شب پاییز
14 نوامبر 2009
یک شبی از شبهای فصل پاییز بود و من
در خیالم درسیاهی ماه وپروین بود و من
چون صدای ناله ی قلبم بلند گردیده بود
نالهء از عاشقی در سینهء جان بود و من
نازنینی که درآنشب شورو غوغا سرنمود
تا بسوزاند سر و جانم هویدا بود و من
گفتمش ای ماه سیمن برچرا افسرده ای
شکوه سردادازجفا کاین سروطنازبودومن
شام رخشان دل آرای مرا پژمرده کرد
کآنچه می آید بیادم درشبستان بودو من
غنچه هایی از گل نیلوفر افسانه ام
در میان بوستان آن ماهِ تابان بود و من
قصه کرد از خاطرات تلخ و شیرین زمان
کانچه ازذهنش برون شدبرحریفان بودومن
سحروجادوی دوچشمش هم دل وجانم ربود
گوییا در خلوت دل جان جانان بود و من
آن شب از نور وصالش رنگ گلها دیده شد
هر طرف رنگی نمایان در گلستان بودومن
سرخی رنگ حنای دست یارم روشن است
همچو آتش در بدن آن شعلهء جان بود ومن
از محبت گفتگویی آن شب یلدا نمود
در تبسم هرچه میگفت رنج دوران بود و من
با همه افسرده گی آخر طلبگارش شدم
او به صد آهستگی زانرو شتابان بود ومن
گفتمش ای تازه کار در راه و رسم عاشقی
اندکی هوشیارباش! گفتا«بشیر»آن بودومن
جمله این جریان خوب وبدهمه افسانه ایست
در شب پاییز و غربت یاد جانان بود و من.
در خیالم درسیاهی ماه وپروین بود و من
چون صدای ناله ی قلبم بلند گردیده بود
نالهء از عاشقی در سینهء جان بود و من
نازنینی که درآنشب شورو غوغا سرنمود
تا بسوزاند سر و جانم هویدا بود و من
گفتمش ای ماه سیمن برچرا افسرده ای
شکوه سردادازجفا کاین سروطنازبودومن
شام رخشان دل آرای مرا پژمرده کرد
کآنچه می آید بیادم درشبستان بودو من
غنچه هایی از گل نیلوفر افسانه ام
در میان بوستان آن ماهِ تابان بود و من
قصه کرد از خاطرات تلخ و شیرین زمان
کانچه ازذهنش برون شدبرحریفان بودومن
سحروجادوی دوچشمش هم دل وجانم ربود
گوییا در خلوت دل جان جانان بود و من
آن شب از نور وصالش رنگ گلها دیده شد
هر طرف رنگی نمایان در گلستان بودومن
سرخی رنگ حنای دست یارم روشن است
همچو آتش در بدن آن شعلهء جان بود ومن
از محبت گفتگویی آن شب یلدا نمود
در تبسم هرچه میگفت رنج دوران بود و من
با همه افسرده گی آخر طلبگارش شدم
او به صد آهستگی زانرو شتابان بود ومن
گفتمش ای تازه کار در راه و رسم عاشقی
اندکی هوشیارباش! گفتا«بشیر»آن بودومن
جمله این جریان خوب وبدهمه افسانه ایست
در شب پاییز و غربت یاد جانان بود و من.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen