Freitag, 31. August 2012

وین دفتر بی معنی







والتربنیامین فیلسوف و اندیشگر مقتدر مکتب فرانکفورت در دفتر خاطراتش در سال 1931 عیسوی نوشته است: «یک دم، فقط یک دم، حس می کنی که در این دنیا تنهاای. و برای همیشه تنها خواهی ماند.» [1] رهنورد زریاب این یکی از قیافه های برجسته و توانمند ادبیات داستانی افغانستان ، دریک نامه اش در سال 2001 ع از «مون پلیه» فرانسه برای یک دوستش در آلمان نوشت: «خدا کند در تنهایی خوی کرده باشی، هر چند آدمی همواره تنهاست و تنها به جهان آمده است. تنها از جهان خواهد رفت. دیگر همه اش افسانه است...»
با این دو گفتار از مقولۀ تنهایی، می خواهم نوشتاری نمایم اندر باب رهنورد زریاب متفکر و نویسندۀ نامورافغان که پس از سالها هجرت دوباره به وطنش برگشته است و در هجرت، شاید بیشتر ازدیگران، مزه تلخ تنهایی را چشیده بود.
یک : آغاز مهاجرت درونی
الف :
در دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان (از آغاز کودتای ثور تا سقوط رژیم) رهنورد زریاب فراز و فرود زیادی را دید. مدتی به زندان افتاد. زمانی بر کرسی ریاست فرهنگ وهنر وباری هم برکرسی ریاست کابل تایمز نشست. گاهی خانه نشین شد و زمانی هم رئیس انجمن نویسندگان. در تمام این دوران رهنورد زریاب نه ستایشنامه ای به دولتمردان رژیم نوشت و نه هم نکوهش نامه.
ب :
در زمان حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان، در پهلوی حرف های یاد شده وبا آنکه رهنورد شناخت و معرفتی با شماری از دولتمردان آن رژیم داشت، ولی در او نوعی «مهاجرت درونی» آغاز شده بود. به همین سبب است که می نگریم او در آن دوره کمتر به خلاقیت ادبی پرداخته است. حتی گفته می توانیم که در سراسر آن دوره تنها دو داستان کوتاه نوشته است. یکی «و یاسمن ها سوختند» و دیگری «برف و نقشهای روی دیوار» و گاه گاهی ترجمه نموده و یگان مقاله نوشته است وبس.
آنچه از او در آن دوره، درمجموعه های داستانی «آوازی از میان قرنها»، «مرد کوهستان» ، «دوستی از شهر دور» و «نقش ها و پندار ها» چاپ شده اند بیشترینه خلاقیت ادبی رهنورد زریاب پیش از کودتا هفت ثوراست.
رهنورد زریاب را مهاجرت، به شدت ویران کرده بود.
رهنورد زریاب را مهاجرت، به شدت ویران کرده بود.
دو : مهاجرت بیرونی
الف :
در شروع دهه هفتاد، هنگامی که کابل به دست مجاهدین افتاد، رهنورد زریاب به مهاجرت بیرونی آغاز کرد. نخست به پاکستان، بعد به ماسکو و از آنجا به مون پلیه فرانسه رفت .
ب :
اینجا ، درآغاز هجرت تا دیر، دست به نوشتارهای غیر داستانی، مثل خاطره نویسی - به ويژه سیاسی - زد. به باورمن اینگونه نوشتارهای رهنورد را هرگز نمی توان به خلاقیت های داستانی او برابر دانست، حتا در مقایسه قرار داد، چه داستانهای رهنورد در مجموع از ویژه گیهای در خورارزش امروزین داستانی برخوردارند. مثال در داستان های او «انجماد استعاره های کهنه» نگریسته نمی شوند. در داستان های او در مجموع بُعد تصور و واقعیت در یک تضاد عجیبی قرار دارند. در داستانهایش رهنورد همواره از دیدگاه «سوسیال ریالیزم» عامیانه فراتر قرار داشته و هیچ نخواسته است در داستان هایش با این دیدگاه ادبی عامیانه آشتی کند. همچنان رهنورد هرگز نخواسته است دیدگاه هنری را تابع دیدگاه مروج سیاسی بسازد و در سطح گفتمان های عادی مصلحتگرا جلوه کند. سر انجام این که رهنورد زریاب یکی از بزرگترین مقطع و شاید آغاز تازه ای در ادبیات داستانی افغانستان باشد و اما، در رابطه به همان نوشتار های غیر داستانی او، این گپ آدرنو، فیلسوف و نظریه پرداز بزرگ صدق می کند: «برای انسانی که خانه ای ندارد، تا در آن زنده گی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی می شود».[2]
به باور من رهنورد از طریق آن نوشتارها، مکانی برای زندگی و زنده ماندن در این دیارهجرت برای خویش خلق می نمود. از سوی دیگر همین نوشتارهای غیر داستانی رهنورد درهجرت، چنان تأثیر گذار بود که به شدت خشم بسیاری دولتمردان سابقه (کمونیست ها) را طُور می داد!
چارگرد قلا گشتم ... ( رمان، کابل ، سال روان خورشیدی )
چارگرد قلا گشتم ... ( رمان، کابل ، سال روان خورشیدی )
ج :
رهنورد دراین هجرت بیرونی، که برای برخی از ما واقعأ هجرت است، شدیدأ احساس تنهایی می کرد، در نامه ای که در سال 1377 خورشیدی از همان «مون پلیه» برای یک دوستش فرستاده است، نوشته است: «شاید یگانه پیوند من با زنده گی چیزهایی باشند که می خوانم و نامه هایی که از چند تا دوست معدود دریافت می کنم. دیگر هیچ چیز مرا به زنده گی پیوند نمی دهد».
د :
رهنورد زریاب را مهاجرت، به شدت ویران کرده بود. در نامۀ ماه ثور 1379 خورشیدی خود بازهم برای آن دوست خود نوشت: «... عزیز، به آن سوال ها پاسخ خواهم گفت. ولی باور کن که در حال حاضر از رهگذر روانی چنان فرسوده هستم که اصلأ به زنده بودن خودم شک دارم. اما می دانم که شکوه و زاری جایی را نمی گیرد و این زنده گی سگانه را درمان نمی تواند». یکماه بعد یعنی در جوزای همان سال بازهم، نوشت: «می دانی که وقتی آدمی روحأ نارام باشد، حافظه اش به چیزی چرندی مبدل می شود. از من همین طور شده است و دیروز و امروز هرچه کوشیدم سوال های نامه ترا پیدا کنم، نتوانستم. یعنی حافظه ام یاری نداد تا دریابم که آن کاغذ را کجا مانده ام».
و در حمل 1380 خورشیدی در پاسخ یک نامه چنین نوشت: «به عقیدۀ من، شاید لازم نباشد که بیش از حد براین زنده گی ـ به گفته خودت ـ سوگواره تاکید کنی و این مقوله را به نفس تلقین نمایی. برای این که همۀ مان و هرکدام به گونه ای، در همین آب و هوای "سگانه"دست و پا می زنیم و فقط بعضی از آدم ها این وضعیت را احساس می کنند و گروه دیگر از حالت چیزی در نمی یابند و کیف شان کوک است و خنک مراد می رانند.» ویا در نامۀ دیگرش نوشته است: که «این زنده گی سگانۀغربت بسیار ناراحت کننده و کمرشکن است. و اما، همین زنده گی با همین ویژه گی هایش، برای شماری از هموطنان چنان خوش آیند است که نپرس... سوگمندانه که این ها اکثریث هم دارند. در میان اینان، گروهی هم هستند که از درد دوری وطن می نالند...».
ر:
رهنورد زریاب با همه دلمردگی ها و خسته بودن تن و روان، در همین هجرت یکی از بهترین خلاقیت ادبی خود یعنی رمان «گلنار و آیینه» را نوشت. خلاقیت ادبیی که در آن دیدگاه مطلقأ فردگرای رهنورد را در قیافۀ «ربابه» می توان جستجو کرد. چنین به نظر می رسد که واقعیت در مجموع مزاحمت بزرگی است و «ربابه» از این مزاحمت بزرگ به نام واقعیت حذر می کند.
سه : پدرود با هجرت و برگشت به زادگاهش:
الف:
رهنورد زریاب بعد از سقوط حاکمیت طالبان، کوله بارش را بربست و باهجرت وداع نمود. در زادگاهش آن دلمردگی ها برای رهنورد شادمانی آورد. مقولۀ معروف است که: " شاد که باشی زمان به تندی می گذرد." چنان چه رهنورد زریاب در یک نامه اش از کابل برای همان دوستش نوشت: « ... جان، زمان به شتاب شگفتی انگیز می گذرد، دیروز که حساب کردم ، دیدم که از آمدنم به کابل ده ماه گذشته است. من هیچ متوجه نشده ام. این زمان لعنتی قهاری است که هیچ کس نیروی مقاومت در برابر آن را ندارد.»
ب:
رهنورد زریاب دربازگشت به زادگاهش ، دریافت که در خور احترام است . چنان چه در یک نامۀ دیگرش نوشته است : «... در غزنی که بودیم ، یک حادثۀ جالب را شاهد بودم : رفته بودیم به روضۀ سلطان محمود. بیرون که آمدیم در باغ روضه ، پسر نوجوانی به سویم آمد و آهسته ـ تقریباً نجوا کنان ـ گفت : " استاد، من می خواهم نویسنده شوم . دعا تان را بدهید! "
می دانی، چه حالتی به من دست داد. فقط توانستم رویش را ببوسم و برایش تمنای پیروزی نمایم.»
می دانی، چه حالتی به من دست داد. فقط توانستم رویش را ببوسم و برایش تمنای پیروزی نمایم
می دانی، چه حالتی به من دست داد. فقط توانستم رویش را ببوسم و برایش تمنای پیروزی نمایم
ج:
رهنورد دریافت، که نه تنها در زادگاهش درخوراحترام است، بل در کشور هم زبانش ایران نیز قابل قدراست. چنان که باری در ایران در محفلی دعوت شده بود، در یکی از نامه هایش نوشته است: « محمود دولت آبادی یک سخنرانی کرد در باب داستان های من که شگفتی زده ام ساخت، با چی دقتی این داستان ها را خوانده بود. یکی جمله اش خیلی تعارف داشت که گفت : " اگر رهنورد زریاب نرنجد ، می خواهم بگویم که تنها چخوف چنین داستان هایی نوشته است ".»
د:
رهنورد زریاب چنان شیفتۀ زادگاه پدری خود شده است که در یک نامه اش می نگارد:
« می خواهم بازهم مسافرتی به غزنی بکنم؛ اگر ممکن باشد، می خواهم زمینی بگیرم دورتر از شهر و ... خانه گکی بسازم و پس از باز نشسته گی آن جا بروم و زنده گی کنم. زمستان های پُر برف غزنی بسیار زیبا و افسانه یی است.»
ر :
آیا رهنورد زریاب ، به این خیالش دست خواهد یازید؟ آیا در غزنی خانه گکی خواهد ساخت و یا این که بار دیگر تن به هجرت در خواهد داد ؟ پاسخ این پرسش را زمان خواهد گفت.
چهار:
دست آورد نیم قرن زنده گی پُربار فرهنگی رهنورد زریاب :
الف : شناخت ژرف از پس منظر و گذشتۀ ادبیات فارسی دری.
ب : تسلط کامل بر روش املا و درست نویسی زبان فارسی دری.
ج : آگاهی از ادبیات داستانی جهان به ویژه ادبیات کلاسیک باختر زمین.
د : تاحدودی آشنایی به فسلفه جهانی .
ر : نگارش صد داستان کوتاه و دو رمان .
ص: ترجمه چندین داستان کوتاه و مقالات از زبان انگلیسی به فارسی دری .
رهنورد زریاب با همه دلمردگی ها و خسته بودن تن و روان، در همین هجرت یکی از بهترین  خلاقیت ادبی خود یعنی رمان «گلنار و آیینه» را نوشت
رهنورد زریاب با همه دلمردگی ها و خسته بودن تن و روان، در همین هجرت یکی از بهترین خلاقیت ادبی خود یعنی رمان «گلنار و آیینه» را نوشت
پنج :
آثار رهنوردزریاب :
الف : آوازی از میان قرنها ( مجموعۀ داستان کوتاه ، کابل ، 1362 خورشیدی)
ب : مرد کوهستان ( مجموعۀ داستان کوتاه ، کابل ، 1363 خورشیدی)
ج : دوستی از شهر دور( مجموعۀ داستان کوتاه، کابل ، 1365 خورشیدی)
د : پیراهنها( ترجمۀ داستان کوتاه ،کابل ، 1365 خورشید)
ر: نقشها و پندار ها ( مجموعۀ داستان کوتاه 1366 خورشیدی)
ص: حاشیه ها ( مجموعۀ مقالات ، کابل 1366 خورشیدی)
ط : گنگ خوابدیده ( مجموعۀ نقد و برسی ، کابل ، 1366 خورشیدی)
ع : تصویر( ترجمۀ داستانهایش به روسی، مسکو، 1983 م)
ف : گلنار و آیینه ( رمان، پشاور، 1381 خورشیدی)
گ : ...چه ها که نوشتیم! ( مجموعۀ مقالات ، تهران ، 1382 خورشیدی)

ل : گنگ خواب ديده (مجموعه مقالات در نقد فلم، تياتر ونقد ادبي)

م : شمعي در شبستان (شمعی در شبستان ، پشاور 1380 خورشیدی )
ن : هذيان هاي دور غربت ( مجموعۀ مقالات ، پاریس ، 1382 خورشیدی)
ه : چارگرد قلا گشتم ... ( رمان، کابل ، سال روان خورشیدی )
ی -اختر مسخره، فلمنامه.
واین نوشتار را باشعری از حافظ، یکی از شعرهای محبوب رهنورد رو به پایان می برم:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غـــــــــــرق می ناب اولی
...
نویسنده: نعمت حسینی
ویراستار: یاسر
رویکرد ها و اشاره ها:
[1] ـ بابک احمدی، خاطرات ظلمت، ص 25
[2] ـ آدرنو، اخلاق کوچک، ص 87
* در این نوشتار از یک نوشتار دیگرم اندرباب رهنورد زریاب وام گرفته ام
** ـ به اجازه خود رهنورد زریاب از نامه هایش در این نوشتار استفاده شده است.





Dienstag, 28. August 2012

آزمون های استخباراتی




پرتو نادری




               آزمون های استخباراتی همسایه گان


وقتی کسی به نام مولوی مجب الرحمان، تمام خشونت طالبان را در حنجرهء خود جمع می کند وبعد فتوا می دهد که موسیقی حرام است و نباید کنسرتی راه اندازی شود، تازه پس از یک دهه دهل کوبیدن بر بام دموکراسی، آزادی های مدنی و حقوق بشر، صدای پای طالب را بار دیگر در دهلیز خانۀ خود می شنویم و صدای شلاق او را که بر اندام زنی در خیابان می پیچید! شنیدن یک چنین خبری از سرزمین چون هرات با آن همه گذشتۀ غنامند تاریخی وفرهنگی شگفتی انگیز به نظرمی آید!
من تصور می کنم که آزمون‌های استخباراتی همسایه‌گان  در مورد افغانستان پیش از بر آمدن امریکایی ها (اگر برآمدنی درکارباشد) آغاز یافته است، هم درعرصه های نظامی وهم در عرصه های فرهنگی و اجتماعی. پاکستانی با حمله های مرگبار راکتی وتوپخانه ای خود در کنر و نورستان شاید در کنار اهداف دیگری، می خواهند تا میزان تعهد امریکا را در پیوند به پیمان راهبردی افغانستان- امریکا بیازماید. چیزی که تا کنون پاکستانی ها به  نتایج پیش بینی شدهء خود رسیده اند. دولت افغانستان با غیرت افغانی که دارد مهر بردهن کوبیده  و گویی آب از آب تکان نخورده است. به زبان مردم از سنگ صدا بر می خیزد و از رییس جمهور نه! سال پار در چنین موردی بزرگترین دلیل رییس جمهور این بود که ما ازعمل همانند بدان سبب دوری می جوییم که در هر دو طرف خط مرزی دیورند یک قوم برادر زنده‌گی دارند و هرگونه عمل متقابل مردمان آن سوی خط را زیانمند می سازد. این یک حس بزرگ انسان دوستانه است! اما رییس جمهور به برادران این سوی خط که او را به پادشاهی! بر گزیده اند چرا نمی اندیشید. من می گویم آن کس برادر من نیست که از خانۀ او به سوی خانۀ من سنگ انداخته می شود. آن که نیمه شبان بر خانۀ من سنگ می اندازد نه برادر من؛ بلکه دشمن من است. آن که خواب کودکان مرا نیمه شبان آشفته می سازد برادر من نیست. جناب رییس جمهور با چین برادر خوانده‌گی های آتشین نه تنها برای پاکستانی ها چراغ سبز نشان داده است که تا هر گونه که می خواهند به خاک افغانستان تجاوز کنند؛ بلکه خنگ دیوانۀ افراط‌‌‌‌ گرایی را نیز لگام از سر برداشته تا آن گونه می خواهد در این میدان بتازد و همه چیز را لگد مال سازد. گفته می شود که ارتش پاکستان و گروه های وابسته به استخبارات آن کشور ظرف ماه های اخیر زمینه های گسترده یی  را در جهت جا به جایی هسته های دهشت افگنی در خاک افغانستان فراهم کرده اند. آن‌ها راکت می زنند و پیش می آیند و ما کوچ می کنیم وسرود غیرت افغانی سر می دهیم! بدون تردید پاکستان تا پیش از بیرون برآمدن نیرو های ایتلاف از افغانستسان می خواهد تا تمام هسته های دشت افگنی را در نوار جنوبی افغانستان جا به جا کند، دیر نخواهد بود، صدای ملا عمر که با یک چشم آینده را روشنتر ازدوچشم حامد کرزی می بیند، از کنر و یا هم از نورستان و یا یکی از ولایات نوارجنوبی افغانستان شنیدده خواهد شد؛ آن گاه این پاکستان است که خواهد گفت: هسته های بنیاد گرایی نه در پاکستان؛ بلکه درافغانستان قرار دارد. ازهم اکنون پاکستان ادعا دارد که این افغانستان است که بنیاد گرایی  را و دهشت افگنان را به پاکستان می فرستد. پاکستان با چنین راکت پراگنی های شجاعانه که هم به ریش ما می خندد و هم به ریش امریکایی‌ها در حقیقت  امریکا را به آوردگاه فرا می خواند تا ببید که به گفتۀ یکی از رهبران کمونیست جهان  این پیل پا گلین یا این ببر کاغذی چه واکنشی در پیوند به این راکت پراگنی‌ های دوامدار و بر نامه ریزی شدۀ پاکستان نشان می دهد!
پا کستان در این مورد تا کنون آسوده خاطر است بناً حملات راکتی بر افغانستان را همچنان  ادامه خواهد داد.
در پیوند به فتوای مولوی صاحب مجب الرحمان که اگر مولوی بوده باشد! فکر می کنم که این خود نیز می تواد که یک  پروژۀ استخابراتی باشد.  شاید  در آین پروژه می خواهند بدانند که پس از ده سال بوق و کرنای دموکراسی و جامعۀ مدنی مردم افغانستان، نهاد های مدنی افغانستان، احزاب سیاسی افغانستان، روشنفکران افغانستان در پیوند به این امر چه گونه واکنشی نشان می دهند! اگر واکنش ها به سود آنان باشد بعد خواهیم دید که همین مولوی  و کسان دیگری زیر نام مولوی  فتوا های دشوار و دشوارتری را صادر خواهند کرد تا آخرین روزنه های یک زنده‌گی مدنی را ببندند.
تا کنون دولت به گفتۀ مردم شولۀ خود را خورده و پردۀ خود را کرده است. نهاد های مدنی و احزاب سیاسی که از ناز سخن به چشم و ابرو می گویند،  واکنش هم آهنگی نشان نداده اند!
شماری هم شاید این رویداد را یک موضوع وابسته به هرات بدانند، فکر می کنند که مقابله با آن،  تنها وابسته به هراتیان است؛ اما این جا یک پروژه استخباراتی بزرگ آغاز شده است. این پروژۀ سیاه افغانستان شمول است. من می خواهم بگویم که اگر در برابر چنین فتوا های عقب نشنی صورت گیرد، بار دیگرمکتب ها و دانشگاه ها به روی دختران و کار در نهاد های دولتی و غیر دولاتی برای زنان حرام خواهد شد!  خندیدن حرام خواهد شد. همه چیز حرام خواهد شد جز آن چیزی که طالبان  و ملا های گوش به فرمان آن ها می خواهند. همه چیز حرام خواهد جز آن چیز های که به سود مولوی مجب الرحمان وشرکا خواهد بود.  این هه چیز درموجودیت همین دولتی حرام خواهد شد که مور و ملخ در شناخت هویت و ماهیت آن  سر درگریبان دارند.
فتوای مجب الرحمان یک زنگ خطر برای برگشت است. من وقتی این خبر را شنیدم ، روز های سیاه  حاکمیت طالبان به یادم آمد که تا در کوچه ها می دیدی  دستگاه های تلویزیون بود آویخته از درختان و یا هم نهاده روی دیوارها.  دایرۀ سیاهی یادم آمد که تمام فلم های سینما زینب را  در پیش روی این سینما سوختانده بودند. نقاشی افغانستان را دیدم که یک پایش را بریده بودند و چیز های دیگر. شگفتی انگیز این است که این فتوا در شرایطی صادر می شود که افعانستان قانون اساسی دارد. شاید این بار برادران می خواهند که پیش از گرفتن تمام هرم های قدرت، پس از خروج نیروی های ایتلاف در همین مدت زمان باقی مانده از ریاست جمهوری برادر بزرگ جناب حامد کرزی  آن چیزهای را پیاده کنند که ذهنیت عقب ماندۀ قرون وسطایی آنان  می خواهد. وقتی زنگ های خطر به صدا در می آیند باید متوجه بود که ریسمان این زنگ‌ها در دست استخباراتی کدام کشور هم‌سایه یا جهان قرار دارد؟؟؟
                                                                 اسد 1391 خورشیدی
                                                                     شهر کابل


Sonntag, 26. August 2012

در بارۀ جلوگیری ازیک برنامۀ هنری درهرات





به نامِ خداوند دادگر و توانا

اعلامیّۀ شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان
دربارۀ جلوگیری از یک برنامۀ هنری در هرات
کابل افغانستان
شهریور/ سنبله 1391 هجری خورشیدی



                                                    
                                                         شفیق مرید

مسؤولان ولایت هرات از راه‌اندازی برنامۀ هنری شفیق مُرید، هنرمند جوان و بااستعداد کشور، جلوگیری کردند. این تصمیم زمانی گرفته شد که شخصی به نام مولوی مجیب‌الرحمن، راه‌اندازی این برنامۀ هنری را  که قرار بود در روز سوّم عید در ورزش‌گاه هرات برگزار شود، «ترویج فحشا» در جامعۀ هرات نامید و آن را خلاف ارزش‌های دینی خواند.
نشر این خبر از سوی رسانه‌ها، نهادهای شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان را سخت شگفتی‌زده ساخته است. آن‌چه مایۀ نگرانی ما شده، این است که حکومت چه‌گونه می‌تواند بر بنیاد اظهارات پراگنده و ضدونقیض یک شخص، حقوق فرهنگی جوانان یک شهر را زیرِ پا کرده و از ترویج برنامه های سالم فرهنگی جلوگیری کند.
بر بنیادِ قانون اساسی و تعهّدات بین‌المللی افغانستان، دولت موظف است تا برای دفاع و پاس‌داری از ارزش‌های آزادی بیان و ترویج حقوق فرهنگی شهروندان افغانستان، برنامه‌های سودمندی را راه‌اندازی کند و نگذارد این ارزش‌ها زیرِ پا شوند.
شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان از وزارت اطّلاعات و فرهنگ مصرّانه می‌خواهد تا از راه ساختارهای خویش در ولایت هرات، قضیه را مورد بررسی قرار داده و نتایج آن را در دست‌رس جامعۀ مدنی و رسانه‌ها قرار دهد.
شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان از والی هرات، آقای دکتر داوود صباح، که از فعالان جامعۀ مدنی و ارزش‌های حقوق بشری است می‌خواهد تا دلایل این تصمیم را روشن سازند و  برای مردم و جامعۀ مدنی اطمینان دهند که بر بنیادِ فصل دوّم قانون اساسی افغانستان، مادۀ نوزدهم اعلامیۀ جهانی حقوق بشر و مادۀ بیستم کنوانسیون بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی، به ارزش‌های حقوق بشری شهروندان هرات پابند اند.
شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان از عالمان و دانشمندان دینی کشور، صمیمانه تمنا دارد تا با ارایه و ترویج ارزش‌ها و برنامه‌های دینی، که به هیچ وجه در تقابل با تعمیم فرهنگ ملّی و ارزش‌های حقوق بشری نیست، مسؤولیت خویش را ادا کنند.
شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر افغانستان از واکنش به‌جا و زودهنگامِ جوانان هرات، رسانه‌های ملّی و بین‌المللی و جامعۀ مدنی هرات در پیوند به ممانعت از برنامۀ هنری یادشده، استقبال می‌کند و از تمام فعالان جامعۀ مدنی و مدافعان حقوق بشر در کشور می‌خواهد تا هم‌بسته‌گی شان را با جوانان هرات ابراز دارند.
به امید تأمین حاکمیت قانون و حقوق بشر
نشانی شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوق بشر
کارتۀ سه، جادۀ مقابل لیســـــۀ حبیــــبیه، نرســـیده به ناحیۀ ششم شـــهرداری.
شماره های تماس: ۰۷۹۹۳۵۳۴۸۱، ۰۷۰۰۲۶۰۹۴۲.
ایمیل: nn_cshrn@yahoo.com  wazirahmad_khorami@yahoo.com  ویب سایت: www.cshrn.af   
شبکۀ جامعۀ مدنی و حقوقِ بشر، در اگستِ سالِ ۲۰۰۴ میلادی، به مقصدِ تعمیم، ترویج و حمایت از حقوقِ بشر، استحکامِ جامعۀ مدنی، حاکمیتِ قانون و دموکراسی، ایجاد گردید. شبکۀ جامعۀ مدنی، برای هم آهنگی، ظرفیت پروری و تأثیرگذاری بر هنجارهای قانونی و پخشِ اطلاعات در زمینۀ حقوق بشر، در ۲۱ ولایتِ افغانستان، فعالیت دارد.

Montag, 20. August 2012

چنـد سروده از داکتر اسد بدیع


چند سروده از داکتر اسد بدیع 

                                     



                                 قفس لحظه ها

چقدر بال و پر شوم ، از این قفس به آن قفس
وطن شوم ، سفر شوم ، از این قفس به آن قفس
چقدر می شود دلم که در بهار کوچکم
درخت  بی تبر شوم ، از این قفس به آن قفس
گره باز و بسته ام به دست لحظه ها ، چقدر
خودم شوم ،  دگر شوم ، از این قفس به آن قفس
چهار فصل عمر من گذشت وکاش یک دمی
بهار بیشتر شوم ، ازاین  قفس به آن قفس
شبی که خواب ابر ها به قطره می رسد ، بیا
چو دشت تشنه    تر شوم ، از این قفس به آن قفس
زواژه واژه ی سیه ، رها شوم  ، به نام عشق
کتیبه ی  سحر شوم ، از این قفس به آن قفس
صدای صبح می شوم به ختم پله های شب
رها رها اگر شوم ، از این قفس به آن قفس
ز پشت میله های شب بگو چه وقت میرسی ؟
مخواه  بیخبر شوم ، از این قفس به آن قفس

---------------------------------------------------------------------------


                                        گرگها ...

آسمان پر شد  ز آهنــگِ  صدای گرگها    
رعد ،  طبل رقص می کوبد برای گرگها
آفتاب آهسته درخون می تپد ، شب میرسد
مرگ خورشید است آمین و  دعای گرگها
مادران آبستن گرگ اند، جشن وحشت است 
شــاعــران اسطوره ســازان بقــای گرگها
فصل قابیل است و فصل مرگ و ترس از سایه ها 
بره هم  جوید امان   ،  زیر عبای گرگها
گرگی در همسایگی ها، گرگی اندرخانه ام
گرگی در قبله و  گــرگی رهنمای گـــرگها
قصه بودا و زردشت و مسیحا ، کهنه شد
نو به نو  افسانه ایست از انبیای گرگها
قبله ها خالی ست ، رُو بر خویش کن ، ای منتظر!
نیست آن بالا  خدایی  ، جز  خدای گرگها

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

                                    گلوی تلخ ...

مپرس از من که ابر امشب چرا آهسته  می گرید
کسی تنهاست با دردش ، خدا آهسته  می گرید
دوچشمی ریشه  بر در ، انتظاری  خالی از فردا
و راهِ بی سواری زیر پا آهسته  می گرید
سکوتی چوبه ی دار  و ، گلو زندان فریاد ی
نییء در دست بادی ، بی صدا آهسته  می گرید
زمین و باغ˚  توفان میبرد بر دوش و می سوزد
میان رقص آتش ، آشنا  آهسته  می گرید
درین قربانگهء آدم ، درین سور و بساط مرگ
فقط قابیل میخندد ، حوا آهسته  می گرید
زمینی کشت آتش ، آسمانی خالی از باور
حباب روی دریا تا کجا آهسته  می گرید
تمام هستیم ،  یک شمع کوچک درشروع شب
چراغی در هجوم سایه ها  آهسته  می گرید
درآنسوی سیاهی آفتاب صبح بر دوشی
بروی نعش شب مهتاب را آهسته  می گرید
چه تسکینی ،  که بَر  داری   به نام عشق و می بینی
که شهر عاشقی درد ترا آهسته  می گرید






                           فردایی  ...

دل من پنجره یی هست  به  دیوار تنم
تن دیواری من ،  خلوت درد م  ، وطنم
با تو آغاز سلامم به سر کوچه ی صبح
بی تو ای عشق چی ام ؟ هیچ ! فقط پیرهنم
تن من زادگه ی عشق تو شد ، میدانم ،
من اگر بی تو شوم هست  همین تن  کفنم
در تنم عشق خدایی ست که باور دارم
نه به دنبال اهورا  ، نه پی اهرمنم
 من نیَم شاعر بی واژه خاموشی ها
دردها واژه من ، ناله حروف سخنم
کاشتم تخم بهاری که  تنم سبز شود 
یاس گل کرد  ، مپندار گل یاسمنم
دل من  معبد بوداست ، به جنگم مطلب
شاعر خشم  نیم  ، شاعر زخم چمنم
عشق  پر میزند آهسته و من خاموشم
ناله شد  بال قناری    و  قفس شد دهنم
حاجتی نیست بگویم که چه بر من بگذشت
هر کجا سرو̊   تبر خورد ،  بدانی  که منم 



                            گل هیزم  ...

من نمی خواهم که در تنهایی خود گم شوم
خسته ام از خویش و می خواهم که تا مردم شوم
بار ها بشکستم از این نارسیدنها و باز
درد می خواهد که من بشکسته یی چندم شوم ؟
عاشق ام در جستجوی آفتاب عشق خویش
من نمی خواهم   که خورشید و مه و انجم شوم
خاک راه ِ بی سوارم ، خسته ام   ، خواهم دگر 
خاک آتش خورده ی دیواره های  خم شوم
خسته ام از بی بهاری های غربت ، کاش کاش
درزمین کوچکی یک ساقه ی گندم شوم
گل کند تا کشت لبخندی به لب ، خواهم شبی
در اجاق کلبه یی سردی گلُ ِ هیزم شوم

 (اسد بدیع )






                             خود تسلی...

همان گامی که رو بر وسعت صحراست ، من هستم
همان دشتی که دریا را  ز ابر آراست ، من هستم
همان کوهی که توفان  می برد بر دوش و خاموش است  
همان موجی که بشکست و به پا  برخاست ، من هستم
همان ابری که در گهواره ی او  کودک دریا،
وآن بحری که در پرواز بارانهاست  ، من هستم
به روز قتل جنگل ،  در شروع فصل بشگفتن
درختی کو تبر بشکست و پا   برجاست ، من هستم
همان آتش که می سوزد درون سینه ی زردشت
همان بحری  که در آرامش بوداست ، من هستم
نمی خواهم که گور ناله ها گردد گلوی من
همان غرش که در توفان یک دریاست ، من هستم
خدا را پشت سر دیدن ، خدای  مرده آهنگ است
همان مؤمن که رو بر قبله ی فرداست ، من هستم
حقیقت می گشاید بال و پر درباورم ، عمریست
همان مردی که در آیینه ها تنهاست ، من هستم
 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                 واژه ها ...

واژه ها ! همخانه های درد من
پرده پوشان شبان سرد من !
جزشما با هیچکس رازم نبود
باشما دارم کمی گفت و شنود

واژه ها ! همبازی تنهایی ام  !
شاعر شبهای بی فردایی ام !
واژه ها ! ای ترجمان درد من
ای چراغ لحظه های سرد من
واژه ها ! آهنگ خاموشی شدم
معنی تلخ فراموشی شدم
واژه ها ! دورم چرا نزدیک نیست
پیش گامم جز شب تاریک نیست
واژه ها ! تا کی فریبم می دهید
در فرازی ها نشیبم می دهید
واژه ها ! ای معنی آزادی ام
ای  شما خاموش در ناشادی ام
واژه ها ! از عشق اینجا قصه نیست
عشق اگردشت ِ سرابی نیست، چیست ؟
واژه ها ! در انتظارم تا به کی
متهم در زیر دارم تا به کی
واژه ها ! خورشید بی آیینه ام
 درد می روید به دشت  سینه ام
واژه ها ! اینجا  جز آه سرد نیست
درد است اما کسی همدرد نیست
واژه ها ! هجرانشریکان دلم
گم شده درزیرگامم ، منزلم
واژه ها ! فریاد دارم در گلو
ناله از فصل تهی  جستجو
واژه ها ! این آسمان هم خالی است
نام پرواز است ولی بی بالی است
واژه ها ! تنهایی بر من خنجر است
زندگی بی عشق ، مرگ دیگر است
واژه ها ! سرباز های جنگ من
شیشه و سنگ است در آهنگ من
واژه ها ! از صبح̊  دورم ، خسته ام
آخر سنگ صبورم ، خسته ام
واژه ها ! خورشید می خواهد دلم
سایه ها پیچیده در آب و گلم
واژه ها ! از درد بیزارم کنید
عاشقم ! با عشق  بیدارم کنید
واژه ها ! آیا سرودم می شوید؟
ترجمان هست و بودم می شوید؟
واژه ها هر بند را بر هم زنید
لحظه ی از عشق با من دم زنید
واژه ها ! تنها شما یار من اید
برتن تنهایی ام پیراهن اید
                                      (اسد بدیع) 




" سمفونی بادها " پرتو نادری


 پرتونادری


                            «سمفونی بادها» در انجمن قلم افغانستان

                                    

تازه گی ها «سمفونی بادها» در انجمن قلم افغانستان نواخته شد وعلاقمندان شعر لیلا صراحت روشنی، پس ازهشت سال، صدای او را در این سمفونی شنیدند. جامعۀ فرهنگی افغانستان صدای لیلا را با «طلوع سبز» در دهۀ شست خورشیدی شنیده بودند و پس از آن با انتشار گزینه های شعری « تداوم فریاد»، «حدیث شب»، « از سنگ ها و آیینه ها» و « روی تقویم تمام سال» لیلا به صدای بلند و با شکوهی در گسترۀ ادبیات معاصر کشور بدل شد.
  « سمفونی بادها» گزینه یی است از شعر های پیشین شاعر که انجمن قلم افغانستان آن را در هزار نسخه به نشر رسانده است و در روزهای پسین به مناسبت رونمایی آن نشستی نیز در انجمن قلم راه اندازی شده بود.  « سمفونی بادها» ظاهرا ایند پیام را می فرستد که دیگر دست نویسی از لیلا بر جای نمانده است و شاید هم برجای مانده باشد. اگر چنین باشد وابسته گان او باید تمام ورق پاره های بر جا مانده از لیلا را بررسی کنند تا اگر شعرها و یا هم نوشته های نشر ناشده ای  وجود داشته باشند باید به نشر برسند و چقدر خوب می بود که اگر چنین نوشته ها و شعرهایی در سمفونی بادها نیز راه پیدا می کردند.

 دیدن گورستان ها برای من همیشه دلتنگ  کننده است و رفتن نزدیکان گویی چنان است که پاره های هستی مرا نیز با خود می برند. نمی دانم چرا همیشه  بسترخشکیدۀ دریا ها در نظر من  چنان گورستانی آمده است. وقتی بستر خشکیدۀ دریا ها را می بینم، دلم از سوگ دریا ها لبریز می شود و با خود می گویم خدای من دریا ها چگونه می میرند! وقتی که گیاهان  درساحل تسنه گی می کشند. تا به بستر خشکیدۀ دریا نگاه می کنم، این حس دردناک درتمام هستی من می دود که دریاها نیز اندوه به دوشان آواره یی اند که در تمام زنده گی می تپند و می تپند تا این که روزی در ریگستان های تفتیده فرو می روند و می میرند. وقتی لیلا مرد من به مرگ دریا ها اندیشیدم  وپنداشتم که یکی از رودخانه های پر ترنم شعر معاصر فارسی دری  در ژرفای زمین فروخشکیده و از ترنم باز مانده است. در حالی که ما همچنان تشنۀ صدای او بودیم. رودخانه یی که هنوز می توانیست فرسنگ های دوری را منزل بزند و ترانه های تازه و تازه تری را برای ساحل نشینان زمزمه کند.
آن روز تلخ وقتی لیلا را از میدان هوایی کابل به سوی شهدای صالحین می بردیم آخرین گفتگوی او یادم آمد. آنگاه که در پشاور بودم  گزارشگر رادیو بی بی سی!  دریکی ازروزها که تیلفون دفتر به صدا درآمد، من در کنار تیلفون بودم. تا گوشی را برداشتم  صدای بانویی را شنیدم که سلام می فرستاد با مهربانی واز یک یک اعضای خانواده ام می پرسید، با نام. به شگفتی اندر شده بودم که این صدای کیست که حتی اعضای خانوادهء مرا نیزبا نام می شناسد.او سخن می گفت و من به صدای اومی اندیشیدم، تا این که شناختمش، زنده یاد لیلای صراحت بود که از هالند تماس گرفته بود.شعرپنجاه ساله گی مرا خوانده بو وخواسته بود تا پنجاه ساله گیم را مبارک باد گوید!
برایم گفت:« پرتو تصویرت را در جایی دیدم وتو چقدر پیر وافسرده شده ای! تصویرت را دیدم، گریستم ، بسیار گریستم» گفتم مگر مرا این همه دوست داری که تصویر پیری من ترا به گریه در آورده است؟ گفت تو راهمیشه دوست می داشتم.»
یادم آمد که در یکی از زمستانهای که جای برف از آسمان شهرکابل راکت می بارید، خبر شدیم که مادر لیلا از جهان چشم پوشیده است. ما همه گان بی خبر مانده بودیم و شرمساراز این بیخبری که در آن روز های سنگین اندوه و مصیبت نتوانسته بودیم ، با لیلای شعر افغانستان غمشریکی کنیم.
مدتی با من، با شهید قهارعاصی و حمید مهرورزکه درانجمن نویسنده گان افغانستان کار می کردیم ،سخن نمی گفت، تا ما را می دید خود را کنار می کشید.گویی که ما را انگار ندیده است !بعد ها هم که سخن می گفت به آن محبت پیشین نبود. در مانده بودیم که چگونه عذر خواهی کنیم. به گونه یی استاد واصف باختری عذرما را درمیان گذاشته بود. لیلا به استاد واصف باختری چیزی گفته بود که تا هم اکنون که به یادم می آید اشک در چشمهایم حلقه می زند .لیلا گفته بود: « من چشم به راه بودم تا این ها می آمدند و تابوت مادرم را یک جا با برادرم بر دوش می کشیدند.»
 لیلا با من طولانی سخن گفت، من در سخنانش اندوه بزرگی را احساس می کردم ، تا این که خواستم با او خدا حافظی کنم. گفتم این همه به درازا سخن می گویی مگر مصرف تیلفون برتو گران نمی آید؟ گفت آن  پول اندکی را که برای من می دهند بخش بیشتر آن را مصرف تیلفون می کنم. تا دلتنگ می شوم به دوستان زنگ می زنم و ساعتها سخن می گویم.در دلم گشت چرا دیگران که پس از سالها زنده گی درغرب، شاید وضع بهتری اقتصادی دارند، به او زنگ نمی زنند!! برای یک لحظه از تمام شخصیت های فرهنگی افغانستان که درغرب زنده  گی می کردند بدم آمد که لیلای شعر معاصر فارسی دری افغانستان ، این همه تشنهء یک قطرهء صدای آن هاست ؛ اما آنها زنگ نمی زنند وبه اندوه پریشانی و تنهایی او گوش نمی نهند!
 این آخرین صدای لیلا بود که شنیدم. گاهی خود می گفت و خود می خدید. خنده های دراز، خنده های بلند که گویی می خواهد زنده گی را وهمه چیز را تحقیر کند! او آن روز ها تنهایی تنها بود و زنده گی او خود شعر کوتاهی بود از تنهایی.
او نخستین کسی بود که پنجاه ساله گیم را برایم مبارک باد گفت! به همین مناسبت نیز برایم زنگ زده بود و دلتنگ بود که من چگونه ظرف چند سال در پشاوراین همه پیر وافسرده شده ام.بعد شنیدم که بیمار است،باری دوست عزیزنصیرمهرین که به کابل آمده بود، سری به خانهء من زد. از لیلا پرسیدم، گفت مدتیست که در شفاخانه است، خاموش مانند یک تندیس، تنها چشمهایش بیداراند که درهر نگاه هزار سخن دارند و تو نمی دانی لیلا با آن نگاه های خاموش و ساکت می خواهد چه پیامی را برای تو برساند! دلم فشرده شد، تا این که چندی بعد لیلا به سر زمین خویش بر گشت ما به استقبالش رفتیم به میدان هوایی کابل ؛ اما او در تابوت بر گشته بود. ما به دنبال او راه می زدیم تا این که او درشهدای صالحین در آغوش مادر به خواب همیشه گی فرو رفت. یادش جاودانه باد که دلش همیشه اندوهخانهء مردم و سرزمینش بود.
با همین شعر های بر جای مانده از لیلا می توان گفت که او در شعر معاصر فارسی دری جایگاه بلندی دارد. در بیشترینه سروده هایش به پرخاش در برابر بی داد و نظام حاکم پرداخته و با دم و دستگاه سیاسی روزگار از چنجرۀ مخالف سخن گفته است. من باری در پویند به شعر های صراحت  گفته بودم که شعر های او به مانند یک دریاچۀ شفاف است و در نخستین نگاه ژرفای آن را  نمی توان دریافت. باید با ژرف نگر به آن دید.  او یکی از شاعران پایداری در کشور است و تا سرود در هوای تحقق حق و عدالت سرود. در گزینۀ « تداوم فریاد» لیلا شعری دارد زیر نام« بذر سرخ» که به تحلیل و کالبد شگافی تصاویر در این شعر می پردازیم تا برسیم به اندیشه های لیلا در دههشست خورشیدی که همه جا طبل سرخ کوبیده می شد:
وقتي كه بذر آتش و خون را
بر كشتزار سبز بهارينه
پاشيدند
گل هاي سرخ عشق
از هول
از هراس
سر زير خاك سرد فرو بردند
در چشم سبزبهاران آن گاه
ابري به رنگ خون
گسترد، شا م پيكر غم رنگ خويش را
باران
آن سخاوت خوشنام
باريد و باز باريد
باريد و باز باريد
تا بذر سرخ آتش
گل هاي سبز داد

قطعۀ بذر سرخ عميقاً  محتوای سياسي  دارد که با زبان نمادین بیان شده است.  از این جا می توان گفت که این شعر یکی از شعر های پایداری در کشور است. اين شعر در كليت خويش از چند تصوير رنگ گرفته است.
نخست اين كه پاشيدن بذر آتش و خون در گشتزار سبز بهارينه، بيانگر تجاوز اتحاد شوروي پيشين است بر افغانستان.
دو ديگر اینکه گل هاي سرخ عشق كه از هول سر به زير خاك فرو برده اند، بيانگر نخستين اضطراب و دلهرۀ مردم افغانستان است كه در برابر چنان هجومي غافل گير شده اند.
سه ديگراين كه ابري به رنگ خون در چشم سبز بهاران پيكر غم رنگ خويش را مي گستراند و باران چنان سخاوت خوشنام از آن فرو مي بارد و آن گاه بذر سرخ آتش، گل هاي سبز مي دهد، اين تصوير را مي توان اين گونه كالبد شگافي كرد كه دشمن هجوم آورده است. مردم غافل گير شده اند و در اضطراب به سر مي رند، و اما اين پايان كار نيست. ابري كه به رنگ خون به قصد باريدن بر بذر آتش روي چشم بهاران پهن مي شود، بيانگر ايجاد نخستين هسته هاي مقاومت مردم در كشور است. ابر مي بارد. يعني مردم خون مي دهند و به اثر آن افق پيروزي مردم روشن مي شود كه اين مسأله با روييدن گل هاي سبز در بذر آتش خون تصوير گرديده است.
در گزینه های شعری لیلا  چنین نمونه هایی  را به فراوانی می توان یافت  که  برخوردار از ویژه گی های شعر پایداری اند. تجاوز شوروی، مقاومت مردم و در نهایت شکست  دشمن و پیروزی مردم مضمون بیشترینه های های او را می سازد. او در شعر هایش به بن بست نمی رسد و یا هم مرثیه خوان سرزمین خو نیست؛ بلکه  با بیان وضعیت مردم را به ایستاده گی و مقامومت در برابر بیداد و تجاوز فرا می خواند. هر چند زبانش در چنین شعر های نمادین می باشد با این حال همیشه تناسبی در میان موضوع و چگونه گی بیان وجود دارد. به مبهم سرایی علاقمد نیست.  ساد اما ژرف می گوید که این امر سبب می شود تا خواننده به گونهء موثر و بهتر با شعر ها او پیوند ذهنی پیدا کند. او یکی از نماینده گان بر حق شعرپایداری در کشور بود.  او پیوسته  با سروده هایش با وضعیت مقابله می کرد وسیاست های دولت را نمی پذیرفت و مردم را به آزادی و دادخواهی فرا می خواند!

شهر کابل
اسد 1391 خورشید