Montag, 23. Dezember 2013

دونبشته از میرحسین مهدوی


دونبشته از میرحسین مهدوی


1                     

چند سئوال ساده از شب یلدا
 

اگر شب یلدا بلند ترین شب سال است، پس روز یلدا باید کوتاه ترین روزسال باشد. حال پرسش این است که در فرهنگ ما چرا بلند ترین شب قابل ستایش و تحسین است؟ چرا به جای شب یلدا، روز یلدا واجد ج
ایگاه بلند و رفیع فرهنگی- تاریخی نیست؟ چرا نزد ما شب اهممیتی بیشتر از روز دارد؟ چرا به جای اینکه روز و روشنی را تجلیل کنیم دست به تکریم تاریکی و شب می زنیم؟
در تاریخ ما روز، شب واقعی مردم بوده است. روز متعلق به حکومت ها بوده است وشب می توانست فرصتی را فراهم کند که مردم دور از چشم دیگران آنگونه که می خواهند زندگی کنند.. هرچه شب عمیق تر و تاریک، از حضور و مزاحمت ِ گزمه ها و آدم های حکومت مصوون تر. شب هرچه شب تر می بود، بیشتر به مردم تعلق می داشت. به همین دلیل شب ها انسانی ترین قسمت تاریخ گذشته ی ماست. شب هر چه شب تر و عمیق تر، انسانی تر و مردمی تر بوده است.
درست به همین دلیل است که ما تا هنوز بلند ترین شب سال را پاس می داریم و آن را می ستاییم؟ چون در تاریخ ما بلند ترین شب سال شب بلند و بزرگی است که یکسره به مردم تعلق داشته است.تاریکی هم اگر سهم ما باشد با اینکه تاریک و تار است از روز روشن که سهم سهامداران حکومت است زیباتر و شکوهمند تر است. مهم نیست که رنگ شب چگونه است مهم این است که در آن زندگی واقعی جریان دارد. در تاریخ گذشته ی ما، زندگی تنها در شب میسر بوده است و بودن فقط در شب جریان داشته است. 


Foto: ‎چند سئوال ساده از شب یلدا
------------------------------
اگر شب یلدا بلند ترین شب سال است، پس روز یلدا باید کوتاه ترین روزسال باشد. حال پرسش این است که در فرهنگ ما چرا بلند ترین شب قابل ستایش و تحسین است؟ چرا به جای شب یلدا، روز یلدا واجد جایگاه بلند و رفیع فرهنگی- تاریخی نیست؟ چرا نزد ما  شب اهممیتی بیشتر از روز دارد؟ چرا به جای اینکه روز و روشنی را تجلیل کنیم دست به تکریم تاریکی و شب می زنیم؟
در تاریخ ما  روز، شب واقعی مردم بوده است. روز متعلق به حکومت ها بوده است وشب می توانست فرصتی را فراهم کند که مردم دور از چشم دیگران  آنگونه که می خواهند زندگی کنند.. هرچه شب عمیق تر و تاریک، از حضور و مزاحمت ِ گزمه ها و آدم های حکومت مصوون تر. شب هرچه شب تر می بود، بیشتر به مردم تعلق می داشت.  به همین دلیل شب ها انسانی ترین قسمت تاریخ گذشته ی ماست. شب هر چه شب تر و عمیق تر، انسانی تر و مردمی تر بوده است.
درست به همین دلیل است که ما تا هنوز بلند ترین شب سال را پاس می داریم و آن را می ستاییم؟ چون در تاریخ ما بلند ترین شب سال شب بلند و بزرگی است که یکسره به مردم تعلق داشته است.تاریکی هم اگر سهم ما باشد با اینکه تاریک و تار است از روز روشن که سهم سهامداران حکومت است زیباتر و شکوهمند تر است.  مهم نیست که رنگ شب چگونه است مهم این است که در آن زندگی واقعی جریان دارد. در تاریخ گذشته ی ما، زندگی تنها در شب میسر بوده است و بودن فقط در شب جریان داشته است.
شعر و شمع آذین بخش شب های یلدا بوده اند. شعر، شمع و شب جدی ترین بخش برنامه ی شب های یلدا به حساب می آمدند.  البته کار شمع کشتن شب نبود. شمع های شب یلدا بیشتر برای تاریک  تر کردن شب، برای شب تر کرن شب به کار می رفت. شعر هم برای به حرکت در آوردن شب و برای واقعی نشان داددن دنیای شبانه ی مردم در کنار شمع می نشست. شعر همچنین دنیای فارغ از بند و زنجیر بود. در دنیای شعر شب  و روز یکی است، ارباب و برده یکی و شاه و فقیر یکی. در جهان شعر گرسنگی معنا ندارد ، سیری و سادگی همه ی دنیای شعر است. اگر شمع چشمان مردم را به شب بلند سال گره می زند، شعر این نگاه های خسته از ظلم و تبعیض را تا بلند ترین غرفه های بهشت به پرواز در می آورد. شاید بتوان گفت که برای مردم ما جهان شعر همواره  واقعی  تر از جهان سلطان محمود و عبدلراحمان خان بوده است. چون بخش عمده ای از وقت مردم صرف تفرج و تخیل در جهان شاعرانه سپری می شده است. جهان واقعی مردم آن چنان تلخ بوده که زندگی در آن برای بیش از چند دقیقه از زهر هلاهل هم سهناکتر بوده است.‎

شعر و شمع آذین بخش شب های یلدا بوده اند. شعر، شمع و شب جدی ترین بخش برنامه ی شب های یلدا به حساب می آمدند. البته کار شمع کشتن شب نبود. شمع های شب یلدا بیشتر برای تاریک تر کردن شب، برای شب تر کرن شب به کار می رفت. شعر هم برای به حرکت در آوردن شب و برای واقعی نشان داددن دنیای شبانه ی مردم در کنار شمع می نشست. شعر همچنین دنیای فارغ از بند و زنجیر بود. در دنیای شعر شب و روز یکی است، ارباب و برده یکی و شاه و فقیر یکی. در جهان شعر گرسنگی معنا ندارد ، سیری و سادگی همه ی دنیای شعر است. اگر شمع چشمان مردم را به شب بلند سال گره می زند، شعر این نگاه های خسته از ظلم و تبعیض را تا بلند ترین غرفه های بهشت به پرواز در می آورد. شاید بتوان گفت که برای مردم ما جهان شعر همواره واقعی تر از جهان سلطان محمود و عبدلراحمان خان بوده است. چون بخش عمده ای از وقت مردم صرف تفرج و تخیل در جهان شاعرانه سپری می شده است. جهان واقعی مردم آن چنان تلخ بوده که زندگی در آن برای بیش از چند دقیقه از زهر هلاهل هم سهناکتر بوده است.





                                                             *
2

بازخوانی صورت یک ستاره

                                Foto: ‎بازخوانی صورت یک ستاره
--------------------------
مطمئن هستم که برای زنان افغانستان زیاد پیش آمده  که از زن بودن شان ناراضی و پشیمان شده باشند اما این حادثه گاه برای مردان این سرزمین نیز اتفاق می افتد. وقتی که حادثه ی مثله شدن ستاره رخ داد برای مدتی از مرد بودن خود احساسس شرم می کردم. آخر کسی از جنس من جنایتی را مرتکب شده بود که گرگی آنرا به گرگ دیگر روا نمی دارد. گاه مرد بودن هم خارگلوی آدم می شود و راه نفس را می گیرد. آرزو می کنی که نه تنها مرد نباشی که اصلا نباشی تا هویت جنسی تو بار گناه و عذاب وجدانت نشود. من با شوهر ستاره دو نقطه ی اشتراک دارم؛ هردو مرد هستیم و هر دو شوهر. اگر ثابت شود که همین دو مسئله اسباب آن جنایت را فراهم کرده باشد، هم مرد بودن مایه خجالت می شود و هم شوهر بودن اسباب شرمساری. 
در نظام سنتی خانواده، زن نه شوخ چشم و دلبری برای طنازی و عیاری بلکه جنسی دیگر برای برآورده ساختن نیازهای جنسی و شئی در لیست اجسام و اشیاء تحت مالکیت مرد است. مرد در بسیاری از موارد نه شوهر که مالک زن است. زن با رخت سفید به خانه ی شوهر می آید و جسم و جانش را یکسره در اختیار شوهرش قرار می دهد تا شب های مرد شکوهمند شود و روزهایش زیبا. فرزند می آورد، بزرگ شان می کند، اما همه  ی این فرزندان از آن ِ پدر است و نام و رسم و سنت او را به ارث می برند.
اگر به اجزای  این سیستم نگاه دیگری بیاندازیم، به درستی دیده می شود که رابطه ی زن و شوهر نه رابطه ی دو جنس مخالف برای خلق یک زندگی مشترک است که محور اصلی آن عشق و محبت می باشد بلکه قرار گرفتن این دو در یک چرخه ی قدرت است. چرخه ای که در آن مرد به شکل طبیعی وارث قدرت جامعه ی مرد سالار و زن به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار قدرت پذیری و بنده واره گی است. در چنین سیستمی ، مرد خود نیز در برابر قدرت های خارج از حقله ی کوجک  محلی ( خانوادگی) اش به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار ابراز قدرت دیگران می باشد. به عبارت ساده تر، مردان در نظام سنتی  و قدرت محور خود به شکلی از  اشکال به صورت زنانِ مهره ها و چهره های پر قدرت ( مرد تر) عمل می کنند. یک خان، مالک جان و جهان دهقان خود است. کسانی که زندگی دهقانی را سپری کرده اند به خوبی می دانند که ارباب خود را مالک بی قید و شرط دهقان و نوکر خود می داند، هر وقت دلش خواست از او کار می کشد و هر گاه هم هوس کرد او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. نان دهقان و جهان او به اذن و اراده ی اراب وابسته است. همین ارباب نیز برای خود اربابی دارد، برای خود اربابانی دارد.
می دانیم که کلمه ی "ارباب" جمع "رب" است و در این صورت یک خان را شاید از آن روی ارباب می نامند که مظهر اقتدار رب های  دیگر ( حاکمان بزرگتر ، پر زور تر و مرد تر) است. خوانین محلی در برابر ولسوال احساس بندگی و بردگی می کنند و ولسوال ها در برابر والیان و تا سخن به خود کد خدا می رسد. این حلقه ی قدرت در همه ی شئونات و بخش های زندگی ما سایه ی سترگ و نافذ خویش را گسترده است. خانواده ی سنتی جایی نیست که بتوان در آن از سایه ی شوم قدرت فرار کرد و به مهر و ملاحت زنانه - مردانه رسید. نه، خانواده نیز ادامه ی همان کشمکش ها و زور نمایی های حلقه ی قدرت است. هرکسی که زور بیشتر دارد، مرد تر است و هر کسی که مرد تر باشد، ارباب تر است. و کسی که ارباب تر باشد کارهایش بی حساب و کتاب تر و در برابر دیگران نافرمان تر است. گویا هرصاحب قدرتی، به شکلی از اشکال احساس خدایی می کند و در برابر ارزش ها و قوانین جمعی سرکشی می نماید.
اما باید یادمان باشد که در یک نظام اجتماعی سالم،  زن مظهر خود نمایی، فریبندگی و خدایی است. این زن است که مرد را عاشق و شیفته ی خود می کند. مرد حاضر است برای رسیدن به او دست به هر کاری بزند. زمانی هم که زن و مرد به هم رسیدند، زن همچنان مظهر طنازی و دلبری و مرد نماد وابستگی و شیفتگی می ماند. در این نظام  زن رب خانواده است. این اوست که مرد را رام،  آرام و و یا نا آرام می کند. این اوست که آرامش می آفریند و یا شیفتگی و شیدایی خلق می کند.  این خصلت طبیعی زن در نظام سنتی و قدرت محور جامعه ی ما از او گرفته شده و بخش عمده ی آن به مرد داده شده است. به عبارت دیگر ذات طنازی و دلبری ( اربابی) از زیبایی به قدرت تغییرشکل یافته است. در جامعه سنتی ما این زیبایی نیست که حکم می راند بلکه قدرت و زور است. حتی الهیات ما نیز یک الهیات قدرت محور است. در الهیات ما خدا بیش از آن که زیبا باشد و پیش از آن که محور و منشاء زیبایی باشد قهار است. و چنین است که از خدا باید ترسید، آنچنان که از ارباب هم باید ترسید، آنچنان که باید از شوهر هم ترسید. ترس جای جذبه را گرفته است و قدرت جای زیبایی را.
شوهر ستاره نیز درست به همین دلیل به خود اجازه داده است که صورت همسرش را مثله کند. به نظر شوهر ستاره ( و همه ی شوهرانی که چون او می اندیشند) صورت ستاره ، صورت ستاره نیست. صورت ستاره ادامه ی صورت خود مرد است. صورت ستاره بخشی از قلمرو قدرت مرد است و مرد به عنوان ارباب هرکاری که دلش خواست می تواند با آن انجام بدهد. اگر لب برای سخنان عاشقانه گفتن است، اگر لب برای بوسیدن  و بوسه آفریدن است، برای ارباب می تواند یک تکه گوشت بی خاصیتی باشد که جز به درد بریدن و دور انداختن به کار دیگری نمی آید. این  مسئله که  برده ی بیچاره بی لب چگونه سخن بگوید و یا چگونه طنازی کند مشکل خود برده است، ربطی به صاحب او ندارد.
جامعه ی ما نیاز مبرم و بسیار حیاتی برای باز تعریف ارزش های اجتماعی و اخلاقی خود دارد. ما امروز بیش از هر روز دیگر به یک خدای انسانی نیاز داریم، البته نه اینکه خدای ما باید انسان باشد، نه بلکه خدای انسان باشد و به رابطه انسانی وفادار. ما به انسانی کردن دنیا و آخرت خود شدیدا نیازمندیم. اخلاق و ارزشهای اجتماعی ما باید انسانی شود و انسان محوری باید جای قدرت محوری را بگیرد و گرنه این آسیاب به همین نوبت خواهد چرخید و هر روز ستاره های جوان دیگری تن شان مثله و جان شان اسیر خواهد شد.
اگر فرصت ستاره شدن را به کسی نمی دهیم حد اقل ستاره های قشنگ زندگی مان را از ستاره بودن نیاندازیم.‎


مطمئن هستم که برای زنان افغانستان زیاد پیش آمده که از زن بودن شان ناراضی و پشیمان شده باشند اما این حادثه گاه برای مردان این سرزمین نیز اتفاق می افتد. وقتی که حادثه ی مثله شدن ستاره رخ داد برای مدتی از مرد بودن خود احساسس شرم می کردم. آخر کسی از جنس من جنایتی را مرتکب شده بود که گرگی آنرا به گرگ دیگر روا نمی دارد. گاه مرد بودن هم خارگلوی آدم می شود و راه نفس را می گیرد. آرزو می کنی که نه تنها مرد نباشی که اصلا نباشی تا هویت جنسی تو بار گناه و عذاب وجدانت نشود. من با شوهر ستاره دو نقطه ی اشتراک دارم؛ هردو مرد هستیم و هر دو شوهر. اگر ثابت شود که همین دو مسئله اسباب آن جنایت را فراهم کرده باشد، هم مرد بودن مایه خجالت می شود و هم شوهر بودن اسباب شرمساری.
در نظام سنتی خانواده، زن نه شوخ چشم و دلبری برای طنازی و عیاری بلکه جنسی دیگر برای برآورده ساختن نیازهای جنسی و شئی در لیست اجسام و اشیاء تحت مالکیت مرد است. مرد در بسیاری از موارد نه شوهر که مالک زن است. زن با رخت سفید به خانه ی شوهر می آید و جسم و جانش را یکسره در اختیار شوهرش قرار می دهد تا شب های مرد شکوهمند شود و روزهایش زیبا. فرزند می آورد، بزرگ شان می کند، اما همه ی این فرزندان از آن ِ پدر است و نام و رسم و سنت او را به ارث می برند.
اگر به اجزای این سیستم نگاه دیگری بیاندازیم، به درستی دیده می شود که رابطه ی زن و شوهر نه رابطه ی دو جنس مخالف برای خلق یک زندگی مشترک است که محور اصلی آن عشق و محبت می باشد بلکه قرار گرفتن این دو در یک چرخه ی قدرت است. چرخه ای که در آن مرد به شکل طبیعی وارث قدرت جامعه ی مرد سالار و زن به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار قدرت پذیری و بنده واره گی است. در چنین سیستمی ، مرد خود نیز در برابر قدرت های خارج از حقله ی کوجک محلی ( خانوادگی) اش به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار ابراز قدرت دیگران می باشد. به عبارت ساده تر، مردان در نظام سنتی و قدرت محور خود به شکلی از اشکال به صورت زنانِ مهره ها و چهره های پر قدرت ( مرد تر) عمل می کنند. یک خان، مالک جان و جهان دهقان خود است. کسانی که زندگی دهقانی را سپری کرده اند به خوبی می دانند که ارباب خود را مالک بی قید و شرط دهقان و نوکر خود می داند، هر وقت دلش خواست از او کار می کشد و هر گاه هم هوس کرد او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. نان دهقان و جهان او به اذن و اراده ی اراب وابسته است. همین ارباب نیز برای خود اربابی دارد، برای خود اربابانی دارد.
می دانیم که کلمه ی "ارباب" جمع "رب" است و در این صورت یک خان را شاید از آن روی ارباب می نامند که مظهر اقتدار رب های دیگر ( حاکمان بزرگتر ، پر زور تر و مرد تر) است. خوانین محلی در برابر ولسوال احساس بندگی و بردگی می کنند و ولسوال ها در برابر والیان و تا سخن به خود کد خدا می رسد. این حلقه ی قدرت در همه ی شئونات و بخش های زندگی ما سایه ی سترگ و نافذ خویش را گسترده است. خانواده ی سنتی جایی نیست که بتوان در آن از سایه ی شوم قدرت فرار کرد و به مهر و ملاحت زنانه - مردانه رسید. نه، خانواده نیز ادامه ی همان کشمکش ها و زور نمایی های حلقه ی قدرت است. هرکسی که زور بیشتر دارد، مرد تر است و هر کسی که مرد تر باشد، ارباب تر است. و کسی که ارباب تر باشد کارهایش بی حساب و کتاب تر و در برابر دیگران نافرمان تر است. گویا هرصاحب قدرتی، به شکلی از اشکال احساس خدایی می کند و در برابر ارزش ها و قوانین جمعی سرکشی می نماید.
اما باید یادمان باشد که در یک نظام اجتماعی سالم، زن مظهر خود نمایی، فریبندگی و خدایی است. این زن است که مرد را عاشق و شیفته ی خود می کند. مرد حاضر است برای رسیدن به او دست به هر کاری بزند. زمانی هم که زن و مرد به هم رسیدند، زن همچنان مظهر طنازی و دلبری و مرد نماد وابستگی و شیفتگی می ماند. در این نظام زن رب خانواده است. این اوست که مرد را رام، آرام و و یا نا آرام می کند. این اوست که آرامش می آفریند و یا شیفتگی و شیدایی خلق می کند. این خصلت طبیعی زن در نظام سنتی و قدرت محور جامعه ی ما از او گرفته شده و بخش عمده ی آن به مرد داده شده است. به عبارت دیگر ذات طنازی و دلبری ( اربابی) از زیبایی به قدرت تغییرشکل یافته است. در جامعه سنتی ما این زیبایی نیست که حکم می راند بلکه قدرت و زور است. حتی الهیات ما نیز یک الهیات قدرت محور است. در الهیات ما خدا بیش از آن که زیبا باشد و پیش از آن که محور و منشاء زیبایی باشد قهار است. و چنین است که از خدا باید ترسید، آنچنان که از ارباب هم باید ترسید، آنچنان که باید از شوهر هم ترسید. ترس جای جذبه را گرفته است و قدرت جای زیبایی را.
شوهر ستاره نیز درست به همین دلیل به خود اجازه داده است که صورت همسرش را مثله کند. به نظر شوهر ستاره ( و همه ی شوهرانی که چون او می اندیشند) صورت ستاره ، صورت ستاره نیست. صورت ستاره ادامه ی صورت خود مرد است. صورت ستاره بخشی از قلمرو قدرت مرد است و مرد به عنوان ارباب هرکاری که دلش خواست می تواند با آن انجام بدهد. اگر لب برای سخنان عاشقانه گفتن است، اگر لب برای بوسیدن و بوسه آفریدن است، برای ارباب می تواند یک تکه گوشت بی خاصیتی باشد که جز به درد بریدن و دور انداختن به کار دیگری نمی آید. این مسئله که برده ی بیچاره بی لب چگونه سخن بگوید و یا چگونه طنازی کند مشکل خود برده است، ربطی به صاحب او ندارد.
جامعه ی ما نیاز مبرم و بسیار حیاتی برای باز تعریف ارزش های اجتماعی و اخلاقی خود دارد. ما امروز بیش از هر روز دیگر به یک خدای انسانی نیاز داریم، البته نه اینکه خدای ما باید انسان باشد، نه بلکه خدای انسان باشد و به رابطه انسانی وفادار. ما به انسانی کردن دنیا و آخرت خود شدیدا نیازمندیم. اخلاق و ارزشهای اجتماعی ما باید انسانی شود و انسان محوری باید جای قدرت محوری را بگیرد و گرنه این آسیاب به همین نوبت خواهد چرخید و هر روز ستاره های جوان دیگری تن شان مثله و جان شان اسیر خواهد شد.
اگر فرصت ستاره شدن را به کسی نمی دهیم حد اقل ستاره های قشنگ زندگی مان را از ستاره بودن نیاندازیم.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen