Montag, 4. Juni 2012





سفیر هویت ما


 

عابد مدنی و داکتر ولی احمدی 
       

در جولای ۲۰۰۸ به مشکل از داکتر احمدی قول اشتراک در برنامه چهره های آشنا را گرفتم،    
 برنامهٔ که بیشتر کارش تبجیل و تجلیل بزرگان معاصر کشور، به ویژه فرهنگیان است. مشکل کار هم در همین تبجیل و تجلیل بود
که داکتر احمدی در حق خود آن را نمی پذیرد و مخالف است. با روی سانهٔ من و دل نوازی او، انجام این برنامه محقق شد.
دوست دانشمند مشترک مان، آقای حامد رضوی، که سجایای معرفت علم و دانش پدر، داکتر علی رضوی غزنوی، را به میراث
 برده نیز در این برنامه اشتراک نمود و در مقام داکتر احمدی سخن گفت. سخن سرای نامور زمان ما، شاعر بلند آوازه، استاد واصف باختری
، که احمدی را نهایت عزیز می دارد و به ارزش کارنامه او بیشتر از همه آشنا است و اطلاع دارد، مهمان تلفنی برنامه ما بود که مطالب
 حضرت استاد واصف باختری، ریشه های عمیق کار و تلاش و افتخارات، علمی و فرهنگی، داکتر احمدی را بیان فرمود.
چهارسال از آن برنامه گذشت و هر آنچه گفته آمد و نیامد، باور دارم حرف های زیادی ناگفته بماند. فاصله چهار سال اخیر نیز
برای پژوهشگر پرتلاشی چون داکتر احمدی، افتخارات بزرگ دیگر را رقم زده که باید بدان اشاره گردد و یادآوری شود.
اینکه چرا باز دنبال داکتر احمدی راه افتادم و این بار نه در چهره های آشنا، بل با مداد و کاغذ، در واقع ادامه همان کار ناقابل
من در چهره های آشناست و هم بهانه دیگر برای ارج نهادن به مقام او. اما آنچه بیشتر می تواند تاثیرگذار باشد، تلافی مظلومیت
 کمی حرف خود من در آن برنامه است که آن اندک مجال دست یافته از دستم رفت و ناگفته هایم بماند. گر چه سنگینی کار چهره های آشنا
، همه فرصت ها را از من گرفته، حتا مطالعه و تحقیق برای نوشتن یکی دو صفحهٔ که در گذاشته گاهی دست به آن کار می زدم و با چند کلافهٔ
سرهم کرده، دل خوش می کردم. اما چون دیدم پای تجلیل در بین است و تجلیل بدون اخلاص هم بی معنی است، امیدوارم این چند سطر
پراگنده من بتواند اخلاص و ارادت به حساب آید، نقد و بررسی یک دانشمند بزرگ چون داکتر احمدی که من از رسالت آن مسوولیت عاجزم
 و ناتوان و آن را باید گذاشت بر دیگران و اهلش، اما آنچه از نظر می گذرد دیدگاه ها و شناخت و مطالعه سال ها آشنایی من از این فرهیخته بزرگ است.
داکتر احمدی را بیست و اندی سال قبل زمانی شناختم ک تازه از نیویارک به کلیفورنیا کوچیده بودند و من چندماهی بود که از پاکستان آمده بودم
. گاهی که به زیارت داکتر علی ر ضوی غزنوی مشرف می شدم و سعادت دیدار شان نصیب می شد آن هفته خوش و شادمان بودم. یک روز داکتر رضوی
گفت در همسایگی ما خانواده شریف و معززی از نیویارک کوچ آمده اند که پدر فامیل آقای احمدی نام دارد، داکتر است و مرد بسیار نیک اندیش
و صاحب عزت. با هم دوست شده ایم و گاه غروب ها به قدم زدن میرویم، فرزندان تحصیل کرده و مودبی دارد. یکی از فرزندانش ولی پرخاش نام دارد.
 بسیار لایق و پرتلاش است.
من از طریق داکتر رضوی و فرزندانش با ولی پرخاش احمدی آشنا شدم و از آن آشنایی آنچه به یاد دارم یک روز تعطیلی پایان هفته بود بود که قرار
 بود من و احمد، محمود، داود، حامد و احمدضیا رضوی با ولی، شاه ولی، تیمور، و ذبیح الله احمدی به میله برویم. دیدم ولی در بین ما نیست.
گفتند درس دارد و درس هایش زیاد است. ما به سوی میله راه افتادیم. ناگهان دیدم ولی پرخاش چند کتابی زیر بغل به سوی منزل داکتر رضوی در 
حرکت است و رضوی هم چشم به درب منتظر او!
زندگی پربار داکتر احمدی را سه بخش مهم علمی و فرهنگی تشکیل می دهد. آموزش و تحصیلات، پژوهش و تدریس، و آثار انتشار یافته که در هر
سه بخش از نادرات زمان ماست و کمتر کسی را در نیم قرن اخیر میتوان در کشور سراغ داشت که از چنین مقام و جایگاه بزرگ در این سه عرصه
برخوردار باشد. داکتر احمدی متولد سال ۱۹۶۵ شهر کابل است.
تحصیلات و آموزش: پرخاش احمدی در سال ۱۹۸۳ لیسه استقلال کابل را به پایان رسانید. اوضاع حاکم سیاسی آن زمان و اشغال کشور توسط
ارتش سرخ اتحاد شوروی سابق، او و خانواده را مجبور به ترک وطن ساخت. احمدی جوان از ادامه تحصیل در دانشگاه کابل محروم ماند.
از سال ۱۹۸۵ به تحصیلاتش در دانشگاه ایالتی هیوارد - که اکنون به دانشگاه ایالتی ایست بی
CA State East Bay موسوم شده است ادامه داد.
در سال ۱۹۸۷ در رشته علوم اجتماعی و فلسفه مدرک لیسانس به دست آورد. همزمان با تحصیل در این رشته، صنف ها و واحدهای متعددی را
در رشته ادبیات نیز موفقانه ادامه داد. در پاییز سال ۱۹۸۸ وارد دوره ماستری "فوق لیسانس" در دانشگاه لوس آنجلس UCLA شد و تحصیل در 
رشته ادبیات را به گونه پیگیر و دقیق ادامه داد.
در بهار ۱۹۹۷ پس از دفاع موفقانه از تز خود به اخذ گواهینامه دکتورا در رشتهٔ ادبیات مقایسی
comparative literature از دانشگاه یو سی ال ای نایل آمد
. در رساله دکتورای خویش، داکتر احمدی به "بازتاب هویت و هویت آفرینی در ادبیات پسااستعماری" می پردازد. او نه تنها به تحلیل دقیق متون مختلف
 ادبی دست می یازد، بل به موضع "هویت" از دیدگاه های فلسفی، نظریه های نوین سیاسی و پژوهش های تازه عرصه فرهنگ شناسی نیز توجه دارد.
پژوهش و تدریس: در ساحه پژوهش و تدریس داکتر احمدی، از پیشتازان زمان ما به حساب می آید. پس از ختم دورهٔ تحصیل و اخذ دکتورا در ادبیات
مقایسی، بلافاصله برای تدریس زبان و ادبیات رهسپار دانشگاه ورجینیا در شهر شارلوتزویل Charlottesville شد و در آن دانشگاه مدت سه سال
در بخش مطالعات آسیای و شرق میانه به تدریس پژوهش پرداخت.
در پاییز سال ۲۰۰۰ داکتر احمدی دعوت دانشگاه کالیفورنیا، برکلی را برای تدریس ادبیات در این دانشگاه معتبر پذیرفت و از ویرجینیا کوچید و به تدریس
 در دانشگاه برکلی مشغول شد. در سال ۲۰۰۷ داکتر احمدی افتخار استادی همیشگی که در اصطلاح دانشگاهی به آن "تینیورد" tenured می گویند
در دانشگاه معروف برکلی کسب کرد. البته باید متذکر شد که برای رسیدن به این مقام بزرگ، استادی همیشگی یا دایمی و آن هم در دانشگاه با نام و نشان
 جهانی چون برکلی، باید مراحل دشواری را طی کرد و با دیگر نامزدها و متقاضیان این رتبه بزرگ دانشگاهی که همه از مغزهای متفکر علمی بودند به مقابله
پراخت و محک خورد و در یک امتحان سخت و نفس گیر در بین صدها نامزد این مقام را در برکلی کسب کرد و هفت خوان رستم پشت سر گذاشت تا به قله قاف رسید.
من اگر اشتباه نکنم در کشور ما در بین رتبه های علمی و دانشگاهی، جز جناب داکتر نظیف شهرانی که ایشان هم در دانشگاه اندیانا سمت
 استادی همیشگی را کسب کرده اند کسی دیگر را نمی توان سراغ داشت که از چنین مقام بلند علمی برخوردار بوده باشد. تلاش و تکاپوی اکادیمیک
، تدریس موفق و پرثمر، انتشار مقالات متعدد علمی در نشریه های دانشگاهی، راهنمایی شاگردان کوشا و موفق در دوره ماستری و دکتورا، و انتشار
کتب از جمله ویژگی های بسیاری است که در ارزش نهادن و پذیرش کارکردهای اکادیمیک داکتر احمدی تاثیرگذار بوده است.
در چند سالی که داکتر احمدی در دانشگاه برکلی تدریس کرده است نه تنها شاگردان بسیاری را در دورهٔ لیسانس پرورده است بل در پای گواهینامه دکتورای
 شاگردان ممتاز امضا می نمایند.
آثار منتشر شده: از داکتر احمدی آثار پٌرارزش و بی مانندی تا به حال انتشار یافته که واقعاً در اعتبار فرهنگ معاصر ما پشتوانه قوی می تواند به حساب
بیاید. مقالات و نبشته های پژوهشی و علمی بسیاری در مجلات و نشریه های ادواری معتبر جهانی به چاپ رسیده. مقالات داکتر احمدی به زبان انگلیسی
 در مجله های چون "نشریه مطالعات بین المللی شرق میانه"، "مجله مطالعات جنوب آسیا"، "مجله مطالعات ایران شناسی"، "مجله مطالعات آسیای
مرکزی و قفقاز"، و "مجله انجمن مطالعات شرق میانه در انگلستان" به نشر رسیده است. پارهٔ از مقاله های پژوهشی داکتر احمدی به زبان انگلیسی
 به عنوان فصل های جداگانه در کتاب ها، یادواره ها، و دانشنامه ها نیز طبع گردیده است. از داکتر احمدی مقالات فراوان و ترجمه های متعدد به زبان فارسی
 نیز چاپ گردیده است و مجلات و نشریه های وزینی چون دٌر دری،‌خط سوم، پرنیان، صدف، ایران نامه، نامه خراسان، واژه، امید، و مردم نامه باختر
 بارها نوشته ها و مقالات داکتر احمدی را با افتخار به نشر رسانیده اند.
بخش مهمی و ارزشمند دیگر کار داکتر احمدی را ترجمه تشکیل می دهد که معرفی شعر و داستان امروز افغانستان به خوانندگان انگلیسی زبان است و هم
برگردان شعر و داستان از زبان بیگانه به زبان فارسی دری می باشد. احمدی همواره کوشیده است تا راه کمتر کوبیده شده را در نوردد و به گذارش
چهره ها و آثار شناخته ناشده بپردازد. تسلط بر زبان های انگلیسی، فرانسوی و عربی، تبحر او را در ترجمه و شعر و داستان بی نظیر ساخته است.
اگر از بهترین های کارنویسندگی داکتر احمدی به عنوان ماندگار ترین پاره ادبیات معاصر یاد کنیم، باید از "مجله نقد و آرمان"، کتاب در باره
"ادبیات نوین و معاصر افغانستان" و کتاب تازه انتشار یافته "عرصه های مختلط سنت ادبی فارسی و نگارش تاریخ" نام برد.
نقد و ارمان در سال ۱۹۹۸ به همت داکتر احمدی آغاز حیات یافت. آنچه که قابل یادآوری است در این سال ها احمدی خود مشغول دورهٔ دکتواری خویش
 در UCLA بود و باید تمام توانش را پای موفقیت های دانشگاهی اش می گذاشت. از سوی دیگر فضای مطبوعاتی و نویسندگی دهه های هشتاد و نود را
جدال و اخبار جنگ افغانستان تسخیر کرده بود و زمینه برای چنین کار ماندگار فرهنگی وجود نداشت. احمدی با تمام این شرایط سخت آن زمان
دست به انتشار مجله نقد و آرمان زد و به زودی اساتید بزرگ کشور اعلان همکاری کردند و جایگاه کار شان را در یک مجله معتبر یافتند و همکاری
را شروع کردند. افزون بر آثار ادبی، نوشته های در عرصه های فلسفه، علوم اجتماعی، تاریخ و راهنمای کتاب در نقد و آرمان انتشار می یافت.
در سال ۲۰۰۳ زمانی که دیگر بار مسوولیت دانشگاه، تدریس و پژوهش بر او اجازه نمی داد، احمدی نخواست کارش از کیفیت عالی و غنا اعتبار کم
بیارد و انتشار نقد و آرمان را به تعلیق در آورد اما به دوستداران نقد و آرمانش وعده سپرده تا به زودی کار انتشار نقد و آرمان را از سر گیرد و ما این قول
 را در چهره های آشنا هم گرفتیم!
کتاب ادبیات نوین معاصر افغانستان، نگاه به دیدگاه های ناهمگون در زمینه تاریخ و فرم، به انگلیسی
Modern Persian Literature in Afghanistan
عنوان دارد که در بهار ۲۰۰۸ به زبان انگلیسی، همزمان در لندن و نیویارک منتشر شد. موضوع کتاب، ادبیات نوین معاصر افغانستان می باشد.
 این کتاب را به عنوان تنها اثر مستقل یک نویسنده افغانستانی، که به یکی از زبان های زنده جهانی در باره ادبیات کشورش می پردازد می توان نامبرد.
داکتر احمدی با دقت و حوصله مندی تمام به تحلیل ادبیات افغانستان، بستر تاریخی مدرنیته در آثار ادبی افغانستان، رابطه آفرینش ادبی و تاریخ
اجتماعی و سیاسی کشور پرداخته است. آوازه دقت نویسی کتاب از امریکا تا لندن و از لندن تا ایران را فرا گرفت. در بهار سال ۲۰۰۹ انجمن بین المللی
 کتاب در تهران برنده جایزه اول بخش ادبیات معاصر را به او داد و از داکتر احمدی در تهران دعوت به عمل آمد و مدال افتخار را از مقام ریاست جمهوری 
آن کشور کسب کرد.
کتاب جدید ایشان که در سال ۲۰۱۲ از تفکر و تحقیقات پرتلاش احمدی تراوش کرده به نام عرصه های مختلط سنت ادبی فارسی و نگارش تاریخ
، Converging zones Persian Literary Tradition and the writing of history نام دارد. این کتاب در یادبود و تجلیل از داکتر امین بنانی
که احمدی زمانی شاگرد او بوده است به نشر رسیده است. احمدی با دقت و پژوهش فراوان کار ویرایش پانزده مقاله تحقیقی در این کتاب را به عهده گرفته است.
یکی از این پانزده مقاله ارزشمند علمی به قلم خود ایشان است زیر نام "مفهوم هویت در آثار علامه اقبال لاهوری".
داکتر ولی پرخاش احمدی در کنفرانس های بسی بزرگ به دعوت نهاد های علمی و فرهنگی و دولتی جهان و دانشگاه های معتبر امریکا شرکت ورزیده است
و با ایراد سخنرانی های علمی و تحقیقی، آنچه نامی از او در فهرست نخبگان دانشگاهی ثبت است معنی بخشیده است و هم خود بانی و مبتکر کنفرانس
های بزرگ دانشگاهی، که نمونه اش در بین هموطنان ما کم است نیز شده است. این ابتکار و حضور می تواند بخشی از فعالیت های اکادیمیک
او به حساب آید. آن تعداد از کنفرانس های جهانی که داکتر احمدی شرکت ورزیده است، عبارتند از:
۱
. سخنرانی در مقر سازمان ملل متحد در کنفرانس بزرگداشت مولانا، به نمایندگی از افغانستان
۲. سخنرانی در مقر سازمان ملل متحد در کنفرانس بزرگداشت رودکی، به نمایندگی از افغانستان
۳. انجمن مطالعات شرق میانه، امریکا
۴. انجمن مطالعات ایران شناسی، امریکا
۵. انجمن تازه بنیاد مطالعات افغانستان شناسی، بوستن، امریکا
۶. اشتراک در کنفرانس تجلیل مقام فرهیخته گان معاصر افغانستان، دانشگاه کابل، ۲۰۰۵
۷. ایراد سخنرانی در مرکز علمی فرهنگی آلمانی ها، کابل ۲۰۰۵، مرکز فرهنگی آلمان
قابل یادآوری است که در کنفرانس های ملل متحد، بزرگانی چون سید حسن نصر و نصرالله پورجوادی به نمایندگی از کشور ایران در پهلوی داکتر احمدی 
سخنرانی داشتند.
کنفرانس های که به ابتکار داکتر احمدی برگذار شده است:
۱. کنفرانس تجلیل و بزرگداشت استاد خلیل الله خلیلی، لوس آنجلس، ۱۹۸۷
۲. کنفرانس تجلیل از شخصیت علمی فرهنگی داکتر علی رضوی غزنوی در اولین سال ارتحال، برکلی ۲۰۰۲
۳. کنفرانس تجلیل از مقام ادیب، شاعر و اندیشور بزرگ کشور، استاد واصف باختری، برکلی ۲۰۰۲
۴. مشاور ارشد در کنفرانس "گنجینه گمشده" نمایش آثار موزیم افغانستان و دعوت از باستان شناسان جهان، برکلی ۲۰۰۹
داکتر احمدی هم اکنون یکی از چهره های بزرگ و اساتید مهم و مشاور ارشد علمی دانشگاه برکلی به حساب می آید. او در دیپارتمنت شرق نزدیک
 دانشگاه برکلی حضور بس فعال دارد. یکی از همکاران نزدیکش در دانشگاه برکلی که دو سال قبل پس از ۴۴ سال استادی در دانشگاه بازنشسته شد پروفیسور
 حامد الگار، شرق شناس و اسلام شناس بزرگ جهان است که سال ها با داکتر احمدی همدیوار بود. داکتر حامد الگار در فاصله ۴۴ سال حضور در دانشگاه برکلی
 با صدها پروفیسور آشنا شد و همکار بود. اما او به احمدی کاملاً دید دیگری دارد و می نگرد. به کار احمدی علاقمند است و احترام می گذارد. روزی که قرار بود
 چهره های آشنا برنامه برای مقام علمی داکتر حامد الگار را داشته باشد و آن برنامه پٌربار با زمینه سازی داکتر احمدی به ثمر رسیده بود، من از ظهر همان
روز که قرار بود شام آن برنامه برگذار شود در خدمت داکتر الگار بودم. او گفت داکتر ولی پرخاش احمدی نعمت خداداد عصر ماست و باید قدر این نعمت را 
دانست و از او استفاده کرد.
داکتر علی رضوی غزنوی در کتاب نثر دری افغانستان، جلد دوم (۱۳۸۰) می نویسد، "داکتر ولی پرخاش احمدی فارسی را به قدرتی می نویسد که اعجاب
انگیز است و در ضمن باید افزود که کسی از هموطنان در سن و سال او به استادی دانشگاهی همچون برکلی نرسیده و چنین در گسترده تاریخ و سیاست و فرهنگ
 مادری خود انهماک نداشته است."
استاد واصف باختری، باری، در چهره های آشنا در مورد احمدی چنین گفت: "اگر جناب داکتر احمدی نخستین کسی نباشد، یکی از نخستین کسانی استند
 که کتاب بسیار مهم و مشهور مرحوم ملک الشعرا بهار را از یک لحاظ زیر سوال برده اند. البته در سودمندی و اهمیت کتاب سبک شناسی ملک الشعرا اصلاً
هیچ محقق و دانشمندی تردید ندارد. اما تردید جناب پرخاش احمدی در این است که آیا نام سبک شناسی و عنوان سبک شناسی شایستهٔ این کتاب که
 بیشتر در باب تطور معنی واژه ها بیشتر مبتنی بر بحث های لطیفی است می تواند یک نام درست و بجا باشد؟ ایشان دلایل بسیار عالمانه و قناعت بخشی
درین بحث دارند و ارائه نموده اند. (اگست ۲۰۰۸، چهره های آشنا)
گر چه داکتر احمدی در نوجوانی مجبور به ترک وطن شد، اما پیوند های عمیق او با زادگاه و مردمش قوی و مستحکم باقی است و دلش برای وطن و مردمش
می تپد. در اپریل ۲۰۱۲ درست چهار هفته قبل، او خانم صحرا کریمی کارگردان جوان سینمای کشور را در بین چند کارگردان صاحب نام شرقی در دانشگاه
برکلی دعوت نمود تا از مظلومیت زن افغانستان زیر عنوان سینمای امروز ما پیامی به جهان داشته باشد.
درست نمی دانم چند سال و کسب چند مقام دیگر علمی برای داکتر احمدی باقی است تا او در مقام بزرگان معاصر کشور ما و در حوزهٔ قلمرو فرهنگی
 مشترک جهانی ما، چون فرهنگ، جاوید، رضوی، باختری، میرحسین شاه و بدیع الزمان فروزانفر، خانلری، عبدالحسین زرین کوب، عمید، و دهخدا برساند.
اما آنچه می دانیم و معلوم است با تلاش پٌرارزش که او در پیش گرفته تا رسیدن به آن قله های بزرگ افتخار جهانی بعید نیست. آنچه در این نگارش از کارنامه
داکتر احمدی و کارهای اکادیمیک او صحبت به میان آمد نباید فراموش کرد که جانمایهٔ این همه موفقیت و افتخار ریشه دارد در تواضع و فروتنی او.
دوستانی که از نزدیک با او آشنایند و با او معاشرت دارند، همه می دانند که خلق نیکو و اخلاق کریم و نجابت ذاتی ویژگی های شخصیت انسانی داکتر احمدی
 را تشکیل می دهد.
احمدی در سال ۱۹۹۹ با خانم گیتا که در کنار احمدی تا تمام توان ایستاده، ازدواج کرده که حاصل این ازدواج دو دختر عزیز و نازنین است.
 

  
                                                                                                         
     پرتونادری



                               های، ای نقاش
                           ای برادر،ای پدر،ای جان!

                                                    
  


استادم بود،استاد محی الدین شبنم که ما شاگردان او را بیشتر به نام استاد شبنم و گاهی هم به نام استاد شبنم غزنوی یاد می کریم. نیکو مرد بود، مهربان، درست مانند یک پدر مهربان. به آرامی سخن می گفت. آرام ومتفکر گام بر می داشت. سیمای با شکوهی داشت و صدایی لبریز از صمیمیت. در بهار 1347خورشیدی آن گاه که به دارالمعلمین اساسی کابل راه یافتم، همه چیز در نظرم جلوهء دل انگیزی داشت.
بچه های آمده از چهار گوشهء افغانستان، مکتب ما را به افغانستانی کوچک؛ اما با شکوهی بدل کرده بودند. بچه های درسخوان، بچه های خوب، بچه های بر گزیده شده از هر ولایتی. گاهی بچه های سیاسی، انقلابی، استدلالی وجدلی. تا به کانتین می رسیدیم و در بدل یک قیران(پنجاه پول) یک چاینک چای می گرفتیم ، بحث ها آغاز می شد، کسانی در پیوند به ولایت خود به دیگری چیز های می گفت و کسانی هم انبان دانش های سیاسی شان را می گشودند وسخنان شان همه از انقلاب می بود و سر نگونی نظام شاهی! بچه ها دلتنگ بودند که چرا ما چنینیم و دیگران چنان. بچه ها مظاهره چیان با فر هنگی بودند. ازاین نقطه نظر آن دارالمعلمین عزیز کانون بزرگ اندیشه ها وگفتگو های سیاسی نیز بود. کتابخانه یی داشتیم که تا نیمه های شب گشوده وتا به آن جا می رسیدی آن بودای متفکر و مقدس، استاد جیلانی خان ، استاد« قرائت فارسی» را می دیدی که پشت میز خود نشسته و چیزی می خواند و سکوت با شکوهی گسترده در کتابخانه. بچه ها وقارشگرفی داشتند وزمانی کسی که سخن سبکی می گفت ویا هم ادای ناخوش آیندی در می آورد، دیگری می گفت: به سویهء یک معلم به شما شرم است که چنین می گویی یا چنین می کنی، ما همدیگر را معلم صاحب خطاب می کردیم!
چه مکتبی بود، آوازه به دانایی در همهءشهر، استادان دانشمند، خارج دیده و مهربان، مکتب فراخ بسیار فراخ که می گفتند، شصت جریب زمین پهنا دارد. کتابخانه،آزمایشگاه ها، میدان های ورزشی،درختان انبوه وسرسبز، فارم های زراعتی، چمن های سرسبز، کانتین، و صدای رادیو که پخش می شد و تو می توانستی آن صدا را حتا در گوشه های دورمکتب نیز بشنوی.نمی دانم چرا در آن روزگار شنیدن رادیو آن همه لذت بخش و خیال انگیز بود!

ما مضمونی داشتیم زیر نام آرت نظری، این آرت نظری همان رسامی بود. برای فرا گیری این مضمون باید می رفتیم به ساختمان دیگری در کنار دروازهء ورودی دارالمعلمین. صنف آرت نظری در طبقهء دوم این ساختمان قرار داشت. ما از کنار اتاقی می گذشتیم که آن اتاق دفتر کاراستاد شبنم واستاد عنایت الله شهرانی بود. دو همکار، دو دوست، دو برادر.هر بار که از کنار آن آتاق می گذشتیم و اگر بخت یاری می کرد و دروازهء اتاق گشوده می بود، ما شاگردان به گفتهء شاعر، همه تن چشم می شدیم و به درون آن اتاق نگاه می کردیم، برای آن که آن اتاق به نگار خانه یی می ماند، به همان نگارخانهء چین وماچین که در افسانه های مادر کلان ویا در افسانه های افسانه گوی پیر دهکده های خود شنیده بودیم. بر دیوار های اتاق نقاشی های استاد شبنم و استاد عنایت الله شهرانی آویخته می بودند. آن اتاق در حقیقت کارگاه نقاشی این دو استاد عزیز بود. احترام تعریف نا پذیری به استاد شبنم داشتم. دلم می شد که در هفته چند ساعت مضمون آرت نظری می داشتیم و استاد شبنم به صنف می آمد و بعد روی چوکیی می نشست و با مهربانی می گفت : « پنسین های تان را بیارید که سر کنم!» او پنسیل را پنسین می گفت.استاد باور داشت که برای آموزش رسامی نخست باید شاگرد یاد بگیرد که پنسین خود را چگونه سر کند!

در تابستان 1360 خورشدی به عضویت علمی مرکز ساینس در کابل پذیرفته شدم و آن جا استاد شبنم، مسووُل بخش آرت مرکزساینس بود.درهمین سال ها بود که بیشتر با استاد آشنا شدم.دریافتم که دارالمعلمین در ذهن او نیز یک مدینهء فاضلهء گمشده است. روزی از آن کارگاه نقاشی یادی کردم و از آن تابلو های خیال انگیز.استاد با اندوه بزرگی گفت می دانی بعدأ آتش سوزیی آن جا رخ داد و شماربیشترآن تابلو ها سوختند.در لحن او اندوهی بزرگی را احساس کردم، گویی این حادثه همین دیروز رخ داده بود. آتش سوزی شبانه رخ داده بود و استاد فکر می کرد که آتش توطئه یی آن همه تابلو ها را به خاکستر بدل کرده بودند. استاد می گفت که این حادثه چنان ذهنم را آشفته ساخت که تازمان درازی دیگر دستم به سوی برسک نقاشی دراز نمی شد!

زمستان 1367 خورشیدی شهریان کابل روزان و شبان دشواری را پشت سر گذاشتند.سرما، گرسنگی، تاریکی، صدای مرگبار راکت، جستجوی همیشگی جوانان برای فرستادن به جبهه های جنگ و قیود شبگردی، زنده گی را به جهنمی بدل کرده بود.ساعت های دراز در قطار خبازی انتظار کشیدن و بعد شنیدن این جمله که نان تمام شد!!!
زنان و دختران در قطاری و مردان در قطاری؛ اما هر دو قطار می رسیدند به یک غرفهء تنگ که از آن بوی گرم نان نیمه پخته، نارسید و گاهی سوخته بلند می شد. تو که باید سرساعت هشت در دفتر باشی باید پیش از پنج بامداد خود را به نانوایی برسانی تا دست خالی بر نگردی.این قطار قطار بحث ها و جدل هایی نیز بود؛ اما با دلهره چون می ترسیدی که شاید یک تن از وابستگان امنیت در کنار تو ایستاده است. به هر حال نمی شد که سخن نگفت و به اصطلاح درد دل نکرد.
به یاد دارم که روزی در دهلیز یکی از اداره های دولتی کسی با گرمی و محبت با من سلام علیک کرد وبیدرنگ پرسید که چهرهء شما برای من بسیارآشناست؛ اما نمی دانم که شما را کجا دیده ام؟ من او را به خاطرآوردم، یکی از اهالی قطار نانوایی بود! گفتم ما بامدان زیادی در قطار نانوایی حصهء سوم خیر خانه دیده ایم، مرد دیگر سخنی نگفت و بدون خدا حافظی از من جدا شد.

در یکی ازشب های همین زمستان دشوار شعری سرودم، تا شعر تکمیل شد دیدم که از نقاشی کمک می خواهم تا مرا به تصویر نانی برساند.استاد شبنم یادم آمد، شعر را برای او اهدا کردم. فردای آن شب که به مرکز ساینس رفتم، ازاستاد شبنم خواهش کردم تا به بخش ما بیاید و او آمد و گفتم استاد! امشب شعری سرودم وآن را برای شما اهدا کرده ام! استاد با علاقمندی گفت، بخوان! شعر را به استاد خواندم. چون شعر تمام شد، چشم هایم را بالا کردم دیدم که استاد خاموشانه می گرید و اشک ها از گونه های روزگار دیده اش پایین می آیند، تا من اشک هایش را دیدم، عینک از چشمان بر داشت و اشک های داغش را پاک کرد. به سوی من می دید و نمی توانست که چیزی بگوید. گویی این سکوت خود گویا تر از هر چیز دیگری بود. استاد بی آن که تبصره یی کند برخاست و رفت به دفتر خود. من شعر را پاک نویس کردم و رفتم برایش دادم، استاد گفت باید برای تو تابلویی نقاشی کنم و بعد چنین کرد. این است آن شعر من:


به استاد هنر آفرینم
استاد شبنم

آنک نان
های،ای نقاش!
شاخهءسبزو بلند جنگل « بهزاد»
هر سخن با تو که می گویم
همچنان آیینه از خورشید لبریز است
ای زبانم با زبانت آشنا از دیر
جز تو آیا با کسی دیگر
می توان این درد را گفتن
آخر این جا کودکم هر بامدادان گریه آغازد
آخر این جا این خروس بامهای فقر
بانگ درد آلود خود را می دهد پرواز
درغبارین لحظه های تیره از آغاز

کودکم هر بامدادان با گلوی فقر می خواند
لیک این جا جز من و جز یک زن بیمار
کس نمی گردد زخواب خویشتن با بانگ او بیدار


های، ای نقاش!
شاخهء سبزو بلند جنگل«بهزاد»
تو مگر آیا نمی دانی
این گرسنه کودک غمناک
تا کجا ها بوی نان را برده است از یاد

گر به دستانت توانی است
یا که مرغ آفرینش را میان پنجه هایت آشیانی است
نقشی نانی یا که آن جا بر پرند ذهن تو باقیست
های،ای نقاش!
ای برادر!
ای پدر،ای جان!
تو گره از کار من بگشای
نقش نانی ریز
از برای کودک من برسپید روشن کاغذ
تا شبی دزدانه از چشمان آن کودک
من بکوبم تابلویت را به روی سینهء دیوار
چون دیگر باره بگوید نان!
من برایش گویم آنک نان،
آنک نان!
او شود خاموش و برتصویر بیند خیره و حیران!


شهر کابل
حوت ۱۳۶۷ خورشیدی

--------------------------------------------------------------------------------------






  
                               شبگیر پولادیان



            سفـــــــــــر

در آنجا آفتاب آهسته می غلتید در ظلمت
که من با پشتبار اندهان بر دوش
سفر می کردم و با خویش تنها رهگذر بودم
افق دریای بی پهنای خونین رنگ
و من چون زورقی در ساحل شب
در سفر بودم
تل خاکستری مه چون لباس سوگواران
تن پر زخم و درد راه می پوشاند
و باران با سخاوت
خاکپوش جاده ها می شست
گل فریاد را
در انتهای کوچه می رویاند

و من چون ناودان
درهای های تلخ در باران
چنین از خسته گی با خویش
با فریاد می گفتم:

"گذر باید ازین راه شبانگاهی
گذر باید ازین تنـگاب تنهایی!
وشاید در پس این تیره شب باشد
                                       پناهگاهی؟"

و می رفتم چنین با خویش
دست افشان و خاراگام
که از پژواک فریاد تپیدن های قلبم
پر صدا می شد شباهنگام
گذر گاه های شب
چون شاخه های رودبار مست
مرا می خواند
هر یک سوی خود زان راه بی فرجام

و من چون در گذر بودم
نگاهم در سراب سرد و در سربینه رنگ آفاق
سیاهی در سیاهی گردباد پرفسون می دید
و از پایاب شب
                    تا ژرفنای لحظه های مرگ
خروشان بستر جوشان خون می دید
و من چون زورقی در ساحل شب در سفر بودم

مرا اندام می لرزید
و شبه زورق من
روی شط قیرگون شام می لرزید
و از پایاب شب
از ژرفنای لحظه های مرگ
که می آمد فراگوشم
                          صدایی چون صدای مرگ:

"کجا پایان پذیرد
این شبان بی سحر گاهم؟
بگو پس کو پناهی
                       ای پناهگاهم؟"


افق در انفجار شام خونین شد
و شبه زورق خونین من
درانتهای کوچه ها ترکید
و من
از ساحل شب دورتر رفتم
به سوی ژرفنا
                               تا چالۀ اعماق

و دراعماق می جوشید
شب سیال و نامرئی
و من تنها ترین تنها
دگرنه کوچه ونه زورق و نه آن کران پیدا
پس آنگه
                 من سفر را
همچنان در خویش می رفتم به حیرانی
که گویی کرده صد فانوس روشن جان نورانی

چو آهویی که یاد مرغزار سبز را
در چشمه سار تشنه گی شوید
من آن تخم گیاهی در جنین خاک
زلال چشمه های خفته دراعماق را
                                       احساس می کردم
به روی تپه های بیخیال کودکی
چون آهوان مست می رفتم
و لک لک های رنگین خیال دور پروازم
فراز ابرهای شوق سرمستانه می خواندند
و من خود آن سبکبالی که می خواندم:

"نه تنها زنده گی
                       پرواز پرواز است
به هرراهی که گیری آرزو را
ژرف و پرپهناست
و هر گامی که بنشانی درین ره
نقطۀ آغاز آغاز است!"

و دیگر بار
من از هفت اقلیم عشق بگذشتم
ز دریاهای بی پهنای شیدایی فرا رفتم
پهن دشت بلوغ سبز را
تا جلگۀ اشراق بنوشتم

من آنجا
پشت قاف پرخیال نوجوانی
                                در کران عشق
پری سبزپوش کوچکی را با دو بال نور
روی برگهای لاله بوسیدم
و چون خورشید صحرایی
لبان دختری با بوسه های داغ گرمم کرد
که موج گیسوانش
تا هزارو یکشب تاریخ
                                     می آویخت
به شط شهر شب آشوب می انگیخت
کلامش
           قصه های "شهرزادجاودان عشق

سفر در لحظه های خویش
دیگر بار و دیگر بار
مرا می برد با خود
سوی مرز بی درودیوار
و من چون دیده بان برج های قلعۀ متروک
که نقش قامت چابک سواران دیار دور را
در گردباد دشت می پنداشت
در آنجا باز می دیدم
هزاران چهرۀ مردان نورانی
سواران نجیب کوره راه شام ظلمانی
و یاران شگرف خفته در تالاب خونین را
که از تابوت شان لبخند می بارید
ستبر سینه هاشان را گل رگبار می آراست
و در تالابی از خون
همچو ماهی در شنا بودند
گره مشت نوراگین شان را
خرمن خورشید می انباشت

من اکنون از سفراز خویش
از شب باز می گردم
چو صبح روشنان آیینه یی بر کف
و تصویری که خود را دیده ام
در تنگنای خویشتن خاموش
که هر سو می کشانندم
به سان رهنورد اندهان بردوش
گهی در کوچه های پرنیانی
گهی در کوره راه تند خاراپوش

چراغی گاه
                روشن می شود در من
که می پندارمش صبحی است
که پرواز نیایش را
به بال فجر جاری
در چمنزار شگفتن می کنم آغاز
چنان در خویش می رویم
که گویی خویشتن را می کنم پرواز
و گاه
         آن ظلمت تاری که چون چاهی
فرامی گیردم
                                 در خویش
و من "دیو درونخویش را
در صورت آن "اژدهایسهم می بینم
که می بلعد مرا
چون لقمۀ آماده یی از پیش
سفر در خویش
گویی هر زمان با خویشتن جنگی است
شبی را آنچنان پهنا
که پهنای




Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen