Sonntag, 19. Oktober 2014

از سرنوشت برگ ها. میرحسین مهدوی


میرحسین مهدوی 

از سرنوشت برگ ها

               
 
پاییز پایان رونق بهار است. برگ هایی را که بهار با هزار خون دل به سبزی و سربلندی رسانده با آمدن پاییز زرد بر زمین می ریزند. برگ ها سعی می کنند که پایان تابستان را باور نکنند. سعی می کنند که همچنان روی شاخه ها بمانند. برگ ها کم کم زرد می شوند، کم کم سرد می شوند اما تا زمانی که می توانند صورت شان را با سیلی سرخ نگاه می دارند و همان جا ، روی یکی از همان شاخه های خشک می مانند. افتادن برگ به معنی بزرگ شدن برگ نیست، به معنای قطع رابطه است. برگی که از شاخه می افتد با منبع نور و سرور خود خدا حافظی می کند. برگی که افتاده است نه چیزی برای خوردن دارد و نه فرصتی برای نفس کشیدن. برگی که از شاخه برزمین افتاده ، برگی است که دیگر به پایان رسیده است.
برگ هایی که به پایان رسیده اند، زرد و زار در پیاده رو ها خش خش می کنند تا نا خشنودی شان را از روی کار آمدن حکومت جدید اعلام کنند. حضور برگ های نیمه جان در پیاده رو ها نوعی اعتراض است، نوعی اعتراض مسالمت آمیز. برگ ها می گویند که پاییز با یک کودتای خونین و خائنانه به حکومت رسیده و گرنه حکومت حق همیشگی بهار است.
برگ ها هرچه بگویند فرقی به حال خزان نمی کند. خزان گاه به زبان باران سخن می گوید و گاه به زبان باد. اگر حوصله ی خزان سر برود باد و طوفان را به جان برگ ها می فرستد تا بین برگ ها آنقدر نقاق ایجاد کند که تا بهار سال بعد حتی حاضر نباشند که چشم شان به چشم یکدیگر بیفتد.
برگ ها، هر چند زرد و زار ، هر چند افتاده بر دامن خاک، آنقدر مقاومت می کنند تا سقوط خزان و فرا رسیدن سربازان زمستان در کوی و برزن را ببینند. برف که بیاید برگ ها با خیال راحت می میرند و با خیال راحت دست از مبارزه ی طولانی شان با خزان می شویند.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen