یوسف کهزاد
سیری در پسکوچــه های گذشته
...
از سروده های تازۀ من که هنوز چاپ نشده
یک شبی رفتم به رؤیاهای خود
در خیــالِ کــابلِ زیبــــــای خود
یاد
کردم، سال وماه وهفته را
نقش
پای روزهای رفته را
تا دل شب، قصه با دل داشتم
رازها، با شعر بیدل داشتم
شهر کابل، کعبۀ عشاق بود
هر پری پیکر، به شوخی طاق بود
هریکی، زیباتر از زیبا تری
بی خبر از شورعشق دیگری
عشق
می تابید، از دیدار شان
عشوه
ها میریخت، از رفتارشان
در نگاه شان، هزاران راز بود
شرم بود، وعده بود، وناز بود
دامن
شعر وغزل، پرخون نبود
واژه ها از قافیه بیرون نبود
عشق می
جوشید در دلهای ما
غوطه میزد شوق، در گلهای ما
خاک ما بازیچۀ دنیا نبود
نختۀ شطرنج مافیا نبود
نا امیدی هم پر از امید بود
در
دل هرذره، صد خورشیدبود
عاشقانه داشتیم یک خانه ای
داشت ازپدر، با من افشانه ای
مهربان
همسایه های داشتیم
در دل هرخانه، جایی داشتیم
قلب ها تابنده چون آیینه بود
یک تجلیگاه حق، در سینه بود
هیچکس
با روز خود حیران نبود
همنوا، با دستۀ دزدان نبود
ناگهان، آن کشور زیبای من
حلقۀ چون زنجیر شد، درپای من
سیل
راکت در هوا پرواز کرد
مرگ،
طومار دلش را بازکرد
هرکسی از سایه اش آزرده بود
زندگی در شهر کابل، مرده بود
دشمن
سفاک، صاحبخانه شد
مادر از فرزندخود، بیگانه شد
این خدا شهر و دیاری داشتیم
باغ و دشت و کوهساری داشتیم
عشق ها
قد میکشید از خاک آن
آب
حیوان می چکید، ازتاک آن
سال ها، عید وبراتی داشتیم
در صف دنیا، ثباتی داشتیم
مسند
تاریخ، بی بودا نبود
آنچه
با ما بود، در دنیا نبود
جشن ها، نوروز ها، از یاد رفت
تابش فرهنگ ما، برباد رفت
شاعران،
لب بسته از گفتار ماند
حالتی
آمد، که از گل خار ماند
کشورما سبز، از خشخاش شد
افتخار ما به دنیا، فاش شد
بام
ودر، از شعله قیر اندود بود
سوختن
بود، ناله بود و، دود بود
شهر از تهداب خود، ویرانه شد
زیر پای عسکر بیگانه شد
در
زمستان، آن گریبان پاره ها
در وطن مردند چون آواره ها
طایر وحشت به دل ها پرگرفت
ترس در جان همه، سنگر گرفت
یکه
یکه مرد و زن، بیچاره شد
دسته دسته،
از وطن آواره شد
درد غربت، خیمه زد در جان من
کس نکرد از بیکسی، پرسان من
کشوری
که هیچ فردایی نداشت
او
به قلب آسیا، جایی نداشت
ای وطن از تو همه ببریده اند
جمله تاریخ ترا دزدیده اند
نیست
دیگر، آن یلان صف شکن
شیرمردان،
پورآن خاک کهن
آن دلیرانی که در خون تر شدند
با عروس مرگ، همبستر شدند
شهر کابل گر زبان پیدا کند
آدمیت
را چسان معنا کند
شاعر علامه ی والا مقام
در بساط شاعری، ماه تمام
هر سخن
در خامه اش جان می گرفت
لفظ
ومعنی، درس ایمان می گرفت
با زبان ساده، آن روشن روان
گفت، در گوش زمین وآسمان
« آسیا
یک پیکر آب و گل است
ملت
افغان، در آن پیکر دل است
ازحیات او، حیات خاور است
طفلک ده ساله اش، لشکر گراست»
دیگر آین
اقبال، آن کابل نماند
آن گل و، آن بلبل و، سنبل
نماند
کاش باز آیی
وبینی حال ما
دوزخ کبراست، ماه وسال ما
کابل
عشرتسرا ویران شده
شهر
صائب، همچو گورستان شده
کودکانِ غرق در خون را ببین
دخترانِ جامه گلگون را ببین
دختران، تا
ناکجا ها چور شد
مشعل ایمان
ما، کم نور شد
خاک رافرزانه ها برباد داد
تیغ را در دست شان، جلاد داد
آسمان دید
ونگه رابسته کرد
خامه را
کهزاد، بیجا خسته کرد
هرکجا میهن فروشان زنده اند
تا ابد، پیش خدا شرمنده اند.
***
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen