داکتر ثنا نیکپی
کرزی هیچگاه تغییر پذیر نیست
تغییر او مکر و حیله های جدید است
کرزي در
اين اوخر به مانور هاي «سياسي» دست مي زند، تا چهره کاملا ناپسند سياسي اش را
پذيرفتني تر ساخته و دسايس جديد را بخاطر نفاق ملي و استحکام رژيم دکتاتوري اش طرح
و تطبيق نمايد.
کرزي در حيله و نيرنگ هاي که در اين اوخر عملي
کرده، اهداف عميقا سياسي و دسيسه آميز را دارد که مهمترين نکات اهداف آن در آمادگي
براي مبارزات انتخاباتي، بطي ساختن فعاليت هاي رقباي سياسي اش در قدم اول جبهه ملي
و فريب اذهان عامه که در آخرين اوج نارضايتي خود رسيده است.
کرزي
بخاطر تحقق اين اهداف، دست به کار هاي ضد ملي زد تا خود را رييس جمهور آزاد،
خيرخواه و فرشته نجات مردم معرفي نمايد. از صدها مکر، حيله، نيرنگ و دسيسه فقط چند
آنرا مثال مي زنم:
نيرنگ
اول: شوراي امنيت که متشکل از گروه وابسته به کرزي است، بدون شک نمي تواند در عدم
رضاييت وي به يکي از عالي رتبه ترين افسران ارتش و «لوي درستيز» کرزي حکم «خيانت»
ملي را صادر نموده و او را به «سارنوالي» معرفي کند. هيچکسي که انسان بالغ و سالم
باشد، برايش قابل باور نيست. ماهيت درامه در آنست که کرزي اول اين کار را انجام
داد و بعد از مقاومت مردم، خودش اعلان کرد که جنرال دوستم به خيانت ملي متهم نشده
است، تا از يکطرف از خشم مردم جلوگيري کند و از طرف ديگر خود را رييس جمهور
خيرخواه و عادل و طرفدار وحدت ملي معرفي کند.
نيرنگ
دوم: نشر «دانشنامه» اطلس اقوام غير پشتون از طرف اکادمي علوم افغانستان (پشتو
تولنه) نمي تواند بدون اطلاع کرزي باشد. چنين اقدامي که از جانب حلقه گروه افغان
ملت که به مثابه حکومتي در ميان حکومت کار مي کند، مشاوران نزديک کرزي مانند کريم
خرم و سليمان لايق در آن دست دارند. اين کار نمي تواند اشتباه باشد. کاريست کاملا
عمدي، توام با دست هاي خارجي ، دستيکه در درازناي سده ها در عقب نابودي فزيکي و
فرهنگي مردم هزاره قرار داشته است.
کرزي با
اين کار اول، سندي براي منابع خارجي تهيه کرد، دوم نفاق ملي را دامن زد و سوم با
برکنار کردن چند مامور که احتمالا بعدا سفير مقرر خواهند شد، خود را تضمين کننده
وحدت ملي و مدافع مردم هزاره وانمود کرد. محرکين و طراحان اصلي افغان ملت، کريم
خرم و سليمان لايق به کار شان ادامه ميدهند و تنها چند اجرا کننده را از وظايف
دولتي شان برطرف کرد. در حاليکه تنخواه جاسوسي به مراتب بيشتراز معاش دولتي است.
قرباني
اين دو نيرنگ مردم ازبيک و هزاره بود. در اين روز ها نوبت اقوام ديگر هم مي رسد که
نيرنگ قبلا طرح شده توسط کرزي تمثيل گردد.
کار کرزي در تشديد نفاق ملي جهت دارد که در حقيقت به نفع هيچ قوم نيست.
نيرنگ
سوم: کرزي در جلسه قواي سه گانه دولت گفته است که پس از اين ديگر مصلحت
گرايي نخواهد کرد. کرزي ولايت گرايي، قومگرايي، را که دو شالوده مهم ملت هست، مرض
خواند. مرضيکه کرزي خود بيش از هر کس ديگر به آن مبتلا مي باشد. او گرايش سياسي و
قومي را در سهمگيري امور دولتي رد نمود. پس اگر حزب، سياست، قوم و ولايت نباشند،
تمثيل قدرت و حاکميت ملي توسط کي اجرا مي شود؟ بدون سياست چطور مي توان مهم ترين
امور کشوري مانند انتخابات، حرکت هاي اپوزيسيوني را انجام داد؟ شايد جواب کرزي اين
باشد: جاييکه دسيسه و نفاق باشد به سياست ضرورت نيست.
بايد خاطر نشان بسازم که کرزي از هر کار و
سخنش بر ضد مردم استفاده هاي چند جانبه مي کند. خود را به قرباني هاي اعمال دسيسه
آميزش دلسوز، مهربان و نجات دهنده معرفي ميکند.
فراموش نبايد کرد که از حرف هاي کرزي در جلسه
قواي سه گانه دولت، بوي خون و دکتاتوري مي آيد. کرزي ديگر مصلحت را نمي پذيرد.
يعني فقط خودش (دکتاتور کرزي) همه کاره خواهد بود. او قوم را نمي شناسد، ولي طالب
و کوچي را در افغانستان و بجاي اقوام ديگر متوطن مي سازد. او ولايت را نمي شناسد.
يعني مردم حق ندارند که والي شان را خود شان انتخاب کنند. اين حق دکتاتور کرزي
است. او حزب و سياست را نمي شناسد ، زيرا اين پديده ها صلاحيت دکتاتور را محدود
ميکند. او فقط خود را مي شناسد و دستور آي اس آي را.
اگر
اقوام نباشند، ملت وجود ندارد، اگر احزاب نباشند دولت و نظام سياسي نمي تواند وجود
داشته باشد و اگر ولايت ها نباشند، افغانستان وجود ندارد. پس تيوري کرزي مفکوره
نابودي ملت، نظام سياسي و افغانستان است. منطق کرزي همين را نشان ميدهد. مردم
افغانستان زير تاثير الفاظ فريبنده و توأم با مکر و حيله نمي رود.
جمله اخير من اينست که فريب دروغ و نيرنگ کرزي
براي مخالفان وي آخرين مرگ سياسي خواهد بود.
----------------------------------------------------------------------
موضوعی را که در پایان میخوانیم، در حوزۀ انگیزش بحث وتفکر مطلوب یافتیم. بدون گرفتن مسؤولیت دفاع ازمحتویات آن .
با ابراز تشکر از انتخاب دکتر لطیف طبیبی .
(خوشه)
به نام خداوند و با سلام به یکایک دوستان و عزیزان و هموطنان که با قبول زحمت در این مجلس حاضر شدند و علی رغم این که خبر به آنها دیر رسید آنها از خبر هم جلو تر افتادند. بسی خوشنودم از این توفیق که رفیق شد تا بارِ دیگر به محضرِ شما بشتابم و با یکدیگر گفتگو کنیم. ما در دورانی زندگی میکنیم که علاوه بر مشکلاتِ عملی در مدیریتِ کشور، مشکلاتِ نظریِ بسیار هم داریم و بلکه مشکلاتِ نظری، مادرِ مشکلاتِ عملیست. بسیاری از مقولهها و مفهومها آنچنان که باید برای ما شکافته و راز گشایی نشده و به همین سبب در مقام عمل دچارِ تردید میشویم و نمیدانیم با آنها چه بکنیم. از سادهترین وآشنا ترین مفهوم که آزادی ست بگیرید، این همه در مورد آن سخن میگوییم و شعارمیدهیم، این همه حسرتِ آنرا میبریم، ولی حقیقتاً کم اند کسانی که به غورِ معنای آن رسیده باشند و آنچنان که باید آن را شکافته وشناخته باشند تا اگر نوبت عمل رسید، بدانند چگونه آن را تحقق ببخشند، تا مقولات و مفاهیمِ بسی پیچیده تر که یکایکِ آنها محتاجِ باز شناسی و رازگشایی اند. مقدمه را طولانی نمیکنم و به مساله یی می پردازم که در عنوانِ سخنرانی به صورتِ صریح آمده است :
اسلام و چالش لییرالیسم
خوب، در مقابلِ اسلام ، چالشهای بسیار هست. یعنی امور بسیاری هستند که اسلام را مورد سوال قرار میدهند و به صورتِ جدی آنرا به مبارزه می طلبند. برای هر مسلمانی، برای هر کسی که دلی در گروِ آیندهٔ ایران دارد، شناختنِ این چالشها و رفع و حلِ آنها یک فریضه است.
من خود از کجا به این موضوع رسیدم؟ از یک ملاحظه بسیار ساده که اکنون مکرر هم شده است ، و آن عبارت است از سالگردِ وفاتِ مرحوم دکتر علی شریعتی و نحوه مواجههٔ حکومتِ ایران با این امر. دوستانی در این جمع داریم که دورانِ قبل از انقلاب را به یاد دارند، دوستانِ بسیاری هم داریم که جوان تر از آنند که در آن دوران زیسته باشند اما لاجرم اخبارِ مربوطه را دنبال کردهاند. باری مرحومِ دکتر شریعتی هر که بود و هر چه گفت، شخصیت بسیار نام آور و موثری در تاریخِ معاصرِ ایران بود. قبل از انقلاب، خصوصأ چند سال مانده به انقلاب، مطرح ترین شخصیتِ ایران بود و در میانِ جوانان، دانشجویان، تحصیل کردگان، دانشگاهیان و استادان بیشترین چیزی که مورد بحث بود، آرا ء وی بود. روحانیان هم البته ضلع دیگری از این حادثه بودند، آنها هم در تنورِ گرمِ انتقادات می دمیدند و تقریبا به طورِ یکپارچه با شریعتی و با حسینیه ارشاد مخالفت میورزیدند. کتابهای او یک چند ممنوع بود و همین که انقلاب رخ داد و آن ممنوعیت برداشته شد، آثارِ شریعتی سیل آسا در جامعه جاری شد و انتشارِ میلیونی در ایران پیدا کرد. خوب، این از برکات دورانِ اولیه انقلاب بود، عطشی که نسبت به آراء شریعتی احساس میشد و منعی که در مقابلِ آن ایجاد شده بود، مشتاقان را به سوی خواندنِ آثارِ او و جرعه گرفتن از جویبارِ اندیشه او حریصانه میراند. اما این امر برای مدتِ طولانی نپایید و همین که حکومت مستقر شد و روحانیان بر اریکهٔ قدرت نشستند و اعتمادِ به نفس به دست آوردند، به تصفیه حساب با این و آن و با زید و عمرو و تاریخِ گذشته و مصدق و روشنفکران و .... از جمله دکتر شریعتی پرداختند. دکتر شریعتی در آن زمان آشناترین دشمنِ روحانیت قلمداد میشد و به همین سبب پاره یی کتابهای او به محاق رفت و ممنوع الانتشار شد. از آن طرف گروهها و کانون هایی برای نشر اندیشههای شریعتی پدید آمد و همان دو دستگی که قبل از انقلاب وجود داشت، پس از انقلاب هم ادامه یافت :گروهی هوادار وگروه دیگر هم مخالفانی که حاضر به شنیدنِ نامِ شریعتی نبودند و او را کافرِ مطلق می شمردند و حتی روحانیانی را سراغ دارم که رسما در قم بیان میکردند که جایگاهِ شریعتی در قعرِ جهنّم است.
خوب ، سالیانِ ابتدای انقلاب اینچنین گذشت، اما ناگهان روحانیانِ ما و خصوصا گردانندگانِ سیاست به این نکته توجه پیدا کردند که شریعتی متاعی نیست که آن را ارزان به مخالفان واگذارند. بهتر است که خودشان تملک آن را به عهده گیرند و نگذارند که از آنِ دیگران باشد. آشکارا جوّ عوض شد و شریعتی از نو کشف شد و سیل عنادی که علیه او جاری بود به راستای مقابل برگردانده شد و رفته رفته شریعتی بدل به یک شخصیت نیمه محبوب وسپس محبوب گردید. نام او که سالها از رادیو و تلویزیون شنیده نمیشد، دوباره به میان آمد، پاره یی از آثار و آراء و نوشتههای او از تلویزیون و رادیوپخش شد و رفته رفته شریعتی به صورت شخصیتی مصور شد کمابیش در راستای حکومتِ کنونی، که اگر چه احیاناً خطاهأیی هم داشته ولی من حیث المجموع در صراط مستقیم حرکت میکرده است. این موضع رسمیِ کنونی حکومت اسلامی در ایران است و چنان که گفتم روز به روز غلظتِ و رنگِ بیشتر پذیرفته و اکنون تقریبا هیچ روزنامهٔ رسمی یا غیرِ رسمی نیست که از شریعتی بد گویی کند یا او را از آنِ انقلاب نداند یا خدماتِ او را به انقلاب نستاید. این ماجرای شریعتی بود. در این امر البته موضعگیری شخص رهبر انقلاب یعنی آقای خامنه ای بی تاثیر نبود که به شریعتی فی الجمله ارادتی دارد و حتی رفتار مطهری در مقابل او را تندروانه میداند.
حال مقایسه کنید مرحوم دکتر شریعتی را با مرحوم مهندس مهدی بازرگان. بازرگان هم چهره ناآشنایی نبوده و نیست، همهٔ ما او را کم و بیش میشناسیم، او هم مبارزاتِ خود را قبل از انقلاب آغاز کرد، یک فردِ فرنگ رفته، دانشگاه دیده و استاد دانشگاه بود و بنا بر تکلیف دینی پا در راه مبارزه سیاسی نهاد و فداکاری و گذشتِ بسیار کرد، شغلِ خود را، استادی خود را از دست داد و به زندان رفت، زندانِ تهران و زندانِ برازجان، و تن به مشقتهای بسیار داد. با این همه مرامِ و مشی خود را مطلقاً عوض نکرد و با بصیرت کامل حرکتِ خود را به پیش برد و حتی پس از انقلاب که بسیاری از جوانان بلکه پیران جوّ گیر شدند و حرکاتِ انقلابی مجنون واری صورت دادند و پیرانِ پخته یی چون او را طرد کردند (هیچ فراموش نمی کنم دنباله روی بعضی از بزرگسالان را مثل احمد شاملو و ..از مجاهدین خلق و اسیر شعارهای آنها شدن )، مرحومِ بازرگان ابداً از خط خود تخطی نکرد. او به درستی میدانست چه میگوید و چه میکند و چه میخواهد .
دریغا که پس از سالها مبارزه در آرزوی نشاندن نهال تحول در جامعه ایران ( و خوشبختانه چندان ماند تا این تحول را به چشمِ خود ببیند و نتایجِ زحماتِ خود را به دستِ خود از درختِ عمل و تجربه بچیند)، این نهالِ نوخاسته به او وفا نکرد و کسانی که بر سریرِ قدرت نشستند به زودی با او وداع گفتند ،آنهم نه وداعِی دوستانه بل طردی خصمانه. و تلخی این فراق همچنان در کام ملت باقیست . بازرگان کناره گرفت، یک کناره گیری منتقدانه و معترضانه، و تا پایانِ عمر به نهج و طریقه خود وفادار ماند .
در اندیشه شناسی معاصر معمولا مرحوم شریعتی را متمایل به چپ و به سوسیالیسیم میشناسند که سخن چندان ناروا و ناصوابی هم نیست. مرحوم شریعتی محصول دوران انقلابِ الجزایر و ناظر در افتادنِ انقلابیون الجزایر با ارتش فرانسه بود، و خودش هم به حکمِ جوانی و به حکمِ حوادث و وقایعی که در کشور میرفت و با تجربه ای که از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ داشت، یک جوانِ پر شورِ انقلابی بود و تئوریهای مربوط به انقلاب را یکی یکی از سوسیالیسم و مارکسیسم بر گرفته بود و در دل نشانده بود و وقتی که با انبانی از اندوختههای تئوریک و تجربههای انقلابی به کشور برگشت آنها را به بلیغترین زبان با مردم در میان نهاد و کوشید که انقلاب را با اسلام یا اسلام را با انقلاب آشتی بدهد و گره بزند و این بزرگترین دست آوردِ او بود : تبیین و تدوین و تاسیسِ یک اسلامِ ایدئولوژیک انقلابی .
وی چنان که میدانید به نحو گزینشی امام حسین را، زینب را و ابوذرِ غفاری را مطرح کرد، از یکایک اینان یک شخصیتِ انقلابیِ روزآمد ساخت و در اختیارِ جوانان نهاد . سخنرانیهایش حقیقتاً خون را در رگهای جوانان به جوش میآورد و از هر یکی یک چریکِ بالقوّه میساخت و بی جهت نبود که او را معلمِ انقلاب نامیدند. او معلمی و تئوری پردازی کرد و تئوریهای او هم سخت مؤثر افتاد، به طوری که اگر او نبود دانش آموختگان و فرهیختگان کمتر جذب آیت اله خمینی میشدند و بیشتر عامّه مردم به دنبالِ او میرفتند، اما وقتی شریعتی پا به میدان نهاد و آراِء خود را بسط داد و منتشر کرد، این گروهِ بزرگ که هیچگاه روحانیان متولی آنها نبودند، جذب روحانیت و آیت اللهِ خمینی شدند و پا به صحنه انقلاب نهادند . انس و نزدیکی شریعتی با اندیشه چپ امر انکار ناپذیریست. از آن طرف مرحومِ بازرگان مشهور بود ( وشهرت ناروایی نیست ) که با اندیشهٔ لیبرالیسم آشناتر و مأنوس تر وبه آن پابند ترست. بازرگان کتابی بر علیه مارکسیسم نوشت و در تمامِ آراء و آثارِ خود آنچه را که الگو قرار میداد غربِ لیبرال بود، و جوانان را ترغیب میکرد که ازغربیان بیاموزند. مقولهٔ کار که در اروپا این قدرمقدس و مهم ست و نزد ما این همه خوار و خفیف است، خصوصا مورد توجهِ اکیدِ بازرگان بود و می کوشید توضیح بدهد که کار نکردن و آقامنشی کردن و کارگری را پست شمردن مطلقاً با دیدگاههای دینی وفقی و موافقتی ندارد. نرمخویی و قانونگرایی وعلم گرایی و گام بگام عمل کردن وپرهیز از تندروی وحزب الله بازی و غرب ستیزی ومهدویت گرایی و چریک ستایی و چپ روی ( چه پیش از انقلاب وچه پس از آن ) لقب لیبرال را برای او به ارمغان آورد .
بگذریم از این که پس از انقلاب، توده ایها یکی از خیانتهای بسیاری که به ایران و ایرانیان کردند همین بود که لفظِ لیبرال را بدل به یک دشنام کردند و با کمالِ تاسف روحانیتِ مقلد وچپ زده ما هم این راهِ غلط را در پیش گرفت و لیبرال معنایی پیدا کرد معادل فاسق وبی ناموس. من کاملا به یاد دارم که وقتی سید احمدِ خمینی در باب وقایع قبل از انقلاب سخن میگفت، یعنی در باب سفر آیت اله خمینی از عراق به کویت و از کویت به فرانسه، اولا نام نمی برد که چه کسی این راهنمایی را به آیت اله خمینی کرده است (همه می دانیم که آقای دکتر ابراهیم یزدی بود که به او پیشنهاد کرد که اختیار کردنِ یک کشورِ آزاد به نفع اوست، چون میتواند صدای خود را به همهٔ جهانیان برساند، بر خلاف عراق و کویت که در آنجاها مجالِ نفس کشیدن نیست) سید احمد خمینی باشاره و با تخفیف میگفت بله یک فردِ لیبرال آمد پیشِ آقای خمینی و چنین و چنان گفت. هم حق ناشناسی در این سخن موج میزد هم تخفیف و تحقیر و هم در تله دشمن افتادن، یعنی خنجر دشمن را در پهلوی دوست فرو بردن. اکنون که ما کلمهٔ لیبرال را به کار میبریم ،چنان سوء استفاده هایی مطلقاً نا بخشود نی ست. لیبرالیسم یک مکتب بسیار استخواندار و مهم در سیاست و اقتصاد مغرب زمین است وبا چند فحش توده یی و کمونیستی از میدان بدر نمیرود.
خوب، اینها همه مقدمه بود تا من به شما بگویم آن ملاحظه معنی دار را : مرحوم شریعتی با همه گرایشهای چپ روانه و سوسیالیستی اش، نهایتاً مقبول سیستم حکومت جمهوری ایران افتاد. نهایتاً این حکومت توانست اختلافات خود را با او کنار بگذارد یا نادیده بینگارد و شریعتی را از آنِ خود کند و بهای اندک آن را هم بپردازد. شریعتی را از آن خود کردن چندان مشکل هم نبود ،همهٔ حرف من این است ، جهد بسیار نمیخواست، هزینهٔ فراوان نداشت. شریعتی در بخش هایی از آراء خود البته با روحانیان و روحانیت مخالفت هایی کرده بود ، اما روحانیان دندان روی جگر گذاشتند و آنها را نادیده گرفتند. درعوض حجم عظیمی از آثار و تعلیمات او ، تعلیمات چپ بود که کوشیده بود برای آنها پایگاههای عقیدتی و استنادات قرانی پیدا کند ، مفاهیمی مثل مستضعفین و ناس وشهادت وقیام وقهر انقلابی وفعالیت چریکی زیرزمینی (تقیه) را شریعتی از قرآن وتاریخ استخراج کرده بود و به کار گرفته بود وازتشیع حزبی انقلابی واز اسلام یک ایدئولوژی دنیوی ساخته بود وبه غرب کافر و لیبرال حمله برده بود و اینها کم خدمتی نبود ، بر خلاف بازرگان که هیچیک از این حسنات را نداشت .
لذا روحانیون ما وقتی خواستند که شریعتی را دوباره جذب کنند و به تملک خود در آورند ، از آن بخش ضد روحانیت او چشم پوشیدند و به بقیهٔ تعالیم او چشم طمع گشودند . آن چه را که او تحت عنوان اندیشهٔ چپ مطرح کرده بود ، کمابیش قابل قبول یافتند و کنار آمدنی وبکار گرفتنی دانستند. مخصوصا مفهوم امامت و امّت و رهبری هدایت گرانه را.
اما از آن طرف ، اکنون ۳۰سال است که حاکمان روحانی با آراء بازرگان نتوانسته اند کنار بیایند، با این که اگر به لحاظ ظاهری حساب کنیم واعمال جوارحی را در نظر بگیریم بازرگان از مرحوم شریعتی در عمل به آئینها و مناسک دینی بسیار جدی تر بود و همهٔ روحانیان اذعان داشتند که او به لحاظ شخصی ، مرد متشرع و متد ینی ست و به حلال و حرام شرعی بسیار پایبند.
اما با همهٔ این احوال بازرگان از روحانیان و از حکومت جمهوری اسلامی نمرهٔ قبولی نگرفت، نه دیانتش و نه سیاستش ، هیچ کدام. اما شریعتی با این که مورد تلخترین و زشتترین حملهها بود از ناحیه مطهری و.... ( طوماری که قبل از انقلاب توسط روحانیان علیه شریعتی امضا شد فوق العاده خواندنی و عجیب است ) با همهٔ این حملهها و همهٔ این امضاها ، عاقبت نمرهٔ قبولی گرفت و در زمره خواص و محارم در آمد و نام او را در پرونده نیکان نوشتند وتوبه ناکرده اش را پذیرفتند. خوب ، چرا این اتفاق افتاد؟ این برای من سوال بود و اهمیت داشت. چرا بازرگان مطرود حکومت است ، اما شریعتی محبوب و مقبول ؟ جواب اصلی و اساسی من که دربارهٔ آن توضیحاتِ بیشتر خواهم داد همین است که اسلامِ روحانیتِ ، اسلام واقعا موجود ، با مارکسیسم بیشتر بر سرِ مهر است تا با لیبرالیسم و چالشی که مارکسیسم نسبت به اسلام دارد بسی سبک تر و سهل تر است تا چالشِ لیبرالیسم . به همین سبب امروز ، روحانیان و حاکمانِ جمهوری اسلامی در مقابل با لیبرالیسم روزگارِ دشوار تری دارند تا آنگاه که در مقابل مارکسیسم ایستاده بودند .
مشاهده ظاهر بینانه ، خلاف این را به ما میگوید. ظاهراً مارکسیسم آتئیست است، بی خدا و ضدّ خداست ، نافی دین و نبوت است ، نافی وحی وآخرت است و به هیچ عنوان سر آشتی با دین داری و دین ورزی ندارد. در حالی که لیبرالیسم علی الظاهر چنین مفاد ومعنایی ندارد. ممکن است یک شخص لیبرال خودش بی دین باشد ، اعتقادی به وحی و نبوّت نداشته باشد ، ولی مکتب لیبرالیسم چنین اقتضایی ندارد. یک انسان لیبرال میتواند یک مسیحی خوب باشد ، میتواند یک مسلمان خوب باشد و یک جامعه لیبرال مثل آمریکا ، ۷۰ درصد مردمش میتوانند روندگان به کلیسا و مسیحیان متدین باشند و بین اینها تعارض و تناقضی نبینند.لذا گرچه نگاه ظاهر بینانه به ما میگوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی پذیر تر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جزاین است. وهمین است سرّ این امر که شریعتی سوسیالیست چپ گرا در عداد قبول شدگان قرار میگیرد ، اما بازرگان متدین لیبرال ، همچنان مطرود است و سایه اندیشه و شخصیت او را با تیرعداوت وخصومت میزنند و به هیچ حیله یی نمیتوانند او را جزِو خودیها در آورند .
شریعتی خودی شد ، اما بازرگان هنوز نا خودیست و فقط بازرگان نیست ، من بازرگان را به عنوان یک مصداق برجسته ذکر کردم و الا کثیری از افراد دیگر را هم میتوانید نام ببرید و در کنار بازرگان بنشانید که همه با او هم سرنوشتند. و از آن طرف کسان دیگری را در زمرهٔ شریعتی صفت ها. چرایی این مطلبست که خیلی مهم است . حالا بگذارید من نمونههای دیگر را هم ذکر کنم تا صورت مساله شکافته تر و روشن تر بشود و آنگاه به تحلیل دست ببریم :
به آهنگها و ترانه هایی که خانوم امّ کلثوم در مصر خوانده بود گوش میکردم ، یک قصیده نسبتا بلند را تماماً در حضور ملک فاروق در مصر میخواند. ملک فاروق آخرین پادشاه مصر بود که سلطنتش به دست جمال عبد الناصر بر افتاد. نوشته اند که ملک فاروق را آن اشعارخوش نیامد و مجلس را ترک گفت .اشعار از که بود ؟ از یکی از مشهورترین شعرای مصر در قرن بیستم به نام احمد شوقی که لقب امیر الشعرا را به او داده اند ، لقبی مناسب و بر حق . امیر الشعرا بود ، از جوانی شعر میگفت ، شاعر آریستو کراتی هم بود ، یعنی در دربار میزیست و با بزرگان واشراف نشست و برخاست داشت .
این قصیده را آقای احمد شوقی دربارهٔ پیامبر اسلام در سال ۱۹۱۲ گفته است . انقلاب روسیه کی به وقوع پیوست ؟ ۱۹۱۷ ، یعنی پنج سال قبل از انقلاب روسیه ودرست صد سال پیش . دراین اشعارکه در حضور ملک فاروق خوانده میشود، در خطاب به پیامبر اسلام میگوید که :
الاشتراکیون انت امامهم لولا دعاوی القوم والغلواءُ
داویت متئداً وداووا طفرة ً واخفّ من بعض الدواء الداءُ
فلو انّ انساناً تخیر دینه مااختار الا دینک الفقراءُ
" تو پیشوای سوسیالیستها هستی ، ولی سوسیالیستها تند روی میکنند. همان مرض هایی را که آنها میخواستند با تند روی شفا ببخشند ، تو با نرمش شفا بخشیدی . گاهی دارو از مرض هم بد ترمیشود." و بعد میگوید که اگر بنا بود آدمیان خودشان دینشان را اختیار کنند ، فقرا میآمدند و دین تو را انتخاب میکردند. "
ملاحظه کنید ، از ۱۹۱۲ ما مسلمانها ، یک شاعر آریستو کرات و اشراف منش را داریم که در وصف پیامبر و در مدح او میگوید که تو پیشوا و امام سوسیالیستها هستی و همان چیز هایی که اشتراکیون و سوسیالیستها میگویند کمابیش تو هم گفتی و هواداران و پیروان تو در درجه اول فقرا وپا برهنه هاهستند و تو کسی بودی که خواستی فقرا را بر کشی و اشراف را فرو کوبی و سوسیالیستها هم که غیر از این نمیگویند. از این جا شما قصه را دنبال کنید و بیایید جلو تر .
بسیاری از رفرمیستها در جامعه اسلامی ، بلا تردید از سوسیالیسم و ازطریقت چپ تاثیر پذیرفته بودند . بعنوان نمونه از دو تا از بزرگان نام می برم ، اولی مرحوم سید محمد باقر صدر که یک مرجع مسلم شیعه بود.ایشان کتابی دارد به نام " اقتصاد نا " ، نمیدانم این کتاب را دیده اید یا نه. ما در جوانی با شوق و شور این کتاب را میخواندیم ، چون میخواستیم ببینیم که اقتصاد اسلامی چیست. این کتاب در همان ایام به فارسی هم ترجمه شد ، کتاب نسبتا سنگینی بود و نشان میداد که مرحوم صدر کاملا مطالعه وفکر کرده است. دانش فقهی و دانش علمی اقتصادی او ، همه آنها در آن کتاب گرد آمده بود اما نهایتاً و در پایان امر آنچه شما میدید ید یک نوع اقتصاد دولتی سوسیالیستی بود که ایشان در آن کتاب آورده بود و به منزله سیستم اقتصاد اسلامی معرفی کرده بود .این از یک طرف. از طرف دیگر در ایران ، یک عالم بزرگ اسلامی چون مطهری ، بحث هایی در باب اقتصاد اسلامی داشت و پس از انقلاب مجموعهٔ درسها و بحثهای ایشان به چاپ رسید. این کتاب آن قدر بوی سوسیالیسم میداد که آقای خمینی دستور داد آن کتاب را جمع و خمیر کنند و از بازار خارج کنند. ناشر آن کتاب ۲۰۰۰۰ نسخه از آن کتاب را که در آن موقع عدد بزرگی بود ، همه را خمیر کرد ، جز چند جلد که به صورت اهدا به بعضیها داد ویکی دو جلدی از آن به دست من هم رسید. آقای مطهری به صراحت در آن کتاب کوشیده بود که همان تز مارکسیستی مشهوررا که ابزار تولید تحت مالکیت هیچ کسی در نمیآید و فقط مالکیت دولتی وجمعی بر میدارد تثبیت کند ، وبا استدلال فلسفی و دینی این رای را به اصطلاح جا بیندازد. روحانیانی مطلب را به آقای خمینی رساندند و او هم فرمان داد که آن کتاب از بازار جمع واز صحنه عمومی بیرون رانده شود .
می بینید که حتی در آن رده بالای مرجعیت و اسلام شناسی ( از روشنفکران به اصطلاح کم دانش بگذریم ) ، این اندیشهها رخنه کرده بود و به نحوی اسلامیزه میشد یعنی کوشیده میشد که با اسلام توجیه شود و در کنار اندیشه اسلامی بنشیند. خوب از این قبیل فراوان میشود مثال زد. حالا ببینیم چرا قصه از این قرار است و چرا چالش لیبرالیسم با اسلام چالش سنگین تریست و چگونه است که ما اکنون در دوران دشوار تری به سر میبریم؟
من به خوبی میتوانم تصور کنم که اگرنظام کمونیستی شوروی هنوز بر پا بود و فرو نریخته بود، حکومت اسلامی ایران از موقعیت بسیار عالی تری برخوردار بود. هم به لحاظ جهانی ، هم به لحاظ اعتماد به نفس خود حکومت.چرا؟ چون یک حکومت ایدئولوژیک قوی را در کنار خود میدید با یک پیشینه انقلابی و با یک ایدئولوژی تعریف شده که بسیاری از اجزاء و مؤلفه هاش به کار حکومت اسلامی هم میآمد و لذا راحت میتوانست به آن تکیه کند و در جهان عرض اندام کند و سر را بالا بگیرد و سر فراز باشد .دست کم شوروی گریبان این حکومت را به خاطر نقض حقوق بشر نمیگرفت. نا بهنگامی حکومت اسلامی و موضع دشوار تاریخی او ، از آنجاست که در عصری واقع شده است که ایدئولوژی چپ و نظام سیاسی شوروی هر دو فرو ریخته اند و لیبرالیسم سر بر آورده است و اندیشههایش جهانی شده است و جزو بدیهیات زمانه در آماده است. زبان جمهوری اسلامی دیگر زبان زمانه نیست . در حالی که اگر دوران شوروی به پایان نرسیده بود ، همچنان میتوانست یک زبان رقیب باشد ، همچنان میتوانست اقناع کننده دیگران باشد. در ابتدای انقلاب که من هم در بعضی از مجالس و محافل حکومتی شرکت میکردم، به وضوح میدیدم که بعضی از صدر نشینان حکومت ، مفتخرانه میگفتند که بله حکومت ما مثل شوروی ایدئولوژیک است ، یعنی یک پشتوانهٔ فکری حیّ حاضر داشتند که به آنها قوّت قلب واعتماد به نفس میداد .به همین سبب اکنون که آن پشتوانه ایدئولوژیک از دست رفته و آن اعتماد به نفس زایل شده ، حکومت ایران بیشتر به زور متوسل میشود و این نکته بسیار مهمی است.شما اگر نتوانید مردم عاقل را با دلیل قانع کنید ، یک راه دیگر بیشتر ندارید و آن این که آنان را با زور خاضع کنید. جمهوری اسلامی اکنون در وضعیتی قرار دارد که توانایی اقناع را از دست داده است ( مگر میتوان نظریه ولایت فقیه را با حجّت عقلی به اثبات رساند؟) ،نمیتواند عقلا وفرهیختگان را قانع کند و به همین سبب استفاده از زور میکند ، یعنی دهان هارا میبندد، آنها را به زندان میاندازد ، از خواندن کتاب و روزنامه محروم میکند ونهایتا مجبور به مهاجرت میکند.
خوب ، حالا چرا این چنین است؟ نکته اول که میخواهم عرض کنم نکته یی فلسفی ومعرفت شناسانه است و آن عبارت است از مساله یقین . ببینید معرفت شناسی لیبرالیستی یک معرفت شناسی خطا انگار است یعنی دگماتیک نیست . شما همه در رشتههای علمی تحصیل کرده اید ، آن هایی هم که در رشتههای فلسفی تحصیل کرده اند این نکته را بهتر تصدیق میکنند که کسب یقین و جزم در روزگار ما آنقدر دور از دسترس شده است که دیگر کسی به دنبالش نمیرود مگر در ریاضیات و منطق. در علوم و در فلسفه ، به دنبال یک نظر قطعی وصد در صد یقینی گردیدن رویایی ست تعبیر ناشدنی. واین البته بدلیل بالا بودن ستاندارد قطعیت و یقینیّت در دوران حاضر است. به قول یک فیلسوف ، ما یقین داریم که به یقین نمیرسیم. امروز شما در علوم میبینید که تئوریها میآیند و میروند، در فلسفه میبینید ۲۰ سال از عمر مکتبی نگذشته رخت بر میبنددو در گرد و غبار تاریخ نهان میشود و مکاتب جدید از راه میرسند تا دوباره آنها هم رهسپار تاریخ بشوند و بر این قرار .
اساسا این که کسی با قطعیت تمام بگوید که حق فقط همین است و باطل فقط آن است ، چنین چیزی در اندیشه جدید و مخصوصا در لیبرالیسم جایگاهی ندارد . درحالی که مارکسیسم اتفاقا با جزم و یقین پیوند ناگسستنی دارد. دگماتیزمی که در مارکسیسم است، حقیقتاً دیدنیاست. ماتریالیزم تاریخی را "علمی" میخوانند اما آنرا چون وحی منزل میشمارند! پلورالیزم در مارکسیسم جایی ندارد. مارکسیست ها حق اند وبقیه بطور مطلق باطل. عین این دگماتیزم، عین این یقین فروشی و باطل انگاریِ دیگران در اندیشه دینی روحانیون ما هم حضور دارد. در این جا هم میبینید که خیلی راحت حکم میکنند به این که دگر اندیشان هیچ حظّیّ از نجات ، از سعادت و از حقانیت ندارند و تمام از آن خود آنهاست. روحانیت شیعه را در نظر بگیرید که بر ایران حاکمند ، اینان بی تعارف وبی خجلت معتقد اند که از این ۶ میلیارد انسان روی زمین ، فقط ۱۰۰ میلیون شیعه بهشتی هستند ، آن هم با ارفاق، وگرنه خیلی از این شیعیان هم که گنه کارند و عقایدشان اشکال دارد. روحانیون ما واقعا معتقد هستند که اهل سنت به بهشت نمیروند.(نا مسلمانان را که مپرس) طاعاتی که میکنند همه بر باد است ،هیچ کدام را خداوند قبول نمیکند ، چون ولایت ندارند.امروزه هم در ایران شما اگراعتقاد به ولایت فقیه نداشته باشید ( که آقای بازرگان نداشت ) هر چه بکنید و هر چه بگویید بر باد است ، نماز شب بخوانید ، انفاق کنید ، حج بروید ، کتاب بنویسید ، مسلمان تربیت کنید ، هیچ فایده ندارد و دست شما را نخواهد گرفت .آنچه اصل ومهم است عقیده جزمی شماست که شمارا خودی وبهشتی میکند نه انسانیت وکارهای نیکتان.اینان میگویند همه جهان مسلمان شوند تا سعادتمند شوند آنها هم میگویند همه باید کمونیست شوند.آنها میگویند خدا باماست اینها میگویند تاریخ با ماست الخ . این دگما تیزم به نظر من یکی از آن نقاط اصلی پیوند بین بینش مارکسیستی و تفسیر روحانیت بقدرت رسیده از اسلام است وهمین است سبب آشتی نهایی ونهانی روحانیان با مارکسیسم وقهر آشکارشان با لیبرالیزم، تفسیریکه اکنون حاکمیت دارد .
اما مطلب دوم ساختار مارکسیسم است. ساختار مارکسیسم اساسا یک ساختار دینی است ، و این نکته یی نیست که فقط من متوجه شده باشم . برتراند راسل هم در " تاریخ فلسفه غرب " (ترجمه شده توسط نجف دریا بندری) وقتی که به مارکسیسم میرسد ، خیلی روشن و به منزله یک امر نسبتا بدیهی اشاره میکند به ساختار مذهبی مارکسیسم . مارکسیسم کلاسیک تمام مؤلفهٔ های یک دین رادر خودش دارد. هم خدا دارد ، هم شیطان دارد ، هم بهشت دارد ، هم جهنم دارد ،هم مومن دارد هم کافر دارد، همه را . حالا من یکی یکی برای شما میگویم. در مارکسیسم چه چیزی خداست ؟ تاریخ . تاریخ همه چیز است در مارکسیسم . همه چیز تحول و تکون و تولد تاریخی پیدا میکند .تاریخ فقط این نیست که زمان میگذرد ، نه ، تاریخ نزد مارکسیستها با الهامی که از هگل گرفته اند ، کم و بیش مثل یک موجود با اراده عمل میکند. تاریخ به پیش میرود ، تاریخ فلان طبقه را فرو میکوبد ، تاریخ فلان نظام را بر می کشد. تاریخ قضاوت میکند. گویی یک متحرک با عزم و علم و اراده است. هگل میگفت که قهرمانان کارگزاران تاریخ هستند، مقصودش این بود که خود نیوتن نمیدانست چه کار میکند ، ناپلئون نمیدانست چه کار میکند ، اینها را اراده یی که عبارت است از تاریخ، تسخیر کرده بود وباین سوو آن سو میفرستاد ، یک فکر را در ذهن این مینهاد و یک فکر را در ذهن آن مینهاد تاعقل مکّار تاریخ ( واین عین تعبیر هگل است) نهایتاً به مقصد خود برسد، درست مثل یک جبّار زیرک و نقشه کش . انگلس میگفت که خدای تاریخ ، بی رحم ترین خدایان است که ارّابه خود را از روی اجساد کشتگان به جلو میراند. آن زمان که مارکسیسم در شور و رونق بود این جمله بسیار شنیده میشد که فلان نظام زیر چرخ تاریخ له شد . میگفتند تاریخ اشتباه نمیکند ، یعنی چون قرار است سوسیالیسم همه جا دامنگسترشود ، اگر هم یک جا به مانعی برخورد کند، دوباره کاروان تاریخ پیچی وچرخی میزند و اشتباه را تصحیح میکند و به سوی مقصد میتازد . این خدا پاداش و کیفرهم میدهد ، شما اگر باخدا ی تاریخ باشید یعنی مسیر تاریخ را بشناسید وطیّ کنید ، همان مسیری که مارکسیستها ترسیم کرده ند، نهایتاً به بهشت میرسید که عبارتست از جامعه بی طبقه سوسیالیستی ، در غیر این صورت در زباله دان تاریخ میافتید و زیر چرخهایش له میشوید و آن همان جهنم شماست. مؤمن کیست ؟ سوسیالیست و کمونیست . کافر کیست ؟ مرتجع وبورژوا. متن مقدس چیست ؟ نوشتههای جناب لنین و مارکس . نمیدانم شما به شوروی رفته اید ، یا نه ؟! بنده به یمن حضوردر دستگاه حکومتی سفری به شوروی کردم به سال ۱۳۶۰ یا ۱۹۸۱ . به مثابه یک هیات انقلابی رفته بودیم و همه جا ما را تحویل میگرفتند ، به کاخ کرملین رفتیم و مذاکراتی کردیم ، درتمام ادارات خرد و درشت کاخ کرملین پشت سر همه مدیران ۲۰ -۳۰ جلد آثار لنین چون متونی مقدس چیده شده بود که البته برای نخواندن بودو من مطمئن هستم لای آنها برای عمری باز نشده بود . درمدرسه که بدون تردید شما چند واحد مارکسیسم باید میخواندید. در دبیرستان و دانشگاه فقط و فقط تفسیر مارکسیستی از تاریخ تدریس میشد. مورخان حق نداشتند تفسیر غیر مارکسیستی از تاریخ بنویسند. ما با پاره یی از آکادمیسینها هم ملاقات داشتیم و من به وضوح میدیدم فضای تعریف شده مشخصی راکه همه باید درون آن کار میکردند و مبتنی بر آن نظر میدادند. هیچ راه دوم و سوم و آلترناتیو وجود نداشت ، همین که شما از این جاده منحرف میشدید ، لقب بورژوا آماده بود که بر پیشانی شما بچسبد و این دقیقا به منزله کلمه مرتدّ در جوامع دینی بود. مارکسیسم جهاد وشهادت هم داشت.سرودهای ستایشگرانه برای پیشوایان هم داشت وامثال آنها که همه عطروطعم مذهبی داشتند ودل میبردند.حتی اقبال لاهوری هم در فصل آخر کتاب " بازسازی فکردینی در اسلام " به دینی بودن چهره وساختار سوسیالیزم الحادی اشاره میکند. خلاصه کنم که مارکسیسم یک ایدئولوژی دنیوی شبه دینی بود و مرحوم شریعتی به ساختن یک ایدئولوژی دنیوی دینی همّت گماشت و اسلامی ماکسیمالیست ساخت بر الگوی مارکسیسم ودر خدمت دنیا وبی اعتنا به آخرت؛ که در آن حقیقت اهمیت ندارد ، حرکت اهمیت دارد . ابوذر بر ابوعلی سینا ترجیح دارد، چون ابوذر مرد حرکت است ولی بوعلی مرد فلسفه وحقیقت . ایدئولوژی نمیتواند منتظر مو شکافیهای فلسفی بماند ، باید شمشیر به دست گیرد و حرکت کند. بقول نظامی :
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گٔل کشی در آغوش
تصویر شریعتی از اسلام ایدئولوژیک وتشیع حزبی تصویر یک ارتش با آرایش جنگی بود، کهجنگجویان مسلح در صف مقدم جبهه قرار داشتند ودیگران از طبیب و پرستار و صنعتگر و آشپز و خیاط و شاعر ومداح ومتفکر وهنرمند و ..... در پشت جبهه قرار داشتند وتحت فرماندهی واحد به آنان مدد فکری ومادی وهنری وعلمی میرساندند.همه چیز متعهد بود وهیچ چیزجز در خدمت به فرماندهی و در مسیر انقلاب مسلح ومبارزه معنا نمی یافت. فلسفه هم پارتیزان بود یعنی جانبدار حزبی . مارکسیسم یک ایدئولوژی ماکسیمالیست هم بود ،دیندارانی که ایدئولوژی اندیش بودند یا شدند این قرابت و رفاقت را به خوبی با مکتب مارکسیسم حسّ میکردند وبه خزیدن نهانی آن در اندیشههاروی خوش نشان میدادند.
گفتم ایدئولوژی ماکسیمالیست ( حد اکثر گرا ). منظور اینست که مارکسیسم نه تنها از اقتصاد وسیاست سخن میگفت بلکه مدّعی هنر وفلسفه وعلوم انسانی وطبیعی وکشاورزی وصنعت وروانشناسی و....هم بود. برای همه اینها حرف داشت وآراء رقیب را منحطّ ومرتجع وتاریخ مصرف گذشته میخواند. چه قرابت غریبی ست میان ماکسیمالیسم مارکسیستی وماکسیمالیسم اسلامِ روحانیتِ حکومتی که طمع در همه چیز کرده است که کمترینش هنروعلوم انسانی ست؟
حال قبل از این که به لیبرالیزم وبازرگان بپردازم میخواهم یک نکته را مقدمه وار بیان کنم . من همیشه با خود میاندیشیدم که باز اندیشی در مسیحیت وقتی صورت گرفت که مسیحیت با رشد بورژوازی و لیبرالیسم همراه شد. مسیحیت از این حیث خوشبخت تر از اسلام بود ، کلمه بخت را به کار میبرم ، چرا ؟ هم ما مسلمانان و هم مسیحیان یک دوره برخورد با یونانیان را پشت سر گذاشتیم ودر آن تقریبا مشابه عمل کردیم و بخت خود را آزمودیم ، هم مسیحیان فلسفه یونان را وارد مسیحیت کردند و مورد استفاده قرار دادند هم ما مسلمانان فلسفه اسلامی را با آراءارسطوو افلاطون ساختیم.، فیلسوفان ما شاگردان حکیمان یونان باستان بودند و البته شاگردان زیرک و حکیم که چیزی به اندیشه آنها افزودند نه شاگردان مقلد محض.
چنین بود تا حدود قرن شانزدهم . در این قرن از یکسو ملا صدرا بر خاست از سوی دیگر مارتین لوتر. وقتی که پرتستانتیزم برخاست تازه گالیله وکپلروکپرنیک به میدان آمده بودند . بعد از آنها نیوتن آمد ،کانت آمد و دانش زمین شناسی ، شیمی ، فیزیک و نجوم رشد بی سابقه کرد و مساله تعارض علم و دین پیش آمد . نزاع کلیسا و گالیله آغاز شد و این باعث تجدید حیات مسیحیت شد ، این نزاع علم و دین هم برای علم هم برای کلیسا برای هر دو پر برکت بود . دو غول مغرور سر هارا بهم کوفتند وسر هردو شکست. کلیسا از خواب جزمی بیدار شد و فهمید در اطرافش چیزها میگذرد که نه میتواند انکار کند ، نه میتواند با تکفیر پرونده اش را ببندد ، باید فکر دیگری کند ، و این بودکه کلیسا به فکر دیگری افتاد . فقط دست آوردهای علم تجربی نبود ، دست آوردها ی علوم انسانی هم بود ، بحثها راجع به حقوق طبیعی بشر و جامعه مدنی را فیلسوفان آغاز کرده بودند و کلیسا با این بحثها رو به رو شد و به تدریج خود را با آنها تلائم بخشید . البته خیلی طول کشید تا کلیسا رفته رفته چیزی به نام حقوق بشر و امثال آن را به رسمیت شناخت ، ولی ما مسلمانان متأسفانه آن بخت تاریخی را نداشتیم . ما در باز اندیشی اسلام و در دوران بیداری مجدد اسلام که میتونیم آغازآن را به تقریب با خیزش سید جمال اسد آبادی در قرن ۱۹ مطابق بدانیم ، کمی پیش تر یا پس تر ،این بخت را نداشتیم. ما با لیبرالیسم و بورژوازی رو برو نشدیم ، ما با مارکسیسم رو به رو شدیم.همینکه رفرمیستهاو اصلاح گران ما به خود جنبیدند و خواستند جهان اطراف را بشناسندو بهترین سیستم را کشف کنند ، از آن الگو بگیرند و آن را دست مایه حرکت اصلاحی خود بکنند ، خود را با مارکسیسم رو به رو دیدند . اشتباه نکنید. مارکسیسم مکتب ضعیفی نبود ، درست است که امروز بخت از او برگشته و تشت رسواییش از بام تاریخ افتاده ، امادراصل مکتب ضعیفی نبود . بزرگانی مثل مارکس و هگل و بعد از آنها کثیری از فلاسفه و علما و عقلا بدان مدد رسانده بودند. پاره یی حرفهای اساسی در مارکسیسم بوده و همچنان هست .باری ما خود را با این مکتب رو برو دیدیم و بنابر این وقتی نوبت رسید به تئوری پردازی ازآن الگوگرفتیم. مرحوم جمال اسد آبادی تئوری پرداز نبود ، پیامبر بیداری مسلمین بود . فریاد میزد ، میگفت برخیزید ، فرق است بین اینکه با فریاد زدن یک جسم خفته را بیدار کنید تا وقتی که با دلیل یک عقل خفته را بیدار کنید.اینها با هم فرق دارند. سید جمال فریاد میزد ، از ذلت و انحطاط مسلمین در رنج بود و میگفت که سزاوار ما نیست که پست و زیر دست باشیم .اما وقتی که نوبت نظریه پردازی رسید ، و کسانی به میدان آمدند که اهل قلم واهل نظر بودند ، اهل سفر به این سو و آن سو ، اینهااغلب از الگوی مارکسیسم تاثیر پذیرفتند. یک طرف سید قطب بود در مصر ( که معلم ایدئولوژیک رهبر کنونی انقلاب هم هست)، یک طرف فرض کنید شریعتی بود در ایران ، آن طرف مصطفی السباعی بود در سوریه که کتابی به نام اسلام و سوسیالیسم نوشت و همچنین و همچنین.شاعر مصری را هم که دیدید. شما میبینید که بخت تاریخی ماوقتی باز شد که ما محصور و محفوف به اندیشه چپ شدیم و حالا هم که حکومتی "اسلامی" تشکیل شده آن حکومت هم الهام گرفته از ایدئولوژی چپ است .
خوب ، حالا لیبرالیسم چیست ؟ من اگر بخواهم در یک کلمه بگویم که لیبرالیسم چیست ، لیبرالیسم مکتب حق مداریست ، یعنی تکیه اصلی آن بر حقوق است در مقابل تکالیف. مکاتب دینی تکلیف مدار هستند ، همین که شما به عرصهٔ میرسید ، به شما میگویند تکلیف شما چیست . اتفاقا مارکسیسم هم همین گونه بود ، ولی مکتب لیبرالیسم حق مدار است ، یعنی از حقوق گفتگوو جستجومیکند. این که حکومتهای لیبرال به اینها عمل میکنند یا نمیکنند بحث دیگریست، من در مقام دفاع از هیچ نظام و حکومت و کشوری نیستم ، من اصل این مکتب را بیان میکنم آن چنان که در فکر فیلسوفان تکوّن و بسط پیدا کرده تا امروز. مکتبی است که حول حقوق آدمی میگردد ، نه این که تکالیف را انکار کند ولی تکالیف ثانوی هستند یعنی از حقوق منشعب و مشتق میشوند اما مکاتب دینی (در تفسیررایج )همه مکاتب تکلیف مدار هستند وحقوق از تکالیف متفرّع میشوند و این همان چیزیست که اندیشه دینی را از لیبرالیسم دور میکند و روبروی هم قرار میدهد و گاهی خصمانه. شما حالا میفهمید که چرا شریعتی جذب این سیستم میشود ، یعنی حکومتی ها میکوشند تا او را از آن خود کنند ولی بازرگان لقمه یی است که از گلویشان پائین نمیرود ، خار دارد ، چیزی در اوست که درکام نظام تلخ است . شریعتی نادراً از حقوق انسان ودموکراسی وآزادی سخن گفته است ، کما اینکه خود مارکسیستها هم چنین اند ، در مارکسیسم ایندیویدوالیزم نیست ، کلکتیویزم هست ، یعنی جمع گرایی که فرد در آن منحلّ ومستحیل میشود ، ولی این طرف شما فرد گرایی دارید ، حقوق بشر دارید ، دموکراسی دارید ،آنها را نه تنها تمسخر نمیکنید ، بلکه بر صدر مینشانید.
مدرنیته در یک تصویر وتعریف کلان واجد یک رکن سخت افزاری ودو رکن نرم افزاری است: الکتریسیته وصنعتِ همزادش همان رکن سخت افزاریست که با حذفش جهان به ظلمت قرون وسطا فرو میرود. از آن دو رکن نرم افزاری ،یکی علم تجربی ودیگری حق مداری انسان است.عقل مدرن هم معنایی ندارد جز مادر این فرزندان. بادو رکن نخست میتوان ستالینیزم ونازیسم بنا کرد که پاد زهر آن جزم شکنی وحقوق مداری لیبرالیستی است.استبداد سیاسی و فقه تکلیفی وجزم فلسفی وماکسیمالیزم دینی با مارکسیسم البته الفت و خویشاوندی بیشتر دارند تا لیبرالیزم وهمین است سرّ آنکه شریعتی چپ گرا چنین محبوب فرهنگ روحانیت حاکم میشود وبازرگان لیبرال مغضوب آن.گویی اسلام شریعتی نزد آنان "اسلام" ترست تا اسلام بازرگان.از اینها همه مهم تر موضعگیری پایان عمر بازرگان بود که آشکارا و دلیرانه گفت که هدف بعثت انبیا خداو سعادت اخروی بوده است وبس. این سخن چنان نا منتظر بود که یاران نزدیک او را بر انگیخت تا در نقد او قلم بزنند واظهار رنجش کنند .
اگر اسلام شریعتی را بتوان اسلامِ جهاد ویرانگر نام داد ، اسلام بازرگان اسلامِ کارسازنده است. شوق گرم شریعتی کجا وعقل سرد بازرگان کجا؟ بازرگان " اسلام مکتب مولد ومبارز" را نوشت وشریعتی " حسین وارث آدم " را.یکی بیان سازندگی اسلام بود ودیگری سراپا انقلاب و براندازی. بازرگان را میتوان سکولار سیاسی خواند اما شریعتی را به هیچ وجه نمیتوان. او خواستار یک حکومت ایدئولوژیک بود. قیاس شریعتی با فردیدی های مزوّرالبته قیاس نور است با ظلمت ، ولی همین جا میتوان دریافت که چرا آنها هم که آلوده به اصناف منکرات ومسکرات بودند وکمترین پیشینه اسلامی وانقلابی نداشتند پس از انقلاب قدر دیدند وبر صدر نشستند. اینها سایه شریعتی را با تیر میزدند در عین حال سخنان او را حتی غلیظ تر ازاو تکرار میکردند بدون یک جو عقیده وصداقت واز سر ابن الوقتی خالص وکامل.
ناگفته نگذارم که امروز نه سوسیالیزم ومارکسیسم ولیبرالیزم آن است که قبلا بوده است و نه شریعتی همه جا یک چهره دارد. وی در کویریاتش چهره یی به غایت اومانیست و اگزیستانسیالست از خود نشان میدهد که ستودنی ودیدنی است.
محمد اقبال لاهوری فیلسوف- شاعر- سیاست شناس محبوب شریعتی گرچه میگفت : " جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب " و با این سخن به مارکس نزدیک میشد که تغییر جهان را بیش از تفسیر آن می پسندید، با اینهمه یکسویه بودن آیین مارکس را هم بخوبی می شناخت وطردو نقد میکرد وحتی بر افتادنش را پیش بینی مینمود :
کاش شریعتی به این آراء اقبال لاهوری اقبال بیشتری نشان میداد که در آن صورت اقبال اندیشه اش بلند تر بود.
بیفزایم که مبادا گمان کنید اسلام،چنانکه در مخیله روحانیت حاکم است، همه اش جهاد ست و دشمن کُشی واسلام گستری وآزادی ستیزی وسنگسار ودگماتیزم واستبداد دینی وولایی . و امامان شیعه همه "انقلابی" و شورشی بودند و برانداز، وآدمیان سراپا مکلّفان بی حقوق اند وهر روز عاشوراست وهرزمین کربلا .
اصلا وابدا چنین خشکی وسردی وسختی وبی عاطفگی وتک رنگی در کار نیست باختصار بگویم که قرآن "ظنّ" به آخرت را هم قبول دارد ( الذین یظنّون انهم ملاقوا ربهم ) وتصدیق میکند که یقین آوردن بسیاردشوارست. حق آدمیان برای احتجاج با خدا را برسمیت میشناسد ( لکیلا یکون للنا س علی الله حجة بعدالرسل) چه جای احتجاج با حاکمان ، و آدمیان را ذاتا مکرّم میشمارد، وبهیچوجه ادعای ماکسیمالیسم ندارد وجامعیتش در امر هدایت اخروی است نه شئون دنیوی. واخلاقش فقهش را تهذیب میکند وفقهش ظنی وفقیه محورست ولذاقانون نیست واخلاقش نیکی را بخاطر نیکی وعلم را بخاطر علم می ستاید. مکرّم ومختار بودن آدمی ولذا واجد حقوق بودن او فقط میتواند منشأ الاهی داشته باشد وبا مادیگری فلسفی غیر قابل توجیه است.آدمی که بر صورت خدا آفریده شده است وخلیفه خدا برروی زمین است مثل خدا مکرّم ومحقّ ومختارست وگرنه جانوری ست محصول کور تکامل زیستی جانوران وبس. تنوع اندیشه ها وروشهای زندگی وفرهنگهای مسلمانان نشان میدهد که هرگز درکی واحد وکلیشه یی از اسلام نداسته اند. پروتستانتیزم اسلامی با تصوف آغاز شد که اتوریته فقیهانرا شکست وتفسیر رسمی از دین را کنارزد وراه ایمان فردی وتفسیر فردی از کتاب وسنت را گشود وفرقه های بیشمار پدید آورد وتکثر روش وبینش را عملا بنیان نهاد.
بلی چنین است اما غلبه اندیشه چپ وگفتمان غرب ستیزی از یاد مسلمانان برده است که عناصر لیبرالیستی در طریقت آنان بسی بیش از عناصر چپ گرایانه است. گمان میکنند لیبرالیسم یعنی سیاست خارجی آمریکا وچون این را نمی پسندند آنرا هم نفی میکنند. باز آمدن از یک اسلام تکلیف گرا وایدئولوژیک وبی انعطاف وناگشوده به تحولات فکری وعملی ، و روآوردن به اسلامی حقوق مدار وگشوده، چالش امروز ماست.امروز لیبرالیزم رقیب نیرومند ادیان است و بر خلاف بر داشت ظاهر بینانه، چالش لیبرالیسم با اسلام، چالشی بس مهیب تر و سنگین تر از چالش مارکسیسم با اسلام است ، چالشی که وضعیت انسانی- ایرانی- اسلامی- سیاسی امروز ما را صورتبندی میکند وبر شانه روشنفکران دینی وظیفه یی را می نهد که هیچگاه این قدر سنگین نبوده است. .
سخن من تمام است . از حسن اصغاء و تحمل شما تشکر میکنم.
تحریر سخنرانی ایراد شده در دانشگاه واریک انگلستان در خرداد 1390*
موضوعی را که در پایان میخوانیم، در حوزۀ انگیزش بحث وتفکر مطلوب یافتیم. بدون گرفتن مسؤولیت دفاع ازمحتویات آن .
با ابراز تشکر از انتخاب دکتر لطیف طبیبی .
(خوشه)
اسلام و چالشِ لیبرالیسم
عبدالکریم سروش
نگاه ظاهر بینانه به ما میگوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی پذیرتر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جز این است
به نام خداوند و با سلام به یکایک دوستان و عزیزان و هموطنان که با قبول زحمت در این مجلس حاضر شدند و علی رغم این که خبر به آنها دیر رسید آنها از خبر هم جلو تر افتادند. بسی خوشنودم از این توفیق که رفیق شد تا بارِ دیگر به محضرِ شما بشتابم و با یکدیگر گفتگو کنیم. ما در دورانی زندگی میکنیم که علاوه بر مشکلاتِ عملی در مدیریتِ کشور، مشکلاتِ نظریِ بسیار هم داریم و بلکه مشکلاتِ نظری، مادرِ مشکلاتِ عملیست. بسیاری از مقولهها و مفهومها آنچنان که باید برای ما شکافته و راز گشایی نشده و به همین سبب در مقام عمل دچارِ تردید میشویم و نمیدانیم با آنها چه بکنیم. از سادهترین وآشنا ترین مفهوم که آزادی ست بگیرید، این همه در مورد آن سخن میگوییم و شعارمیدهیم، این همه حسرتِ آنرا میبریم، ولی حقیقتاً کم اند کسانی که به غورِ معنای آن رسیده باشند و آنچنان که باید آن را شکافته وشناخته باشند تا اگر نوبت عمل رسید، بدانند چگونه آن را تحقق ببخشند، تا مقولات و مفاهیمِ بسی پیچیده تر که یکایکِ آنها محتاجِ باز شناسی و رازگشایی اند. مقدمه را طولانی نمیکنم و به مساله یی می پردازم که در عنوانِ سخنرانی به صورتِ صریح آمده است :
اسلام و چالش لییرالیسم
خوب، در مقابلِ اسلام ، چالشهای بسیار هست. یعنی امور بسیاری هستند که اسلام را مورد سوال قرار میدهند و به صورتِ جدی آنرا به مبارزه می طلبند. برای هر مسلمانی، برای هر کسی که دلی در گروِ آیندهٔ ایران دارد، شناختنِ این چالشها و رفع و حلِ آنها یک فریضه است.
من خود از کجا به این موضوع رسیدم؟ از یک ملاحظه بسیار ساده که اکنون مکرر هم شده است ، و آن عبارت است از سالگردِ وفاتِ مرحوم دکتر علی شریعتی و نحوه مواجههٔ حکومتِ ایران با این امر. دوستانی در این جمع داریم که دورانِ قبل از انقلاب را به یاد دارند، دوستانِ بسیاری هم داریم که جوان تر از آنند که در آن دوران زیسته باشند اما لاجرم اخبارِ مربوطه را دنبال کردهاند. باری مرحومِ دکتر شریعتی هر که بود و هر چه گفت، شخصیت بسیار نام آور و موثری در تاریخِ معاصرِ ایران بود. قبل از انقلاب، خصوصأ چند سال مانده به انقلاب، مطرح ترین شخصیتِ ایران بود و در میانِ جوانان، دانشجویان، تحصیل کردگان، دانشگاهیان و استادان بیشترین چیزی که مورد بحث بود، آرا ء وی بود. روحانیان هم البته ضلع دیگری از این حادثه بودند، آنها هم در تنورِ گرمِ انتقادات می دمیدند و تقریبا به طورِ یکپارچه با شریعتی و با حسینیه ارشاد مخالفت میورزیدند. کتابهای او یک چند ممنوع بود و همین که انقلاب رخ داد و آن ممنوعیت برداشته شد، آثارِ شریعتی سیل آسا در جامعه جاری شد و انتشارِ میلیونی در ایران پیدا کرد. خوب، این از برکات دورانِ اولیه انقلاب بود، عطشی که نسبت به آراء شریعتی احساس میشد و منعی که در مقابلِ آن ایجاد شده بود، مشتاقان را به سوی خواندنِ آثارِ او و جرعه گرفتن از جویبارِ اندیشه او حریصانه میراند. اما این امر برای مدتِ طولانی نپایید و همین که حکومت مستقر شد و روحانیان بر اریکهٔ قدرت نشستند و اعتمادِ به نفس به دست آوردند، به تصفیه حساب با این و آن و با زید و عمرو و تاریخِ گذشته و مصدق و روشنفکران و .... از جمله دکتر شریعتی پرداختند. دکتر شریعتی در آن زمان آشناترین دشمنِ روحانیت قلمداد میشد و به همین سبب پاره یی کتابهای او به محاق رفت و ممنوع الانتشار شد. از آن طرف گروهها و کانون هایی برای نشر اندیشههای شریعتی پدید آمد و همان دو دستگی که قبل از انقلاب وجود داشت، پس از انقلاب هم ادامه یافت :گروهی هوادار وگروه دیگر هم مخالفانی که حاضر به شنیدنِ نامِ شریعتی نبودند و او را کافرِ مطلق می شمردند و حتی روحانیانی را سراغ دارم که رسما در قم بیان میکردند که جایگاهِ شریعتی در قعرِ جهنّم است.
خوب ، سالیانِ ابتدای انقلاب اینچنین گذشت، اما ناگهان روحانیانِ ما و خصوصا گردانندگانِ سیاست به این نکته توجه پیدا کردند که شریعتی متاعی نیست که آن را ارزان به مخالفان واگذارند. بهتر است که خودشان تملک آن را به عهده گیرند و نگذارند که از آنِ دیگران باشد. آشکارا جوّ عوض شد و شریعتی از نو کشف شد و سیل عنادی که علیه او جاری بود به راستای مقابل برگردانده شد و رفته رفته شریعتی بدل به یک شخصیت نیمه محبوب وسپس محبوب گردید. نام او که سالها از رادیو و تلویزیون شنیده نمیشد، دوباره به میان آمد، پاره یی از آثار و آراء و نوشتههای او از تلویزیون و رادیوپخش شد و رفته رفته شریعتی به صورت شخصیتی مصور شد کمابیش در راستای حکومتِ کنونی، که اگر چه احیاناً خطاهأیی هم داشته ولی من حیث المجموع در صراط مستقیم حرکت میکرده است. این موضع رسمیِ کنونی حکومت اسلامی در ایران است و چنان که گفتم روز به روز غلظتِ و رنگِ بیشتر پذیرفته و اکنون تقریبا هیچ روزنامهٔ رسمی یا غیرِ رسمی نیست که از شریعتی بد گویی کند یا او را از آنِ انقلاب نداند یا خدماتِ او را به انقلاب نستاید. این ماجرای شریعتی بود. در این امر البته موضعگیری شخص رهبر انقلاب یعنی آقای خامنه ای بی تاثیر نبود که به شریعتی فی الجمله ارادتی دارد و حتی رفتار مطهری در مقابل او را تندروانه میداند.
حال مقایسه کنید مرحوم دکتر شریعتی را با مرحوم مهندس مهدی بازرگان. بازرگان هم چهره ناآشنایی نبوده و نیست، همهٔ ما او را کم و بیش میشناسیم، او هم مبارزاتِ خود را قبل از انقلاب آغاز کرد، یک فردِ فرنگ رفته، دانشگاه دیده و استاد دانشگاه بود و بنا بر تکلیف دینی پا در راه مبارزه سیاسی نهاد و فداکاری و گذشتِ بسیار کرد، شغلِ خود را، استادی خود را از دست داد و به زندان رفت، زندانِ تهران و زندانِ برازجان، و تن به مشقتهای بسیار داد. با این همه مرامِ و مشی خود را مطلقاً عوض نکرد و با بصیرت کامل حرکتِ خود را به پیش برد و حتی پس از انقلاب که بسیاری از جوانان بلکه پیران جوّ گیر شدند و حرکاتِ انقلابی مجنون واری صورت دادند و پیرانِ پخته یی چون او را طرد کردند (هیچ فراموش نمی کنم دنباله روی بعضی از بزرگسالان را مثل احمد شاملو و ..از مجاهدین خلق و اسیر شعارهای آنها شدن )، مرحومِ بازرگان ابداً از خط خود تخطی نکرد. او به درستی میدانست چه میگوید و چه میکند و چه میخواهد .
دریغا که پس از سالها مبارزه در آرزوی نشاندن نهال تحول در جامعه ایران ( و خوشبختانه چندان ماند تا این تحول را به چشمِ خود ببیند و نتایجِ زحماتِ خود را به دستِ خود از درختِ عمل و تجربه بچیند)، این نهالِ نوخاسته به او وفا نکرد و کسانی که بر سریرِ قدرت نشستند به زودی با او وداع گفتند ،آنهم نه وداعِی دوستانه بل طردی خصمانه. و تلخی این فراق همچنان در کام ملت باقیست . بازرگان کناره گرفت، یک کناره گیری منتقدانه و معترضانه، و تا پایانِ عمر به نهج و طریقه خود وفادار ماند .
در اندیشه شناسی معاصر معمولا مرحوم شریعتی را متمایل به چپ و به سوسیالیسیم میشناسند که سخن چندان ناروا و ناصوابی هم نیست. مرحوم شریعتی محصول دوران انقلابِ الجزایر و ناظر در افتادنِ انقلابیون الجزایر با ارتش فرانسه بود، و خودش هم به حکمِ جوانی و به حکمِ حوادث و وقایعی که در کشور میرفت و با تجربه ای که از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ داشت، یک جوانِ پر شورِ انقلابی بود و تئوریهای مربوط به انقلاب را یکی یکی از سوسیالیسم و مارکسیسم بر گرفته بود و در دل نشانده بود و وقتی که با انبانی از اندوختههای تئوریک و تجربههای انقلابی به کشور برگشت آنها را به بلیغترین زبان با مردم در میان نهاد و کوشید که انقلاب را با اسلام یا اسلام را با انقلاب آشتی بدهد و گره بزند و این بزرگترین دست آوردِ او بود : تبیین و تدوین و تاسیسِ یک اسلامِ ایدئولوژیک انقلابی .
وی چنان که میدانید به نحو گزینشی امام حسین را، زینب را و ابوذرِ غفاری را مطرح کرد، از یکایک اینان یک شخصیتِ انقلابیِ روزآمد ساخت و در اختیارِ جوانان نهاد . سخنرانیهایش حقیقتاً خون را در رگهای جوانان به جوش میآورد و از هر یکی یک چریکِ بالقوّه میساخت و بی جهت نبود که او را معلمِ انقلاب نامیدند. او معلمی و تئوری پردازی کرد و تئوریهای او هم سخت مؤثر افتاد، به طوری که اگر او نبود دانش آموختگان و فرهیختگان کمتر جذب آیت اله خمینی میشدند و بیشتر عامّه مردم به دنبالِ او میرفتند، اما وقتی شریعتی پا به میدان نهاد و آراِء خود را بسط داد و منتشر کرد، این گروهِ بزرگ که هیچگاه روحانیان متولی آنها نبودند، جذب روحانیت و آیت اللهِ خمینی شدند و پا به صحنه انقلاب نهادند . انس و نزدیکی شریعتی با اندیشه چپ امر انکار ناپذیریست. از آن طرف مرحومِ بازرگان مشهور بود ( وشهرت ناروایی نیست ) که با اندیشهٔ لیبرالیسم آشناتر و مأنوس تر وبه آن پابند ترست. بازرگان کتابی بر علیه مارکسیسم نوشت و در تمامِ آراء و آثارِ خود آنچه را که الگو قرار میداد غربِ لیبرال بود، و جوانان را ترغیب میکرد که ازغربیان بیاموزند. مقولهٔ کار که در اروپا این قدرمقدس و مهم ست و نزد ما این همه خوار و خفیف است، خصوصا مورد توجهِ اکیدِ بازرگان بود و می کوشید توضیح بدهد که کار نکردن و آقامنشی کردن و کارگری را پست شمردن مطلقاً با دیدگاههای دینی وفقی و موافقتی ندارد. نرمخویی و قانونگرایی وعلم گرایی و گام بگام عمل کردن وپرهیز از تندروی وحزب الله بازی و غرب ستیزی ومهدویت گرایی و چریک ستایی و چپ روی ( چه پیش از انقلاب وچه پس از آن ) لقب لیبرال را برای او به ارمغان آورد .
بگذریم از این که پس از انقلاب، توده ایها یکی از خیانتهای بسیاری که به ایران و ایرانیان کردند همین بود که لفظِ لیبرال را بدل به یک دشنام کردند و با کمالِ تاسف روحانیتِ مقلد وچپ زده ما هم این راهِ غلط را در پیش گرفت و لیبرال معنایی پیدا کرد معادل فاسق وبی ناموس. من کاملا به یاد دارم که وقتی سید احمدِ خمینی در باب وقایع قبل از انقلاب سخن میگفت، یعنی در باب سفر آیت اله خمینی از عراق به کویت و از کویت به فرانسه، اولا نام نمی برد که چه کسی این راهنمایی را به آیت اله خمینی کرده است (همه می دانیم که آقای دکتر ابراهیم یزدی بود که به او پیشنهاد کرد که اختیار کردنِ یک کشورِ آزاد به نفع اوست، چون میتواند صدای خود را به همهٔ جهانیان برساند، بر خلاف عراق و کویت که در آنجاها مجالِ نفس کشیدن نیست) سید احمد خمینی باشاره و با تخفیف میگفت بله یک فردِ لیبرال آمد پیشِ آقای خمینی و چنین و چنان گفت. هم حق ناشناسی در این سخن موج میزد هم تخفیف و تحقیر و هم در تله دشمن افتادن، یعنی خنجر دشمن را در پهلوی دوست فرو بردن. اکنون که ما کلمهٔ لیبرال را به کار میبریم ،چنان سوء استفاده هایی مطلقاً نا بخشود نی ست. لیبرالیسم یک مکتب بسیار استخواندار و مهم در سیاست و اقتصاد مغرب زمین است وبا چند فحش توده یی و کمونیستی از میدان بدر نمیرود.
خوب، اینها همه مقدمه بود تا من به شما بگویم آن ملاحظه معنی دار را : مرحوم شریعتی با همه گرایشهای چپ روانه و سوسیالیستی اش، نهایتاً مقبول سیستم حکومت جمهوری ایران افتاد. نهایتاً این حکومت توانست اختلافات خود را با او کنار بگذارد یا نادیده بینگارد و شریعتی را از آنِ خود کند و بهای اندک آن را هم بپردازد. شریعتی را از آن خود کردن چندان مشکل هم نبود ،همهٔ حرف من این است ، جهد بسیار نمیخواست، هزینهٔ فراوان نداشت. شریعتی در بخش هایی از آراء خود البته با روحانیان و روحانیت مخالفت هایی کرده بود ، اما روحانیان دندان روی جگر گذاشتند و آنها را نادیده گرفتند. درعوض حجم عظیمی از آثار و تعلیمات او ، تعلیمات چپ بود که کوشیده بود برای آنها پایگاههای عقیدتی و استنادات قرانی پیدا کند ، مفاهیمی مثل مستضعفین و ناس وشهادت وقیام وقهر انقلابی وفعالیت چریکی زیرزمینی (تقیه) را شریعتی از قرآن وتاریخ استخراج کرده بود و به کار گرفته بود وازتشیع حزبی انقلابی واز اسلام یک ایدئولوژی دنیوی ساخته بود وبه غرب کافر و لیبرال حمله برده بود و اینها کم خدمتی نبود ، بر خلاف بازرگان که هیچیک از این حسنات را نداشت .
لذا روحانیون ما وقتی خواستند که شریعتی را دوباره جذب کنند و به تملک خود در آورند ، از آن بخش ضد روحانیت او چشم پوشیدند و به بقیهٔ تعالیم او چشم طمع گشودند . آن چه را که او تحت عنوان اندیشهٔ چپ مطرح کرده بود ، کمابیش قابل قبول یافتند و کنار آمدنی وبکار گرفتنی دانستند. مخصوصا مفهوم امامت و امّت و رهبری هدایت گرانه را.
اما از آن طرف ، اکنون ۳۰سال است که حاکمان روحانی با آراء بازرگان نتوانسته اند کنار بیایند، با این که اگر به لحاظ ظاهری حساب کنیم واعمال جوارحی را در نظر بگیریم بازرگان از مرحوم شریعتی در عمل به آئینها و مناسک دینی بسیار جدی تر بود و همهٔ روحانیان اذعان داشتند که او به لحاظ شخصی ، مرد متشرع و متد ینی ست و به حلال و حرام شرعی بسیار پایبند.
اما با همهٔ این احوال بازرگان از روحانیان و از حکومت جمهوری اسلامی نمرهٔ قبولی نگرفت، نه دیانتش و نه سیاستش ، هیچ کدام. اما شریعتی با این که مورد تلخترین و زشتترین حملهها بود از ناحیه مطهری و.... ( طوماری که قبل از انقلاب توسط روحانیان علیه شریعتی امضا شد فوق العاده خواندنی و عجیب است ) با همهٔ این حملهها و همهٔ این امضاها ، عاقبت نمرهٔ قبولی گرفت و در زمره خواص و محارم در آمد و نام او را در پرونده نیکان نوشتند وتوبه ناکرده اش را پذیرفتند. خوب ، چرا این اتفاق افتاد؟ این برای من سوال بود و اهمیت داشت. چرا بازرگان مطرود حکومت است ، اما شریعتی محبوب و مقبول ؟ جواب اصلی و اساسی من که دربارهٔ آن توضیحاتِ بیشتر خواهم داد همین است که اسلامِ روحانیتِ ، اسلام واقعا موجود ، با مارکسیسم بیشتر بر سرِ مهر است تا با لیبرالیسم و چالشی که مارکسیسم نسبت به اسلام دارد بسی سبک تر و سهل تر است تا چالشِ لیبرالیسم . به همین سبب امروز ، روحانیان و حاکمانِ جمهوری اسلامی در مقابل با لیبرالیسم روزگارِ دشوار تری دارند تا آنگاه که در مقابل مارکسیسم ایستاده بودند .
مشاهده ظاهر بینانه ، خلاف این را به ما میگوید. ظاهراً مارکسیسم آتئیست است، بی خدا و ضدّ خداست ، نافی دین و نبوت است ، نافی وحی وآخرت است و به هیچ عنوان سر آشتی با دین داری و دین ورزی ندارد. در حالی که لیبرالیسم علی الظاهر چنین مفاد ومعنایی ندارد. ممکن است یک شخص لیبرال خودش بی دین باشد ، اعتقادی به وحی و نبوّت نداشته باشد ، ولی مکتب لیبرالیسم چنین اقتضایی ندارد. یک انسان لیبرال میتواند یک مسیحی خوب باشد ، میتواند یک مسلمان خوب باشد و یک جامعه لیبرال مثل آمریکا ، ۷۰ درصد مردمش میتوانند روندگان به کلیسا و مسیحیان متدین باشند و بین اینها تعارض و تناقضی نبینند.لذا گرچه نگاه ظاهر بینانه به ما میگوید که احتمالا لیبرالیسم و اسلام باید آشتی پذیر تر باشند تا مارکسیسم و اسلام، اما حقیقت جزاین است. وهمین است سرّ این امر که شریعتی سوسیالیست چپ گرا در عداد قبول شدگان قرار میگیرد ، اما بازرگان متدین لیبرال ، همچنان مطرود است و سایه اندیشه و شخصیت او را با تیرعداوت وخصومت میزنند و به هیچ حیله یی نمیتوانند او را جزِو خودیها در آورند .
شریعتی خودی شد ، اما بازرگان هنوز نا خودیست و فقط بازرگان نیست ، من بازرگان را به عنوان یک مصداق برجسته ذکر کردم و الا کثیری از افراد دیگر را هم میتوانید نام ببرید و در کنار بازرگان بنشانید که همه با او هم سرنوشتند. و از آن طرف کسان دیگری را در زمرهٔ شریعتی صفت ها. چرایی این مطلبست که خیلی مهم است . حالا بگذارید من نمونههای دیگر را هم ذکر کنم تا صورت مساله شکافته تر و روشن تر بشود و آنگاه به تحلیل دست ببریم :
به آهنگها و ترانه هایی که خانوم امّ کلثوم در مصر خوانده بود گوش میکردم ، یک قصیده نسبتا بلند را تماماً در حضور ملک فاروق در مصر میخواند. ملک فاروق آخرین پادشاه مصر بود که سلطنتش به دست جمال عبد الناصر بر افتاد. نوشته اند که ملک فاروق را آن اشعارخوش نیامد و مجلس را ترک گفت .اشعار از که بود ؟ از یکی از مشهورترین شعرای مصر در قرن بیستم به نام احمد شوقی که لقب امیر الشعرا را به او داده اند ، لقبی مناسب و بر حق . امیر الشعرا بود ، از جوانی شعر میگفت ، شاعر آریستو کراتی هم بود ، یعنی در دربار میزیست و با بزرگان واشراف نشست و برخاست داشت .
این قصیده را آقای احمد شوقی دربارهٔ پیامبر اسلام در سال ۱۹۱۲ گفته است . انقلاب روسیه کی به وقوع پیوست ؟ ۱۹۱۷ ، یعنی پنج سال قبل از انقلاب روسیه ودرست صد سال پیش . دراین اشعارکه در حضور ملک فاروق خوانده میشود، در خطاب به پیامبر اسلام میگوید که :
الاشتراکیون انت امامهم لولا دعاوی القوم والغلواءُ
داویت متئداً وداووا طفرة ً واخفّ من بعض الدواء الداءُ
فلو انّ انساناً تخیر دینه مااختار الا دینک الفقراءُ
" تو پیشوای سوسیالیستها هستی ، ولی سوسیالیستها تند روی میکنند. همان مرض هایی را که آنها میخواستند با تند روی شفا ببخشند ، تو با نرمش شفا بخشیدی . گاهی دارو از مرض هم بد ترمیشود." و بعد میگوید که اگر بنا بود آدمیان خودشان دینشان را اختیار کنند ، فقرا میآمدند و دین تو را انتخاب میکردند. "
ملاحظه کنید ، از ۱۹۱۲ ما مسلمانها ، یک شاعر آریستو کرات و اشراف منش را داریم که در وصف پیامبر و در مدح او میگوید که تو پیشوا و امام سوسیالیستها هستی و همان چیز هایی که اشتراکیون و سوسیالیستها میگویند کمابیش تو هم گفتی و هواداران و پیروان تو در درجه اول فقرا وپا برهنه هاهستند و تو کسی بودی که خواستی فقرا را بر کشی و اشراف را فرو کوبی و سوسیالیستها هم که غیر از این نمیگویند. از این جا شما قصه را دنبال کنید و بیایید جلو تر .
بسیاری از رفرمیستها در جامعه اسلامی ، بلا تردید از سوسیالیسم و ازطریقت چپ تاثیر پذیرفته بودند . بعنوان نمونه از دو تا از بزرگان نام می برم ، اولی مرحوم سید محمد باقر صدر که یک مرجع مسلم شیعه بود.ایشان کتابی دارد به نام " اقتصاد نا " ، نمیدانم این کتاب را دیده اید یا نه. ما در جوانی با شوق و شور این کتاب را میخواندیم ، چون میخواستیم ببینیم که اقتصاد اسلامی چیست. این کتاب در همان ایام به فارسی هم ترجمه شد ، کتاب نسبتا سنگینی بود و نشان میداد که مرحوم صدر کاملا مطالعه وفکر کرده است. دانش فقهی و دانش علمی اقتصادی او ، همه آنها در آن کتاب گرد آمده بود اما نهایتاً و در پایان امر آنچه شما میدید ید یک نوع اقتصاد دولتی سوسیالیستی بود که ایشان در آن کتاب آورده بود و به منزله سیستم اقتصاد اسلامی معرفی کرده بود .این از یک طرف. از طرف دیگر در ایران ، یک عالم بزرگ اسلامی چون مطهری ، بحث هایی در باب اقتصاد اسلامی داشت و پس از انقلاب مجموعهٔ درسها و بحثهای ایشان به چاپ رسید. این کتاب آن قدر بوی سوسیالیسم میداد که آقای خمینی دستور داد آن کتاب را جمع و خمیر کنند و از بازار خارج کنند. ناشر آن کتاب ۲۰۰۰۰ نسخه از آن کتاب را که در آن موقع عدد بزرگی بود ، همه را خمیر کرد ، جز چند جلد که به صورت اهدا به بعضیها داد ویکی دو جلدی از آن به دست من هم رسید. آقای مطهری به صراحت در آن کتاب کوشیده بود که همان تز مارکسیستی مشهوررا که ابزار تولید تحت مالکیت هیچ کسی در نمیآید و فقط مالکیت دولتی وجمعی بر میدارد تثبیت کند ، وبا استدلال فلسفی و دینی این رای را به اصطلاح جا بیندازد. روحانیانی مطلب را به آقای خمینی رساندند و او هم فرمان داد که آن کتاب از بازار جمع واز صحنه عمومی بیرون رانده شود .
می بینید که حتی در آن رده بالای مرجعیت و اسلام شناسی ( از روشنفکران به اصطلاح کم دانش بگذریم ) ، این اندیشهها رخنه کرده بود و به نحوی اسلامیزه میشد یعنی کوشیده میشد که با اسلام توجیه شود و در کنار اندیشه اسلامی بنشیند. خوب از این قبیل فراوان میشود مثال زد. حالا ببینیم چرا قصه از این قرار است و چرا چالش لیبرالیسم با اسلام چالش سنگین تریست و چگونه است که ما اکنون در دوران دشوار تری به سر میبریم؟
من به خوبی میتوانم تصور کنم که اگرنظام کمونیستی شوروی هنوز بر پا بود و فرو نریخته بود، حکومت اسلامی ایران از موقعیت بسیار عالی تری برخوردار بود. هم به لحاظ جهانی ، هم به لحاظ اعتماد به نفس خود حکومت.چرا؟ چون یک حکومت ایدئولوژیک قوی را در کنار خود میدید با یک پیشینه انقلابی و با یک ایدئولوژی تعریف شده که بسیاری از اجزاء و مؤلفه هاش به کار حکومت اسلامی هم میآمد و لذا راحت میتوانست به آن تکیه کند و در جهان عرض اندام کند و سر را بالا بگیرد و سر فراز باشد .دست کم شوروی گریبان این حکومت را به خاطر نقض حقوق بشر نمیگرفت. نا بهنگامی حکومت اسلامی و موضع دشوار تاریخی او ، از آنجاست که در عصری واقع شده است که ایدئولوژی چپ و نظام سیاسی شوروی هر دو فرو ریخته اند و لیبرالیسم سر بر آورده است و اندیشههایش جهانی شده است و جزو بدیهیات زمانه در آماده است. زبان جمهوری اسلامی دیگر زبان زمانه نیست . در حالی که اگر دوران شوروی به پایان نرسیده بود ، همچنان میتوانست یک زبان رقیب باشد ، همچنان میتوانست اقناع کننده دیگران باشد. در ابتدای انقلاب که من هم در بعضی از مجالس و محافل حکومتی شرکت میکردم، به وضوح میدیدم که بعضی از صدر نشینان حکومت ، مفتخرانه میگفتند که بله حکومت ما مثل شوروی ایدئولوژیک است ، یعنی یک پشتوانهٔ فکری حیّ حاضر داشتند که به آنها قوّت قلب واعتماد به نفس میداد .به همین سبب اکنون که آن پشتوانه ایدئولوژیک از دست رفته و آن اعتماد به نفس زایل شده ، حکومت ایران بیشتر به زور متوسل میشود و این نکته بسیار مهمی است.شما اگر نتوانید مردم عاقل را با دلیل قانع کنید ، یک راه دیگر بیشتر ندارید و آن این که آنان را با زور خاضع کنید. جمهوری اسلامی اکنون در وضعیتی قرار دارد که توانایی اقناع را از دست داده است ( مگر میتوان نظریه ولایت فقیه را با حجّت عقلی به اثبات رساند؟) ،نمیتواند عقلا وفرهیختگان را قانع کند و به همین سبب استفاده از زور میکند ، یعنی دهان هارا میبندد، آنها را به زندان میاندازد ، از خواندن کتاب و روزنامه محروم میکند ونهایتا مجبور به مهاجرت میکند.
خوب ، حالا چرا این چنین است؟ نکته اول که میخواهم عرض کنم نکته یی فلسفی ومعرفت شناسانه است و آن عبارت است از مساله یقین . ببینید معرفت شناسی لیبرالیستی یک معرفت شناسی خطا انگار است یعنی دگماتیک نیست . شما همه در رشتههای علمی تحصیل کرده اید ، آن هایی هم که در رشتههای فلسفی تحصیل کرده اند این نکته را بهتر تصدیق میکنند که کسب یقین و جزم در روزگار ما آنقدر دور از دسترس شده است که دیگر کسی به دنبالش نمیرود مگر در ریاضیات و منطق. در علوم و در فلسفه ، به دنبال یک نظر قطعی وصد در صد یقینی گردیدن رویایی ست تعبیر ناشدنی. واین البته بدلیل بالا بودن ستاندارد قطعیت و یقینیّت در دوران حاضر است. به قول یک فیلسوف ، ما یقین داریم که به یقین نمیرسیم. امروز شما در علوم میبینید که تئوریها میآیند و میروند، در فلسفه میبینید ۲۰ سال از عمر مکتبی نگذشته رخت بر میبنددو در گرد و غبار تاریخ نهان میشود و مکاتب جدید از راه میرسند تا دوباره آنها هم رهسپار تاریخ بشوند و بر این قرار .
اساسا این که کسی با قطعیت تمام بگوید که حق فقط همین است و باطل فقط آن است ، چنین چیزی در اندیشه جدید و مخصوصا در لیبرالیسم جایگاهی ندارد . درحالی که مارکسیسم اتفاقا با جزم و یقین پیوند ناگسستنی دارد. دگماتیزمی که در مارکسیسم است، حقیقتاً دیدنیاست. ماتریالیزم تاریخی را "علمی" میخوانند اما آنرا چون وحی منزل میشمارند! پلورالیزم در مارکسیسم جایی ندارد. مارکسیست ها حق اند وبقیه بطور مطلق باطل. عین این دگماتیزم، عین این یقین فروشی و باطل انگاریِ دیگران در اندیشه دینی روحانیون ما هم حضور دارد. در این جا هم میبینید که خیلی راحت حکم میکنند به این که دگر اندیشان هیچ حظّیّ از نجات ، از سعادت و از حقانیت ندارند و تمام از آن خود آنهاست. روحانیت شیعه را در نظر بگیرید که بر ایران حاکمند ، اینان بی تعارف وبی خجلت معتقد اند که از این ۶ میلیارد انسان روی زمین ، فقط ۱۰۰ میلیون شیعه بهشتی هستند ، آن هم با ارفاق، وگرنه خیلی از این شیعیان هم که گنه کارند و عقایدشان اشکال دارد. روحانیون ما واقعا معتقد هستند که اهل سنت به بهشت نمیروند.(نا مسلمانان را که مپرس) طاعاتی که میکنند همه بر باد است ،هیچ کدام را خداوند قبول نمیکند ، چون ولایت ندارند.امروزه هم در ایران شما اگراعتقاد به ولایت فقیه نداشته باشید ( که آقای بازرگان نداشت ) هر چه بکنید و هر چه بگویید بر باد است ، نماز شب بخوانید ، انفاق کنید ، حج بروید ، کتاب بنویسید ، مسلمان تربیت کنید ، هیچ فایده ندارد و دست شما را نخواهد گرفت .آنچه اصل ومهم است عقیده جزمی شماست که شمارا خودی وبهشتی میکند نه انسانیت وکارهای نیکتان.اینان میگویند همه جهان مسلمان شوند تا سعادتمند شوند آنها هم میگویند همه باید کمونیست شوند.آنها میگویند خدا باماست اینها میگویند تاریخ با ماست الخ . این دگما تیزم به نظر من یکی از آن نقاط اصلی پیوند بین بینش مارکسیستی و تفسیر روحانیت بقدرت رسیده از اسلام است وهمین است سبب آشتی نهایی ونهانی روحانیان با مارکسیسم وقهر آشکارشان با لیبرالیزم، تفسیریکه اکنون حاکمیت دارد .
اما مطلب دوم ساختار مارکسیسم است. ساختار مارکسیسم اساسا یک ساختار دینی است ، و این نکته یی نیست که فقط من متوجه شده باشم . برتراند راسل هم در " تاریخ فلسفه غرب " (ترجمه شده توسط نجف دریا بندری) وقتی که به مارکسیسم میرسد ، خیلی روشن و به منزله یک امر نسبتا بدیهی اشاره میکند به ساختار مذهبی مارکسیسم . مارکسیسم کلاسیک تمام مؤلفهٔ های یک دین رادر خودش دارد. هم خدا دارد ، هم شیطان دارد ، هم بهشت دارد ، هم جهنم دارد ،هم مومن دارد هم کافر دارد، همه را . حالا من یکی یکی برای شما میگویم. در مارکسیسم چه چیزی خداست ؟ تاریخ . تاریخ همه چیز است در مارکسیسم . همه چیز تحول و تکون و تولد تاریخی پیدا میکند .تاریخ فقط این نیست که زمان میگذرد ، نه ، تاریخ نزد مارکسیستها با الهامی که از هگل گرفته اند ، کم و بیش مثل یک موجود با اراده عمل میکند. تاریخ به پیش میرود ، تاریخ فلان طبقه را فرو میکوبد ، تاریخ فلان نظام را بر می کشد. تاریخ قضاوت میکند. گویی یک متحرک با عزم و علم و اراده است. هگل میگفت که قهرمانان کارگزاران تاریخ هستند، مقصودش این بود که خود نیوتن نمیدانست چه کار میکند ، ناپلئون نمیدانست چه کار میکند ، اینها را اراده یی که عبارت است از تاریخ، تسخیر کرده بود وباین سوو آن سو میفرستاد ، یک فکر را در ذهن این مینهاد و یک فکر را در ذهن آن مینهاد تاعقل مکّار تاریخ ( واین عین تعبیر هگل است) نهایتاً به مقصد خود برسد، درست مثل یک جبّار زیرک و نقشه کش . انگلس میگفت که خدای تاریخ ، بی رحم ترین خدایان است که ارّابه خود را از روی اجساد کشتگان به جلو میراند. آن زمان که مارکسیسم در شور و رونق بود این جمله بسیار شنیده میشد که فلان نظام زیر چرخ تاریخ له شد . میگفتند تاریخ اشتباه نمیکند ، یعنی چون قرار است سوسیالیسم همه جا دامنگسترشود ، اگر هم یک جا به مانعی برخورد کند، دوباره کاروان تاریخ پیچی وچرخی میزند و اشتباه را تصحیح میکند و به سوی مقصد میتازد . این خدا پاداش و کیفرهم میدهد ، شما اگر باخدا ی تاریخ باشید یعنی مسیر تاریخ را بشناسید وطیّ کنید ، همان مسیری که مارکسیستها ترسیم کرده ند، نهایتاً به بهشت میرسید که عبارتست از جامعه بی طبقه سوسیالیستی ، در غیر این صورت در زباله دان تاریخ میافتید و زیر چرخهایش له میشوید و آن همان جهنم شماست. مؤمن کیست ؟ سوسیالیست و کمونیست . کافر کیست ؟ مرتجع وبورژوا. متن مقدس چیست ؟ نوشتههای جناب لنین و مارکس . نمیدانم شما به شوروی رفته اید ، یا نه ؟! بنده به یمن حضوردر دستگاه حکومتی سفری به شوروی کردم به سال ۱۳۶۰ یا ۱۹۸۱ . به مثابه یک هیات انقلابی رفته بودیم و همه جا ما را تحویل میگرفتند ، به کاخ کرملین رفتیم و مذاکراتی کردیم ، درتمام ادارات خرد و درشت کاخ کرملین پشت سر همه مدیران ۲۰ -۳۰ جلد آثار لنین چون متونی مقدس چیده شده بود که البته برای نخواندن بودو من مطمئن هستم لای آنها برای عمری باز نشده بود . درمدرسه که بدون تردید شما چند واحد مارکسیسم باید میخواندید. در دبیرستان و دانشگاه فقط و فقط تفسیر مارکسیستی از تاریخ تدریس میشد. مورخان حق نداشتند تفسیر غیر مارکسیستی از تاریخ بنویسند. ما با پاره یی از آکادمیسینها هم ملاقات داشتیم و من به وضوح میدیدم فضای تعریف شده مشخصی راکه همه باید درون آن کار میکردند و مبتنی بر آن نظر میدادند. هیچ راه دوم و سوم و آلترناتیو وجود نداشت ، همین که شما از این جاده منحرف میشدید ، لقب بورژوا آماده بود که بر پیشانی شما بچسبد و این دقیقا به منزله کلمه مرتدّ در جوامع دینی بود. مارکسیسم جهاد وشهادت هم داشت.سرودهای ستایشگرانه برای پیشوایان هم داشت وامثال آنها که همه عطروطعم مذهبی داشتند ودل میبردند.حتی اقبال لاهوری هم در فصل آخر کتاب " بازسازی فکردینی در اسلام " به دینی بودن چهره وساختار سوسیالیزم الحادی اشاره میکند. خلاصه کنم که مارکسیسم یک ایدئولوژی دنیوی شبه دینی بود و مرحوم شریعتی به ساختن یک ایدئولوژی دنیوی دینی همّت گماشت و اسلامی ماکسیمالیست ساخت بر الگوی مارکسیسم ودر خدمت دنیا وبی اعتنا به آخرت؛ که در آن حقیقت اهمیت ندارد ، حرکت اهمیت دارد . ابوذر بر ابوعلی سینا ترجیح دارد، چون ابوذر مرد حرکت است ولی بوعلی مرد فلسفه وحقیقت . ایدئولوژی نمیتواند منتظر مو شکافیهای فلسفی بماند ، باید شمشیر به دست گیرد و حرکت کند. بقول نظامی :
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گٔل کشی در آغوش
تصویر شریعتی از اسلام ایدئولوژیک وتشیع حزبی تصویر یک ارتش با آرایش جنگی بود، کهجنگجویان مسلح در صف مقدم جبهه قرار داشتند ودیگران از طبیب و پرستار و صنعتگر و آشپز و خیاط و شاعر ومداح ومتفکر وهنرمند و ..... در پشت جبهه قرار داشتند وتحت فرماندهی واحد به آنان مدد فکری ومادی وهنری وعلمی میرساندند.همه چیز متعهد بود وهیچ چیزجز در خدمت به فرماندهی و در مسیر انقلاب مسلح ومبارزه معنا نمی یافت. فلسفه هم پارتیزان بود یعنی جانبدار حزبی . مارکسیسم یک ایدئولوژی ماکسیمالیست هم بود ،دیندارانی که ایدئولوژی اندیش بودند یا شدند این قرابت و رفاقت را به خوبی با مکتب مارکسیسم حسّ میکردند وبه خزیدن نهانی آن در اندیشههاروی خوش نشان میدادند.
گفتم ایدئولوژی ماکسیمالیست ( حد اکثر گرا ). منظور اینست که مارکسیسم نه تنها از اقتصاد وسیاست سخن میگفت بلکه مدّعی هنر وفلسفه وعلوم انسانی وطبیعی وکشاورزی وصنعت وروانشناسی و....هم بود. برای همه اینها حرف داشت وآراء رقیب را منحطّ ومرتجع وتاریخ مصرف گذشته میخواند. چه قرابت غریبی ست میان ماکسیمالیسم مارکسیستی وماکسیمالیسم اسلامِ روحانیتِ حکومتی که طمع در همه چیز کرده است که کمترینش هنروعلوم انسانی ست؟
حال قبل از این که به لیبرالیزم وبازرگان بپردازم میخواهم یک نکته را مقدمه وار بیان کنم . من همیشه با خود میاندیشیدم که باز اندیشی در مسیحیت وقتی صورت گرفت که مسیحیت با رشد بورژوازی و لیبرالیسم همراه شد. مسیحیت از این حیث خوشبخت تر از اسلام بود ، کلمه بخت را به کار میبرم ، چرا ؟ هم ما مسلمانان و هم مسیحیان یک دوره برخورد با یونانیان را پشت سر گذاشتیم ودر آن تقریبا مشابه عمل کردیم و بخت خود را آزمودیم ، هم مسیحیان فلسفه یونان را وارد مسیحیت کردند و مورد استفاده قرار دادند هم ما مسلمانان فلسفه اسلامی را با آراءارسطوو افلاطون ساختیم.، فیلسوفان ما شاگردان حکیمان یونان باستان بودند و البته شاگردان زیرک و حکیم که چیزی به اندیشه آنها افزودند نه شاگردان مقلد محض.
چنین بود تا حدود قرن شانزدهم . در این قرن از یکسو ملا صدرا بر خاست از سوی دیگر مارتین لوتر. وقتی که پرتستانتیزم برخاست تازه گالیله وکپلروکپرنیک به میدان آمده بودند . بعد از آنها نیوتن آمد ،کانت آمد و دانش زمین شناسی ، شیمی ، فیزیک و نجوم رشد بی سابقه کرد و مساله تعارض علم و دین پیش آمد . نزاع کلیسا و گالیله آغاز شد و این باعث تجدید حیات مسیحیت شد ، این نزاع علم و دین هم برای علم هم برای کلیسا برای هر دو پر برکت بود . دو غول مغرور سر هارا بهم کوفتند وسر هردو شکست. کلیسا از خواب جزمی بیدار شد و فهمید در اطرافش چیزها میگذرد که نه میتواند انکار کند ، نه میتواند با تکفیر پرونده اش را ببندد ، باید فکر دیگری کند ، و این بودکه کلیسا به فکر دیگری افتاد . فقط دست آوردهای علم تجربی نبود ، دست آوردها ی علوم انسانی هم بود ، بحثها راجع به حقوق طبیعی بشر و جامعه مدنی را فیلسوفان آغاز کرده بودند و کلیسا با این بحثها رو به رو شد و به تدریج خود را با آنها تلائم بخشید . البته خیلی طول کشید تا کلیسا رفته رفته چیزی به نام حقوق بشر و امثال آن را به رسمیت شناخت ، ولی ما مسلمانان متأسفانه آن بخت تاریخی را نداشتیم . ما در باز اندیشی اسلام و در دوران بیداری مجدد اسلام که میتونیم آغازآن را به تقریب با خیزش سید جمال اسد آبادی در قرن ۱۹ مطابق بدانیم ، کمی پیش تر یا پس تر ،این بخت را نداشتیم. ما با لیبرالیسم و بورژوازی رو برو نشدیم ، ما با مارکسیسم رو به رو شدیم.همینکه رفرمیستهاو اصلاح گران ما به خود جنبیدند و خواستند جهان اطراف را بشناسندو بهترین سیستم را کشف کنند ، از آن الگو بگیرند و آن را دست مایه حرکت اصلاحی خود بکنند ، خود را با مارکسیسم رو به رو دیدند . اشتباه نکنید. مارکسیسم مکتب ضعیفی نبود ، درست است که امروز بخت از او برگشته و تشت رسواییش از بام تاریخ افتاده ، امادراصل مکتب ضعیفی نبود . بزرگانی مثل مارکس و هگل و بعد از آنها کثیری از فلاسفه و علما و عقلا بدان مدد رسانده بودند. پاره یی حرفهای اساسی در مارکسیسم بوده و همچنان هست .باری ما خود را با این مکتب رو برو دیدیم و بنابر این وقتی نوبت رسید به تئوری پردازی ازآن الگوگرفتیم. مرحوم جمال اسد آبادی تئوری پرداز نبود ، پیامبر بیداری مسلمین بود . فریاد میزد ، میگفت برخیزید ، فرق است بین اینکه با فریاد زدن یک جسم خفته را بیدار کنید تا وقتی که با دلیل یک عقل خفته را بیدار کنید.اینها با هم فرق دارند. سید جمال فریاد میزد ، از ذلت و انحطاط مسلمین در رنج بود و میگفت که سزاوار ما نیست که پست و زیر دست باشیم .اما وقتی که نوبت نظریه پردازی رسید ، و کسانی به میدان آمدند که اهل قلم واهل نظر بودند ، اهل سفر به این سو و آن سو ، اینهااغلب از الگوی مارکسیسم تاثیر پذیرفتند. یک طرف سید قطب بود در مصر ( که معلم ایدئولوژیک رهبر کنونی انقلاب هم هست)، یک طرف فرض کنید شریعتی بود در ایران ، آن طرف مصطفی السباعی بود در سوریه که کتابی به نام اسلام و سوسیالیسم نوشت و همچنین و همچنین.شاعر مصری را هم که دیدید. شما میبینید که بخت تاریخی ماوقتی باز شد که ما محصور و محفوف به اندیشه چپ شدیم و حالا هم که حکومتی "اسلامی" تشکیل شده آن حکومت هم الهام گرفته از ایدئولوژی چپ است .
خوب ، حالا لیبرالیسم چیست ؟ من اگر بخواهم در یک کلمه بگویم که لیبرالیسم چیست ، لیبرالیسم مکتب حق مداریست ، یعنی تکیه اصلی آن بر حقوق است در مقابل تکالیف. مکاتب دینی تکلیف مدار هستند ، همین که شما به عرصهٔ میرسید ، به شما میگویند تکلیف شما چیست . اتفاقا مارکسیسم هم همین گونه بود ، ولی مکتب لیبرالیسم حق مدار است ، یعنی از حقوق گفتگوو جستجومیکند. این که حکومتهای لیبرال به اینها عمل میکنند یا نمیکنند بحث دیگریست، من در مقام دفاع از هیچ نظام و حکومت و کشوری نیستم ، من اصل این مکتب را بیان میکنم آن چنان که در فکر فیلسوفان تکوّن و بسط پیدا کرده تا امروز. مکتبی است که حول حقوق آدمی میگردد ، نه این که تکالیف را انکار کند ولی تکالیف ثانوی هستند یعنی از حقوق منشعب و مشتق میشوند اما مکاتب دینی (در تفسیررایج )همه مکاتب تکلیف مدار هستند وحقوق از تکالیف متفرّع میشوند و این همان چیزیست که اندیشه دینی را از لیبرالیسم دور میکند و روبروی هم قرار میدهد و گاهی خصمانه. شما حالا میفهمید که چرا شریعتی جذب این سیستم میشود ، یعنی حکومتی ها میکوشند تا او را از آن خود کنند ولی بازرگان لقمه یی است که از گلویشان پائین نمیرود ، خار دارد ، چیزی در اوست که درکام نظام تلخ است . شریعتی نادراً از حقوق انسان ودموکراسی وآزادی سخن گفته است ، کما اینکه خود مارکسیستها هم چنین اند ، در مارکسیسم ایندیویدوالیزم نیست ، کلکتیویزم هست ، یعنی جمع گرایی که فرد در آن منحلّ ومستحیل میشود ، ولی این طرف شما فرد گرایی دارید ، حقوق بشر دارید ، دموکراسی دارید ،آنها را نه تنها تمسخر نمیکنید ، بلکه بر صدر مینشانید.
مدرنیته در یک تصویر وتعریف کلان واجد یک رکن سخت افزاری ودو رکن نرم افزاری است: الکتریسیته وصنعتِ همزادش همان رکن سخت افزاریست که با حذفش جهان به ظلمت قرون وسطا فرو میرود. از آن دو رکن نرم افزاری ،یکی علم تجربی ودیگری حق مداری انسان است.عقل مدرن هم معنایی ندارد جز مادر این فرزندان. بادو رکن نخست میتوان ستالینیزم ونازیسم بنا کرد که پاد زهر آن جزم شکنی وحقوق مداری لیبرالیستی است.استبداد سیاسی و فقه تکلیفی وجزم فلسفی وماکسیمالیزم دینی با مارکسیسم البته الفت و خویشاوندی بیشتر دارند تا لیبرالیزم وهمین است سرّ آنکه شریعتی چپ گرا چنین محبوب فرهنگ روحانیت حاکم میشود وبازرگان لیبرال مغضوب آن.گویی اسلام شریعتی نزد آنان "اسلام" ترست تا اسلام بازرگان.از اینها همه مهم تر موضعگیری پایان عمر بازرگان بود که آشکارا و دلیرانه گفت که هدف بعثت انبیا خداو سعادت اخروی بوده است وبس. این سخن چنان نا منتظر بود که یاران نزدیک او را بر انگیخت تا در نقد او قلم بزنند واظهار رنجش کنند .
اگر اسلام شریعتی را بتوان اسلامِ جهاد ویرانگر نام داد ، اسلام بازرگان اسلامِ کارسازنده است. شوق گرم شریعتی کجا وعقل سرد بازرگان کجا؟ بازرگان " اسلام مکتب مولد ومبارز" را نوشت وشریعتی " حسین وارث آدم " را.یکی بیان سازندگی اسلام بود ودیگری سراپا انقلاب و براندازی. بازرگان را میتوان سکولار سیاسی خواند اما شریعتی را به هیچ وجه نمیتوان. او خواستار یک حکومت ایدئولوژیک بود. قیاس شریعتی با فردیدی های مزوّرالبته قیاس نور است با ظلمت ، ولی همین جا میتوان دریافت که چرا آنها هم که آلوده به اصناف منکرات ومسکرات بودند وکمترین پیشینه اسلامی وانقلابی نداشتند پس از انقلاب قدر دیدند وبر صدر نشستند. اینها سایه شریعتی را با تیر میزدند در عین حال سخنان او را حتی غلیظ تر ازاو تکرار میکردند بدون یک جو عقیده وصداقت واز سر ابن الوقتی خالص وکامل.
ناگفته نگذارم که امروز نه سوسیالیزم ومارکسیسم ولیبرالیزم آن است که قبلا بوده است و نه شریعتی همه جا یک چهره دارد. وی در کویریاتش چهره یی به غایت اومانیست و اگزیستانسیالست از خود نشان میدهد که ستودنی ودیدنی است.
محمد اقبال لاهوری فیلسوف- شاعر- سیاست شناس محبوب شریعتی گرچه میگفت : " جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب " و با این سخن به مارکس نزدیک میشد که تغییر جهان را بیش از تفسیر آن می پسندید، با اینهمه یکسویه بودن آیین مارکس را هم بخوبی می شناخت وطردو نقد میکرد وحتی بر افتادنش را پیش بینی مینمود :
روس را قلب و جگر گردیده خون
از ضمیرش حرف لا آمد برون
کرده ام اندر مقاماتش نگاه
لا سلا طین لا کلیسا لا الاه
آیدش روزی که اززور جنون
خویش را زین تند باد آرد برون
از ضمیرش حرف لا آمد برون
کرده ام اندر مقاماتش نگاه
لا سلا طین لا کلیسا لا الاه
آیدش روزی که اززور جنون
خویش را زین تند باد آرد برون
کاش شریعتی به این آراء اقبال لاهوری اقبال بیشتری نشان میداد که در آن صورت اقبال اندیشه اش بلند تر بود.
بیفزایم که مبادا گمان کنید اسلام،چنانکه در مخیله روحانیت حاکم است، همه اش جهاد ست و دشمن کُشی واسلام گستری وآزادی ستیزی وسنگسار ودگماتیزم واستبداد دینی وولایی . و امامان شیعه همه "انقلابی" و شورشی بودند و برانداز، وآدمیان سراپا مکلّفان بی حقوق اند وهر روز عاشوراست وهرزمین کربلا .
اصلا وابدا چنین خشکی وسردی وسختی وبی عاطفگی وتک رنگی در کار نیست باختصار بگویم که قرآن "ظنّ" به آخرت را هم قبول دارد ( الذین یظنّون انهم ملاقوا ربهم ) وتصدیق میکند که یقین آوردن بسیاردشوارست. حق آدمیان برای احتجاج با خدا را برسمیت میشناسد ( لکیلا یکون للنا س علی الله حجة بعدالرسل) چه جای احتجاج با حاکمان ، و آدمیان را ذاتا مکرّم میشمارد، وبهیچوجه ادعای ماکسیمالیسم ندارد وجامعیتش در امر هدایت اخروی است نه شئون دنیوی. واخلاقش فقهش را تهذیب میکند وفقهش ظنی وفقیه محورست ولذاقانون نیست واخلاقش نیکی را بخاطر نیکی وعلم را بخاطر علم می ستاید. مکرّم ومختار بودن آدمی ولذا واجد حقوق بودن او فقط میتواند منشأ الاهی داشته باشد وبا مادیگری فلسفی غیر قابل توجیه است.آدمی که بر صورت خدا آفریده شده است وخلیفه خدا برروی زمین است مثل خدا مکرّم ومحقّ ومختارست وگرنه جانوری ست محصول کور تکامل زیستی جانوران وبس. تنوع اندیشه ها وروشهای زندگی وفرهنگهای مسلمانان نشان میدهد که هرگز درکی واحد وکلیشه یی از اسلام نداسته اند. پروتستانتیزم اسلامی با تصوف آغاز شد که اتوریته فقیهانرا شکست وتفسیر رسمی از دین را کنارزد وراه ایمان فردی وتفسیر فردی از کتاب وسنت را گشود وفرقه های بیشمار پدید آورد وتکثر روش وبینش را عملا بنیان نهاد.
بلی چنین است اما غلبه اندیشه چپ وگفتمان غرب ستیزی از یاد مسلمانان برده است که عناصر لیبرالیستی در طریقت آنان بسی بیش از عناصر چپ گرایانه است. گمان میکنند لیبرالیسم یعنی سیاست خارجی آمریکا وچون این را نمی پسندند آنرا هم نفی میکنند. باز آمدن از یک اسلام تکلیف گرا وایدئولوژیک وبی انعطاف وناگشوده به تحولات فکری وعملی ، و روآوردن به اسلامی حقوق مدار وگشوده، چالش امروز ماست.امروز لیبرالیزم رقیب نیرومند ادیان است و بر خلاف بر داشت ظاهر بینانه، چالش لیبرالیسم با اسلام، چالشی بس مهیب تر و سنگین تر از چالش مارکسیسم با اسلام است ، چالشی که وضعیت انسانی- ایرانی- اسلامی- سیاسی امروز ما را صورتبندی میکند وبر شانه روشنفکران دینی وظیفه یی را می نهد که هیچگاه این قدر سنگین نبوده است. .
سخن من تمام است . از حسن اصغاء و تحمل شما تشکر میکنم.
تحریر سخنرانی ایراد شده در دانشگاه واریک انگلستان در خرداد 1390*
تاریخ انتشار: ۲۱ تیر ۱۳۹۱, ساعت ۲۳:۳۶
محتوای یادداشتها لزوماً دیدگاه جرس نیس
مفهوم 'کین توزی' و بحران ذهنی روشنفکری ایرانی
فیروزه خطیبی
روزنامهنگار در لس آنجلس
به روز شده: 18:51 گرينويچ - 03 ژوئن 2012 - 14 خرداد 1391
داریوش آشوری روشنفکری را نه یک پدیده همیشگی تاریخ بشر، بلکه پدیده ای ناشی از جهانگیری تمدن غرب می خواند
نام داریوش آشوری بیش از چهار دهه است که به فضای روشنفکری ایران راه یافته است. او که در دهه سی همانند اکثر روشنفکران ایرانی گرایش چپ داشت با تالیف کتاب "فرهنگ سیاسی" در دهه چهل که پس از آن بارها تجدید چاپ و به کتابی مرجع تبدیل شد بر سر زبانها افتاد.
آقای آشوری در ادامه به ترجمه تعدادی از کتابهای فلسفی نیچه همچون "چنین گفت زرتشت" و "شهریار" ماکیاولی پرداخت که از نام آوران اندیشه در غرب بودند.
در این میان داریوش آشوری به مبحث "زبان" هم توجه ویژه ای داشت و همچنین با انتشار مجموعه مقالاتش درباره مدرنیته در کتاب "ما و مدرنیت" به بحث رویارویی ایرانیان با مدرنیته هم توجه جدی نشان داد.
این متفکر ایرانی، یکشنبه ۲۸ مه به دعوت بخش مطالعات زبان و فرهنگ خاورمیانه دانشگاه لس آنجلس، درباره "رهیافتی به بحران ذهنی روشنفکری ایرانی در پرتو مفهوم کین توزی نزد نیچه و ماکس شلر" سخنرانی کرد.
داریوش آشوری که معتقد است "ماکس شلر"، فیلسوف آلمانی، فلسفه اخلاق و روانشناسی تم کار "نیچه" در حوزه تحلیل روانشناسی اخلاق را خیلی خوب درک کرده است، در آغاز این سخنرانی، به تعریف کلمه "روسانتیمان" پرداخت. واژه ای که "ماکس شلر" در سال ۱۹۱۲ از آن به عنوان یک ترم تکنیکی وام گرفته از "نیچه" استفاده کرده است.
آقای آشوری "روسانتیمان" را " احساس دشمنی نسبت به آنچه کسی به عنوان علت ناکامی خود می شناسد و به سرزنش آن می پردازد، احساس ضعف یا حقارت و چه بسا حسادت در برابر علت ناکامی خود، که یک نظام ارزش های طرد کننده از سویی و پذیرنده از سویی دیگر می آفریند که به منشاء خیالی ناکامی خود حمله و یا آن را انکار می کند"، خواند.
"روسانتیمان" در ادامه تعریف آقای آشوری "اگویی است که دشمنی می آفریند تا خود را از احساس گناه رها کند" با این اندیشه که "باید دیگری وجود داشته باشد تا من بتوانم از این احساس حقارت و نفرت آزاد بشوم."
به این صورت "کین توزی" به شکلی که از آثار فردریش نیچه و ماکس شلر برمی آید، تدریجا به یکی از واژه های فنی علوم انسانی بدل می شود.
داریوش آشوری سپس به بررسی معنایی که مفهوم "روسانتیمان" می تواند در رابطه با فضای "روشنفکری ما" و توضیح رفتاری آن داشته باشد پرداخت.
به گفته آقای آشوری، روشنفکری در عالم ما نه یک پدیده همیشگی تاریخ بشر، بلکه پدیده ای ناشی از جهانگیری تمدن غرب است و فرق اساسی بین روشنفکری مدرن با جهان فرهیختگی و دانشوری سنتی گذشته در این است که روشنفکری سنتی نمی خواست عالم را تغییر بدهد و عالم همان است که به او داده شده اما روشنفکری مدرن دنیا را آنچنان که هست خوب نمی داند و می خواهد با معیارهای دیگری به نام انسانیت، تاریخ، اخلاق و غیره همه چیز را عوض کند.
به این صورت انقلاب های جهان از انقلاب فرانسه به بعد، پیامد همین ایده هایی است که از دوران روشنگری فرانسه آمده و این تفکر که "وضعیتی که انسان قرون وسطایی در آن زندگی می کند یک وضعیت واقعی انسانی نیست بلکه ما باید جهانی انسانی با معیارهای جدید عقل، اخلاق، انصاف و داد و غیره بیافرینیم."
آقای آشوری معتقد است، هرچند درمیان قشر فرهیخته و دانشور سنتی گذشته همواره یک نوع شکوه و شکایت از "چرخ فلک" نسبت به وضع بشری وجود داشته اما این قشر از جهان خود بیزار نبوده است بلکه به آن از دیدگاه وضعیتی که ایجاد تغییرات در آن غیرممکن اما در کنار آن پاداش و یا جزای آخرت قرار داشته نگاه می کرده است .
در حالیکه "اساس روشنفکری مدرن که در گرایش های چپ ریشه دارد، بر نوعی نگرش گیتیانه سکولار گذاشته شده و اینکه "اراده بشری می تواند وضع بشر، نظام های سیاسی و ارزش های انسانی را عوض و در نتیجه بهتر کند."
او در ادامه تحلیل روانشناسی "ما" و این که ما به عنوان یک "روشنفکر" که هستیم؟ و چرا این داعیه ها را داریم که دنیا به شکلی که هست خوب نیست، فرض را براین می گذارد که "این انسان روشنفکر در راه ساختن عالمی دیگر و از نو آدمی دیگر" در وهله اول "خود را خوب می داند" که می خواهد جهان را عوض کند.
از دیدگاه داریوش آشوری، روشنفکری بعد از جنگ دوم جهانی به شدت تحت تاثیر کمونیسم و ضوابط روسی بوده و به این صورت اولین نسل منورالفکران در ایران از جمله آخوندزاده، تقی زاده و فروغی بعدها جزو روشنفکران نیستند چرا که "روشنفکر آن دوران می بایست چپ گرا هم باشد."
آقای آشوری می گوید: "روشنفکر همواره پیشاهنگ تحولات اجتماعی و خواهان تغییر وضع بوده است. اما از طرفی ویژه گی این روشنفکر جهان سومی این است که دچار عقده حقارت نسبت به آن مدلی است که در اروپا تصور می کند و این مسئله که "در یک جامعه قرون وسطائی عقب افتاده چگونه می شود اروپایی شد؟" و این پرسش بزرگ همواره در مقابل این منورالفکران و بعدها روشنفکران آن زمان قرار داشت. روشنفکران مدرنی که جامعه خود را آماده این تحولات نمی دیدند و می اندیشیدند که این جامعه پاسخ کافی به این انگیزش ها نمی دهد.
اما بعدها "مارکسیسم/لنیننیسم با تئوری انقلاب و جوی بودن انقلاب ظاهرا به این پرسش ها پاسخ داد و روشنفکران آن زمان هم کسانی بودند که در خدمت این ایده ها و این حرکت انقلابی بودند."
به گفته آقای آشوری یکی دیگر از ویژه گی های روشنفکر مدرن بازگشت به تاریخ و تاریخ خوانی است که با آمدن دنیای مدرن از قرن هفدهم به این طرف اهمیت محوری پیدا می کند. نگاه به انسان، سکولاریزه می شود و انسان خود را در متن زندگی زمینی و اجتماعی و تاریخی می بیند.
او می افزاید در این دوران است که با پیدایش تاریخ نویسان بزرگی در آلمان و فرانسه، ملت های مدرنی پیدا می شوند که تاریخ خودشان را می خواهند و به بازخوانی و بازنویسی تاریخی می پردازند.
در ایران هم با بازخوانی تاریخ گذشته در اواخر دوره قاجار، چیزی به اسم تاریخ پیوسته ایران از دوران هخامنشی تا آن زمان مشخص و بازنویسی می شود و به این ترتیب پاسخگویی در برابر تاریخ، وارد حرکت های روشنفکری می شود و کلمه ملت که از "ناسیون" فرانسوی ترجمه شده، در زبان فارسی بار معنایی می گیرد و تاریخ طوری نوشته می شود که چیزی به نام "ملت" در آن وجود داشته باشد و روشنفکر خود را مسئول پیشبرد این "ملت" و پیشبرد این "تاریخ" می داند.
بنابر گفته آقای آشوری، رسیدن به اتوپیایی که انقلاب فرانسه یا روسیه می خواست مستقر کند و "در خدمت ملت بودن" کم کم کلمه "ملت" را به یک کلمه مقدس تبدیل می کند. در ایران هم که تا آن زمان حق الهی حکومت به شاهان تعلق داشت، ملت و دولت مطرح شده و انقلاب مشروطیت و حاکمیت مردم بوجود می آید.
چگونه ضعف و زبونی دنبال علت خود می گردد؟
این متفکر ایرانی معتقد است عالم های بشری تا پیش از بوجود آمدن شرایط مقایسه با دیگری، هریک به نحوی خود را الگوی انسانیت می دانستند و خود را با نهایت اعتماد به نفس قبول داشته و می پذیرفتند. اما وقتی کلنیالیسم اروپایی با قدرت تکنولوژی ناشی از انقلاب صنعتی و دستاوردهای تازه اش به سراغ بقیه جهان می آید، دنیا خودش را در مقابل این قدرت عظیم می بازد و با توجه به ضعف و زبونی که احساس می کند به دنبال علت و تاریخ و شکل خود می گردد.
بنابر گفته آقای آشوری، در این خوانش تاریخی از دوره ناصری به این طرف، چیزی به اسم تاریخ، ملت و دولت ایران به تدریج شکل می گیرد و ضعف و زبونی و حقارتی با فشار دولت های روسیه از شمال و انگلستان از جنوب، امکان اینکه بقایای این امپراطوری آسیایی از هم بپاشد را بوجود می آورد.
روشنفکران این دوران از میرزا آقا خان تا کسروی و هدایت هر یک به گونه ای به دنبال علت ضعف و زبونی کنونی ملت ایران می گردند و باعث و بانی آن را " اسلام" و"عرب" و یا "مغول" می دانند که سبب از دست دادن عظمت تاریخی ما شد و این که ما تقصیری در هر آنچه رخ داده نداریم.
روانشناختی "روسانتیمان" و عامل نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت "خود"
داریوش آشوری معتقد است یکی از وجوه اساسی روانشناختی "روسانتیمان" همان نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت "خود" است. در نتیجه، تفسیری از تاریخ پیدا می شود که این اواخر هم به شدت زنده شده است: "هرآنچه نکبت و بدبختی ما داریم مال عرب و اسلام است و تاریخ گذشته سراسر عظمت و نورانیت است که در این طرف تبدیل به ظلمت می شود. در حالیکه مشخصا اسلام هم بالاخره تاریخی دارد و فرهنگی متحول که یک فرهنگ بدلی صحرائی نیست که همچنان ادامه پیدا کرده است بلکه با ادغام با تمدن هند و ایران و روم به یک تمدن تازه دست یافته است. خوارزمی در ریاضیات، رازی در طب و ابوعلی و امثال آن ها در بستر همین تمدن پیدا شده اند و دین و ایمانشان هم اسلامی بوده است."
با این حال به عقیده آقای آشوری همه این ها به خاطر اینکه به دنبال علت ذلت و بدبختی مان می گردیم باید نادیده گرفته شود و باید یک تاریخ باستانی و با عظمتی ساخته بشود که در مقابل آن تاریخ کنونی تبدیل به تاریخ ذلت و بدبختی و توسری خوردگی شود و همین امر تا به امروز هم ادامه پیدا کند.
داریوش آشوری این مسئله را نمونه اعلای "روسانتیمان تاریخی" می خواند که نشانه هایی از آن در آثار بزرگ ترین نویسنده مدرن ما "صادق هدایت" که نفرت عجیبی نسبت به عرب و اسلام دارد به خوبی مشهود است. او نمونه اخیر آن را هم "آرامش دوستدار" و تئوری دین خویی او می خواند و این اعتقاد که ما دچار یک جور نفرین ابدی تاریخی هستیم و هرگز از این "دین خویی" رها نمی شویم.
از دیدگاه آقای آشوری، این خوانش خیلی رادیکالی از تاریخ است که به یک بن بست تاریخی می رسد. بن بست تاریخی که شکل ادبی آن در "بوف کور" هدایت به خوبی منعکس شده است.
به نظر داریوش آشوری، "دوستدار" هم مثل "هدایت" بعد از این "روسانتیمان" ناشی از انقلاب اسلامی خوانش تاریخی تازه ای ارائه می کند که برای خیلی ها آرامش بخش است. اما از لحاظ منطق فهم تاریخ بسیار اشکال دارد.
آشوری سپس به دوران حاکمیت ناسیونالیسم ایرانی رضاشاهی و در محور قرار گرفتن فردوسی و پیکربندی های تاریخی اشاره می کند: "هرچند فردوسی آدم مهمی است اما قرن ها به این معنا که ما امروز می فهمیم مطرح نبوده است. این پیکربندی های تاریخی، جابجاها را عوض می کنند و آدم ها و چهره ها از آثار یکدفعه جایگاه های تازه ای پیدا می کنند."
آقای آشوری در ادامه افزود: "شاهنامه اثری است که مشابه آن را شاید هیچ کشور و ملت دیگری نداشته باشد اما درهمان زمان فردوسی، فرهنگ صوفیایه آنچنان غالب می شود که اثری مثل "مثنوی" بوجود می آید که هیچ ارتباطی به شاهنامه ندارد و قرن ها بر فضای فکر و ذهن مردم آن دوران غالب می شود. در این دوران خاطره ایران باستان معنایی در مقابل نگرش جهانی در پرتو رابطه ای که بین انسان و خدا برقرار بوده نداشته است. اما ناسیونالیسم مدرن با تمرکز روی تاریخ ملی، فردوسی را ارج و جایگاه تازه ای می دهد و او را تبدیل سردار زبان فارسی می کند و قرن ها پس از آن که فردوسی نبوده، دوباره زبانش زبان معیار فارسی می شود.
بنابر گفته داریوش آشوری، در واقع این نوع بازخوانی تاریخ ضروری بوده و همراه با آن یک نوع نگرش ناسیونالیستی که طرد اسلام و عرب جزو ذاتی این ناسیونالیسم است و مفهوم این که ما یک ملت آریایی هستیم - یک مفهوم نژادپرستانه نازیستی - تحت تاثیر سمپاتی که ایرانی ها به آلمانی ها داشتند بوجود می آید.
داریوش آشوری معتقد است که با جنگ جهانی دوم و شکست آلمان و برآمدن اتحاد جماهیر شوروی، ایدئولوژی مارکسیست / لنینیست و ایجادحزب توده، یکدفعه این فضا عوض می شود و گفتمان روشنفکری تا حدی ناسیونالیستی و حتی فاشیستی دوره رضا شاهی جای خود را به گفتمان روشنفکری چپ انقلابی مارکسیستی/ لنینیستی می دهد.
در اینجا بنابر گفته آقای آشوری، روسانتیمانی که درگذشته متوجه عرب و اسلام و مغول بود جای خود را به روسانتیمان تازه ای می دهد و این که علت همه بدبختی ها، فقر و عقب ماندگی ما "امپریالیسم" اروپایی است: "امپریالیسم اروپایی که قطب مقابل آن هم بهشت معهود و اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی نجات یافته هستند و همان بهشتی که ما هم باید به آن برسیم."
ورود آخوندها و مسلمان ها به صحنه فعالیت های سیاسی
داریوش آشوری معتقد است با پایان سلطنت رضا شاه و آزاد شدن فضای سیاسی کشور، آخوندها و مسلمان ها کم کم وارد صحنه فعالیت های سیاسی می شوند و کم کم می آموزند که بسیاری از عناصر ایدئولوژیکی مدرن را توی فضای ذهنی خود جذب کنند و چیزی را به صورت ایدئولوژی انقلابی از درون آن بیرون بکشند.
آقای آشوری می گوید اگر از طریق تحلیل گفتمان به متن کتاب "کشف اسرار" خمینی که در سال ۱۳۲۴ نوشته شده نگاه کنید، می بینید که چگونه اسلامی را که دین ناظر به آخرت بوده و به کارهای دنیوی کاری نداشت را تبدیل می کند به ایدئولوژی انقلابی که بعدها با آمدن شریعتی تکمیل می شود و اسلام تبدیل به دین جنگ و جهاد و اینکه "ما باید سرزمین اسلامی را از دست کفار نجات بدهیم" می شود: "عقل ناقص بشری در مقابل عقل کامل الهی قرار می گیرد و اگر این عقل الهی حاکم بشود دنیا تبدیل به بهشت می شود."
این مبحث اسلامی آن دیدگاه ضد عرب و ضد اسلام را به تدریج کمرنگ و محو می کند و با کودتای ۲۸ مرداد و وقایع ناشی از آن مسئله روشنفکری یکپارچه تبدیل به جهاد ضد امپریالیستی می شود. انقلاب چین، کوبا، الجزایر و ویتنام پیروز می شود و در ایران هم جنبش های چریکی و چریکی اسلامی پیدا می شود و بعد چهره مهمی مثل " علی شریعتی "ظهور می کند و "احمد فردید" به عنوان فیلسوف، مفهوم "غرب زدگی" را پیش می کشد که بعدها توسط "جلال آل احمد" تبدیل به کتابی به همین نام می شود. عنوان این کتاب شایع و رایج می شود تا جایی که به غرب زدگی به عنوان یک نوع بیماری تاریخی/فرهنگی نگاه می شود.
بنابر گفته داریوش آشوری، در اینجا تحولی در کل جهان سوم اتفاق می افتد که با دوران اول یعنی از صدر مشروطیت که روشنفکران چون تقی زاده و فروغی می گفتند باید اروپایی شویم تا متمدن شویم متفاوت است.
آقای آشوری معتقد است با این ایماژ تازه، یک گفتمان عمومی در زمینه نشانه های عقب افتادگی در این دوران جدیدتر که بر اثر دشمنی سیاسی با رژیم محمدرضاشاهی و فضای عمومی جهان سومی که انگشت اتهام روسانتیمانیش را به طرف "غرب"متوجه کرده بوجود می آید. تحولی که شعار آن "ما در واقع باید به خویشتن خویش برگردیم "است. آل احمد هم در غرب زدگی چیزی جز این نمی گوید که ما از خود بیگانه و از بستر تاریخی خود کنده شده ایم و باید به اصل و اصالت خودمان که فرهنگ اسلامی است برگردیم.
دراین زمان به اعتقاد داریوش آشوری، نویسنده و "رتور" خیلی با قابلیتی مثل شریعتی هم پیدا شد که تمام اسطوره های مذهبی ناظر به قیامت و آخرت را تبدیل کرد به اسطورهای دنیایی انقلابی شبیه به اسطوره های انقلابی مارکسیستی /لنینیستی و این که ایمان اسلامی و به خصوص شیعی می تواند اهرم یک انقلاب سیاسی باشد برای براندازی رژیم.
آقای آشوری گفت: "به این ترتیب است که آن گفتمان که بیان روسانتیمان تاریخی بود که برمی گشت به عرب و اسلام و بعد به امپریالیسم ناگهان مفهوم تازه ای به نام "غرب" پیدا می کند و در مقابل "شرق" قرار می گیرد. شرق، همان عالم نورانی روحانی و غرب عالم خاکی."
امپریالیسم و آن دو قطب "متروپول "و "کلنی" که از فرهنگ مارکسیست / لنینیست می آمد به دو قطب شرق و غرب در مقابل هم قرار گرفته تبدیل می شود و گفتمان تازه ای پا گرفت و روشنفکری ما که دربستر "روسانتیمان" زاده شده در این دوران هرآنچه تولید می کند ادبیات نارضایتی و دلگرفتگی است.
داریوش آشوری معتقد است با انقلاب اسلامی ظاهرا همه آن عناصر انقلابی که در جای دیگر جستجو می کردیم همین جا در انقلاب اسلامی خلاصه شد: "خوب البته دیدیم که چه چیزی از آن حاصلمان شد". درنتیجه آن گفتمان های "ما یک تاریخ درخشان قبل از اسلامی داشته ایم که به دلیل حمله عرب از بین رفته و حمله مغول مانع انقلاب علمی و صنعتی ما به شکلی که غرب کرده شده"، امروز نوستالژی یک ایران ناب گذشته را یک بار دیگر درمیان نسل جوان ایرانی زنده کرده است.
چگونه می شود از روسانتیمان رها شد؟
داریوش آشوری در ادامه بحث گفت که نیچه در این زمینه کارهای فلسفی عمیقی کرده است. او رهایی از روسانتیمان را در این می بیند که از خیالات دست برداریم و واقعیت خودمان را بپذیریم. او حتی این مسئله را به حالت آنتولوژیک مطرح می کند و در کتاب "چنین گفت زرتشت" فصلی درباره "نجات مسیحی" دارد که مسیح در آن در مقام نجات بخش آمده تا ما را از این جهان خاکی، از هبوط به این عالم که گناهش به گردن "آدم" بوده رها کند و ما را به بهشت ملکوت ببرد. اما نیچه معتقد است که دشمنی درست در همین است: "جای ما همینجا در همین عالم خاکی است و گناه ازلی در واقع موهبتی است که نصیب انسان شده است."
نیچه این تفسیر مسیحی را معکوس می کند و به جای آن نجات بخشی را در این می داند که ما از این "کین توزی" نسبت به زمان و "چنان بود" آن رها شویم. اگر از کین توزی با زمان و چنان بود آن و دائم به دنبال علت ناکامی های خود گشتن رها شویم و آن را به عنوان تقدیر خودم بپذیریم به آن رهایی و آزادی والای انسانی رسیده ایم."
آقای آشوری می گوید در این رهایی است که فرد به این اندیشه می رسد که حالا با در نظر گرفتن این شرایط چه کاری می توانم برای خودم انجام بدهم؟ و تمام گرفتاری ما همین است که چکار می توانیم بکنیم؟
به گفته او: "به جای غم خوردن از گذشته و شکوه و شکایت و صادرکردن ادبیات مملو از کین توزی باید ببینیم چکار می توانیم انجام بدهیم و اگر مدلی پیدا شده که اسمش "دنیای غرب" است و ما هم می خواهیم مثل آن باشیم، ببینیم چگونه می توانیم مثل آن باشیم. یا حداقل در این جهت قدم برداریم که آنچه از دستمان برمی آمد کردیم و اگر هم نشد به هرحال مسئولیتش با من نیست. رها شدن از این احساس مسئولیت تاریخی نسبت به وضع خود همراه است با شرایط آزادی از روسانتیمان."
----------------------------------------------------------------------- نبشته ی "مصر
از انقلاب تا ضد انقلاب"،از لومونددپلوماتیک/فارسی انتخاب شده است. هدف ما از
انتشار آن فراخ نمودن روزنه های اشنایی با اوضاع بیش از یکسال پسین" بهار
عرب" است.
چرا نيروهاي ارتش تيراندازي نکردند؟ چرا شوراي عالي نيروهاي مسلح، پس از ترديدهاي فراوان، سرانجام انتخاب يکي از رهبران اخوان المسلمين را به رياست جمهوري مصر پذيرفت؟ به اين دليل که مصر پس از ٢٥ ژانويه ٢٠١١، به طورعميقي تغيير کرده و بازگشت به نظم پيشين نيز ممکن نيست. اما، مبارزه ادامه دارد و اين انتخابات فقط مرحله اي از دوران گذاري است که با سقوط حسني مبارک آغاز شده است.
خوشه
مصر
از انقلاب تا ضد انقلاب
Alain GRESH
Alain GRESH
ژوئن
2012
چرا نيروهاي ارتش تيراندازي نکردند؟ چرا شوراي عالي نيروهاي مسلح، پس از ترديدهاي فراوان، سرانجام انتخاب يکي از رهبران اخوان المسلمين را به رياست جمهوري مصر پذيرفت؟ به اين دليل که مصر پس از ٢٥ ژانويه ٢٠١١، به طورعميقي تغيير کرده و بازگشت به نظم پيشين نيز ممکن نيست. اما، مبارزه ادامه دارد و اين انتخابات فقط مرحله اي از دوران گذاري است که با سقوط حسني مبارک آغاز شده است.
در طول روزهاي خفقان آور بي پايان و در فضائي سنگين، نفس مصر بند آمده بود.
مصر در انتظار اعلام نتايج دومين دوره انتخابات رياست جمهوري بود که پشت سرهم آنرا
به تاخير مي انداختند. در زير آفتابي سوزان، به رغم دشواري گزينش، راي دهندگان به
همان تعداد زياد دوره نخست با نظم و تحت نظارت داوران ، راي خود را در صندوق ريخته
بودند. روز ١٧ ژوئن، حوزه هاي راي گيري تا ساعت ده شب بازبودند تا شهروندان
بتوانند وظيفه خود را انجام دهند. قرار بود که نام برنده در روز چهارشنبه بيستم
ژوئن اعلام شود، اولين نتايج بدست آمده درهمان شب ، از انتخاب محمد مرسي، نامزد
اخوان المسلمين با پشتيباني نيروهاي متعدد انقلاب حکايت مي کرد. انجمن مستقل
«داوران براي مصر» که بر انتخابات نظارت مي کرد، انتخاب او را تاييد کرد (١)
باوجود اين، جو سنگين تر شد. ژنرال احمد شفيق، رقيب مرسي به کميته نظارت بر
انتخابات رياست جمهوري شکايت کرد و کميته نامبرده اعلام نتيجه را به تعويق انداخت.
به موازات آن، رسانه هائي که همان مديران دوران حسني مبارک اداره شان مي کنند به
شايعه پراکني و جو سازي پرداخته و ادعا کردند که اخوان المسلمين صندوق هاي راي را
پر کرده اند و يا اين که انتخابات را باخته اند و حتي پخش مي کردند که اخوان
المسلمين در تدارک قيام مسلحانه هستند. در واقع، تصميم، ديگر نه در دست راي
دهندگان بود و نه کميته به اصطلاح نظارت بلکه فقط در دست شوراي ملي نيروهاي مسلح
بود که در حال ارزيابي عوارض پيروزي اي بود که تلاش داشت تا از آن جلوگيري کند.
اين شورا همه توان خود را براي پشتيباني از ژنرال احمد شفيق، آخرين نخست وزير
مبارک به کار بسته بود. اين ژنرال عضو دار ودسته بازرگانان (و افسراني) است که به
مدت بيست سال، از کليه مزاياي کشور برخوردار بودند. در روز ٢ مارس ٢٠١١، در جريان
يک مناظره تلويزيوني به يادماندني، ميان شفيق، که هنوز نخست وزير بود و علاء
الاسواني نويسنده کتاب فراموش نشدني «عمارت يعقوبيان»، نويسنده مصري با مدارک
بسيار شرکت شفيق را در فساد نشان داد و در نتيجه او مجبور به استعفا شد. او ژنرال
شفيق را يکي از به قول مصري ها فولول، «تفاله ها» ي رژيم پيشين معرفي کرد ( همان
هائي که در انقلاب فرانسه «بهره مندان پيشين» خوانده مي شدند). او با ايجاد يک
«دولت در دولت»** حول خود پس از سقوط ديکتاتور عقب نشيني کرد و اينک اين جمع با
همه توان براي کسب مجدد همه امتيازات گذشته تلاش مي کنند. اينان نه چيزي را فراموش
کرده اند و نه درسي گرفته اند.
سرانجام، شوراي عالي نيروهاي مسلح پس از ترديدهاي فراوان، مجبور شد در ٢٤ ژوئن
تسليم شده و مرسي را برنده انتخابات معرفي کند؛ مرسي با اعلام استعفا از عضويت
اخوان المسلمين و حزب آزادي و عدالت تاکيد کرد که رئيس جمهور همه مصري هاست. براي
نخستين بار در تاريخ مصر جمهوري خواه، يک غير نظامي رئيس جمهوري مي شد. براي درک
اين نقطه عطف، کافي ست در خيابان هاي قاهره راه برويد و به مصري ها گوش دهيد و به
ويژه جوانان؛ آنان بدون در نظر گرفتن انتخاب خود، نمي خواهند که قدرت قبضه شود.
جوانان مي خواهند حرف شان به حساب آيد و به نظرشان توجه شود. اين نسل انقلاب است
که در مرکز شهر و حتي روستا بسيج شده است. دوره ديکتاتوري هاي نظامي به سر رسيده
است. اين جواناني که پيروزي مرسي را جشن مي گيرند و گاهي نيز نقاب گروه
ناشناسان (Anonymous)* را بر چهره دارند، با آهنگ هاي پر جنب و جوش رقصيده و يک
فرد قبطي مذهب را با صليب بزرگش به علامت پيروزي به هوا پرتاب مي کنند و شکست
ژنرال رژيم پيشين را به همديگر تبريک مي گويند، شباهت چنداني به يک دارو دسته ريشو
که انديشه نابودي جهان متمدن را در سر مي پرورانند، ندارند.
باوجود اين، اختلاف کم و نزديک به يک ميليون راي مرسي با
نامزد نماينده نظام پيشيني که مردم در اوايل سال ٢٠١١ بر عليه اش قيام کردند ،
نشانه ي رد اخوان المسلمين از سوي بخشي از جمعيت مصر بر بستر تضادهاي دوره انتقالي
کنوني است.
نتيجه دوره نخست انتخابات رياست جمهوري نيروهاي انقلابي
را تکان داده بود. مرسي با اختلاف ناچيزي در راس بود و همراه با ژنرال شفيق ، هر
کدام يک چهارم آراء را بدست آوردند.حمدين صباح نامزد ناشناس گرايش ناصريسم بيست در
صد آرا را کسب کرد. از آن جائي که هيچ چيز در مصر ساده نيست، حزب او در انتخابات
مجلس با اخوان المسلمين ائتلاف کرده بود. نفر چهارم، ابوالفتوح هفده و نيم در صد
آراء را کسب کرد. نامزدهاي طرفدار انقلاب، حمدين صباحي و عبدالمنعم ابوالفتوح و
چند تشکل ديگر با اين که در مجموع ٤٠ درصد آراء را کسب کرده بودند، از انتخابات
حذف شدند.
چگونه بايد واکنش نشان داد؟ در دور دوم چه بايد کرد؟ به
عقيده الاسواني، نويسنده و منتقد آتشين بنيادگرايان، انتخاب روشن بود: «ما با مرسي
نيستيم و از انقلاب پشتيباني مي کنيم» مصطفي علي در سرمقاله اش اين موضع را تلويحا
تکرار مي کند (٢): «به صورتي تراژيک، برخي نيروهاي طرفدار انقلاب، تفسير نادرستي
از سازمان محافظه کار و متزلزلي چون اخوان المسلمين دارند. آنان همچون فاشيست هاي
مذهبي، بيشتر از يک بار به هدف هاي انقلاب خيانت کرده اند ( و در آينده هم مي
توانند چنين کنند). و با چنين استدلالي، اين نيروي سياسي را که بارها فرصت طلبانه
با رژيم پيشين سازش کرده با رژيم کنوني که در صدد نابودي کل انقلاب است، همسان مي
گيرند.»
شبح يک دولت تئوکراتيک تحميلي اخوان المسلمين ، برخي را
به وحشت انداخته است. باوجود اين، از نگاه اکثر نيروهاي انقلابي، ارتش و رژيم
پيشين که کنترل اهرم هاي اساسي قدرت را دردست دارند، نيروهائي اند که بايد از پا
در آورد. روز ٢٢ ژوئن جبهه مشترکي عليه اين نيروها ايجاد شده است. آقاي مرسي،
همراه احزاب درگير در انقلاب، چهره هاي نمادين نظير وائل غنيم يا الاسواني، با
توافق بر روي خط مشي مشترک متعهد شده اند تا با شوراي عالي نيروهاي مسلح و از جمله
تصميمات اين شورا در هفته هاي پيش از انتخابات مبارزه کنند.
«پس از سقوط مبارک، ما دچار اشتباه مهمي شديم که پذيرفتن
واگذاري قدرت به شوراي عالي نيروهاي مسلح بود.» روز ١٤ ژوئن است و به ابوالفتوح،
نامزد شکست خورده خبر مي رسد که ديوان عالي قانون اساسي، قانون انتخابات مجلس را
غيرقانوني اعلام کرده و در نتيجه مجلس منحل مي شود. علاوه بر آن، اين ديوان قانوني
را لغو مي کند که بر پايه آن شخصيت هاي رژيم پيشين نمي توانستند در انتخابات شرکت
کنند و به ژنرال شفيق اجازه شرکت در دور دوم انتخابات رياست جمهوري در ١٦ و ١٧
ژوئن را مي دهند.
مي گويند که در مصر هيچ چيز ساده نيست. در طول روزهاي
بحران، حمدين صباحي براي زيارت حج عمره در مکه به سر مي برد و سکوت محتاطانه اي
پيشه کرده و در مورد هيچ کدام از دو نامزد دور دوم موضعگيري نمي کند. او با تکيه
به ايدئولوژي ناصري اش اکراه دارد که از ارتش انتقاد کند.
برعکس، ابوالفتوح، از رهبران پيشين اخوان المسلمين تلاش
مي کند جبهه گسترده اي عليه نظاميان ايجاد کند. او که شصت سال دارد (در موقعيت
سايسي کنوني مصر جوان محسوب مي شود)، شخصي فرهيده و سرشار از انرژي است. او که مدت
ها رئيس سنديکاي پزشکان بود، بارها و به مدت سال هاي دراز زنداني شده است. اخوان
المسلمين او را بيش از اندازه ليبرال ارزيابي کرده و منزوي اش کرده بودند. اما، او
فعالانه در حماسه ميدان تحرير شرکت کرده و اقتدار قابل ملاحظه اي از جمله در بين
جوانان اخوان المسلمين کسب کرده است. او خيلي زود اعلام کرد که نامزد انتخابات
رياست جمهوري است و برنامه اش را اصلاحات دموکراتيک در کشور، دولت مدني، برابري زن
و مرد، برابري شهروندان و از جمله امکان انتخاب يک فرد قبطي مذهب به رياست جمهوري
اعلام کرد. او پيرامون خود ائتلاف گسترده اي از گرايش ها و شخصيت ها گرد اورد (يکي
از مشاوران اقتصادي وي مارکسيست و يک زن است). او همچنين پشتيباني غيرقابل انتظار
سلفي ها را براي دور اول انتخابات به دست آورد. سلفي ها از سلطه و برتري اخوان
المسلمين در صحنه سياسي نگران بودند. آري، هيچ چيز در مصر ساده نيست.
به ديده ابوالفتوح و بسياري از نيروهاي ديگر، انتخاب در
دوره دوم روشن بود: يا با انتخاب ژنرال شفيق بايد به گذشته برگشت يا يک قدم به پيش
برداشت و نامزدي غير نظامي را انتخاب کرد که براي «سقوط قدرت نظامي» مبارزه مي کند.
در هفته هاي پيش از انتخابات، شوراي عالي نيروهاي مسلح
تهاجمي را براي تحکيم تصرف حکومت آغاز کرد. روز چهارم ژوئن، وزير دادگستري با حکمي
اجازه داد که نظاميان بتوانند حق دستگيري و محاکمه غيرنظاميان را داشته باشند.
مقامات مهم وزارت کشور که مسئول مرگ صدها نفر از شرکت کنندگان درتظاهرات بودند، و
نيز از شماري از افراد پليس که متهم به تيراندازي به سوي تظاهرات بوده و در جريان
محاکمه حسني مبارک تبرئه شده بودند، اعاده حيثيت شد.
پس از حکم ١٤ ژوئن، شوراي عالي نيروهاي مسلح قوه مقننه
را که به مجلس واگذار کرده بود، دوباره قبضه کرد و با تصويب بيانيه تکميلي بر
قانون اساسي، ارتش را از هر «مداخله» غيرنظاميان مصون اعلام و قدرت رئيس جمهور
آينده را محدود کرد. شورا همچنين در تدوين قانون اساسي آينده، حق مداخله اي نيز
براي خود قائل شد.
به موازات آن، دولت در دولت، به فعاليت هاي خود به سود
ژنرال شفيق ادامه داد و همه امکانات در اختيارش را که تعدادشان زياد است، به کار
گرفت. از جمله آنان مي توان از رسانه هاي وابسته (از جمله آن هائي که غالبا مستقل
ارزيابي شده ولي به دست بازرگانان حلقه قدرت اداره مي شوند)، روشنفکران رژِيم
گذشته، انديشمندان «ليبرال» بسيج شده عليه ديکتاتوري اسلامي ولي ساکت در مورد
ديکتاتوري نظامي ياد کرد. دروغ هاي شاخ و دم دار براي بي اعتبار ساختن اسلام
گرايان به جريان افتاد. شايع کردند که در مجلس تونس، اسلام گرايان قانون چند همسري
را به تصويب رسانده اند، گفتند که مرسي تصميم گرفته کانال سوئز را خصوصي کند،
کانالي که از زمان ملي شدنش به دست جمال عبدالناصر در سال ١٩٥٦ مظهر استقلال مصر
شناخته مي شود؛ شايع کردند که اخوان المسلمين اسلحه انبار کرده اند و قصد دارند
ارتش را مطابق نمونه ايران دگرگون سازند. شايع کردند که اخوان المسلمين مي خواهند
براي مسيحيان قبطي جزيه برقرار کنند و سينماها و تئاترها را ببندند و غيره. يکي از
دروغ هاي شاخدار که دور جهان گشت اين بود که مجلس گويا قصد دارد به مردان اجازه
دهد که شش ساعت پس از مرگ همسرانشان با آن ها هم آغوشي کنند. همچون دوران مبارک و
يا ديکتاتورهاي ديگر عرب شعار «يا ما يا اسلام گرايان» شعار مرکزي نزديکان رژيم
پيشين بود که مي خواهند نظم موجود را حفظ کنند.
بايد تاييد کرد که اين تبليغات اثربخش بود: بيش از
دوازده ميليون مصري در دور دوم انتخابات به نامزد رژيم پيشين راي دادند در حالي که
همه آنان طرفدار بازگشت به عقب نيستند و مي توان گفت که بيشترشان مخالفند. اخوان
المسلمين به نوبه خود در اين مسئله مسئوليت دارد، همان طوري که نتيجه انتخابات
نشان مي دهد. آقاي مرسي در دور نخست ٧/٥ ميليون راي کسب کرده بود در حالي که حزب
وي در انتخابات مجلس در اواخر ٢٠١١ و اوايل ٢٠١٢ دو برابر آن را به دست آورده بود.
دستگاه اخوان المسلمين هزينه اشتباهات و پشتک وارو زدن
هايش بين انقلاب و ارتش را پرداخت. اخوان المسلمين که در دوران حکومت مبارک به
سختي سرکوب شده بود، با تاخير از روز ٢٨ ژانويه ٢٠١١، سه روز پس از شروع تظاهرات
به آن پيوستند. هر چند، فعالان جوان آن از همان ساعات نخست آماده نبرد بودند. آنان
در زورآزمائي بين خيابان و مبارک نقشي فعال داشتند و با سازماندهي خود به مقاومت
در مقابل تهاجم پليس کمک موثري کردند.
پس از سقوط مبارک، اين سازمان، که در جهت گيري هايش
عميقا محافظه کار است، کوشيد زمينه اي براي مصالحه با شوراي عالي نيروهاي مسلح
فراهم کند. اخوان المسلمين که خواهان برگزاري انتخابات مجلس به هر قيمتي بودند،
«حرکات غير مسئولانه» را مورد نکوهش قرار دادند و جمعي از جوانان آنان را به خاطر
اين کار نبخشيده اند. اخوان المسلمين که در انتخابات مجلس اکثريت قابل توجهي کسب
کرده اند، اراده برتري طلبي خود را نشان دادند و در نتيجه طرفداران بسياري را از
دست دادند. تصميم شرکت در انتخابات رياست جمهوري، به رغم تعهد قبلي براي عدم معرفي
نامزد در اين انتخابات، بر سوءظن ها افزود. فهمي هويدي، سرمقاله نويس مورد احترام
داراي گرايش اسلامي که مقاله هايش در سراسر جهان عرب منتشر مي شوند، شرکت اخوان
المسلمين در انتخابات را به سختي مورد انتقاد قرار داد. اما، او معتقد است که
نيروهاي ديگر نيز در مسئوليت بن بست شرايط پيش آمده سهيم اند: «در مجلس، ليبرال
هاو احزاب ديگر کليه پيشنهادهاي اخوان ا لمسلمين را جهت رياست کميسيون ها رد
کردند. آن ها به بازي شطرنج پرداختند، در حالي که مجلس تصميمات مثبت نيز اتخاذ
کرده است: از جمله اصلاحات در مورد ديپلم تحصيلات متوسطه، تغيير وضعيت ٧٠٠ هزار
کارگر موقت، بالاترين دستمزد و غيره» از نگاه او، نبرد در مصر، ميان لائيک ها و
مذهبي ها نبوده بلکه ميان طرفداران رژيم پيشين و دموکراسي است.
اخوان المسلمين، با پذيرش ايجاد جبهه اي با نيروهاي
انقلابي در ٢٢ ژوئن، انزواي خود را رسما پذيرفتند. آن ها تعهد کردند که با قدرت
نظامي و از جمله با درخواست الغاي بيانيه قانون اساسي تکميلي و بازگشت مجلس
انتخابي بر سر کار مبارزه کنند. اما، اکنون که نامزد آنان رسما رئيس جمهور است،
آيا به دنبال سازش مجدد با شوراي عالي نيروهاي مسلح نخواهند بود؟ روند تدوين قانون
اساسي جديد به چه صورتي پيش خواهد رفت؟ پرسش ها بيشمارند، اما روز ٢٤ ژوئن به هر
حال، مرحله مهمي ار تاريخ مصر و اضمحلال کامل نظام کهن از جمله در مورد سلطه
اقتصادي يک باند فاسد به شمار مي رود.
عنوان اصلي مقاله: L’Egypte
entre révolution et contre-révolution, Alain GRESH, Le Monde-diplomatique, 25
juin 2012 http://blog.mondediplo.net/2012-06-...
١ –
, 20 june 2012 Ahram online. توضيحات
مترجم: * Anonymous گروه انانيموس (ناشناسان)،
يک جنبش مترقي است که از جمله در اينترنت حضور دارند و به صورت ناشناس از سال ٢٠٠٣
فعاليت مي کند که هدف خود را دفاع از حقوق و آزادي بيان در اينترنت و خارج از آن
اعلام کرده است. انان به طور ناشناس به افشاگري اينترنتي پرداخته و تا کنون در چند
نقطه جهان از جمله در نيويورک و مقابل وال استريت به تظاهرات با نقاب پرداخته اند.
رسانه ها اين گروه را وارث ويکي ليکس معرفي مي کنند.
** اصطلاح Etat
profond, Deep State از
اصطلاح ترکي ِDerin Devlet به
معني دولت عميق گرفته شده است. در ترکيه سال هاي دهه ١٩٧٠ به گروهي از شخصيت هاي
بانفوذ ائتلاف ضد دموکراتيک در نظام سياسي ترکيه گفته مي شد که عناصر سرويس هاي
اطلاعاتي و امنيتي و مقامات بالاي وزارت خارجه، کشور و ارتش، دادگستري و نيز مافيا
در ميان انان ديده مي شد. آن ها با روش هاي گوناگون نظير ايجاد گروه هاي فشار و يا
استفاده از خشونت براي تضمين منافع خود استفاده مي کردند و از نظريه توطئه عليه
مخالفان شان استفاده مي کردند. اين بينش اولتراناسيوناليستي ارزيابي شده است.
اين اصطلاح در فرهنگ سياسي متداول شده و بيشتر به عناون
«دولت در دولت» مطرح مي شود. ما نيز چنين ترجمه کرديم .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen