دو جوان شوربخت تا سرحد مرگ عاشق هماند
منبع: نیویورک تایمز
نویسنده: ROD NORDLAND
برگردان: حمید مهدوی
بامیان، افغانستان
زکیه ۱۸ سال دارد و محمد علی ۲۱ ساله است. هردو دهقان بچههای ولایت کوهستانی و دورافتادهی بامیاناند. اگر آنها بههم برسند، زوج خوبی خواهند ساخت. زکیه لباسهای رنگارنگ میپوشد، چادری گلابی و جاکت نارنجی و هنگامی که در مورد محمد علی سخن میگوید، غرق خنده میشود.
محمد علی تا اندازهای خوشتیپ است و موهای سیاهش را به عقب شانه میزند. دستمال ابریشمی سفید به گردنش میاندازد و کفش چرمی از بغل سوراخ دارد. چشمان هردو تقریبا شبیه هماند. آنها هیچگاهی در یک اتاق با هم تنها نبودهاند، اما با وجود تفاوت در قوم و مذهب، عشقشان به همدیگر و تصمیمشان برای ازدواج باهم را علنا اظهار کردهاند. آنها میگویند که همین برای دربهدریشان کافی بود و به خاطر بیحرمتی به خانوادههایشان (بهویژه به خانوادهی زکیه) تهدید به مرگ شدهاند.
زکیه به یک خانهی امن زنان پناه برده است. با وجودی که وی نظر به قانون افغانستان بالغ است، اما دادگاه محلی دستور داده است به خانوادهاش بازگردانده شود. زکیه میگوید: «اگر به چنگ آنها بیافتم، مرا خواهند کشت، حتا قبل از اینکه مرا به خانه ببرند».
هیچیک از آنها قادر به خواندن نیستند و در مورد داستان «عشق محکوم به فنا»ی شکسپیر هرگز نشنیدهاند. اما میان داستان این دو نفر و داستانهایی که پایان غمانگیز دارند، شباهتهای کافی وجود دارد. زکیه هنگام صحبت در مورد معشوقش به داستان شاهدخت شیرین و فرهاد سنگتراش اشاره میکند، معشوقی که وی دیروقت است در خانهی امن زنان انتظار ازدواج با او را میکشد. زکیه میگوید: «منتظر خواهم ماند تا به معشوقم برسم، فرق نمیکند که چقدر طول خواهد کشید».
در افغانستان قرن بیست و یک زندگی افسانه نیست، بهویژه در مناطق روستاییای مانند بامیان. جوانانی که میخواهند زوجشان را خود انتخاب کنند، با واقعیتهای ناگواری مواجهاند و قوانین جدید هنوز مغلوب سنتهای سختگیر اجتماعیاند و هنوز قتلهای ناموسی در اینگونه موارد طبیعی است.
هنوز تقریبا تمام ازدواجها توسط والدین ترتیب داده میشوند و دختران برای خانوادهیشان طویانهی قابل توجهی میآورند؛ گرچند برای خانوادههای فقیری مانند خانوادههای زکیه و محمد علی طویانه به چند بز محدود میشود. همچنین دادگاههای افغانستان میتوانند قوانین شریعت را اعمال کنند و آن را به گونهای تفسیر کنند که توجیه کنندهی اقتدار والدین، حتا بر فرزندان بالغ آنها باشد.
رضا فرزام، استاد دانشگاه کابل گفت: «داستان عشق واقعی در افغانستان، داستان مرگ است». زکیه و محمد علی از دوران کودکی همدیگر را میشناختند و در کشتزارهای اطراف روستای خامه کلک، نزدیک به مرکز ولایت، با هم بازی میکردند.
محمد علی گفت: «ما در بیابانها میرفتیم و حیوانهایمان را به چرا میبردیم و روزهایمان را در کلبهها، در اطراف حیوانهایمان شام میکردیم». کار عشق و عاشقی آنها از آن زمان شروع نشد. محمد علی میگوید: «ما برای فهمیدن این چیزها خیلی خورد بودیم». اما دوستی آنها نزدیک بود و این دوستی به طور ناگهانی قطع شد. وی میگوید: «متأسفانه او بزرگ شد و من دیگر نتوانستم او را ببینم». دختران وقتی بزرگ میشوند، باید خود را بپوشانند و معمولا صرف با همراهی یکی از اقارب نزدیکشان (مرد) بیرون میروند.
محمد علی هزاره است که اکثریتشان شیعهاند، در حالیکه زکیه تاجک است که یک گروه قومی سنی است و این موضوع را پیچیدهتر میسازد. این در حالی است که محمد علی هرچند گاهی زکیه را برای لحظهای در بیرون میبیند و چشمانش را از زیر چادر شکار میکند. محمد علی مطمئن است که زکیه نیز به او علاقه دارد. وی میگوید: «من صد درصد میفهمیدم که او نیز مرا دوست دارد». وی برای وساطت دختر جوانی را یافته بود و یک تیلفون همراه را به او داده بود تا برای زکیه ببرد.
زکیه تیلفون را در جایی پنهان کرده بود که هیچکسی آن را یافته نمیتوانست و در جریان بیش از چهار سال گذشته هفتهی یکبار باهم صحبت کردهاند. وقتی زکیه که یکی از ده کودک حاضر در اینجاست، فرصت مییافت، به محمد علی زنگ میزد و میماند که تیلفون او یکبار زنگ بخورد، بعد محمد علی برایش تیلفون میکرد.
محمد علی برای تماس زکیه، آهنگ مشهور افغانی را انتخاب کرده است که یادآور داستان یوسف و ذلیخا است. محمد علی در تماسی به زکیه، داستان یوسف و ذلیخا را برایش تعریف کرده است. در نسخهی این داستان که در میان افغانها وجود دارد، ذلیخا زن شوهرداری است که تلاشش برای فریفتن یوسف و زنا با او ناکام میماند (جزئیات این داستان در جهان اسلام متفاوت است، در دنیای مسیحیت این داستان، داستان یوسف و زن پوتیفار است). یوسف به زندان انداخته میشود و ذلیخا ۳۶ سال انتظار آزادی او را میکشد. پس از آن ذلیخا زشت، پیر و نابینا میشود، اما گل عشق او تازه میماند. یوسف با او ازدواج میکند و به شکل معجزهآسایی زیبایی دوران جوانی را به او باز میگرداند.
محمد علی میگوید، وقتی داستان را برای زکیه تعریف کرد: «پاسخ زکیه به من این بود که حاضر است حتا ۵۰ سال در انتظار من بماند». محمد علی دو بار از طریق پدرش برای پدر زکیه پیام فرستاده است و از او خواهان اجازهی دادگاهی شدن قضیهی زکیه شده است. اما این پیامها حتا بعد از پیشنهاد پرداخت بخشی از طویانه توسط خانوادهی محمد علی، رد شده است.
زکیه ابتکار عمل را به دست گرفت و در خانهی محمد علی حاضر شد و به خانوادهی او التماس کرد تا زمینهی ازدواج آنها را مهیا کند. اما با وجود اعتراضهای محمد علی، خانوادهی او زکیه را رد کرد. برادر بزرگتر و پدر محمد علی وی را تا حدی زدند که در شفاخانه بستری شد و کبودی آن هنوز بر استخوان گونهی سمت چپش پیداست. وی میگوید: «ما نمیخواستیم آنها رسوا شوند، اما وقتی زکیه را پس به خانهاش فرستادند، دیگر رازها فاش شدند».
زکیه میگوید، بار دوم او را نیز کتک زدند، تیلفونش را یافتند و توقیف کردند و او برای بار سوم به خانهی محمد علی فراری شد. علی میگوید: «وقتی دیدم جایی برای رفتن نیست، او را به وزارت امور زنان آوردم». وقتی محمد علی و زکیه به دفتر وزارت امور زنان در بامیان رفتند، آنها توسط خانوادهی زکیه که در تمام ساختمان داد و بیداد میکردند و تلاش میکردند آنها را بیابند، تعقیب میشدند.
پولیسها مردان خانوادهی زکیه را رام کردند، اما علی میگوید که از خشم مادر زکیه در الماری پنهان شده بود. وقتی نظم برقرار شد، والدین زکیه ادعا کردند که دخترشان به شکل قانونی با کس دیگری نامزد شده بود، با پسرعمهاش. گرچند فاطمه کاظمی، رییس دفتر ولایتی وزارت امور زنان در بامیان گفت که صحبتهای آنها در مورد اینکه زکیه با کدام یک از پسرعمههایش نامزد شده است، فرق میکرد. زکیه رضایتش در مورد نامزدی را رد کرد. پس از آن وی در خانهی امن زنان پناه داده شده و موضوع به دادگاه ارجاع شد.
خانم کاظمی که در زمینهی تحت فشار قرار دادن پولیس بامیان برای پیگرد صدها مورد خشونت علیه زنان موفق بوده است، از دادگاه محروم شد. اما وی بعدا فهیمد که به تقاضای قاضیها که همه تاجک بودند، زکیه روی سندی انگشت کرده بود که توافق او برای برگشت به خانهاش روی آن درج شده بود. خانوادهی او نیز روی تعهد نوشته شدهیشان انگشتنگاری کردند که در صورت برگشتن دخترشان به خانه، به او آسیب نخواهند رساند.
زکیه میگوید: «قاضی ارشد به من گفت: ما تاجک هستیم و اگر تو تصمیم بگیری که با یک هزاره ازدواج کنی، این برای ما ننگ است. من به آنها گفتم، او هرچه باشد یک مسلمان است». خانم کاظمی در حضور پولیس و مقامهای دولتی با زکیه ملاقات کرد و به وی گفت که در انتخاب خود آزاد است و آنها از او حمایت خواهند کرد. زکیه در حالی که میگوید در مورد اینکه روی چه انگشت کرده است، هیچایدهای ندارد، خواست که از خانوادهاش دور نگهداشته شود. زمانی که خانم کاظمی و پولیسها زکیه را بیرون ازدادگاه همراهی کردند، خانوادهی او به خشم آمده بودند.
زکیه گفت: «پدر و مادرم لباس مرا میکشیدند، تا اندازهای که نزدیک بود آن را در تنم پاره کنند». مادرش بر او فریاد میکشید و بارها او را فاحشه صدا کرد؛ بدترین چیزی که میتوان به یک زن افغان گفت. زکیه گفت که برادر و برادر شوهرش تلاش میکردند او را بزنند و همهی آنها تهدید کردند که او (زکیه)، محمد علی و خانم کاظمی را خواهند کشت. زکیه میگوید: «آنها گفتند، اگر من با او ازدواج کنم، آنها ما را زنده نخواهند گذاشت. اما اگر به خانه برگردم، میدانم که پدر و مادرم نیز مرا زنده نخواهند گذاشت».
در ماه فبروری قاضی ارشد فرمانی را صادر کرد و وظایف کاظمی و سایر مقامهای وزارت امور زنان در ولایت بامیان را به دلیل مداخله از طرف زکیه به حالت تعلیق درآورد. او همچنین تأکید کرد که سندی که زکیه روی آن انگشت کرده است، معتبر است. قاضی ارشد از صحبت با یک خبرنگار خودداری کرد، اما قاضی دیگر، سیفالرحمن که در پروندهی زکیه در هیأت قاضیها شامل بود، اتهامات وارده بر زکیه که اساس آن تعصب قومی بود را «پروپاگند» خواند. وی میگوید که دادگاه با بررسی پرونده مطابق به قوانین اسلامی تلاش میکرد تا به یک راهحل صلحآمیز دست یابد.
وزارت امور زنان بر تصمیم قضایی اعتراض کرده است و دفتر دادستانی کل ادعاهای خانوادهی زکیه را دوباره بررسی میکند. اما خانم کاظمی به سیستم حقوقی محلی اعتقاد اندک دارد. وی میگوید که دختر ۱۴ سالهای که توسط یک مرد کهنسال مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود نیز در خانهی امن زنان است. دادگاه دستور داد هردوی آنها به جرم زنا محاکمه شوند و اتهام تجاوز جنسی را از نظر انداخت.
اکنون پنجماه است که زکیه در خانهی امن بهسر میبرد. اجازهی داشتن تیلفون را ندارد و دیروقت است که با محمد علی صحبت نکرده است. وی در مصاحبهای در دفتر ولایتی وزارت امور زنان گفت: «من خیلی نگرانم. خانوادهام تلاش دارد به او و خانوادهاش آسیب برساند. اگر او بمیرد، من هم میمیرم». محمد علی نیز به صورت جداگانه مصاحبه داده بود. وی در مصاحبهاش گفت: «داستان ما شبیه داستان شیرین و فرهاد است».
در نسخهی افغانی این داستان فارسی، شاهزادهی ثروتمند و فرهاد بیپول در گرو عشق شیریناند. شیرین به فرهاد میگوید، اگر کوه را با تبر آب کند، وی به جای شاهزاده با او ازدواج خواهد کرد. فرهاد ماهها زحمت میکشد و وقتی که شیرین میبیند که او واقعا کوه را برایش آب میکند، زنی را میفرستد تا به فرهاد بگوید که شیرین هم اکنون ازدواج کرده است. فرهاد خودش را میکشد و وقتی که شیرین از مرگ او آگاه میشود، او نیز خودش را میکشد.
محمد علی گفت: «من هنوز روی حرفم ایستادم و برای رسیدن به او تا آخرین قطرهی خونم تلاش خواهم کرد». «شیرین و فرهاد میدانستند که در این دنیای فانی به همدیگر نمیرسند، اما خدا میدانست که آنها در جهان دیگر به هم میرسند و آرزوی من نیز همین است». وی اضافه کرد: «اگر آنها من را از او جدا کنند و اگر برای او اتفاقی بیافتد، من خودم را خواهم کشت».
محمد علی گفت که در حال حاضر به خاطر ترسی که از حملهی خانوادهی زکیه دارد، با مراقبتهای شدید در قریه رفت و آمد میکند. وی میگوید که غیرمسلح است: «من حتا یک سوزن هم با خود ندارم». این در حالی است که خانوادهی زکیه ادعا میکند که او با خود تفنگ حمل میکند.
محمد زمان، پدر خشمگین زکیه و تعدادی از برادران او در خانهی گلین خود نشستهاند و موقف خود در مورد این داستان را بیان میکنند. در هفتهی اخیر صحبتهای آنها به شکل قابل توجهی تغییر کرده است. خانوادهی او قبلا به مقامهای وزارت امور زنان گفته بود که زکیه نامزد است. اینک پدرش میگوید که او واقعا قبلا ازدواج کرده بود و نمیتواند بار دیگر ازدواج کند. مقامهای دادگاه گفتهاند که برای اثبات این ادعا شواهدی وجود ندارد و زکیه هم آن را رد کرده است.
زمان میگوید که خواهرزادهی او قبلا ۲۸ هزار افغانی یا ۵۰۰ دالر (معادل قیمت سه بز) را به عنوان طویانه پرداخته است. زمان میگوید که میتوانست بیشتر از این طویانه بگیرد، «اما او خواهرزادهی من است و من نخواستم او را فریب بدهم».
وی میگوید که به دلیل تأخیر در مراسم عروسی، ازدواج هرگز انجام نشد. در عین حال، محمد علی روی صحنه آمد و زکیه را فریفت. محمد زمان گفت: «ما به او آسیبی نخواهیم رساند. ما هیچکاری نخواهیم کرد». وی همچنین ادعا میکند که مسلح نیست. وی گفت: «ما میدانیم که این پسر او را فریب داده است. او تقصیری ندارد. ما صرف میخواهیم او به خانه برگردد».
نویسنده: ROD NORDLAND
برگردان: حمید مهدوی
بامیان، افغانستان
زکیه ۱۸ سال دارد و محمد علی ۲۱ ساله است. هردو دهقان بچههای ولایت کوهستانی و دورافتادهی بامیاناند. اگر آنها بههم برسند، زوج خوبی خواهند ساخت. زکیه لباسهای رنگارنگ میپوشد، چادری گلابی و جاکت نارنجی و هنگامی که در مورد محمد علی سخن میگوید، غرق خنده میشود.
محمد علی تا اندازهای خوشتیپ است و موهای سیاهش را به عقب شانه میزند. دستمال ابریشمی سفید به گردنش میاندازد و کفش چرمی از بغل سوراخ دارد. چشمان هردو تقریبا شبیه هماند. آنها هیچگاهی در یک اتاق با هم تنها نبودهاند، اما با وجود تفاوت در قوم و مذهب، عشقشان به همدیگر و تصمیمشان برای ازدواج باهم را علنا اظهار کردهاند. آنها میگویند که همین برای دربهدریشان کافی بود و به خاطر بیحرمتی به خانوادههایشان (بهویژه به خانوادهی زکیه) تهدید به مرگ شدهاند.
زکیه به یک خانهی امن زنان پناه برده است. با وجودی که وی نظر به قانون افغانستان بالغ است، اما دادگاه محلی دستور داده است به خانوادهاش بازگردانده شود. زکیه میگوید: «اگر به چنگ آنها بیافتم، مرا خواهند کشت، حتا قبل از اینکه مرا به خانه ببرند».
هیچیک از آنها قادر به خواندن نیستند و در مورد داستان «عشق محکوم به فنا»ی شکسپیر هرگز نشنیدهاند. اما میان داستان این دو نفر و داستانهایی که پایان غمانگیز دارند، شباهتهای کافی وجود دارد. زکیه هنگام صحبت در مورد معشوقش به داستان شاهدخت شیرین و فرهاد سنگتراش اشاره میکند، معشوقی که وی دیروقت است در خانهی امن زنان انتظار ازدواج با او را میکشد. زکیه میگوید: «منتظر خواهم ماند تا به معشوقم برسم، فرق نمیکند که چقدر طول خواهد کشید».
در افغانستان قرن بیست و یک زندگی افسانه نیست، بهویژه در مناطق روستاییای مانند بامیان. جوانانی که میخواهند زوجشان را خود انتخاب کنند، با واقعیتهای ناگواری مواجهاند و قوانین جدید هنوز مغلوب سنتهای سختگیر اجتماعیاند و هنوز قتلهای ناموسی در اینگونه موارد طبیعی است.
هنوز تقریبا تمام ازدواجها توسط والدین ترتیب داده میشوند و دختران برای خانوادهیشان طویانهی قابل توجهی میآورند؛ گرچند برای خانوادههای فقیری مانند خانوادههای زکیه و محمد علی طویانه به چند بز محدود میشود. همچنین دادگاههای افغانستان میتوانند قوانین شریعت را اعمال کنند و آن را به گونهای تفسیر کنند که توجیه کنندهی اقتدار والدین، حتا بر فرزندان بالغ آنها باشد.
رضا فرزام، استاد دانشگاه کابل گفت: «داستان عشق واقعی در افغانستان، داستان مرگ است». زکیه و محمد علی از دوران کودکی همدیگر را میشناختند و در کشتزارهای اطراف روستای خامه کلک، نزدیک به مرکز ولایت، با هم بازی میکردند.
محمد علی گفت: «ما در بیابانها میرفتیم و حیوانهایمان را به چرا میبردیم و روزهایمان را در کلبهها، در اطراف حیوانهایمان شام میکردیم». کار عشق و عاشقی آنها از آن زمان شروع نشد. محمد علی میگوید: «ما برای فهمیدن این چیزها خیلی خورد بودیم». اما دوستی آنها نزدیک بود و این دوستی به طور ناگهانی قطع شد. وی میگوید: «متأسفانه او بزرگ شد و من دیگر نتوانستم او را ببینم». دختران وقتی بزرگ میشوند، باید خود را بپوشانند و معمولا صرف با همراهی یکی از اقارب نزدیکشان (مرد) بیرون میروند.
محمد علی هزاره است که اکثریتشان شیعهاند، در حالیکه زکیه تاجک است که یک گروه قومی سنی است و این موضوع را پیچیدهتر میسازد. این در حالی است که محمد علی هرچند گاهی زکیه را برای لحظهای در بیرون میبیند و چشمانش را از زیر چادر شکار میکند. محمد علی مطمئن است که زکیه نیز به او علاقه دارد. وی میگوید: «من صد درصد میفهمیدم که او نیز مرا دوست دارد». وی برای وساطت دختر جوانی را یافته بود و یک تیلفون همراه را به او داده بود تا برای زکیه ببرد.
زکیه تیلفون را در جایی پنهان کرده بود که هیچکسی آن را یافته نمیتوانست و در جریان بیش از چهار سال گذشته هفتهی یکبار باهم صحبت کردهاند. وقتی زکیه که یکی از ده کودک حاضر در اینجاست، فرصت مییافت، به محمد علی زنگ میزد و میماند که تیلفون او یکبار زنگ بخورد، بعد محمد علی برایش تیلفون میکرد.
محمد علی برای تماس زکیه، آهنگ مشهور افغانی را انتخاب کرده است که یادآور داستان یوسف و ذلیخا است. محمد علی در تماسی به زکیه، داستان یوسف و ذلیخا را برایش تعریف کرده است. در نسخهی این داستان که در میان افغانها وجود دارد، ذلیخا زن شوهرداری است که تلاشش برای فریفتن یوسف و زنا با او ناکام میماند (جزئیات این داستان در جهان اسلام متفاوت است، در دنیای مسیحیت این داستان، داستان یوسف و زن پوتیفار است). یوسف به زندان انداخته میشود و ذلیخا ۳۶ سال انتظار آزادی او را میکشد. پس از آن ذلیخا زشت، پیر و نابینا میشود، اما گل عشق او تازه میماند. یوسف با او ازدواج میکند و به شکل معجزهآسایی زیبایی دوران جوانی را به او باز میگرداند.
محمد علی میگوید، وقتی داستان را برای زکیه تعریف کرد: «پاسخ زکیه به من این بود که حاضر است حتا ۵۰ سال در انتظار من بماند». محمد علی دو بار از طریق پدرش برای پدر زکیه پیام فرستاده است و از او خواهان اجازهی دادگاهی شدن قضیهی زکیه شده است. اما این پیامها حتا بعد از پیشنهاد پرداخت بخشی از طویانه توسط خانوادهی محمد علی، رد شده است.
زکیه ابتکار عمل را به دست گرفت و در خانهی محمد علی حاضر شد و به خانوادهی او التماس کرد تا زمینهی ازدواج آنها را مهیا کند. اما با وجود اعتراضهای محمد علی، خانوادهی او زکیه را رد کرد. برادر بزرگتر و پدر محمد علی وی را تا حدی زدند که در شفاخانه بستری شد و کبودی آن هنوز بر استخوان گونهی سمت چپش پیداست. وی میگوید: «ما نمیخواستیم آنها رسوا شوند، اما وقتی زکیه را پس به خانهاش فرستادند، دیگر رازها فاش شدند».
زکیه میگوید، بار دوم او را نیز کتک زدند، تیلفونش را یافتند و توقیف کردند و او برای بار سوم به خانهی محمد علی فراری شد. علی میگوید: «وقتی دیدم جایی برای رفتن نیست، او را به وزارت امور زنان آوردم». وقتی محمد علی و زکیه به دفتر وزارت امور زنان در بامیان رفتند، آنها توسط خانوادهی زکیه که در تمام ساختمان داد و بیداد میکردند و تلاش میکردند آنها را بیابند، تعقیب میشدند.
پولیسها مردان خانوادهی زکیه را رام کردند، اما علی میگوید که از خشم مادر زکیه در الماری پنهان شده بود. وقتی نظم برقرار شد، والدین زکیه ادعا کردند که دخترشان به شکل قانونی با کس دیگری نامزد شده بود، با پسرعمهاش. گرچند فاطمه کاظمی، رییس دفتر ولایتی وزارت امور زنان در بامیان گفت که صحبتهای آنها در مورد اینکه زکیه با کدام یک از پسرعمههایش نامزد شده است، فرق میکرد. زکیه رضایتش در مورد نامزدی را رد کرد. پس از آن وی در خانهی امن زنان پناه داده شده و موضوع به دادگاه ارجاع شد.
خانم کاظمی که در زمینهی تحت فشار قرار دادن پولیس بامیان برای پیگرد صدها مورد خشونت علیه زنان موفق بوده است، از دادگاه محروم شد. اما وی بعدا فهیمد که به تقاضای قاضیها که همه تاجک بودند، زکیه روی سندی انگشت کرده بود که توافق او برای برگشت به خانهاش روی آن درج شده بود. خانوادهی او نیز روی تعهد نوشته شدهیشان انگشتنگاری کردند که در صورت برگشتن دخترشان به خانه، به او آسیب نخواهند رساند.
زکیه میگوید: «قاضی ارشد به من گفت: ما تاجک هستیم و اگر تو تصمیم بگیری که با یک هزاره ازدواج کنی، این برای ما ننگ است. من به آنها گفتم، او هرچه باشد یک مسلمان است». خانم کاظمی در حضور پولیس و مقامهای دولتی با زکیه ملاقات کرد و به وی گفت که در انتخاب خود آزاد است و آنها از او حمایت خواهند کرد. زکیه در حالی که میگوید در مورد اینکه روی چه انگشت کرده است، هیچایدهای ندارد، خواست که از خانوادهاش دور نگهداشته شود. زمانی که خانم کاظمی و پولیسها زکیه را بیرون ازدادگاه همراهی کردند، خانوادهی او به خشم آمده بودند.
زکیه گفت: «پدر و مادرم لباس مرا میکشیدند، تا اندازهای که نزدیک بود آن را در تنم پاره کنند». مادرش بر او فریاد میکشید و بارها او را فاحشه صدا کرد؛ بدترین چیزی که میتوان به یک زن افغان گفت. زکیه گفت که برادر و برادر شوهرش تلاش میکردند او را بزنند و همهی آنها تهدید کردند که او (زکیه)، محمد علی و خانم کاظمی را خواهند کشت. زکیه میگوید: «آنها گفتند، اگر من با او ازدواج کنم، آنها ما را زنده نخواهند گذاشت. اما اگر به خانه برگردم، میدانم که پدر و مادرم نیز مرا زنده نخواهند گذاشت».
در ماه فبروری قاضی ارشد فرمانی را صادر کرد و وظایف کاظمی و سایر مقامهای وزارت امور زنان در ولایت بامیان را به دلیل مداخله از طرف زکیه به حالت تعلیق درآورد. او همچنین تأکید کرد که سندی که زکیه روی آن انگشت کرده است، معتبر است. قاضی ارشد از صحبت با یک خبرنگار خودداری کرد، اما قاضی دیگر، سیفالرحمن که در پروندهی زکیه در هیأت قاضیها شامل بود، اتهامات وارده بر زکیه که اساس آن تعصب قومی بود را «پروپاگند» خواند. وی میگوید که دادگاه با بررسی پرونده مطابق به قوانین اسلامی تلاش میکرد تا به یک راهحل صلحآمیز دست یابد.
وزارت امور زنان بر تصمیم قضایی اعتراض کرده است و دفتر دادستانی کل ادعاهای خانوادهی زکیه را دوباره بررسی میکند. اما خانم کاظمی به سیستم حقوقی محلی اعتقاد اندک دارد. وی میگوید که دختر ۱۴ سالهای که توسط یک مرد کهنسال مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود نیز در خانهی امن زنان است. دادگاه دستور داد هردوی آنها به جرم زنا محاکمه شوند و اتهام تجاوز جنسی را از نظر انداخت.
اکنون پنجماه است که زکیه در خانهی امن بهسر میبرد. اجازهی داشتن تیلفون را ندارد و دیروقت است که با محمد علی صحبت نکرده است. وی در مصاحبهای در دفتر ولایتی وزارت امور زنان گفت: «من خیلی نگرانم. خانوادهام تلاش دارد به او و خانوادهاش آسیب برساند. اگر او بمیرد، من هم میمیرم». محمد علی نیز به صورت جداگانه مصاحبه داده بود. وی در مصاحبهاش گفت: «داستان ما شبیه داستان شیرین و فرهاد است».
در نسخهی افغانی این داستان فارسی، شاهزادهی ثروتمند و فرهاد بیپول در گرو عشق شیریناند. شیرین به فرهاد میگوید، اگر کوه را با تبر آب کند، وی به جای شاهزاده با او ازدواج خواهد کرد. فرهاد ماهها زحمت میکشد و وقتی که شیرین میبیند که او واقعا کوه را برایش آب میکند، زنی را میفرستد تا به فرهاد بگوید که شیرین هم اکنون ازدواج کرده است. فرهاد خودش را میکشد و وقتی که شیرین از مرگ او آگاه میشود، او نیز خودش را میکشد.
محمد علی گفت: «من هنوز روی حرفم ایستادم و برای رسیدن به او تا آخرین قطرهی خونم تلاش خواهم کرد». «شیرین و فرهاد میدانستند که در این دنیای فانی به همدیگر نمیرسند، اما خدا میدانست که آنها در جهان دیگر به هم میرسند و آرزوی من نیز همین است». وی اضافه کرد: «اگر آنها من را از او جدا کنند و اگر برای او اتفاقی بیافتد، من خودم را خواهم کشت».
محمد علی گفت که در حال حاضر به خاطر ترسی که از حملهی خانوادهی زکیه دارد، با مراقبتهای شدید در قریه رفت و آمد میکند. وی میگوید که غیرمسلح است: «من حتا یک سوزن هم با خود ندارم». این در حالی است که خانوادهی زکیه ادعا میکند که او با خود تفنگ حمل میکند.
محمد زمان، پدر خشمگین زکیه و تعدادی از برادران او در خانهی گلین خود نشستهاند و موقف خود در مورد این داستان را بیان میکنند. در هفتهی اخیر صحبتهای آنها به شکل قابل توجهی تغییر کرده است. خانوادهی او قبلا به مقامهای وزارت امور زنان گفته بود که زکیه نامزد است. اینک پدرش میگوید که او واقعا قبلا ازدواج کرده بود و نمیتواند بار دیگر ازدواج کند. مقامهای دادگاه گفتهاند که برای اثبات این ادعا شواهدی وجود ندارد و زکیه هم آن را رد کرده است.
زمان میگوید که خواهرزادهی او قبلا ۲۸ هزار افغانی یا ۵۰۰ دالر (معادل قیمت سه بز) را به عنوان طویانه پرداخته است. زمان میگوید که میتوانست بیشتر از این طویانه بگیرد، «اما او خواهرزادهی من است و من نخواستم او را فریب بدهم».
وی میگوید که به دلیل تأخیر در مراسم عروسی، ازدواج هرگز انجام نشد. در عین حال، محمد علی روی صحنه آمد و زکیه را فریفت. محمد زمان گفت: «ما به او آسیبی نخواهیم رساند. ما هیچکاری نخواهیم کرد». وی همچنین ادعا میکند که مسلح نیست. وی گفت: «ما میدانیم که این پسر او را فریب داده است. او تقصیری ندارد. ما صرف میخواهیم او به خانه برگردد».
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen