جنبش روشنايي به مثابه نقدِ كلِ وضعيت و بحران آگاهي*
دولت دولتیار
طرح مسئله
در آستانه سالروز فاجعه دوم اسد قرار داريم. قرار است شوراي بنام «شورای عالی مردمی» تظاهرات ديگر را برگزار كند. در اين مقاله كوشش میکنم نشان دهم جنبش روشنايي هم بهمثابه نقد كل وضعيت اجتماعي-سياسيِ ما و هم بهمثابه يك جنبش و نيز جريان اجتماعي چگونه به يك بنبست اجتماعي-سياسي و فكري و به يك فرايند شكسته انجاميده كه میتوان آن را با بحران آگاهي مرتبط دانست. ترديدي نيست كه جنبش روشنايي در برابر يك تبعيض برهنه و در برابر سياستِ حذف حكومت اشرف غني شكل گرفت. جنبش روشنايي در واقع محصول يك درد تاريخي ریشهدار در سياستِ متصلبِ قبيلوي مبتني بر هژمونی قومیبود. دردي كه در طول تاريخ با سركوب هزارهها، تبعيض سيستماتيك علیه اين مردم، نفي هزارهها از حياتِ سياسي، محروم كردن آنان از منابع اقتدار، نظام آموزشي و ثروت ملي و قرار دادن هزارهها در پایینترین سطح نظام توزيع منزلت اجتماعي در هيرارشي مناسبات اجتماعي، در ناخودآگاه هزارهها انباشتهشده است. حضور گسترده مردم در تظاهرات دوم اسد در سال گذشته نشانگر يك اعتراض جدي در برابر سياستِ حذف و تبعيض حكومت بود. جنبش روشنايي در شرايطِ مجبور به اعتراض مدني شد كه اقدام حكومت بهصورت واضح مصداق تبعيض سيستماتيك بود. زيرا تمام شواهد و دلايل فني، مزیتهای اقتصادي براي منافع و ثروت ملي، ملاحظات اجتماعي و اخلاقي و حق قانوني و شهروندي مردم ثابت میکرد و میکند كه مسير باميان براي انتقال برق عملیاتیتر، مناسبتر، بهصرفهتر و آسانتر از مسير سالنگ است. نتيجه اعتراض اما به يك فاجعه منتهي شد. فاجعهی كه بيش از صد انسان كشته و بيش از پنج صد تن زخمي شدند. اين فاجعه تراژيك بود و قطعاً مانند هر فاجعه انساني در بستر تاريخي اين كشور معنادار است. مجموعه كنش و واکنشهای پسازاین رخداد میتواند هم به ميزان آگاهي جامعه ما در كل و هم به چگونگي فهم جنبش بهصورت خاص از معناي اين فاجعه كمك كند. در اين مقاله تلاش میکنم در چند بند، ابعاد اين مسئله را بازکنم:
يكم. ما و معناي فاجعه:
هزارهها در افغانستان در موقعيت استثنايي قرار دارد. استثناء كه آن را ناسيوناليسم افغاني برساخته و با حذف، طرد و تحقير همراه بوده است. اين موقعيت استثنايي باعث شده است كه سرنوشت هزارهها با فاجعه در همتنیده شود. هر فاجعه با آگاهي تاريخي همراه است كه میتواند تجربهی انسان در زمان را دگرگون كند. جامعهای ما با فاجعه دهمزنگ مانند ساير فاجعهها و شکستهای تجربهشده در تاريخ، برخورد عاطفي و احساسي كرد و درنتیجه به تأمل و كشف معناي فاجعه نپرداخت. فاجعه دهمزنگ براي نسل كنوني برخلاف ساير رويدادهاي تاريخي بهصورت مستقيم تجربه شد. حتي اين مواجهه مستقيم با فاجعه هم نتوانست در فهم تجربي ما از آن كمك كند. درواقع هرکدام از اين فاجعههاي تاريخي میتواند يك مرز تازهی از موقعيت انسانیمان باشد كه نگاه ما به گذشته و حركت بهسوی آينده را آسان سازد و فهم اين موقعيت همان معناي فاجعههاي تحمیلشده بر ما است.
پس مشكل چيست؟ جواب اين سؤال زماني سادهتر میشود كه اول بپذيريم جنبش روشنايي و فاجعه دهمزنگ و واکنشهای پيرامون آن آشکارکننده خرد جمعي، قدرت جمعي، آگاهي جمعي، ظرفيت اجتماعي و وضعيت كلي جامعه ما در كليت آن بود. بهبیاندیگر جنبش روشنايي قدرت اجتماعي و شعور سياسي مردم را به نمايش گذاشت، آگاهي مردم را به آزمون نهاد، شکافها و صفبندیهای نامرئي درون جامعه هزاره را نامستور ساخت و روانپریشی اجتماعي-سياسي و پريشان رفتاریهای فردي را برملا كرد. در اين چهارچوب میتوان گفت؛ آگاهي مخدوشِ مردم و نسل جديد ما از موقعيت تاريخي و اجتماعيِ خود در افغانستان، خوشبینی بیمورد و توهمِ آگاهيِ راستين نسل جديد و نظام اجتماعي دین باره، جن خو و مشيت زده مانع از فهم معناي فاجعه میشود. زيرا در اين انگاره، ما فاجعهها و تجربههای تاريخي را فاقد معناي انضمامي و اجتماعي میدانیم و درنتیجه با معنادار ندانستن فاجعهها، خودمان در تداوم و تكرار فاجعه شريك میشویم. دقیقاً اين همان وضعيت بحران آگاهي در جامعه ما است. اكنون در شرايطِ كه ما نمیتوانيم نه تاوان هزینههای پرداختهشده در مبارزات خود را حساب كنيم و نه میتوانيم از منظر اخلاقي آن را بكاويم و نه توان سنجش آن را از منظر عقل سياسي داريم، آيا نمیتوانيم اندكي در زمان درنگ كنيم و فاجعه دهمزنگ را بياد آوريم تا به دور از هياهو و دامِ احساسات اندكي در آرامش به بنبست آگاهي، تناقضات دروني و ناتواني خود بينديشيم و از تكرار تجربه ناكام بپرهيزيم؟! بدون شك بايد ياد شهدا و خاطره قربانيان را زنده نگهداريم. زيرا تنها با خاطره و به ياد داشتن فاجعه است كه به آن میتوان تأمل كرد تا با كشف معناي آن از تكرار فاجعه ديگر جلوگيري كنيم. اما خاطره با هياهو و تكرار روشهای اعتراضيِ ناكام و خطرناك سنخيت ندارد.
دوم. شرم همگاني و مناسبات ستمگري و ستمبري:
تداوم ستم، تبعيض و جنايت هیچگاه یکطرفه نيست. در برابر قدرت سركوبگر هميشه قربانيان و ستمبران منفعل قرار دارند كه تأمل به انفعال و روحيه انقياد آنان از ظلم و ستم بيشتر اهميت دارد. ايستادن در برابر ظلم و ستمِ قدرت سركوبگر تنها با فرياد زدن و تكرار روشهای كه به قرباني دادن بيشتر منجر شود نتیجهبخش نخواهد بود. ما ستمبران پيش از هر بار فرياد زدن و سنگ سنگين بالاتر از زور در فلاخن گذاشتن بايد به ریشههای اجتماعي و فرهنگي انقياد، تسليم و شکستمان بپردازيم. تأمل به شكست و بيچارگي اما باشرم نيز همراه است. شرم از اینکه چرا ظلم و تبعيض تمامشدنی نيست. شرم از اینکه غفلت، سستي و عبرت نگرفتن خود ما نيز در تكرار هر جنايت و فاجعهی تحمیلشده برما نقش داشته است. شرم همواره با تأمل در سكوت و با يك اراده آهنين نابودکنندهی عامل شرم همراه است. سؤال ديگر اين است كه آيا ما حتي نمیتوانيم بیشرمیم تا با تأمل ناشي از شرم به شكست خود فكر كنيم؟
عدالتخواهان بايد بدانند كه عدالت و رهايي از تبعيض تنها با آمادگي و تغيير عميق در درون خود عدالتخواهان تحت ستم است كه تحقق مییابد. عدالت با تضرع و زاري، با تكديگري، تظلمخواهي، مظلومنمایی و يا حتي با تهديد محض به دست نمیآید. زيرا تهدیدهای الكي به معناي بیقدرتی است. صاحب قدرت نياز به تهديد ندارد. جنبش روشنايي دقیقاً در چنين وضعيتي قرار دارد. ابزارهای جنبش روشنايي در مبارزه با دولت تبعیضگرا و سركوبگر يا از جنس تضرع و تكدي گري است و يا تهدیدهای مفت و الكي. نهتنها جنبش روشنايي بلكه جامعه ما در كل بايد به عجز و ناتواني خود بينديشد و حتي ما همه بايد به شرمیم تا در پرتو شرم به رابطه نابرابر و اما پيچيده خود باقدرت سياسي در چهارچوب مناسبات ستمگر و ستمبر فكر كنيم.
سوم. جنبش روشنايي و فقدان خرد سياسي:
جنبش روشنايي در ابتدا با شعار مبارزه با تبعيض حكومت و عبور از رهبران سنتي و دلال و با توجه به حضور گسترده مردم، نسبتاً مقبوليت عام پيدا كرد. پس از مدتزمان كوتاه ثابت شد كه شوراي رهبري جنبش نه درك درست از واقعیتهای سياسي افغانستان دارد و نه توان خلق گفتمان روشنگري در حوزه عمومي را كه بايد مهمترین رسالت جنبش روشنايي میبود. جنبش روشنايي نهتنها مناسبات قدرت در ساختارِ جامعه افغانستان و خرده شکافهاي نسلي و هنجاري درون جامعه هزاره را درست نفهميده كه حتي با متغيرهاي سياست كشورهاي بزرگ دخيل در افغانستان هم کاملاً بيگانه است. قدرت بيان تحليلِ ريتوريك (rhetoric) سياسي در جنبش روشنايي غائب است. در عوض كل سرمايه جنبش روشنايي تاکنون حرافي، وراجي و پف و پتاق گويي بوده است. جنبش روشنايي با سوژه و موضوع اصلي سياست كه مردم باشد نتوانسته است ارتباط برقرار كند و بدون ارتباط با مردم چه به لحاظ پيوند ارگانيكي و چه به لحاظ الزامات قرارداد مكانيكي نمیتوان ارزشهای سياسي دموكراتيك و فرهنگ سياسي عقلاني را ترويج ساخت تا در چهارچوب نظم عقلاني از خواست مردم سخن گفت و براي تحقق آن تلاش كرد.
انشاءنویسی، وراجي و حماسهسرایی جنبش روشنايي ثابت میکند كه هيچ آگاهي راستين معطوف به حقيقت پراگماتيك سياسي در پشت سر جنبش قرار ندارد و درنتیجه جنش حمايت آگاهيِ ساختاري ندارد. يكي از نشانههای عقل سياسي منطقِ گفتگو، استدلال و قدرت اقناع در راستاي مشاركت گسترده است. منطقِ كه ریشههای گفتمان نظم مدني و اخلاق دموكراتيك را پيريزد و به آفرينش نظام هنجاري مدني و آرمان انساني مشترك منتهي شود. منطقِ كه توانايي اقناع گروههای مختلف و ظرفيت مديريت علايق و گرایشها متنوع را داشته باشد كه اما جنبش فاقد اين تواناییها است. جنبش تلاش نكرده است ادبيات نظام سخني را بپروراند كه تمام مردم افغانستان (باوجود همه گسستهای اجتماعي و حتي در وضعيت هزاره هراسي افغانستان) در آن آرمان انساني و چشمانداز بزرگ مشترك را ببينند تا بدين ترتيب منطق روشنايي در كل افغانستان تكثير گردد. بلكه برعکس جنبش در راستاي راديكال كردن ادبيات قوميِ سياست، گسترش نفرت قومي و ایدئولوژیک كردن مطالبات و گفتار خود عمل كرده است. پيشنهاد من نهتنها به جنبش روشنايي بلكه به تمام گروههای عدالتخواه و بخصوص به مردم ستمديده هزاره اين است كه مبناي مبارزات مدني و عدالتخواهانهشان را نه بر اساس هويت قومي كه بر محور ارزشهای سیاسی دموكراتيك و عدالت اجتماعی در قالب نظام سخن و گفتمان عقلاني-انتقادي معطوف به كرامت انساني و حقوق برابر شهروندي استوار كنند. جنبش روشنایی زمانی موفق خواهد بود که میان همه اقشار و اقوام دیگر همدست پیدا کند. اين نگرش پايه فلسفي و معرفتي قدرتمند دارد و آن اين است كه “حیات ‘من’ منوط به ‘دیگر’ است. حذف ‘من’ در درازمدت حذف آن ‘دیگر’ است. ‘من’ كه قصد نابودي ‘ديگري را داشته باشد و او را به رسميت نشناسد به هدف خويش نخواهد رسيد. زيرا شرط آگاهي به ‘خود بودِ خود’ بهمثابه ‘هستنده’ آن است كه ‘ديگري’ اين ‘من’ و يا ‘خود بودِ خود’ را به رسميت بشناسد. تلاش برای دسیبابی به عدالت اجتماعی و برابري در منزلت و حقوق انساني، فقط با به رسمیت شناسي متقابل ذهني و عملي تمام مردم افغانستان ممكن میگردد.
يكي ديگر از نشانههای غيبت خرد سياسي در جنبش روشنايي اين است كه جنبش از يكسو قدرت انحصارگر دولت را نقد میکند و از سوي ديگر به ناعقلاني بودن مشروعيت قدرت رهبران سنتي حمله میکند اما برعكس خود جنبش به تمركز قدرت دروني خود به شيوه غير دموكراتيك در راستاي تحكيم و تثبيت اتوريته كاريزماتيك پرداخته است. بنابر اين جنبش روشنايي اسير تناقضات دروني و غیرعقلانی خود است. تلاش براي برجستهسازی وجوه كاريزماتيك رهبران جنبش روشنايي گوياي اين واقعيت تلخ است كه برخلاف هياهوها مبني بر ظهور نسل جديدِ مجهز به آگاهيِ جديد، نسلِ نو ما نه به آگاهي تجربي و حتي نه به عقل قياسي مجهز است. از همين رو میتوان گفت جنبش روشنايي بهمثابه نقد كل وضعيت بيانگر غيبت آگاهي جديد و دموكراتيك در جامعه ما به شمار میرود.
آگاهي سياسي مبتني بر عقلانيت سياسي همواره قدرت را هم در درون جنبشها و يا سازمانها و هم قدرت رسميِ دولت را نقد میکند و كنترل میکند. در فقدان همين نقد قدرت در دون جنبش روشنايي بود كه جنبش بهجای تبدیلشدن به یکنهاد باز و با مشاركت چرخشي و متناوب افراد به يك حلقه كوچكِ بسته و بیتأثیر تبديل شد كه با ادبيات حماسي و ایدئولوژیک نما، عاطفه جمعي مردم را نشانه گرفته تا مشروعیتشان را نه با الزامات عقلي كه بر احساسات و خصال كاريزماتيك پیریزی و تحكيم كنند. ازاینرو میتوان گفت جنبش روشنايي ندايِ نو و صداي نسل نو نيست بلكه بازتوليد مناسبات قدرت طایفهی و محلي در درون جامعه هزاره است.
چهارم. منجي گرايي و آييني شدن جنبش روشنايي:
پر رنگ شدن نقش چند فرد مشخص در جنبش روشنايي و تلقي كردن آنها بهعنوان منجي و ميل گسترده به رهبر پرستي از پايين و رهبرگرايي از بالا و تقليل عدالتخواهي و مبارزه سياسي به رجزخواني، روضهخوانی، نق زني، مظلومنمایی وقيحانه و تنزل خاطره و يادآوري فاجعه به عزاداري و ذكر مصيبت به معناي مسئوليت گريزي و راحتطلبی مردم ما است كه ريشه در فرهنگ و جامعه منجي گراي ما دارد. از اين منظر نيز میتوان جنبش روشنايي را نقد كل وضعيت و بحران آگاهي در جامعه ما دانست. بدون شك جامعه كه دنبال منجي و رهبر پرستي است روي سعادت را نخواهد ديد. زيرا آنها منتظر منجي از عالم غيب استند و يا اینکه نجات را در پيروي از رهبر میبینند كه اين حالت ازیکطرف باعث به مغاك سپردن تفكر میشود و مردم خود را براي تفكر و پرسش از وضعيت و فجايع زحمت نمیدهند و از طرف ديگر با سپردن مسئوليت به يك و چند فرد در مقام رهبر مانع تحرك اجتماعي میشود.
درست به همين دليل است كه عوامفریبان، سود جويان كه دنبال منافعِ شخصي خود استند و قدرتطلبان كه جبران کمبودیهای رواني، شخصيتي و فكري خود را در شهرت و تصرف قدرت جستجو میکنند در رأس رهبري قرار میگیرند و به دور باطل انحطاط و بدبختي مردم ادامه میدهند. نتيجه اين وضع اما خطرناك است. زيرا مردم به خشونت خو میگیرد و منجي گرايي، رهبر پرستي و دلاليِ شارلاتانها و عاشقانِ اربابي، با سرنوشت مردم زمينه را براي گسترش اعمال قدرت سركوبگرانه و فرهنگ تبعيض و حذف بيشتر فراهم میکند. جنبش روشنايي از اين منظر نيز پارادوكسيكال است زيرا جنبشي كه قرار بود در راستاي تحرك اجتماعي، ترويج مسئولیتپذیری اجتماعي، تقويت مشاركت مردم در مقام كارگزاري تاريخ براي تعيين سرنوشت خود و گسترش ارزشهای روشنگري عمل كند، خود در لایههای تاريكي گير مانده و در چنگال نمادهاي آييني و الزامات دستوپا گير سنتيِ ضد ارزشهای روشنگري گرفتارشده است.
پايان. چه بايد كرد.
جنبش روشنايي بايد به لحاظ فرم بهصورت بنيادي تغيير كند. منظور از تغيير بنيادي اين است كه جنبش نه با چهرههای غوغاگر، خنثي و ناتوان فعلي كه با حضور و مشاركت تمام نيروهاي اجتماعي از نو با حفظ همين عنوانِ زيبايِ روشنايي و با دنبال كردن محتوا و ارزشهای روشنگري بهعنوان هدف خود، بازسازي شود. زيرا روشنايي با رخداد دهمزنگ و خون عدالتخواهانِ پرپر شده گرهخورده است و از اين لحاظ صرفنظر از پيوند آن با خرد روشنگري و نيز بار زيباي شناسانه آن، دال و نشانه بازنماييِ خاطره قربانيان فاجعه روشنايي خواهي نيز تلقي میشود.
منظور من از جنبش هم بازنمايي همان حضور گسترده مردم در خيابان بود نه شوراي كذايي فعلي بنام شوراي عالي مردمي جنبش روشنايي كه هيچ پيوند و ربط با روشنايي ندارد. بنابراين جنبش اگر میخواهد در راستاي عدالت اجتماعي مبارزه كند در مرحله اول بايد به فعاليت سازماني بپردازد كه بر پايه مشاركت همگاني و چرخش نخبگان بهصورت گروهي و نوبتي در رهبري استوار باشد تا زمينه براي كار جمعي، فعاليت نهادي، بهرهگيري از خرد جمعي و نهادينه شدن مشروعيت عقلاني فراهمشده و از انحصار قدرت، از شخصيت محوري، از بازي با سرنوشت مردم و از بازتوليد فرهنگ سياسي منجي گرا و پدرسالار جلوگيري شود. اما به لحاظ محتوي جنبش میتواند با همياري نهادها و شخصیتهای علمي در راهاندازی مباحث انتقادي در راستاي گسترش شناخت جامعه و سياست و تاريخ كه برانگیزنده تأمل به وضعيت موجود باشد در راستاي كشف افق روشن براي آينده بهصورت منظم و مستمر تلاش كند. جنبش بايد همزمان با نقد قدرتِ دولت در بيرون، قدرت خود را از درون نيز نقد كند و براي ايجاد يك چشمانداز نظام مشروعيت عقلاني و رهاییبخش و منظومة فكري اخلاقي و احياء اميد ازدسترفته و اعتمادبهنفس درهمشکسته مردم بينديشد و چارهجویی كند. جنبش بايد در جهت تقويت وسائل ارتباطي و دسترسي به رسانه و کانالهای توليد انديشه و ابزار گفتگو همت بگمارد. تنها در چنين شرايطي است كه میتوان با دولت تبعیضگرا و ستمگر مبارزه كرد و روحيه زیادهخواهی و طلبكاري قدرت تمامیتخواه را كه در راستاي تضعيف و بدنام ساختن جریانهای عدالتخواه صورت میگیرد، خنثي كرد. جنبش روشنايي نبايد تنها به يك شيوه اعتراض مدني مانند تظاهرات كه در شرايطِ فعلي بهشدت خطرناك است، اصرار ورزد. جنبش بايد با تعبيه مکانیسمهای عيني از طريق رقابت سياسي در انتخابات و با جلب آراء مردم براي اصلاحات و تأمین عدالت اجتماعي، به اهداف و خواست انسانیاش ضمانت اجرايي و عملي فراهم كند. از اين طريق میتواند با مراجع و نهادهاي بینالمللی و نهادهای وابسته به سازمان ملل هم ارتباط برقرار كند تا هم در تأمین شفافيت و عدالت در پروندههای تحت بررسي دولت و هم در ايجاد پرونده در مورد جنایتهای جنگي و جنايت عليه بشريت مرتكب شده توسط طالبان و نيز در راستاي به رسميت شناسي و اثبات نسلکشی هزارهها در دوره عبدالرحمن از آنان كمك خواسته و براي تحقق آن با شكيباي استراتژيك تلاش نمايد.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen