واصف باختری
این جام شکران
ای انگبین
فروش دروغین تراسزا ست این جام شوکران که به لب میکنیم ما
ای فصل سرخ
صاعقه خاکسترت کجاست یاد از تبار
ونسل و نسب میکنیم ما
ای همنفس
زبان نگه دلنشین
ترا ست کز هر نفس چو
آینه تب میکنیم ما
یک قطره زنده گانی و صد جویبار رنج این کار یاوه از چه
سبب میکنیم ما
بر دوش، نعش
زخمی خورشید شامگاه
دیگر سفر
به وادی شب
میکنیم ما
2
در مثلث یک فرجام
ستا ک سرخ
صاعقه
به لحظه یی
که ناگهان یه پا ستاد سوخت
شهاب خشمگین
چو گفت : آسمان پر ستاره زنده باد !
سوخت
شفق شراره یی ز آفتاب
ستاندوام
و گرچه سوخت
به سان
چلچراغ لحظه های بزمهای شاد سوخت
به گونه یی
که کس چنان مباد سوخت.
ولی چنار
سالخورد بیشه های دور
ز آتشی که
خود نهفته داشت در نهاد سوخت
قصیدۀ بلند
واپسین خویش را چه آتشین سروده بود
که گاه
خواندنش زبان راویان باد سوخت
-------------------------------------------------------------------
سروده هایی از استاد یوسف کهزاد
1
کابل
نازدانه
مرا به بزم
غـزل های عاشقانه بـبر
بــه یــاد
کابل زیــبای نازدانـه بـبر
فضای عشق من از توستاره باران
است
مـــــرا به قصــۀ شبهای جــاودانــه بـــــبر
به تیر مرگ، پروبال
مرغکان بستند
خـــبر به شــاخۀ
عــــریان آشیانه ببر
دلم گرفته زبد مستی شراب امشب
مرا به ســــاحل دریای بیکرانه
ببر
دلم به یاد
تو ، هر شب بهانه میگیرد
بیا وخاطره
ها رابه یک بهانه بـــــبر
بــــــــــه یــادعشق پری زادگــــان رفته
مرا
به گوچه های طرب خیز
یک ترانه ببر
صـــدای بوسۀ
لب های داغ خوبانرا
بـــــه گــــوش
منتظرنالـــۀ شبانه ببر
خراب ساغر سرشار شعر
کهزادم
مــــــــرا به میکدۀ شاعر زمانه
ببر
2
به یاد یار ودیار
کی فراموش شود، کابل ویرانک ما
جــــاده وشهرنو وآن پل لرزانک ما
با رفیقان شــــــب مهتاب زیادم نرود
تــا وبــالا شــدن تپـــۀ پغــــمانک ما
دلم از بیوطنی، پشت خودم می سوزد
که چه بازیچه شده، خاک غریبانک ما
حرص دنیا چقدر خاطره ها داد به باد
جشن آزادی وشب های چراغانک ما
خوش هوا بود به آن شاعرحماسه سرا
تخت رستم به سر کوه سمنگانـــک ما
ما به این مردم دنیای گرسنه چه کنیم
دسـت هر دزد فتاده، به گریبانک ما
با یکی کاسۀ شوربا ودوسه نان فطیر
هرچـه میشد بخدا؛ عزت مهمانک ما
یــاد لاندی پلو وقصه وافسانـــه بخیر
پتــــۀ صندلی وکیــــف زمستانک ما
نمک خوان وطن، دیدۀ شان کور کند
چــــه بگویم که شکستند نمکدانک ما
فارغ از کینه واز عقده واز درد و الم
چقدر لطف وصفابود، به دورانک ما
هـــردم از کوه خرابات صدا بود بلند
ازهـــمه نغمه سرایان غزلخوانک ما
دشمنان خاک مرا زیر وزبر کرد،ولی
یک دل دوسـت نیــامد به پرسانک ما
میـــله هــــای گل نارنج، زیــادم نرود
ســاز وآواز، بـــَــهَر گوشۀ لغمانک ما
موتر وبایسکیل واسپ وکراچی همه سو
چه جمع وجوش ، به بازار خیابانک ما
فـــرش از لاله وگل بود ، زخیرات بهار
کــوه گک ودره گک ودشت وبیابانک ما
میله هابودبه هرباغ وبه هرعید وبرات
قـــــــرغه وبابر واستالف وپروانک ما
من ندانم که در آن آتش بیداد چه سوخت
خـــانه وکــــوچه وپسکوچه ودالانک ما
سخن از خـــــــامۀ کهزاد به افسانه کشید
غزلش غوره بـــدل ماند، به دیوانک ما
3
دوزخ دنیا
ای وطن ، داغترین دوزخ دنیا شده یی
بـــــرسرملت خـــود،خط چلیپا شده یی
تیغ فرزند خودت، سینۀ پاک تودرید
زیر پـــــای قدم خویش،تۀ پا شده یی
دامـــن پاک توآلـــــوده به تریاک شده
همه مجموم توگشتند که لیلا شــده یی
هرکجا مینگری، نقش ونگارنسب است
به تماشای خودت، غرق تماشا شده یی
پاره شد صفحۀتاریخ تو از دست رقیب
تنـی ویــــرانه تر ازپیکر بودا شده یی
دوستان جمله زمینای توسیراب شدند
تو چرا تشنه تراز ساحل دریاشده یی
دیدۀ از خــــود وبیگانه، قدمگاه توشد
باهمه بیکسی ات ، محرم دلها شده یی
بــــعد ازین طاقت فریاد ندارد دل من
باخبر باش، که بازیچـــۀ دنیا شده یی
قصۀ عشق تو گرم است، به هر شهر ودیار
ای وطن، با توچه گردند که رسوا شده یی
سالها دست نوازش بسرت کس نکشید
چقدر پیش خودت بیکس وتنها شده یی
تــو مپنــدار که رفتیـــــم فراموش شدی
من فدای سرت ای خاک که بی ما شده یی
-------------------------------------------------------------------------
دشنه ی
دشنام
از تیره دلی ماه شب افروز شکستند
آیــینــــه ی آزادی پیروز شکستند
دیوار زمستانیی سرمای ضخیم اند
دروازه ی خورشیدیی نوروز شکستند
سنگ اند که از دشمن بیرحم رسیدند
پا تا به سر شیشه ی دلسوز شکستند
در سینه ی ما دشنه ی دشنام نشاندند
در دیده ی ما تیر جگردوز شکستند
دستان ِ فسون گستر ِ استاد بُـــریدند
رؤیای خوش ِ طفل ِ نوآموز شکستند
چشمان ِ هنر را بکشیدند نمایان
نخل ِ خرد از ریشه چه مرموز شکستند
تندیس شکوهانی بودای وطن را
با زلزله این گله ی کین توز شکستند
یک ملتی از خانه براندند خدایا !
افسرده و درمانده به دریوز شکستند
امروز برون از حد پیوند شکسته است
دستی که به دیروز و پریروز شکستند
بر برگ ِ لبانت ، گل ِ لبخند چو پژمرد
در حنجره ام نعره ی جانسوز شکستند
2000
میلادی
عشق مگر
گفت
دف دفن گشت و بریدند رگ ِ چنگ و هنر مُرد
مرغ ِ آواز و گل ِ زخمه به سر پنجه ی
تر مُرد
رقص دیگر نشود رشته ی پیوند ِ محبت
تا زبان دشنه ی دشنام شد و شیروشکر مُرد
بلبلی زنده دلی مست نخواند به چمن زار
گل پریشان که سپیدار به صد زخم ِ تبر
ُمرد
از دهن گند ِ خرافات ِ عرببافته ریزند
کمر ِ شعر شکستند و خریدار ِ گهر مُرد
هست گرمای محبت نه زمستان ِ ابد را
نفس ِ مهر ِ مروت ، اثر ِ سِحر ِ سَحرَ
مُرد
جوی ِ پر مرثیه شد چشمه ی چشمان ِ تو مادر
که جگرگوشه ی تو ، بازوی برنای پدر مُرد
با خیالت وطنا زیسته یک عمر به تبعید
آنکه همگام ِ نخستین ِ قدمش سوی سفر
مُرد
...
با همه واهمه از مرگ ِ هنر ، عشق مگر
گفت :
زندگی کن که دلت کُشته شد اما نه جگر مُرد
1.6.1997 شهر مونشن
گرچه خاک اند ...
عشق این مردم ِمغرور نه پیوست به هم
گرچه خاک اند همه ، دل نتوان بست به هم
حسرت روی که بوده ست که در زیر ِ غبار
برد آیینه ی این خانه و نشکست به هم
رفت و آزادی من بست به تنهایی تلخ !
با جدایی و جزا رابطه ی هست به هم
مرغ ِ جانرا قفسی تنگتر از مسجد نیست
قصه کردند به میخانه ، دو سه مست به هم
از کف ِ دست تو ای سنگ چه خواند دریا ؟
که زشوقش شکند پا و سر و دست به هم
*
به آسمان خیالات کودکانه
اگرچه خانه خرابم ، مرا به خانه ببر
به آسمان ِ خیالات ِ کودکانه ببر
دل ِ دلاور دریاگذار ِ من مگذار !
ازین کرانه به آنسوی بیکرانه ببر
تو این ستاره یی از آسمان گریخته را
به کهکشان ِ کشش های دلکشانه ببر
بیا بیا و پیام آوران ِ باران را
به پای تازه نهالان ِ پرجوانه ببر
طلسم و اسم ِ دروغین ِ جادوان بشکن
فسون ِ باور تسلیم ِ هر فسانه ببر
جهان زعشق بهشت است ، وز ستم دوزخ !
و هردو نیز نمانند ، این گمانه ببر !
بزن بزن به دف ِ ماهتاب و سیم ِ نسیم
به پیشگاه ی سحر ، دست ِ پر ترانه ببر
هزار سال به غربت گذشت و باز مگر
به پاس ِ خاطره هایم مرا به خانه ببر
بهار 1999
تا عشق را معجزه کنی
در روزگاری که اعتماد را
سایه یی نیست
در روزگاری که آخرین شقه های خونچکان ِ قربانی مان را
در قصاب خانه های ثروت
بر چنگگ بازار ِ آزاد بیرحمانه می آویزند
در روزگاری که قصه های پریشان ِ اضطراب ِ مان را
با تنهایی شرم آوری قسمت می کنیم
در روزگاری که رهزنان ِ بزرگ
کاسه های گدایی غارت شده گان کوچک را
با سکه های تمسخر پر می کنند
در روزگاری که کودکان ِ ما
برهنه پا
در کوچه های گل آلود فقر
سفری سخت غم انگیز را به گریه می نشینند
در چنین روزگاری
تو دستهایت را از من دریغ مدار
که من سرم می چرخد ، می چرخد
و با تمام ناباوری هایم
به معجزه ی عشق باور دارم
و از دوردست های دیار خاموشم
صریر ِ خامه ی شاعری را می شنوم
که عشق را
چنانکه شایسته است
می ستاید
و روی هرچه که زیباست
با شرم و شادی
شکوفه ی سلام می افشاند
و رنگین کمان ِ پیوند
در خانه های عاشقان تنها
خواهد نشست
و عشق از شادمانی بسیار
خواهد گریست
و متشاعران کاخ های کاغذین و کاذب
دواین ِ پر طمطراق ِ شانرا
در سرمای بی برگ و باری خویش
خواهند سوخت.
ای شاعری که شعرهایت را
نادیده خوانده ام
در یادبود ِ ما
اگر فرصتی بود
بر سطر ِ سبز و رسته از گور دلتنگی ما
نقطه یی از شبنم ِ اشک بگذار!
چراکه ما به زند ه گی و عشق
ناسپاس نبودیم
و فریبکارانی این بیابان تاختن و سوختن را
شناخته بودیم
و اگرچه دست های فریاد ِ مان را
در غوغای زنجیر مقدس بسته بودند
و سرانگشتان ِ بلند ِ صدای مان را
با سنگ هزار ساله ی استبداد
شکسته بودند
باز ، اما
ما خنجر ِ بُـــــّران و عــریانی از چکامه ی خشمآگین خویشتن را
در سینه ی این دروغ ِ بزرگ
فرو کوفتیم
تا مگر
های شاعر ِ آینده
تو عشق را
با کمترین ترسی
تجربه کنی
تو عشق را
معجزه کنی
و در هوای آزاد ِ آزادی
نفسی تازه کنی
و نباشدت مثل ما
این چنین زشت زنده گانی
ای دوست
و بر لبان ِ خاک گشته ی ما نیز
شاید گلی از تبسم بشگفانی
ای دوست !
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
محمدشاه فرهود
اگر میترسی از واژه
بزن فاژه
که فاژه نازنینتر از بهاران است
اگر میلرزی از گفتن
بدوز لب را
که در کاغذ، گلو ها در گلوله لاله باران است
اگر میترسی از واژه
پس از فاژه
بیا پُت پُت
بیا دَم دَم بهارینه بیندیشیم
بیندیشیم،
که چارسوق متنها چشم دژخیم است
به داربست سخنها سوته و سیم است
کتیبه بی نوشتارست
خلیفه مست رگبارست
ضعیفه غرق سنگسارست
عتیقه مثل انبارست
مترجم با خبر از تیغ
الفبا بی خبر از میخ
جرایم بی الف بی یا و بی جیم است
که بر کابل ممالک رقص بی میم است
اگر میترسی از واژه
بیا دیر دیر
بیا کم کم پس از غفلت بهارینه بیندیشیم
که زنبق ها
که لبخند ها
برون از چادری حجم است
به زیر چادری رجم است
چه فتوایی
چه دستهایی
که خشتها منفجر بر ناله تقدیم است
میان خطبه ها خونین تر از نیم است
ممالک چشم بی میم است
جرایم خشم بی جیم است
نپرسیدم چرا باهم بهارینه بیندیشیم ؟
که پرسیدن به من عیب است و نادانی به تو جوهر
اناری جان
غزلها از تنت لبریز
کتابها از غمت بر میز
دروغها گشته عُق انگیز
سخنها وقف رستاخیز
بخواب ای زنبق خونین
که بر سنگریزه ی گورت هنوز سنگ و تبر ریزند
که بر نیل دوچشمانت هنوز ننگ و سقر ریزند
که بر آوازه ی مرگت هنوز رنگ و خبر ریزند
بخواب ای زنبق خونین
بخواب که هشت مارچ میگذرد
مثل قارچ می آید
مثل قارچ میگذرد
بخواب که هشت مارچ میگذرد
مثل کاج می آید
مثل خاج میگذرد
هشت مارچ که می آید
از تاج تا کوچه های حراج چه هاج و واج میگذرد
بخواب ای زنبق خونین
بیا خواهر
بیا مادر
بیا دختر
گهی باهم گهی بیهم بهارینه بیندیشید
گهی بی نم گهی نم نم بهارینه بیندیشید
که پرسیدن به ما زهر است و نادانی به ما حلوا
هنوز هم ما نمیدانیم
که دستها غرق تریاکند
که خوابها بسته بر تاکند
که دل ها رفته بر خاکند
که قمچین ها طربناکند
بیا پُت پُت
بیا غم غم بیا باهم بهارینه بیندیشیم
اگر اندیشه را خر خورد
اگر پرسنده را کر خورد
اگر میدان شغالی شد
اگر سیمرغه را پَر خورد
بیا خویش را بهارینه برافرازیم
که ناهید مثل زنبق بر سرک آهنگ آزادی ست
هالند / هاگ
اول حمل ١٣٩٠
محمدشاه فرهود
چند سروده از جناب رشاد وسا
رنج پشیمانی رشاد وسا |
|
|
ا فسو س که پیمان تو دلدار شکستم
پیمان و فا را چو خس و خا ر شکستم
عمر ی بخطا حله ای تز ویر تنید م
ا ین کعبه د ل را در و دیوار شکستم
با خیر ه سر ی و ستم و هر زه درا یی
آ یین برا زنده یی ابرار شکستم
حیرا نی و اند و ه و پشیما نی و حسر ت
من بر سر خو د خا نه ادبار شکستم
بذ ر ی نفشاند م که بچینم ثمر ی را
اند و خته و تو شه و ا نبار شکستم
افسو س که ر فت عمر گر ا نما یه به تاراج
این عمر گرا می چه سبکسار شکستم
ا فسو س که خا ک ره آ ن یار نگشتم
افسو س که آ ن و عده یی دید ار شکستم
با رغمت ای د وست مرا کرد ز مینگیر
ز ین بار گرا ن پیکر بیما ر شکستم
افسو س که جز لهو ولعب هیچ ند ا رم
ا فسو س که آ ن رو نق با زار شکستم
بار گنه و رو ی سیا ه و غم فر دا
صد بار کنم تو به که صد بار شکستم
آ ن عهد که از رو ی وفا با تو ببستم
آ ن عهد گرا می به چه کر دار شکست
*********************************
شا عر کیست
شا عر ی
درد ست و غیر از درد نیست
هر که او
درد ی ندارد مرد نیست
شاعر ی
گر می و سوز سینه است
سینه
یی بی آ رزو و سرد
نیست
شا عر ی
گلزار عشق و عا شقیست
شا خه
خشک و گیا ه زرد نیست
هر گیاه
هرزه یی روی زمین
همطراز و
همقطار ورد نیست
هر پریشا
ن گو ی بازار سخن
همسر آ
نکو سخن پرورد نیست
با ابر
مر دا ن میدا ن سخن
هر کسی
همتا وهم آ ورد نیست
شا عر و
د انشور و مرد سخن
آ نکه د
ل را از عبث خو ن کرد نیست
روح شا
عر چو ن زلا ل چشمه است
در زلا ل
روح شا عر گرد نیست
در حقیقت
شا عر ی راه خدا ست
گفتن
یک مصر ع یا یک فرد
نیست
آلمان 1997
نر گس
ای کا ش باز بینم یا رب لقا ی نر گس
کز حا ل دل بگو یم با ر ی برا ی نر گس
عمر یست از جما لش این د ید ه بی نصیبست
اشکست و آ ه حر مان در ما جرا ی نر گس
چشمی که خو نفشا ن بود گل ز د ز نا
مرا دی
شد سینه دا غدار دا غ جفا ی نر گس
بر سر نها ده تا جی ما نند پا دشا ها ن
سبز و سپید و زرد ست ر نگ قبا ی نر گس
اینجا هزا ر با غست گل نیز بی
نها یت
صد با غ گل نگیرد در دیده جا ی نر گس
گل ر نگ و بو ندار د آ بی برو ندارد
ا ین گفتگو ندارد ای آ شنای نرگس
ذو قی به دشت و در نی پروا ی بوم و بر نی
دل را گر فته یاران امشب هوا ی نر گس
در جو ش و در خر و شم در سر نما ند
ه هو شم
آ ید همی بگو شم هر دم صدا ی هر د م صدا ی نر گس
مر دیم از جدا یی در خا کدا ن غر بت
گشتیم ای برادر آ خر فدا ی نر گس
دیروز بیدل ما میگفت شعر نر گس
من نیز میفشانم اشکی بپا ی نر گس
آلمان 1996
فرياد ما گندم شد |
|
بشير سخاورز |
|
گلوي روز را با خنجري دريدند
پريديم و فرياد زديم
به زمين فرو رفتيم
به باد آويختيم
و جويباران را
به رقص ديديم
گرداب شديم
و كرگسان آن روز خنديدند
به فكر آنكه صداي ما شكست.
گلوي روز را با خنجري دريدند
و ماديان كله جنبان به دشت ها مي رفت
نبود رخش
نبود آب
برهوت بود
به پشت بام نگران ديديم
كه آفتاب شتابان گذر كرد
به خود مي گفتيم:
” گلي ست در جنگل
كه مي رويد بي حضور آفتاب
يا با حضورش “.
كسي به نوميدي
براي ما ميگفت:
” از اين جزيره گريزي نيست “
ز پشت شيشه تاريخ ديده بود انگار.
گلوي روز را با خنجري دريدند
پريديم و فرياد شديم
فرياد ما به زمين فرو رفت
و گندم شد.
حور و انطهور بشیر سخاورز
|
|
|
در سوگ حميده برمكى، شوهر و كودكانش كه دژخيم ربود شان
بهشت را باز بگذاريد
كسى از دور مى آيد
عبور از جاده هاى مردگان دارد
لبش تشنه
دلش آگنده از كينه
به سوى جوى هاى انطهور و شهد مى بردارد اكنون گام
به سوى حور هاى باكره.
بهشت را باز بگذاريد
كسى در مسلخ انسان
بياويخته ست پيكر هاى چندين كودك و زن را
و اكنون
شتابانست سوى موج هاى حور.
٣١/١/٢٠١١ سويس
|
|
|
|