابر سیاست های دولت داشته باشد. همین دیموکراسی غربی این حق را به همه میدهد. ولی دشمنی و نفرت از وطن کاریست کاملآ متفاوت. مثل این است که ما به خاطر نفرت از دولت حامد کرزی و یا اشرف غنی بگوییم که :" مه دشمن افغانستان هستم ویا از افغانستان نفرت دارم" . باید بگویم که اطفالی که اینگونه تربیه میشوند نه برای افغانستان و نه برای کشوری که از نان ونمک آن تغذیه میشوند، مفید اند. از گفتن جملۀ بالا توسط آن طفل، پدرش در جمع دیگر افغانها احساس غرور و سربلندی میکند؛ گویا مسولیت وجدانی و ایمانی خود را ادا کرده است. او به دلیل عدم درک واقعیت موجود و مقاومت در برابر ارزش های غربی نمیداند که آن طفل در آینده نه به درد افغانستان خواهد خورد، چون نه در آنجا زندگی خواهد کرد و نه به آنجا برخواهد گشت؛ و نه به درد وطن نو خود که این پدر برایش با آوردنش به آن به او اعطأ کرده است. در پهلوی اینکه این شیوۀ تربیه، ناسپاسی و بیوفایی به وطن را نیز غیر مستقیم به او تلقین میکند. این پدر و مادر ها چون دانش دنیای نو را نمیخواهند بپذیرند، فکر میکنند که فرزندانشان ملکیت شان اند و از همین رو آنها را وسیله ای کسب ثواب برای خود و وسیله ای طلب آمرزش برای گناهانی که خود در جوانی مرتکب شده اند، میسازند.
ادامه دارد
................................................................................................................................................................
پرتو نادری
نزیهی جلوه،
شاعری که بسیار می خواند، کم می نوشت
محمد
کریم نزیهی که به زبانهای پارسی دری و ترکی اوزبیکی شعر می سرو در شعرهایش« جلوه»
تخلص می کرد. شخصیت با شکوهی داشت با ابعاد گوناگونه فرهنگی و سیاسی – اجتماعی. پا
بند به اصول و ارزشهای انسانی در سیاست،
تعهد و مسوُولیت در شعر و پژوهشهای ادبی – تاریخی. آشنا با فسلقه و جامعه
شناسی و آگاه از جریانهایفکری مغرب زمین.
نصرین
مهرین در چند جملۀ کوتاه این گونه شناختی
از او به دست می دهد: « شخصیتی با چنان اندوختههای ادبی، فلسفی و جامعه
شناسانه در زندهگیاش دارای بعد دیگری از علایق و فعالیتها نیز بود. مبارزۀ ضد
استبداد و خواهان اطلاح طلبی و بهبود خواهی اوضاع افغانستان و مردم آن.»
لاله
رخان سرو قد، نصیر مهرین، 1391، ص80.
او به
سال 1285 خورشیدی برابر با 1906 میلادی در شهرمزار شریف چشم به جهان گشود. پدرش
قاضی بابه مراد نام داشت از عالمان و زمینداران اندخوی. میر محمد صدیق فرهنگ در
کتاب خاطرات اش نزیهی را این گونه معرفی می کند: « پدرش در عصر امیر عبدالرحمن خان
و امیر حبیب الله خان در کابل منصب قضا داشت و از جملۀ درباریان به حساب می رفت.
نزیهی تحصیلات عصری نداشت؛ اما علوم قدیم را از نزد پدرش و دیگر ملایان در خانه آموخته
بود و در فارسی، عربی و ترکی صاحب سواد بود. از انگلیسی به کمک کتاب لغات استفاده
می کرد.»
خاطرات
میر محمد صدیق فرهنگ، 1394، ص 146.
ظاهراً
از نوجوانی به شعر روی آورد، شاهد تحولات سیاسی- اجتماعی و ادبی-
فرهنگی دهۀ استقلال بود. این که
گاهی گفته اند که او از شمار مشروطه خواهان دوم
در دوران امیر حبیب الله بوده است، نظر به سال تولدش اشتباهی بیش نیست. با
در نطر داشت سال تولد او که در چندین منبع آمده است می توان گفت که شخصیت ادبی و
سیاسی او در همان سالهای پادشاهی امان
الله شکل گرفته و به ثمر رسیده است. نصیر
مهرین در این پیوند در کتاب «لاله رخان سرو قد» به تفصیل سخن گفته است. نزیهی به سال 1310 خورشیدی به عضویت انجمن ادبی
کابل در آمد. فرهنگ در کتاب خاطرات از
دوستی بسیار نزیدک خود با نزیهی سخن گفته
و در پیوند به شخصیت او این گونه داوری می کند: « آن چه او را در انجمن ادبی که
فضلای جوان آن عصر به شمار می رفتند، امتیاز می بخشید ژرفی و عمق معلومات او بود.
در برابر گستردهگی و سطحی بودن معلومات
سایرین. از نظر سجیه و روش اجتماعی نیز بین او و دیگران یک تفاوت بارز احساس می
شد. به این معنی که نزیهی به رتبه و مقام دولتی بی علاقه یا اقلاً کم علاقه بود،
در حالی که سایرین تمام فهم شان را به کسب رتبه و تقرب به مقامات مصروف ساخته
بودند. بنا براین نزیهی بسیار مطالعه می کرد و کم می نوشت. در صورتی که دیگران کم
مطالعه می کردند و زیاد می نوشتند و توسط دستگاه انتشاراتی دولت، که در اختیار شان
بود، انتشار می دادند؛ اما آنچه از همه بیشتر ما دو نفر را به هم نزیک ساخت ،
مخالفت مشترک ما با دولت و خاندان شاهی و علاقهمندی ما به آزادی و دموکراسی بود.»
خاطرات
میر محمد صدیق فرهنگ، 1394، ص 148.
به هر
صورت در هیمن سالها بود که نزیهی « تاریخچۀ ادبیات افغانستان » را نوشت که از
ارزش بزرگ پژوهشی برخوردار است و به همین گونه تاریخ شیبانیان را.
نزیهی
باورمند بود که تاریخ ادبیات افغانتستان یک مفهوم کلی و گسترده است و این مفهوم بر
می گردد به هستی ادبیات همه زبانهای که در افغانستان به آن سخن گفته می شود.
تاریخ ادبیات یک یا دو زبان نمی تواند کلیت تاریخ ادبیات افغانستان را در خود
داشته باشد. چنین بود که پیوسته تلاش می
کرد تا برنامه های مشخصی جهت تدوین تاریخ ادبیات ترکی ازوبیکی و دیگر زبانهای
افغانستان نیز فرهم شود. چنینی دیدگاههایی برای نظامهایی که ماهیت آنان را تفوق
طلبی زبانی و نژادی تشکیل می دهد نه تنها
پذیرفتنی نیست، بلکه سرکوب کردنی نیز است. چنانکه بر بنیاد نوشتههای پژوهشگران
، نزیهی نیز با چنین سرنوشتی رو به رو گردید. او را در دوران صدارت هاشم خان ممنوع
القلم ساختند. همیشه چنین بوده است، نظامهای
خودکامه روشنفکران و نویسندۀ متعهد را یا می کشند و خاموش می سازند، یا هم به گفتۀ مردم توته قندی در دهانش می کنند تا
خاموش بماند. در حالت دیگرهم قلماش را از او می گیرند، یا قلماش را می شکنند.
این دیگر خشینترین سانسوری است که بر نویسندهیی روا داشته می شود. یعنی دیگر
مجالی برای نشر نوشتههای او نمی گذارند. در مورد نزیهی چنین شد. همان گونه که
گفته شد او را ممنوع القلم ساختند.
میر محمد
صدیق فرهنگ دلایل این امر را که چگونه
نزیهی به سوی جنبشهای سیاسی و دموکراسی کشانده شد، این گونه می نویسد: « تا جایی احساس کردم دو رشته او را با این طرز
تفکر مربوط می ساخت. یکی رشتۀ خانوادهگی؛ زیرا او داماد غلام محمد خان معروف به
" پروفیسر" رسام و نقاش میمنگی از مشروطه خواهان عصر حبیب الله خان بود
و مدتی با این عنوان در زندان سپری کرد.
رشتۀ دوم رفاقت او در انجمن ادبی با میر غلام محمد غبار و سرورجویا و سایر آزادیخواهان
بود که در عصر نادرخان به زندان رفتند و نزیهی که به نسبت آشنایی نادرخان با پدرش
یا بر سبیل اتفاق از حبس نجات یافت، در برابر آنان احساس یک نوع مسوُولیت می کرد و
در هرحال عنعنۀ ایشان را در برخورد با دولت که عنعنۀ سرکی و یا دست کم دوری گزیدن
از مرکز قدرت بود، حفظ می کرد. در حالی که همکاراناش در نزدیک شدن به مراکز
مذکور بر یک دیگر پیشی می گرفتند.»
1394، ص
148.
فرهنگ در
همین یادداشت کوتاه خود در پیوند به شخصیت سیاسی و فرهنگی نزیهی همه خطوط شخصیت او
را روشن می سازد. سیاست و ادبیات برای نزیهی به مانند دیگران نردبانی نیست که از
آن بر بام شهرت و ارضای غرایز بهیمی فراز آید
و خود را به لذتهای حقیری برساند؛ بلکه شعر او آمیخته است با بینش های
سیاسی او که همانا رهایی انساناست از استبداد. شعرش شعر مقابله و شعر استقامت است
در برابر استبداد و رهایی انسان. مردی است که پیوسته چراغ امید در دست دارد و می خواهد در دل تاریکیها
راه بزند و آنگاه هم که احساس می کند که دیگر پاهایش در این کوره راه پر سوسمار و
سوزان توان راه رفتن ندارد، به نسل جوان را فریاد می زند که بیایند و مشعل مبارزه
را هم چنان به پیش برند.
به قول
میرغلام محمدغبار سقوط پادشاهی امان الله خان یک فاجعۀ تاریخی بود. او جلد نخست
تاریخ خود را با این جمله ها به پایان
آورده است: « این واقعه در افغانستان به
حیث یک " فاجعۀ تاریخی" تلقی
گردید، مخصوصاً در بین طبقۀ روشنفکر. زیرا اینها از بازیهای که در افغانستان
واقع شده بود، پیش بینی می کردند که با انهدام دولت امانیه و انعدام تحولات
اجتماعی پلان یک تخریبات و ویرانی های متداوم در پیش است و محتمل است که استبداد
داخلی و استعمار خارجی افغانستان را برای مدت طولانی واژگونه نگهدارد. پس البته
در کشور ریشۀ وطنپرستان مبارز از بیخ کشیده خواهد شد. فقر عمومی آغاز خواهد
گردید، وحدت ملی افغانستان به واسطۀ تولید نفاق عمومی به نامهای پشتون و تاجیک،
هزاره و اوزبیک سنی و شیعه و امثال آن
برهم خواهد خورد و بالاخره فضای دیگر و قشر دیگری ایجاد خواهد گردید که با نفع و
مصالح مردم افغانستان ارتباطی نداشته و به ساز دیگران خواهند رقصید. این تصورات
تلخ در طبع روشنفکران تاثیر دو جانبۀ مثبت و منفی نمود. یعنی گروهی نا امید
گردیدند و گروهی برای مبارزه حاضر شدند. » افغانستان در مسیر تاریخ، ج نخست،
انتشارات میوند، 1382، ص 384-385.
در
درازای تاریخ همیشه چنین بوده است. آنانی که احساسهای سیاسی شان از خرد سیاسی
آنان بیشتراست، نمی توانند شکست را تحمل
کنند. چون با شکشت رو به روی می شوند
زانوی نا امید در بغل می گیرند و می اندیشند که گویا مدینۀ فاضلۀ سیاسی آنان
فرریخته و دیگر امید برپایی آن وجود ندارد. در مقابل آنانی که با خرد سیاسی ، جنبشهای
سیاسی را دنبال می کنند یا به آن می پیوندند، شکست سیاسی می تواند برای شان
سرچشمۀ تجربههای تازهیی باشد. از مبارزه
دست بر نمی دارند. زنده یاد غبار در مقایسه با چنین افرادی شعر شاعری را می آورد که نه تنها فروپاشی
پادشاهی امانالله او را در هالۀ نا امیدیها فرو نمی برد؛ بلکه امید به پیروزی
را از دست نمی دهد به نوحه سرایی نمی پردازد. مردم را به مبارزه و استقامت فرا می
خواند و می خواهد میراث مبارزه را چنان
مشعلی به دست پرتوان نسل آینده برساند. غبار آخرین جمله اش را در این کتاب این
گونه نوشته است:« یک شاعر روشنفکر( از
گروه دوم) دربین این ویرانی و انهدام کشور، جوانان را به مبارزه دعوت کرده و چنین
سخن گفت:
تاکی از
جور وستم، شکوه و فریاد کنید
سعی برهم
زدن منشأ بیداد کنید
دست ما
دامن تان باد، جوانان غیور
که از
این ذلت و خواری، همه آزاد کنید
صد
هزاران چومنت آتش بیداد بسوخت
نه
نشینید زپا، دم به دم ارشاد کنید
فتنه
انگیخته تبعیض نژادی در خلق
فکر
آیندۀ ملک خود و اولاد کنید
چندی از
خون نعم، سرخوش و شیرین کامند
گریه بر
فاقه کشان خود و فریاد کنید
خانمان
کرد تبه تا شود آباد خودش
خانۀ ظلم
و ستم یک سره بر باد کنبد
تا شود
بر همهگان امن و امانت قایم
عالمی نو
زمساوات و حق ایجاد کنید
ای
جوانان ستم مرتجعان چند کشید
تا به کی
رحم به این دستۀ شیاد کنید
ننگ دارد
بشریت زچنین کهنه رژیم
طرح
ویرانی این بنگه زبنیاد کنید
آشیان
همه مرغان زستم آتش زد
قصد آتش
زدن خامۀ صیاد کنید
ندهند
ارزشگاهی به حقوق بشری
تکیه به،
بر خود و بازوی چو فولاد کنید
غازه
سازید زخون شاهد آزادی را
تا زخود
روح شهیدان وطن شاد کنید
سوخت ای
همنفسان آتش استبدادم
شرح این
سوخته را بر همه انشاد کنید
چشم امید
به تو نسل جوان دوخته ام
در خور
شان شرف و ممکلت آباد کنید
روزی آید
که شود خلق به خلق حاکم و ما
رفته
باشیم از این ورطه، زما یاد کنید
می برم
در دل زار حسرت آزادی را
کاش خاکم
به بر سایۀ شمشاد کنید
شعر من
لالۀ باغ دل خونین من است
مهوشان
زیب لب و حسن خداداد کنید
هر کجا
لاله رخی با قد سروی دیدید
یک نفس
یاد از این « جلوۀ» ناشاد کنید
1382،
ص 836-837
این شعر
نزیهی به پیروی از همان شعر معروف ملک الشعر بهار سروده شده است. بهار شاعر، پژهشگر،
دانشمند، روزنامهنگار و شخصیت مبارز ایران است که پیوسته در هوای رسیدن به
مشروطیت و دموکراسی نوشت، سرود و مبارزه
کرد. تا جایی که به سرودههای شاعران مانند نزیهی، باقی قایل زاده ، میر علی اکبر
شامل، سرور جویا و چند تن دیگر نگاه می کنیم در می یابیم که این شعر بهار در شعر
سیاسی و مقاومت افغانستان تاثیرگذاریهای مشخصی داشته است. شاید یکی از دلایل آن
در این امر نهفته باشد که روشفکران، شاعران، نویسیندهگان و آگاهان هر دو کشور در
هوای مشروطیت و دموکراسی پرچم مبارزه بر افراشته
و دستگاه حاکمه را به آوردگاه فراخوانده بودند. البته از این میان سرور جویا به تعریض به پاسخ بهار
پرداخته است. شاید بهتر باشد که شعر ملک الشعر بهار را نیز این بیاوریم:
من نگویم
که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم
برده برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل م
گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید
به باغی و مرا یاد کنید
یاد از
این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون
تمنای گل و لابه و شمشاد کنید
هر که دارد زشما مرغ اسیری به قفس
برده در
باغ و به یاد مناش آزاد کنید
آشیان من
بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر
ویران شدن خانۀ صیاد کنید
شمع اگر
کشته شد از باد مدارید عجب
یاد
پروانۀ هستی شده بر باد کنید
بیستون
بر سر راه است، مباد از شیرین
خبری
گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و
بیداد کند، عمرجوانان کوتاه
ای
بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از
جور شما خانۀموری ویران
خانۀ
خویش محال است که آباد کنید
کنج
ویرانۀ زندان شد اگر سهم بهار
شکر
آزادی و آن گنج خداداد کنید
این شعر
را بهار در 1312 در زندان شهربانی سروده که در این زمان نزیهی 27 سال داشته
است.اگر این امر را در نظر بگیریم که این شعر یکی چند سال بعد به افغانستان رسیده،
در آن صورت می توان گفت که شعر نزیهی از سرودههای او در دوران استبداد صدارت هاشم
خان است. شعر نزیهی در حقیقت تبلوری است از تجربههای تلخی که شاعر در زمان حبیب
الله کلکانی، استبداد نادر خانی و هشم خانی پشت سر گذاشته است. شعر بهار بدون
تردید گونهیی از شعر مقاوت در برابر استبداد خودی است که پرخاشی است آمیخته با
اندرز به حاکمان، که از این نگاه بیشتر به شعرهای محمود طرزی شباهت دارد. هم پرخاش وجود
دارد و هم پند و اندرز به نطام حاکم. در
شعرهایی محمود طرزی نیر روحیۀ حاکم چنین است. هر دو شاعر در تلاش به هم ریختن دستگاه
حاکمه نیستند، بلکه بیشتر می خواهند تا دستگاه از بیداد دست بردارد و به سوی
دادگری گام گذارد. در شعر بهار می خوانیم:
جور و
بیداد کند، عمرجوانان کوتاه
ای
بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
شعرنزیهی
شعر مقابله رویا روی با استبدادحاکم است.
شعری است که چنان شیپوری که به هدف دیگرگونی نظام نواخته شده است. به حاکمان پند و اندرز نمی دهد؛ بلکه به نسل جوان هشدار می هد که راه رستگاری در نوجه و زاری نیست؛ بلکه باید به پا
بر خیزند و دشمن را به آوردگاه فرا خوانند.
دست ما
دامن تان باد، جوانان غیور
که از
این ذلت و خواری، همه آزاد کنید
استبداد
نظام حاکم مردم را ذلیل و خوار ساخته است
و باید این وضعیت را با فرو افگندن نظام
از ریشه دگرگون ساخت. در خانۀ صیاد باید آتش افگند. این صیاد همان نظام حاکم نادر-
هاشم است که مردم را در بند و زنجیر کشیده است. می دانیم تا صیاد هست مرغان آزاد
که همان مردم اند، در آمان نخواهند ماند و آزادانه نخواهند توانست که سرود خوانی
کنند. او نظام حاکم را دستۀ شیادانی
می داند که بر کشور حاکم شده اند.
نیروی مبارز در برابر چنین شیادانی همان نیروی جوان است وچنین است که بار
بار بر جوانان فریاد می زند:
ای
جوانان، ستم مرتجعان چند کشید
تا به کی
رحم به این دستۀ شیاد کنید
چشم امید
به تو نسل جوان دوخته ام
در خور
شان شرف و ممکلت آباد کنید
به هرصورت بهار و نزیهی این شعرها را در
روزگاری سروده اند که در هر دو کشور
خودکامهگانی حاکم بودند و روشنفکر کشی و به زندان افگندن آزادیخواهان و دیگر
انیشان، پایۀ اصلی سیاست آنان را می ساخت.
بهار خود در زندان است. دلاش در هوای دیدن باغ تنگ شده است . به نظام
حاکم هشدار می دهد که اگر هوای آبادانی
خانۀ خود را دارد خانۀ دیگران ویران نکند؛ اما نزیهی با حاکمان گفت و گویی ندارد.
وضعیت را و استبداد حاکم را روشن می سازد و به مردم و عمدتاً برای
جوانان هشدار می دهد که بر خیزند و نظامی را ننگ بشریت است از پای در اندازند.
ننگ دارد
بشریت زچنین کهنه رژیم
طرح
ویرانی این بنگه زبنیاد کنید
آشیان
همه مرغان زستم آتش زد
قصد آتش
زدن خامۀ صیاد کنید
نصیر
مهرین در پیوند به چگونهگی شعر نزیهی این گونه
می نویسد: « استبداد پادشاهی نادرخان و صدارت محمد هاشم خان بیشتر نخبههای جامعه را از راه
اعدام از میان برداشت و یا در زندانها اسیر گرفت، سخندان و اندیشمند را به ستوه
آورده بود، شعر تاکی او مرامنامه و جویبار خروشندهیی از سینههای پر درد است.
این پارچه شعر سر تا پا سیاسی، نیز مانند شعر شادوروان بهار ، سرور جویا که به
بهار کنایه و طعنه می زند در دورانی سروده شده است که آن استبداد مطلقۀ خاندانی به بیدادگری دست می
یازید.»
1391، ص
86.
نزیهی دراین شعر ستم همهگانی را بیان می کند.
دشمن یکی است، سوار بر اسب چموش قدرت و مردمان را شلاق می زند. به جز آنانی را که
در سایۀ رکاب سیاه او گام زده اند و دست درکاسۀ او دارند. وقتی استبداد همهگانی است، پس عدالت نیز باید
همهگانی باشد. در سرزمینی که همهگان را نیروی حاکمه سرکوب می کند، هیچ گروهی و
هیچ قومی به تنهایی نمی تواند به سعادت و بهزیستی دست یابد. نزیهی در هوای عالم دیگری است. یعنی خواهان
نظامی است که همگان درزیر چتر آن بدون تمایز رنگ، نژاد و زبان بتوانند در کنار
هم به آسایش – سیاسی – اجتماعی دست یابند؛
اما چنین چیزی ممکن نخواهد بود تا زمانی که این کهنه رژیم از پای در انداخته نشود:
تا شود
بر همهگان امن و امانت قایم
عالمی نو
زمساوات و حق ایجاد کنید
پرسش این
است که این علم نوی که نزیهی می خواهد، چگونه نظامی است؟ این نطام یا این عالم نو
او همان است که حاکمیت مردم برقرار شود،
نه آن که دشمن مردم حاکم بر مردم باشد. او
باور دارد که روزی چنین خواهد شد.
روزی آید
که شود خلق به خلق حاکم و ما
رفته
باشیم از این ورطه، زما یاد کنید
انتحاب و راهیابی نزیهی در دورۀ هفتم و هشتم شورا یکی از
دورههای درخشان زندهگی سیاسی او را می سازد. او در این دور به جناج چپ و روشنفکرانه
مجلس نمایندگان پبوست و در خط پاسداری دموکراسی ، آزادی و عدالت اجتماعی در همهنگی
با روشنفکران دیگرهمچنان گام برداشت. دیدگاههای سیاسی او ان سوتر از مرزهای
زبانی و قومی راه می زد. اندیشۀ فراگیر همه افغانستانی داشت. اندیشههای که در نه
تنها همه شهروندان بتوانند با حقوق مساوی شهروندی زندهگی کنند؛ بلکه اقوام
گوناگون کشور نیز باید در ساختار سیاسی کشور جایگاه مناسب خود را داشته
باشند. نزیهی را با چنین دیدگاهی در
کمیسیون مشورتی قنون اساسی دهۀ مشروطیت می بینیم. چنان که مسودۀ قانون اساسی
دهۀ مشروطیت در اواخر سال 1342 برابر با 1963 تکمیل گردید، قرار بر این شد
تا این مسوده پیش از آن که به جرگۀ بزرگ یا لویه جرگه جهت تصویب ارائه شود، باید
از نظر یک کمسیون مشورتی بگذرد. میر محمد صدیق فرهنگ در کتاب خاطرات خود نام 24 تن
از شخصیتهای وابسته به ردههای گوناگون اجتماعی را نام برده است که عضو این
کمیسیون بودند و نام کریم نزیهی به شمارۀ یازدهم آمده است. این کمیسیون در نهم حوت 1342 به کار خود آغاز
کرد. فرهنگ در پیوند به بحثهایی که در این کمیسیون روی مسألۀ زبانها صورت گرفته
بود، این گونه می نویسد:« در قسمت زبان
رسمی زبان دری که به جای زبان فارسی به
پیشنهاد من در متن درج شده بود هواخواهان برتری پشتو را غافلگیر کرد. آنها ترجیح
می دادند که این زبان مانند سابق زبان فارسی نامیده می شد تا آن را بیگانه و منسوب
به ایالت فارس از ایالات ایران قلم داد کرده در افغانستان از رسمیت ساقط نمایند و زبان
پشتو را یگانه زبان رسمی و ملی کششور اعلان نمایند. باید گفت که در این موضوع پشتو
زبانانی که در کمیتۀ تسوید عضویت داشتند، خصوصاً شفیق و حامد منصفانه رفتار
نمودند. یعنی از اصل رسمی بودن هر دو زبان و مساوات در بین ایشان، که در متن درج
شده بود، صادقانه دفاع نمودند. معذالک چون تعداد هواخواهان پشتو زیاد بود، فقرهیی
در متن علاوه شد که به حکومت وظیفه می داد برای انکشاف " زبان ملی پشتو"
تدابیر خاص اتخاذ کند و این توصیه در سالیان بعدی از طرف پشتو زبانان یا بهتر است
بگوییم بیروکراتهای پشتو زبان، به حیث سلاح موثری در جهت حصول هر گونه امتیاز
برای خودشان به کار رفت و موضوع مساوات در بین دو زبان رسمی را مسخ کرد. از همه بدتر این که در جملۀ اضافی مذکور زبان پشتو به حیث زبان ملی
یاد شده بود. به طوری که ممکن بود از آن
چنین نتیجه گیری کرد که سایر زبانها ملی نمی باشند؛ اما این نکته بعدها، چنانچه
خواهیم دید در لویه جرگه به طور ضمنی اصلاح گردید.»
1394،
ص 335.
این که
پیشنهاد زندهیاد فرهنگ در آن نشست برتری جویان زبان پشتو را به عقب نشینی واداشته
بود، در آن برهۀ زمان گونهیی از پیروزی می توانست به شمار آید؛ اما مشکلی که این
مساًله بعداً ایجاد کرد که این است که فاشیستان بعدی هم چنان به زبان های
افغانستان از روزنۀ سیاستهای فاشیستی خود نگاه کردند و تلاش نمودند تا این تلقین
غیر علمی را در افغانستان ایجاد کنند که گویا فارسی و دری دو زبان جداگانه است
که به یکی در ایران و به دیگری در
افغانستان سخن گفته می شود. در حالی که فارسی دری زبان یک حوزۀ تمدنی بزرگ است و
امروزه دست کم تمامی دست آوردهای تمدنی و فرهنگی این حوزه در زبان فارسی دری باز
تاب یافته است. به زبان دیگر فارسی دری روایتگر
دانش، هنر ، ادبیات، تاریخ فسفه، سیاست و تمدن این حوزۀ بزرگ فرهنگی است.
چنبن امری نه تنها برای فارسی زبانان افغانستان ، بلکه برای تمام مردم افغاستان
مایۀ سر بلندی است. آنانی که در برابر زبان فارسی دری می ایستند و در جهت محدود
سازی آن تلاش می کنند نا دانسته تیشه بر ریشۀ زبان خود نیز می زنند.
به روایت
فرهنگ: « در روز دوم مذاکرات هنگامی که مساًلۀزبان مطرح بود، کریم نزیهی موضوع
حقوق زبان اوزبیکی و سایر زبانهای محلی کشور را مطرح ساخت. به واقع سکوت از حقوق
آنها خلای مهمی در متن قانون شمرده می شد؛ اما پیش از آن که موضوع مورد مباحثۀ
اصولی قرار بگیرد قدیر ترهکی در ضمن رد نمودن پیشنهاد نزیهی، زبانهای مذکور را
به حیث زبانهای منحط یاد کرد. این امر موجب آن شد که نزیهی هم مجلس را ترک
بگوید.»
1394، ص
336.
تا
تاریخ، زبان و فرهنگ وجود دارد این جملۀ«
منحط» قدیر ترهگی که غیر از زبان پشتو
دیگر زبانها و فرهنگهای این سرزمین را حتا در دورانی که سلطنت شرمسار افغانستان
می خواست بوزینه وار تقلید دمکراسی کند، بر پیشانی دموکراسی گویا افغانی ! چنان خطی ازشرمساری و
سر افگندهگی باقی خواهد ماند. باهمین جملۀ قدیر ترهگی بسنده است تصور کنیم که
اگر او نیروی هیتلر، موسولینی و صیهونیستهای
اسراییل را می داشت خداوند می داند که چه آتشی بر فرهنگ و زبانهای دیگر نمی
ریخت. شاید این بیمار روانی زبان و فرهنگ مردم همان کوه های اند که هیچ
فاشیستی نمی تواند آن را از جای بر کند همچنان
صدها و هزارا فاشیست دیگر چون قدیر ترهکی می آیند و آب و خاک می شوند واما
مثنوی معنوی مولانا و خمسۀ امیر علی شیرنوایی
به ماننده دهها شهکار دیگر بر جای خواهند ماند. این که در سدههای آینده کدام زبانها می میرند
و از حوزۀ فرهنگی و تمدنی جهان بیرون می شوند، مربوط می شود به این امر که این
زبانها چقدر ظرفیت داد وگرفت دارند و چقدر می توانند هستی خود شان به حیث یکی از
استوار ترین و موثر ترین پیوند در میان انسانها نگهدارند. سیاستهای فاشیستی هرگز
و هرگز نمی تواند ماندگاری ادبیات و فرهنگی را تضمین کند. سیاستها فاشیستی خود دشمن فرهنگ و زبان اند.
با این همه تشدید سیاست های چرکین زبانی،
نژادی و مذهبی در رژیم نادرخان و میراث سیاسی او نه تنها جلو هرگونه توسعه
اجتماعی و فرهنگی را سد کرد، بلکه سبب شد تا چنین اختلافهای روزتا روز ژرفا و
دامنۀ بیشتری پیدا کرد. سیاستهای که سنگبنای فاشیزم قومی و زبانی را گذاشت و تا
امروز فاشیستان به اصطلاح مدرن می آیند و خشت و سنگ دیگر بر این دخمۀ جهنمی می
گذارند و در میان اقوام ، زبانها و فرهنگهای رنگا رنگ افغانستان دیوار می کشند!
تاریخ واژۀ فراموشی را به حافظه نمی سپارد. تاریخ
روشن می سازد که پیشنهاد نزیهی « منحط» بود یا سخن فاشیستی قدیر ترهگی که هنوز
بوی گند فاشیزم آن دماغ انسانیت را آزار می دهد!
این هم شاید یکی از طنزهای سیاه روزگار است که نزیهی
که پنجه در پنجۀ فاشیستان کرده بود تا جایگاه زبان ترکی ازوبیکی و دیگر زبانهای
کشور در قانون اساسی مشخص گردد و تاریخ ادبیات ترکی ازبیکی نیز نوشته شود، تا هنوز سرودههای ترکی ازبیکی او
گرد آوری نشده و به نشر نرسیده است.
نزیهی که
همه هستیاش عشق سرزمین بود و مردم آن و زندهگی اش را در مبارزه برای آزادی و
دموکراسی به سر برده بود، پس از تجاوز
شوری، در حالی که دیگر بار سنگین زندهگی و نا توانیهای پیری شانه های استوارش را
خم کرده بود به سال 1361 خورشیدی کشور را
ترک. می دایم درختان کهنسال درخاک و درآب و هوای دیگر سبز نمی شوند، این گونه بود
که او به سال 1362 خورشیدی در شهر دهلی هند چشم از جهان بست و قلب تپندۀ او که همیشه آشفشانی از عشق مردم و کشور را در
خود نهفته داشت خاموش گردید؛ اما ناماش در فهرست مبارزان راه دموکراسی ، آزادی و
شعر مقاومت افغانستان جایگاه بلندی دارد.
پایان