Donnerstag, 12. Februar 2015

به کودکی ام بر می گردم . . .


زلمی کاوه    Zalmay Kave

           به کودکی ام بر می گردم
به کودکی ام بر میگردم
به رویا های که سياست شدند      

 
به دره های عميق پرازخار وسنگ
به فراز و نشيب ها ی رازآلود تن دختر همسايه
به لحظه های گرسنگی
به سردی های زمستان
به آغوش پرازغزل واسطوره عمه ام!
شب مرا بغل نمی کند
عمه ام پراز افسانه بود
مرا
هرشب
دربستررويا های خودش دعوت می کرد
مرا کفش های آهنی می پوشاند
دستم را می گرفت
از هفت خوان ديوسفيد می گذشتيم
روياهای زيبای کوه قاف
زردپری و سبز پری
شهر جابلسا را
آنجاهمه چيز مال همگان بود!
دلم برای عمه ام تنگ شده است
برای بغچه های آرزوهايش
برای افسانه های پايان ناپذيرش
برای
حرارت تن دخترش
که بغلم می کرد
چه حسی مرموزی نيش می زد در ناخود آگاهم
دلم برای آغوش تو....

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen