برآمد ماهتاب از سوي خاور
حرير روشن خورشيد در بر
درخت روشني روييد از آب
سراسر آسمان را سايه گستر
تو گويي دختر زيباي مشرق
درون آب كوثر شد شناور
و يا رودابه شد بر بام گردون
ستاره پيش رو مانند چاكر
دو دست كهكشان از سكه لبريز
دكان آسمان پُر سيم و پُر زر
زند چشمك ز هر سويي ستاره
گسسته يا كه آن جا هار دلبر
بسيط آسمان چون باغ نرگس
دماغ نوريان باشد معطر
ستاره در فضا گويي كه بر آب
شده از نسترن صد باغ پرپر
ز چتر آبگون گاهي شهابي
همي آيد فرو مانند اژدر
پريده رنگ شب از هيبت ماه
چو محكومي پشيمان پيش داور
مگر مه حجت از خورشيد آَورد
كه بام آسمان را ساخت منبر
*
نه من بر قول هر كس مي¬نهم گوش
كه «حجت» از خراسان مي¬زند سر
درختي با چنان باري ز دانش
فگنده سايه¬ها بر چرخ چنبر
درختي ريشه¬اش آن سوي پندار
درختي پر ز گل، گل¬هاي از هر
خرد را مشعل تابنده بر برج
زمان را از زر انديشه افسر
بود عرش سخن را شير يزدان
منم من در قفايش همچو قنبر
سوار قرن¬ها تا دار حكمت
چه خوش آزاده مي¬راند تكاور
قيام قامتش عصيان تاريخ
چراغ حجتش خورشيد ابهر
چه گويم از تو اي «داناي يمگان»
تويي دريا و من باشم چو فرغر
چه دارد جز كمال عذر تقصير
زبان الكن و ياد سخنور
منم آيينه را زنگار ابهام
تويي انديشه را درياي گوهر
به نامت دست افشاند بهاران
سپيدار بلند باغ باور
مپرس از من كه حال ملك چون است
كه باشد «حال ملك و قوم ابتر»
كنون بنشسته در يلداي تاريخ
خراساني چنان فرزانه پرور
چه گويم گردي از اقصاي شب خاست
كه شد آيينة دل¬ها مكدر
كه بوم كور در ويرانة روز
نويسد نام شب بر لوح مرمر
تباهي چوب بدست جنگ در دست
تبيره مي¬زند بر بام كشور
پريشان خواب سبز سبزه¬زاران
شكسته قامت ناز صنوبر
شود شب از چراغ كوچ ياران
همه غمخانة غربت منور
خروشان باد ويرانگر زند مشت
به روي سينه و بازوي هر در
جنون را تا سياهي تيغ برداشت
گريبان خرد گرديد بي سر
ز خواب باغ¬ها هم كوچ كردند
درختان گشنشاخ تناور
چمن را از طراوت كرد خالي
شكسته باد يارب دست صرصر
نه در گلخانه¬ها لبخندي از گل
نه در ميخانه¬ها نامي ز ساغر
نه سيمرغي افق را بال و پر زد
نه بر بامي فرود آمد كبوتر
نه كاج همدلي مي¬رويد اين جا
به باغ آهن و پولاد و آذر
عطشناكان خون را باز گوييد
روان شد موج خون در جوي و در جر
حكايت بس كه از خون رفت اين جا
گرفته بوي خون ديوان و دفتر
دو دست التجا مادر بر آورد
سر راه زمان با حال مضطر
ز غصه جامة صد پاره بر تن
به سر الوان زخم كهنه چادر
تنش خاكستري برباد رفته
درون سينه دل مانند اخگر
نهاده پشت بر ديوار ماتم
زخون زنده¬گاني ديده¬گان تر
نه ترسي در ميان از خشم يزدان
نه آزرمي ز حال زار مادر
توان با ميهن ما كرد مانند
چو باشد آسمان را رعد و تندر
شگفتي بين كه در درياي آشوب
ندارد كشتي انديشه لنگر
به گرداب خطر بكشوده حلقوم
نهنگ موج¬هاي كوه پیكر
برين بي بادبان چوبينه كشتي
فروزان كن چراغ سبز بندر
مگر باشد كه در قاموس فردا
نه نام از جنگ ماند ني ز سنگر
مبادا كس زند از كين خورشيد
به چشم روشن آيينه نشتر
مبادا همنشين آسمان هيچ
شبان تيرة بي ماه و اختر
وطن در آتشي مي¬سوزد؛ اما
چه ققنوسي ز خاكستر زند سر
به فرجام شب از گلدسته آمد
به گوشم نعرة «الله اكبر»
خروس آفتاب از بام مشرق
سرود صبحدم بر خواند از بر
كرانه تا كرانه راه بگشود
سپاه روشني با تيغ و خنجر
تهي از سنگ ظلمت دست آفاق
زمين و آسمان آيينه منظر
چو طبال زمان طبل سحر زد
به جان تيره¬گي آورد محشر
چمنزار فلق را لاله روييد
دل شب پاره شد با تيغ كيفر
------------------------------------------------------
شبگیر پولادیان
در ستایش ناصرخسرو
خراسانی سرود
چو برقدقامت شب قامت افرازند شبخیزان
برآوای فلق خوانند آهنگ سحرگاهان
رسولان سحر از بارگاه آفتاب آیند
ز آتشگاه مشرق مشعل خورشید شان درجان
سپیداران مناران بلند معبد آفاق
به محراب دعای سرخ شان خون شفق ریزان
نیایش را نماز سبز برخوانند صحرا ها
گر از گلدسته های صبح پیچد هی هی چوپان
مزامیر پیام نور خوش خوش می سراید مهر
بیابان در بیابان آیت ترجیع "الرحمان
"
مگر خوانده ست بلبل قصه های شهرزادی را
که دارد در هزارویک شب گل نغمه ها پنهان
درختان رقص شورانگیز را بر رهگذار باد
پرافشانند
در بال نسیم مست پر جولان
کلاف ابرها آشفته زربافان توفان ها
ببافد تا حریر باغ ها ز ابریشم باران
درین صبح مبارک کز شمیم مرغزاردور
هوا را در مشام آید هوای سنبل و ریحان
مرا یاد از زلال چشمه های شعر می آید
ازین پویای جاری در سراب تشنۀ شریان
اگر آن پرتو روشن که درآیینه ها تابد
جهان را برنشاند در جهان بین جهانبانان
جهان را در خیال سبز باغی می توان دیدن
به روی موج های رود مست نیلیی پیچان
فلک را چلچراغ قبۀ خورشید خواهی یافت
شبانگاهان که دامن می فشاند شب چو شادروان
سواد خاک را منشور رنگارنگ گلبن ها
کران باغ های آسمان را نسترن زاران
جهان باغی ست باغ آفتاب روشن هستی
وبرهر شاخ رنگین اش چراغ قصه ها رخشان
"زهر نسلی به نسل دیگری افسانه می
خواند"
زبان سبز سوسن ها دهان سرخ نارستان
شقایق چشم خونین شفق در باده پیمایی
شراب سرخ سرمستی ست دانی لالۀ نعمان
گلاب آن عصمت قدیس عذرا را نگهبانست
که دارد تاج خار ناصری برجبهۀ رهبان
سپیداران صلیب سرخ قدیسان گمنام اند
سیاووشان حکایت دارد از خون سیاووشان
کدامین خط پیچاپیچ طرح تاک را بسته
نماید در سپهر شاخه ها صد نقش ناهمسان
دهان عنتری از اژدهای چرخ می گوید
بدان یال منقش کش بود برساقه ها پاشان
ندیدی گیسوان نسترن بر شانۀ دیوار
نشته برف پیری مو به مویش در مۀ نیسان
هزاران لحظۀ جاوید و نامیرای بودا را
بخوان در نیروانای نگاه نرگس حیران
نگر زلفان لیلی را به پای لخت مجنون بید
ببین چشمان وامق را به روی جعفری گریان
گلیم فتح قاآن را به تن پیچیده عباسی
که تا بغداد می راند سپاه بادش بی سامان
شبی با قصه های آشنا سرکرده بودم من
هزاران قصۀ نا گفته از صد رستم دستان
نمی دانم که دوران برکدامین فصل می چرخد
به گرد محور لغزنده چون گوی سیه لغزان
هزاران شاخه خشکیده ست در انبوه جنگل ها
هزاران داستان مانده ست از دیماه و تابستان
چه آتش ها که افتاده به روی جنگل هستی
چه باران ها که داده قصۀ طومارها پایان
ولی سیالۀ رویش که تخم سبز پویش هاست
نیفتاده ز پا در شاخسار جنگل انسان
جهان در باغ خود آزاده مردان نیز پرورده
تناور نارون های گشن شاخ گشن بنیان
بیاشوبد سیاهی در دل شب های قیراندود
گذارد سربه پای عزم شان صد حسرت وحرمان
زبان قوم را گویای اسرار مگو بر لب
شبان ملک را فانوس روشن بر سر ایوان
صنوبر قامتان جنگل ایمان انسانی
نمی لرزند از باد حوادث همچو بید هرآن
صنوبر نی به بالا بل که چون کوه گران برجا
کشیده تا به گردون قله های اوج را دامان
به دار حادثات دهر چون میکال سر برکف
به خون شویند ناموس خرد را با دل پژمان
محیط هفت اقلیم خدا را پاسبابان اند
به نیروی خرد در تن به یمن گوهر ایمان
ز یاد نام شان آشفته گردد خواب صد سنجر
بلرزد برخود از فریاد شان مشکوی صد خاقان
اگرچه تیر زهرآلود دوران را بر آماج اند
ولی جان شان بود در تیر چون آرش پی پیمان
من از خورشید یمگانی سخن رانم خراسان را
که می بالد خراسانش بدین خورشید در یمگان
خراسان باغ سبز سالیان را سرو آزاده
خراسان دشت سرخ خاوران را لاله بر دامان
خراسان خاستگاه رادمردان خروشنده
خراسان سرزمین کوهسار و بهمن و توفان
من از تبعیدی مشرق که از مشرق پیامش بود
فروزان تر زخورشیدی که می تابد بدین سامان
خراسانی سرود آورده ام از زادگاه او
خراسانی سرودی روشن از تابنده تر مهران
خراسانی سرودی از تبار میهن احرار
که دیده بس خراسان را به چنگ دیو و دد
ویران
خراسانی که شد تاراج را چون باغ پاییزی
بهارانش چسان شد پایمال بهمن و آبان
نهال قامت اش در انحنای باد وارونه
بر آتشدان سرخ باغ آتش دست افشانان
به کام موج های ایلغار شوم دژخیمان
بنای آرزوهای جهانگیرش فرو ریزان
چو برج واَژگون قلعه های داد نا آباد
چو کاخ زرنگار شهر ظلم آباد آبادان
لئیمان را درو بام اش نشتنگاه دیو و دد
کریمان را بروبوم اش چو دهشتناک تر زندان
نوای ارغنون مرگ را پیوسته می توفید
هیاهوی بلند باد در نجوای کوهستان
کشاورزان دشت باد بذر مرگ افشاندند
ستون دود را آغوش بکشودند دهگانان
زبان یاوه گویان آیت تکفیر اهریمن
"انالحق گوترین حلاج ها بردارها"
رقصان
بسیط
مرغزاران بر غزالان دام گسترده
سپیدار بلند باغ ها بر زاغ ها ارزان
* * *
خراسانا! چه می
نالی که آمد ناصر خسرو
مهین فرزند دوران ها به دستش مشعل تابان
خوشا دامان پاک ات کین چنین فرزند پروردی
خوشا ام البلاد تو خوشا آن نازنین دامان
خوشا مرز بدخشان مأمن آزاده گان راد
خوشا بام برین سرچشمۀ زایندۀ دوران
خوشا آن شهسوار عرصۀ آیین و ایمانت
خوشا سیمرغ قاف کوهسار شامخ یمگان
جهانگرد جهان پیما سوار رخش عصیان ها
زپا ننشستۀ برخاسته چون رستم دستان
درفش حجت علم و حقیقت بر کفش پایا
کلام اش تیرو زوبین اش زبان آتشین پیکان
شب تاریک میهن را به نور فضل آراید
نشاندی نیرۀ پیکار را بر تارک شیطان
نمودارست چون رنگین کمان طیف آزادی
چو اوج کوهۀ البرز آرش را خم چوگان
چریک پیر کوهستان یمگان می زند فریاد
که این بیدادیان را کاخ لرزد از بن و بنیان
کدامین سربدار از داربست قرن می خواند
سرود خشم مردم از گلوی بستۀ دوران
درافشان می کند پایاب ژرف درفشانش را
درفشان زرافشان موج آموی دررافشان
ز اوج الموت آید عقاب خشم صباحی
که می لرزد ز جا کوهپایه های دیلم و گیلان
تکاور از کدامین سوی می راند ابومسلم
که مانده تا کمر در گل به رسوایی خر مروان
مگر خنگ سپید رودکی بر رود آمو رفت
سراید موج های مست شعر سرکش طغیان
الا ای یادگار رادمردان خراسانی!
که میراث سخن بودت به خون پاک در شریان
به همت چون ابومسلم ، به دانش چون ابومعشر
به حکمت بوعلی سینا به رفعت چون ابوریحان
زبانت راستای راستین بامداد مهر
"به پهلوی چپ ات بنگر شب مهتاب در جولان"
فراز خاطر خورشید سایت آسمان بیرنگ
به نزدیک ضمیر نورزایت زهره چون قطران
ردای خاوران افکنده بر کتفان نورانی
هزاران آفتاب شعله ور بر دست ها ورزان
هزاران حلۀ زرین معنی را حریر از شعر
هزاران کاروان حله را سالار از دیوان
هزاران ساحل خاموش را آغوش دریابار
هزاران کشتی خورشید را چون نوح کشتیبان
چو اوج قله های رفته تا ژرفای گردون ها
سر آزاده گی ساییده بر گردونۀ گردان
بلند ذروه های شور را انگیزۀ شورش
چکاد کوهسار نور را آمیزۀ نیران
اباذر وار ره بر ذروۀ آزاده گی برده
به نستوهی سپرده جادۀ پیکار چون سلمان
به کف شمشیر برهان بودت از چون وچرا بران
جهالت سر ز پا نشناختی زان منطق و برهان
نشیند یاوه گو از منطق ات "چون آب در غربال"
گریزد اهرمن از هیبت ات چون موش از انبان
خروش خشم ببر بیشۀ مازندران دارد
غریو تندرآسایی که می توفد ترا در جان
اگر تیر ملامت ریخت بر جانت نترسیدی
به حق گفتن شدی خود شهرۀ آفاق بر اقران
نیامد گر ز مغرب لشکر معهود پیروزی
تو بر مشرق درفش فتح را خورشید نورافشان
به جنگ اهل ظلمت برکشیدی تیغ نور شعر
چو پیکان شهاب تند بر اهریمن نادان
ز زنجیر مدایح بر رهاندی گردن چامه
که افرازند گردن سوی نیکی چامه پردازان
به زیر آرند زاورنگ دروغین ناسزایان را
دهن شویند از گند دروغ نا سزاگویان
نه نار شور وشر گردند چون نمرود را ابلیس
نه یار زور و زر گردند چون فرعون را هامان
ستایش می سزد آن را که دارد گوهر دانش
نه میرالجیش بغدادی نه طوغانشاه ترکستان
نه اجرام فلک را بر نهد در پای هر خوکی
نگردد "گرگ پویان گر به گرگان خواندش سلطان"
مقام شاعری را از غرور پاک بشناسد
نه بهر صلۀ ناچیز از دربار هر قاآن
نبندد تهمت دریوزه گی بر دامن همت
نپوشد چهرۀ زیبای حق در پردۀ بطلان
کنند آزاد جان از بنده گی آز جانفرسای
سرافرازند از آزاده گی بر گنبد کیوان
بدینسان خود رسیدی تا کران کهکشان فضل
بسودی سر به سوی آسمان بیکران آنسان
"حروف عقل بشمردی که مسطورست اشیا را"
"کتاب نفس برخواندی که باشد نسخه یی درجان"
جهان گفتی که
"بحر ژرف را ماند زمان آبش"
"صدف را کالبد" خواندی و "جان را
گوهررخشان"
خرد را ماهی ژرفای دریای زمان گشتی
شدی غواص دانش ها گرفتی گوهر ایمان
نشابور سخن را خود تویی عطار تصنیفات
چکد از کلک والایت هزاران لؤلؤ و مرجان
کلام ات شهربند پند را آیینه بندان کرد
پیام ات بعثت پرخاش را چون آیۀ فرقان
حکیمان یکسر از "زادالمسافر" توشه بر دوشند
به "وجه دین" شان از "جامع الحکمت"
بود عنوان
به نور "روشنایی نامه" ره جویند در ظلمت
خداجویان حکمت جو به سوی جودت وجدان
"گشایشنامۀ" اوراق زرین خردمندیست
رسالات تو چون دیباچۀ رنگین هر دیوان
سخن های دلآویز بلندت بر دل آویزد
چو حرف دلپذیر حق که خیزد از دل قرآن
عروس شعر را از طبع مواجت بشد زیور
پروبال سخن را عرصۀ پرواز بی پایان
سخن را پاسداری اینچنین والاتبار و راد
ندیده کلک برنای فلک در دفتر امکان
دیار بلخ را چون تو به بالا شاخ کی روید
بدخشان را چو تو لعلی کجا آید برون ازکان
چو آن مشکوی بشکوهی که پی افگند فردوسی
نبیند کاخ آبادان شعرت تا ابد نقصان
ز بعد سال ها باقی ست فریاد فرهمندت
رسد تا سالیان دور دیگر نیز این افغان
نشینی با سخن در هودج رنگین معنی ها
بپری با سخن تا راستای دامن کیهان
سخن تندیسۀ اندیشه های پاک انسانیست
سخن بر می فرازد خلق را تا پایۀ یزدان
زبان خامۀ "شبگیر" را آوای آزادی ست
پیام پاک تو همچون صفیر مرغ خوش الحان
من این در دری را کز دیار مرد زای تست
برافشانم به پایت ای سخن پیرای جاویدان!
دو سخنرانی کوتاه
( تجدید انتشار)
1- محفل رودکی در برلین
حضار گرامی سلام .
خوشنود هستم که در ین گردهم آیی با شکوه ، فرصتی دست داده است تااندکی با احساس د گر دربارۀ ابو عبدالله رودکی یا آدم شعرفارسی سخن بگویم . جای مسرت بسیار است که هم زبانان تاجیکستان خویش را میزبانان این محفل می بینیم . این خوشنودی ومسرت هنگامی بیشتر دست میدهد ؛ وهنگامی قابل درک ژرفتر تواند بود که خلأ وکمبود تأثر انگیزحضور این عزیزان را در چنین محافل در پیشینه ها به یاد میاوریم . من به عنوان یکی از کسانی که بار ها شاهد برپایی محافل مشترک فرهنگیان ایران وافغانستان بوده ام و در برخی سخنرانی داشته ام ، آن غم آفرینی نبودِ همزبانان تاجیک ونقش و حضور مسرت آورکنونی ایشان را بیشتر احساس می کنم .
حضار گرامی ، دوستان .
می خواهم به ابرازاین احساس خویش، این موضوع را نیز بیفزایم که نبود وسرانجام پیدایش حضور فرهنگی وره بُرد به کارکردهای تحسین برانگیز شخصیت های پرنبوغی چون رودکی ، که سده های بسیاری است سر درنقاب خاک کشیده است ، نشاندهندۀ این حُکم است که ، وقتی دولت های مهاجم بخواهند مردمان سرزمین دیگری را با زور وجبر وفشار وتحمیل دولت وزبان خویش در زیر اسارت بیاورند ، اگر زبان آنها را از نزدشان گرفتند وفرهنگ شان راریشه کن کردند وربودند ، در امر ظالمانۀ چپاولگری درازمدت توفیقی دارند . اما اگر مردمان یک جامعه با وجود دشواری ها وبرنامه هایی که برای انهدام زبان وفرهنگ ایشان اجرأ می شود ، در دل وجان ، ریشه هایی زبان خویش راحتا با اشک دل آبیاری کنند ومقاومت ورزند ، شمع امید وارزوی زیستن برای آزادی ، همواره در پیش روی شان روشنی می بخشد .
نتایج برنامه هایی گوناگونی را که در تا جیکستان وبرای بلعیدن جوی مولیان ویاران مهربان پیاده میشدند ، در پرتو آن شمع امید و نا کارآیی نظام تحمیلی ومهاجم ، شکست یافته می بینیم . وچه خوب است که آن دیوار های آهنین را فرو افتاده وکوشش های چندین دهه را عقیم می نگریم. آن تلاش ها نتوانستند رودکی ورودکی ها را ازنزد ماببرند . واین است که خوشبختانه می بینیم ، از زمزمه های ساده اما شفاف ودلنشین مصرع های " بوی جوی مولیان آید همی "، تپش سینۀ حوزۀ فرهنگی ما با مشارکت عزیزان تاجیکستان که از اسارت فرهنگی وسیاسی وارسته اند ، تاریخ ومشترکات فرهنگی را به خاطر میاورد .
حضار گرامی .
به دلیل کمی وقت وسخنانی که تاحال از طرف دانشمندان گرامی گفته شد ونمی خواهم ازطرف من به تکرار بنشینند ؛ فقط چند موضوع را حین یادکرد از ابوعبدالله رودکی لازمی میدانم .
نخست ، بر اساس پژوهش هایی که بیشتر قناعت بخش هستند ، رودکی کور مادر زاد نبوده است . کوریی چشم هایش را باید ناشی از ستم زمانه یی یافت کمه شاعر به پیری رسیده و اوضاع در مقایسه با سالیان جوانی و به شاعری رسیدن او دگرگون شذه بود .
دگر اینکه می شود پذیرفت که انسان های پرنبوغی را تاریخ جوامع انسانی دیده است
ورودکی را یکی از آنها حساب توان کرد . اما درپیدایش آن استعداد ونبوغ نباید اوضاع
واحوال اجتماعی وسیاسی وفکری را نادیده انگاشت . تصور من این است که دردورۀسامانیان وبه ویژه سالیانی که شاعر نامدار رودکی به آن مقام والا وشهرت رسید، زمینه های از تسامح ، تحمل وبردباری نسبی فکری وجود داشت . علاقه به شعر وتأثیرآن اشعار آبدار وتازه به تشدید وتوسعه علاقۀ بیشتر میرسید. حضور شاهان علاقه مند به زبان وادب را که مشوقان شاعران بودند ، نیز ازهمان اوضاع ومقولۀ انکار ناپذیرنقش شخصیت در رشد ویا پس مانی حیات ادبی وفرهنگی میتوان شناخت .
وقتی زمینه های رویش استعداد مادر شعر فارسی شهید مظلوم رابعۀ بلخی را نیز درکنار نام رو دکی بگذاریم ، وبه عوامل شکل گیری توانمندی ها ی آنها بنگریم ،بیشتر متوجۀ آن زمینه های مساعد خواهیم شد . همچنان که با حضور آدم های بی اعتنا به زبان وفرهنگ به تأثیر منفی ناگواری ها وشرایط خفقان زا برای جلوگیری از رشد زبان وفرهنگ میرسیم .
از استعداد رودکی ونبوغ او گفتیم برای تشخیص اندیشه وافکار وسهم او درنو آوری واوزان آفرینی سخنان بسیار گفته شده است . اجازه دهیداینجا به یکی از وجوه افکارش به اهمیتی که برای تاریخ قایل است بنگریم :
وقتی می گوید :
زمانه پندی از ادوار داد مرا
زمانه را چو نیک بنگری هم پند است .
رودکی در دو مصرع کوتاه ، آب بحری را در کوزه یی ریخته است . عصاره وفشردۀ آرزوهایی را از راه شعرو با زبان دلنشین به گوش انسان میرساند که بزرگوارانی چون بیهقی وابن خلدون ودیگران در توضیح مرام دل خویش در گسترۀ تاریخ نگاری وتمدن نگری هزاران صفحه کاغذ نبشتند .
دوستان وحضار گرامی ،
بی گمان همزبانی و داشتن ریشه های مشترک فرهنگی ، مستلزم باهم اندیشیدن وتعاطی فکر وتبادل دستاوردهای در گسترۀ زبان شناختی وکاربرد دقیق واژه ها نیز می تواند باشد . امروز با حفظ احترام به قلمروهای سیاسی – جغرافیایی کشورهای ما ، دایر نمودن جلسات ویژه پیرامون پیشینه ها وحال وآینده زبان فارسی ، هنگامی ره به سوی رشد وتعالی فرهنگی وانسانی جوامع ما وروابط احترام آمیز انسان های منطقۀ ما میبرد که از منطق احترام به کلیت زبان ها وانسان های دارندۀ زبان های دیگر بنگریم . با این طرز فکر امیدوارهستم که شاهد دایر نمودن محافل فرهنگی یی دیگری نیز باشیم .
-------------------------------------------------------------------------------------*درسخنرانی های این کنفرانس اشخاص ذیل اشتراک داشتند :
دکتور حشمت حسینی
نصیرمهرین
شبگیر پولادیانDr Manfred Loren Dr Lutz Rzehak Dr Werner Sundemann Dr Alexander Heiser
Dr Claus-Peter Haas
وسفرایی کشورهای افغانستان، تاجیکستان وایران .
2- یادبود ذبیح الله عصمتی
هامبورگ اپریل 2008
حاضرین محترم سلام .
لحظات پیش ، شرح حال شادروان ذبیح الله عصمتی به خوانش گرفته شد . خواهر گرامی داکتر فایزه عصمتی ، بار سخن گفتن پیرامون آن مرحومی را برnوش من نهاد ه است . آرزو داشتیم از زبان خود ایشان در بارۀ شادروان عصمتی وخاطرات بسیاری که اعضای خانواده از هم دارند ، بشنویم . اما همه می دانیم که از شیشۀ شکسته دشوار است صدای برخیزد . دریک سال پسین ، ایشان شاهد از دست رفتن چند عضو خانواده بوده اند . تحمل این مرگ ها وآن هم در غربت و دردیار جدا افتادگی ها توان فرسا است .
به اجازۀ همه ، نخست مراتبِ تسلیت وغم شریکی خویش را برای ایشان ابراز میدارم. امیدوارهستم در ادای بار امانت وارایۀ تصویری بالنسبه روشن از گوشه هایی از زندگی شادروان عصمتی لغزشی از طرف من سر نزند.
شنیدن خبر مرگ نا به هنگام ذبیح الله عصمتی برای من نیز بسیار تأثر برانگیز بود . افزون بر غم واندوهی که همواره در مرگ دوستان و آشنایان به سراغ ما میاید ، به خاک بردن آرزوهایی که او برای وطن داشت ومن تاحدودی در جریان آن بوده ام به این تأثر می افزاید .
ذبیح الله عصمتی را باید در قطار نسلی از انسان های چهار دهۀ پسین بیابیم که پرماجراترین رویداد ها را دیده اند .
انسان هایی که به عنوان فعالین سیاسی یا فرهنگی واجتماعی از دهۀ چهل خورشیدی را تا حال لمس میکنند ، دیدار های متنوع وسینه های لبریز از گفتنی ها دارند .
نام ذبیح الله عصمتی با نام اتحادیۀ محصلین سال 1350 و1351 پیوند ناگسستنی دارد . او هنگامی به ریاست آن اتحادیه انتخاب شد که درک وفهم درستی از اتحاد واتحادیه و دموکراسی و طلب خواسته های صنفی در آن کانون نیز وجود نداشت . شعار بازی وهنگامه طلبی و در واقع کج فهمی از دیموکراسی موج غالب را تشکیل میداد. موج های نیرومند وجذاب متأثر از اندیشه ها وسیاست های کشورهای خارج بازتاب اختلافات آن ها را در وطن ما به نمایش می نهاد . اولیای امور و دست اندر کاران دولتی ، با خوی و عادات آمرانه واستبدادی به نیاز های جامعه و دانشگاهیان بی اعتنایی می ورزیدند .
سمت وسو دادن یک چنان نهاد و پذیرفتن مقام ریاست آن کار سهلی نبوده است . هنگامی که سالها پیش هنگام اقامت او در هامبورگ در بارۀ آن روزها و رویداد ها صحبت می کردیم ، متوجه شدم که چندین برابر حدسیات من ، گفتنی های دیگری نیز دارد . پیشنهادمن این بود که اگر بتواند تاریخچۀ آن ایام را بنویسد . یادم است که برایش گفتم : نشود که هر کسی چیزی بنویسد و شما برای تکذیب ورد آن دست به قلم وتلفون ببرید . با پذیرش پیشنهاد گفت این کار را خواهم کرد .
شادروان عصمتی ، دورۀ ریاست جمهوری سردار محمد داوودخان را که خود را مالک الرقاب جامعه پنداشته بود هم دید . پس از کودتای ثور ، رنج وعذاب پلچرخی را از طرف کسانی دید که سالها پیش او را حین انتخاب ریاست اتحادیه محصلان ، به عنوان شخص پایان دهندۀ جنجال ها شناخته بودند . "گناه" اش این نبود که به عنوان رئیس آن نهاد ، به گونۀ دموکراتیک انتخاب شده بود . نه ! " گناه " او این بوده است که چرا افکار واندیشه هایی مانند کودتاچیان نداشت . با آن " غیر دموکراتیک " بودن اش ، شکنجه دید ، وخوشا که نامش در سطح " دموکرات" شکنجه گر و وابستۀ " دموکراتیک" اعدام گاه آفرینان ثبت نشده است .
در محیط مهاجرت آرام نه نشسته بود . با شخصیت ها ومحافلی که برای افغانستان در حد توان وبا سلیقه های مختلف کاری می کردند ، درتماس بود . به ندرت می نوشت ومصاحبه می کرد . زیرا دردی تنش را میازارد . یادم است که باری از برنامۀ فارسی صدای امریکا با من تماس گرفته شد که اگر در بحثی مستقیم ، پیرامون نقش روشنفکر در افغانستان ، با شرکت اقای ذبیح الله عصمتی صحبت کنیم . اما متأسفانه لحظات پیش از شروع برنامه اطلاع یافتم که عصمتی به دلیل مریضی ، نتوانسته است در برنامه سهم بگیرد . ابراز تأسف به اندازه یی بود که یک هفته پس از آن ، بار دیگر همان موضوع و با شرکت عصمتی آغاز شد. امیدوارهستم که آن صحبت ها وسوال وجواب ها منتشر شوند . من از آن موقع به بعد با وی در تماس بودم . آمدن وی در هامبورگ ودیدار هایی که باهم داشتیم فرصت صحبت ها وشناخت بیشتر را فراهم کرد .
پس از رویداد 11 سپتامبر ،او نیز با برخی از دوستان خویش مانند بسا از هموطنان ما ، جلساتی را در امریکا دایر نمود . برخی از نقطه نظریات وفیصله ها رابرایم فرستاد . واین در حالی بود که من مصمم بودم به حیث کاتب آزاده واز پایگاه دیگری پیوند خویش را با میهن گرامی ادامه دهم . درین راستا بود که باری به او گفتم : برای کرسی های دولتی ، اشخاص زیادی پیدا می شوند . به کاتب آزاده ضرورت داریم .
از نظر من رفتن او به افغانستان وسهم داشتن در چند مقام ، با یک عده از مردم دیگر که رفته اند وطالب کرسی های دولتی شده اند، فرق زیادی دارد . به رغم تمایلات سیاسی واجتماعی اش که کسی از فعالین را بدون آن نمی توان شناخت ؛ عصمتی وطنش را دوست داشت . کار او در وزارت معارف در مقام ریاست مبارزه با رشوه . . . وریاست آریانا ، نشان میدهد که در مشکل ترین پست ها قرار گرفته بود . در ین زمینه شاید لازم باشد اگر گفته شود که همه کسانی را که مقامات دولتی را پذیرفته اند ، نتوان به اصطلاع بد ویا خوب گفت . همین برداشت را دربارۀ کسانی هم میتوان داشت که به وطن نرفته اند. اما در مورد او وبا توجه به کار درموسسات آمیخته با دشواری ها این را هم می شود گفت که در پی زر اندوزی ونام جویی نبود . شرایط زندگی اش گواه این ادعا می تواند باشد .
بدون گمان در آن شرایط واوضاع واحوال ، وآن هم در جامعه یی که شکسته وریخته است ، داشتن علایق مختلف و راه وروش متفاوت ، بدون مخالفت وابراز نارضایتی نمی تواند بماند . از برخی مخالفت ها اگر چشم بپوشیم که اینجا دگر زمینۀ ابراز آن مقدور نیست ، مخالفت با کار کردهای او در اداره مبارزه با رشوه و . . . جالب بود که او را متهم به پرچمی بودن کرده بودند .
مرگ او یک ضایعه است .
حاضرین محترم ، سخن را کوتاه می کنم . روانش شاد باشد که با نیک نامی رفته است وبرای بازمانده گان آن مرحوم ، صبر وبردباری مزید می طلبم .
تشکر.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen