ازراست به چپ: عبدالوهاب مددی،حفیظ الله خیال،سرمست،همایون کبیر،عبدالرؤوف بینوا(رئیس هیأت)،سلیم کندهاری ( دلربا نواز)،استاد سرآهنگ، استاد محمد عمر، ویک تن از اعضای هیأت مهماندار.
یادم آمد که در اولین سفرهنری ام به خارج از کشورم درسال 1341 هجری خورشیدی برابر با 1962 میلادی ( پنجاه ویک سال پیش از امروز ) از همین کشور هند چه خاطر ات زیبا، با شکوه وبه یاد ماندنی باخود به وطنم ارمغان آوردم . در اینجا بی انصافی است اگر قدری بیشتر ازین سفر یادنکنم . باری ، درسال یادشده، اولین گروۀ هنری از هنرمندان موسیقی افغانستان برای اولین بار به دعوت رسمی کشورهند، عازم آن کشور شد . اعضای هیأت هنری عبارت بودند از :
1 ـ استاد محمد حسین سراهنک ( اواز خوان )
2ـ عبدالجلیل زلاند ( آواز خوان )
3ـ حفیظ الله خیال ( آواز خوان )
4ـ عبدالوهاب مددی ( آواز خوان )
5 ـ استاد محمد سلیم سرمست ( نوازندۀ ماندولین ورهبر ارکستر )
6 ـ استاد محمد عمر ( نوازندۀ رباب )
7 ـ استاد محمد هاشم ( نوازندۀ طبله )
8 ـ محمد سلیم کندهاری ( نوازندۀ دلبرا )
مهمان دار اول واصلی مان جلالتمآ ب همایون کبیر وزیر کلتور کشورهند بودند . اگر از بزرگواری ها و مهمان نوازی های این شخصیت بزرگ ، ازپذیرایی های گرم وبی نظیر مردم هنردوست هند در چهار شهر آن کشور : دهلی ، حیدر آباد ، مدراس و بمبئی، حین اجرای کنسرتهای مان در آن شهرها واگر از دیدنی ها در گوشه ها وبیشه های گوناگون این کشور وتماشای آثار تاریخی ازجمله « تاج محل » در شهر آگره ، اگر ازتماشای برنامه های هنری ازجمله : کنسرت باشکوه « سیتار » پندت راوی شنگر در شهر دهلی ، کنسرت به یادماندنی « سیتار » استاد حلیم جعفرخان در شهر بمبئی و دیدار از ستدیوهای فلمبرداری ، حین شوتنگ یک فلم هنری در شهر بمبئی و بالاخره اگر از هنردوستی ها ومهربانی های بی دریغ مردم نجیب هند، که در برابر مهمانان افغانستانی شان ابراز نمودند ، دراینجا ذکرخیری هرچند خیلی کوتاه به عمل آورم ، بازهم سخن خیلی به درازها خواهد کشید.
گفتنی است که درین سفر ، روزنامۀ تایمز آف اندیا در شهر بمبئی برای آقای زلاند لقب« آواز خوان حنجره طلایی را داد » ومن ازجانب یک روزنامه درشهر حیدر آباد افتخار لقب « ستارۀ شب » را حاصل نمودم .
« ناله را هرچند می خواهم که پنهان برکشم سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن »
آری ، سخن برسر بی مهری های امروزین دولت مداران هندی در برابر دوستان افغانی شان بود . شاید هم گناه اصلی این قضیه برگردن خود افغانها باشد که پاسپورت افغانی دارند و با هویت افغانی به کشور امروزین هند مسافرت می نمایند ، چه کسی می داند ؟
برگردیم برسر اصل قضه ، درسومین روزی که این همه وسواس ها مغزم را به خود مشغول ساخته بود ، دست به یک مانور هنری زدم . بدین گونه که چند جمله را در ذهنم آماده ساختم و گوشی تیلفون را بر داشتم وبه آن آقا در قنسلگری هند درشهر هامبورگ که مرا چند روز پیش تیلفونی خواست « عقب نخود سیاه » به کابل بفرستد ، زنگ زدم . او گوشی را برداشت اول به او سلامی دادم و بعد به او گفتم که از شما خواهش می کنم که برای دوسه دقیقه گوشی تیلفون تانرا نگهدارید وسخنم را لطفا قطع ننمایید . البته اول خود را به او معرفی کردم واو هم مرا شناخت . گفت بفرمایید ، چی می گویید؟ گفتم : اول بگویم که من عاشق هندوستان نیستم ( این سخن هایم را به زبان انگلیسی به او می گفتم ، زیرا آلمانی خوب بلد نبود ) مخصوصا دراین فصل امسال که می گویند هوای هندوستان نیز چندان گرم نیست . دوم این که من به کسی که مرا در جشنوارۀ هنری اش دعوت نموده ، وعده کرده بودم که درجشنوارۀ شان با خانم خودصرف به عنوان مهمانان ویژه شرکت می نماییم . سوم این که : من پنجاه ویک سال پیش از امروز همراه باهیـأت هنرمندان رادیو کابل به کشور شما مسافرت نموده ، از شمال تا جنوب کشور تانرا دیده ام و در هر جا ازمن واز هنرم استقبال بی نظیری به عمل آوردند واین سفر به دعوت وزیر کلتورکشورتان جلالتمآب همایون کبیر صورت گرفته بود . وبالاخره این که ، می خواهم به شما بگویم که من « جک جک سنگ » کشور خودم می باشم و شما امروز به من ویزا نمیدهید. تا می خواستم سخن آخر را بگویم که فردا به خاطر گرفتن پاسپورتهای خود نزد شما می آیم و هر گز به کشور هند سفر نمی نمایم که این بار میان حرفم دویده و گفت : آقا ازشما خواهش می کنم که فردا ساعت ده صبح یک بار دیگر به من زنگ بزنید . لطفا این کاررا بکنید . گفتم خوب فردا زنگ می زنم . فردای آنروز ، قرار وعده ، سر ساعت ده صبح به او زنگ زدم . خیلی محترمانه به من گفت : لطفا امروز ساعت سه بعد از ظهر تشریف بیاورید و پاسپورتهای تانرا ازمن بگیرید . همان روز سرساعت سه نزدش رفتم ، پاسپورتهای من وخانم من که در هر کدام آن یک یک ماه ویزای هند صادر شده بود را پس از معذرت خواهی زیاد واین که چرا شما از اول خود را به من معرفی نکردید، برایم سپرد و گفت : سفرتان به خیر و گفتم خیلی تشکر و آمدم خانه .
عبدالوهاب مددی،سلیم سرمست،جلیل زلاند،استاد سرآهنگ. عبدالرؤوف بینوا و همایون کبیر.( وزیر کلتور هند)
2- دم دروازۀ ورودی به شهر دهلی در فرودگاۀ شهر دهلی هستیم . همراهان من عبارت اند از : خانم من ، استاد محمد حسین آرمان ، فرشته سما، عثمان آرمان و یک جوان هنرمند دیگر که نام شان فراموشم شده . درین میان ، دیگران پاسپورت های سویسی و آلمانی داشتند ومن وخانم من پاسپورت افغانی . آنهای که پاسپورت های معتبر داشتند ، فورا داخل سالون شدند تا از فرود گاه خارج شوند پولیس های آن دفتر در حالیکه پاسپورتهای من وخانم من را با تکبر و بی اعتنایی زیاد ورق می زد ، به من گفتند که شما به دهلی رفته نمی توانید . گفتم به چه دلیل ؟ مگر این ویزایی که ما داریم ،غیر قابل اعتبار است ؟ اشارۀ کرد که معنی می داد که اعتبار دارد، ولی گفت که کجا است فورمه هایتان و کجاست دو دو قطعه عکس تان ؟ گفتم رفیق ! فورمه ها وعکس های ما را در قنسلگری تان در هامبورگ گرفتند و بعد ویزا دادند . گفت : آن ها کافی نیست . برای ماهم باید عکس بدهید و فورمه خانه پری نمایید . درین اثنا استاد آرمان از آن طرف دروازۀ ورودی به سالون صدا زد و گفت او برادر، مددی صاحب باما می آیی یا نمی آیی ، ما چقدر باید اینجا انتظار بکشیم ؟ به او گفتم شما بروید . ما اینجا ماندیم . آنها رفتند از دونفر پولیسی که مامورآزار و اذیت ما بودند، یکی پاسپورتهای مارا گرفت و رفت به دفتر دیگری دقایق طولانی ، مانده و کوفته ایستاده ماندیم تا آقا برگشت گویا که هیچ خبر تازۀ نیست وما باید همچنان مقابل چشم شان ایستاده بمانیم . دراین هنگام یادم آمد که من اسنادی درکیف دستی ام دارم . آنرا باز نمودم ، چند قطعه عکس های هنری از کنسرتهای که درکشور های ایران وشوروی داده بودم وهمچنان کتاب « سرگذشت موسیقی معاصر افغانستان » که تالیف خودم می باشد و در پشتی آن عکس من چاپ شده است را پیش روی شان بالای میزی گذاشتم و گفتم : آقایون ! من نه عکس دیگری دارم که به شما بدهم ونه هم حوصلۀ این همه فورمه نویسی . این ها تمام اسنادی هستند که می توانم به شما ارائه بدارم . اگر قبول دارید خوب ، در غیر آن راه برگشت به وطن را لطفا برایم نشان بدهید . یکی از آقایون به ورق زدن کتابم مصروف شدو دیگری مشغول تماشای عکسهای هنری ام گردید و بعد دوباره رفت به دفتری واز آنجا دورق فورمه یکی برای من ودیگری رابرای خانم من آورد که چیز های درآن نوشته شده ومهر شده بود و گفت که این فورمه هارا بگیرید و بروید وهمین امروز آنها را به اداره پولیس شهری ما تسلیم نمایید . گفتم اداره پولیس شهری کجاست ؟ گفت : حدود بیست، بیست و پنج کیلومتر از این جا فاصله دارد و آدرس آن اداره راهم به من داد و بما اجازۀ ورود به سالون فرودگاه را داد . در بیرون سالون کسی منتظر ما بود ومارا برد به اقامتگاه مان .
3- درهمان روز به مهمانداران هندی و افغانی خود گفتم که مارا به ادارۀ پولیس شهری ببرند تا فورمه های یاد شده را به ایشان بدهیم گفتند فردا می رویم . همین روز پاسپورت های من وماهرخ خانم من را نیز گرفتند و به یک اداره دادند که گروه مهمانداران مان آنجا کار می کردند .به یکی ازمهمانداران هندی وظیفه دادند که مارا به ادارۀ پولیس ببرد . این مرد خدا که نمی دانم از بابت تراکم کار هایش بود ویا از تنبلی خودش که دو روز پیاپی دیگر مارا منتظر نشاند و گفت از هوتل بدون پاسپورت بیرون نشوید . حالا چیزی هم خریده نمی توانم زیرا در وقت عوض نمودن پول یوروی خود به کلدار هندی باید پاسپورت خود را هم نشان می دادیم که پاسپورت های ما هم توقیف شده بودند. چنانکه یک روز خیلی تشنه شدم و باید یک بوطل آب می خریدم ولی پول آنرا به کلدارهندی نداشتم . درآن حال فرشته جان سما خواهر خانم هنگامه آواز خوان معروفی که از هامبورگ باما همسفر بود، یک بوطل آب برایم خرید ومرا از تشنه گی نجات داد و پول قیمت آن بوطل آب را هم دیگر ازمن نگرفت .
روزآخر سفرمان فرا رسید که قرار بود همان روز عصر جانب استامبل به عزم هامبورگ پروازنماییم که باالاخره این آقای مهماندار هندی مان سرو کله اش پیدا شد ومن خانم من وهفت نفر دیگر از هنرمندان بدقسمت هموطنم که آن ها هم پاسپورت های افغانی داشتند را باخود به اداره پولیس برد . آنروز هوا آنقدر سرد بود که می گفتند در آن شهر این سردی سابقه نداشته است . حدود بیش از دوساعت درمیان دهلیز خیلی سرد آن تعمیر بزرگ که جریان سرد هوا خیلی آزارمان می داد، ماندیم وهنوز نوبت اجرای کار ما نرسید . دروازۀ اتاق کار مامورانی که کار ها را انجام می دادند باز بود ومن که مقابل آن دروازه قرار داشتم ، میدیدم که واقعا تراکم کارها ورفت و آمد مراجعین در آن دفتر زیاد است . من به آن مهماندار هندی مان گفتم که ما امروز پرواز داریم جانب استامبل ، این چی وضعی هست که باید هنوز هم اینجا دراین سردی هوا منتظر بنشیم . او گفت که پرواز تانرا برای فردا به تعویق انداختیم وخود مان این مشکل را رفع می سازیم غصه نخورید . باز حدود نیم ساعت دیگر منتظر ماندیم که دونفر خانم هنرمند نیز درجمع ما حضور داشتند . من که از صحت خوبی برخوردار نیستم و درآن روز حالتی خیلی بدتر از روزهای دیگر داشتم دفعتا رفتم به نزدیک دروازۀ دفتر کار ماموران وچند فریاد پیاپی بر آوردم وبا آواز بلند گفتم :
مرا ازین زندان لطفا رها سازید ! من می خواهم به وطنم بر گردم ! خواهش می کنم به من اجازه دهید بروم به کشورم . من به شما دوستان هندوستانی وعده می دهم که دیگر هرگز به کشور تان مسافرت نخواهم کرد . لطفا مرا ازین زندان سرد نجات دهید !!
بعد با حالتی خیلی خسته و روانی فرسوده سرجایم نشستم . این سخنانم راکه به زبان انگلیسی ادا می کردم ، مدیر اداره شنید و از جایش بلند شد و با مهماندار هندی مان سر دعوا را گرفت که چرا فورمه های مارا دراین چند روز به ایشان نرسانده و امروز که روز آخر اقامت ماست مارا این جا آورده . خلاصه صحنۀ تراژیک عجیبی راه افتاده بود ، در این گیر ودار یکی از هنرمندان جوانیکه درجمع ما بود و بشیر"همدرد" نام داشت داخل اتاق مامورین شد وبه زبان اردوبا آوازی بلند خطاب به مدیر دفتر گفت که این آقای پیر ومریضی که از سردی می لرزد و درمیان دهلیز فریاد می کشد ، اشارۀ اوبه طرف من بود، رئیس اداره موسیقی ماست . او هنرمند بزرگی می باشد از پرواز خود جانب هامبورگ نیر به خاطر این کار بازماند . لطفا رعایت اورا بنمایید، کارش را خلاص نمایید . کارما جوانان اگر خلاص نشد خیر است . چند دقیقه ازاین ماجرا نگذشت که مهماندار هندی ما آمد واول خانم مرا به درون دفتر برد که به زودی با فورمۀ دردست بیرون شد و بعد مرا بردند به درون دفتر و فورمۀ را به من دادند . این ها فورمه های خروجی نام داشت که حین ترک فرودگاه دهلی به عزم وطن آنرا به مامورین گمرک فرودگاه باید می دادیم . بعد مهماندار هندی به من وخانم من گفت که کار شما دو نفر خلاص شد، بیایید که اول شمارا به هوتل برسانیم . من به او گفتم که خیر ، تا کار همه اعضای این گروه که با من اینجا آمده اند خلاص نشود ، من از اینجا تکان نمیخورم . ساعتی بعد کار همۀ مان تمام شد ورفتم به هوتل تشنه و گرسنه. حدود سه ساعت خوابیدم وساعت 2 بعد از نیم شب ازخواب بیدارشدیم وساعت 3 بکس های مانرا من وخانم من گرفتیم وآمدیم به سالون هوتل تاکسی پیدا شد ومارا به فرود گاه رساند و درست ساعت 6 و 45 صبح توسط طیاره ایرباس جانب استامبل پرواز نمودیم .
این سه خاطره از تلخ ترین خاطرات زندگی هنری ام به شمار می رود که امید وارم چنین حوادث هنری در زندگیم بار دیگر تکرار نگردد .
· لازم به تذکر است که جناب استاد مددی، همواره مخالفت می نمایند که لقب استادی پیوست نام ایشان باشد. ولی ما این مخالفت استاد گرامی را ناشی از تواضع یافته، نتوانستیم که آن را ننویسیم. ( ناشر رنگین )
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen