Dienstag, 6. März 2012

نمونه یی از نقد بی رحمانۀ شاملو . ر مأمون



نمونه ای از نقد بی رحمانۀ احمد شاملو


                                                     رزاق مأمون


مقدمه: مهدی اخوان لنگرودی متولد 1324 و از روشنفکران مقیم اتریش ( وین) است. با زنده یاد احمد شاملو- که بیست سال از او بزرگ تر بود - حشر و نشر خانواده گی داشت و علاوه بر پذیرایی از او و آیدا در اتریش، شعرهای خود را برای ابر مرد شعر و فرهنگ مان می فرستاد تا نقد و بررسی کند.
مکاتبات لنگرودی و شاملو در این زمینه تحت عنوان "ستاره باران جواب یک سلام" به کوشش اسماعیل جنتی - دوست نزدیک لنگرودی - توسط نشر یوشیج به چاپ رسیده است. در سال 1368 لنگرودی برای چاپ اشعار خود با یکی از ناشران ایرانی تماس می گیرد و از او می خواهد که منتظر دریافت نهایی شان از شاملو باشد. سپس آن ها را همراه با نامه یی برای شاملو می فرستد و از او می خواهد که پس از اصلاحات لازم در اختیار ناشر قرار دهد.

شاملو که مثل همیشه صداقت در دوستی و رسالت و مسوولیت فرهنگی خود را بر مماشات و رفیق بازی ترجیح می داد، طی نامه یی نقد تند و بی شائبه ی خود را از اشعار لنگرودی با او در میان می گذارد. متن این نامه را که می تواند الگوی مناسبی برای اصالت درنقد نویسی ادبی باشد، در زیر بخوانید:
تهران - 29 / حمل- اردی بهشت ماه 1368
پسر نازنینم مهدی
ساعت 2 و 35 دقیقه ی صبح پنجشنبه 29 اردی بهشت است. تک و تنها در سکوت تو آشپزخانه نشسته ام. آیدا خوابیده. تقریبن یک ساعت پیش کار بررسی شعرهایت را (فقط تا وسط های دفتر) گذاشتم کنار و از آن وقت تا حالا دارم فکر می کنم موضوع را با تو چه طور در میان بگذارم. و بالاخره حالا قلم را برداشته ام که بیفتم به جانت و نامه ی بدی برایت بنویسم. خسته و بی دل و دماغ هستم.، پس بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب . امیدوارم بر من خرده نگیری و صاعقه ی خشمت به شهر لوط ببارد. اما اگر از این خیرخواه حرف شنوی داری بهتر است به جای عصبی شدن فکر کنی و قبل از هر کار وضع مرا در نظر بگیری:

مهدی من تو را بی هیچ خدشه یی دوست دارم. آشنایی زیاد و متداومی بات نداشته ام اما این قدر هست که اگر سیم برق داشته باشد همان اول که بش دست زدی می گیرد. و ما در همان دیدار اول همدیگر را گرفتیم. همان اول همدیگر را اهلی کردیم و مسوول هم شدیم. من شعرهایت را سرفرصت، با علاقه و مسوولانه خواندم چرا که اعتبار تورا در مقام یک شاعر فریضه ی خود می دانم. حالا تو بگو تکلیف من چیست؟ از در مجامله بیایم تو؟ بهای خونت را بگذارم کف دستت و در مسلخ تعارفات بی پایه ی بی حقیقت قربانیت کنم؟ بات صریح نباشم که مبادا دل ظریفت بشکند؟ ( که از این آخری تجربه یی هم دارم: راجع به اولین شعر دفتری که برایم به گیسن فرستادی نکته یی بت نوشتم که از آن در نخستین نامه ات با لحنی گلایه آمیز سخن گفتی).

نه پسرم. این کار دست کم در مورد تو از من ساخته نیست. کومکم کن که در برابرت آینه باشم. البته می شد امر را به نحوی بگذرانم. می توانستم بیماری را که واقعن همچنان تو چنگشم بهانه کنم و بنویسم این دوسه تا شعر را دیدم و این اصلاحات را توصیه می کنم و یا کمبود وقت را عنوان کنم و چه را وچه را، یا حتا تنبلی یا بی حوصله گی را - ژاندارم که بالا سرم نمی گذاشتی - و باررا یک جوری که نشکند یا کمتر لطمه بخورد از شانه بیندازم. یک جوری که تو به جای آزرده شدن فقط دلت را به یک نالوطی گفتن خنک کنی. اما نمی شود. مهدی جان، رو راست بت می گویم که با چاپ این شعرها خودت را به قول "بی بی بزرگ من از چیزی که چاق نمی شوی لاغر می کنی." می دانم چاپ کردن اولین مجموعه چه لذتی دارد. من خودم آن را با گوشت و پوستم تجربه کرده ام. بخصوص شور و شوق تو برای انجام این امر آن قدر زیاد است که در صفحه ی اول دفتر خطاب به آقای پاینده نوشته یی: "نامه نوشتن باعث تعویق در ارسال شعرها می شود و بقیه را تلفنی با هم صحبت خواهیم کرد." اما بگذار ناگفته رها نکنم: این لذت نه فقط آنی و سخت ناپایدار است، بلافاصله هم جایش را به چنان پشیمانی دردناکی وامی گذارد که نه هیچ چیز علاجش می کند نه حتا تسکینش می دهد. هنوز پس از چهل سال همه ی وحشت من از این است که نکند چند سال پس از ترکیدنم موجود طماع پدرسوخته یی بردارد آن کتابچه ی وحشتناک مبتذل (*) رابه نام "اولین اثر" من چاپ کند.

حقیقت این است که دفترت را ابتدا با دقت و باریک بینی یک مو از ماست کش موظف گذاشتم زیر ذره بین و از همان اول، سطر به سطر که جلو رفتم کنار نکاتی که به نظرم رسید، با مداد نشانه یی گذاشتم. اما رفته رفته به این نتیجه رسیدم که کار بیهوده یی می کنم.
اشکالات کار یکی و دو تا نیست:
*تصویر ها فاقد استحکام لازم است و با زبانی هرچه پیش آمد خوش آمد نوشته شده:
زخم بزرگ ( ...الخ)
گل می داد
در باران اندوه های غم آلود.
*وزن ، در شعر های موزون، مدام به دست انداز می افتد می لغزد سکندری می خورد کله می کند و از جاده پرت می شود بیرون. وقتی هم کوششی به کار می رود که به نحوی جمع و جور بشود حاصل کار در کمال لاقیدی چنین چیز بیمزه و بی خونی از کار در می آید:
وقتی صدای واژه ی تلخ خدا حافظ
چاووش غم در غمستان دلم می شد
داس جدایی
بس درو می کرد
شادی از درون دل

خودت قضاوت کن. هر کلمه یی را که دم دستت آمد می چپانی آن تو؟ دست کم به جای آن غمستان دلم می توانستی بگذاری ملال آباد دل. یا به جای آن سه سطر آخر که هیچ معلوم نیست چرا این جور قیمه قورمه شده می توانستی خیلی ساده بنویسی: داس جدایی شادی جان را درو می کرد. تازه بگذریم از این که شعر دفتر لغت معنی نیست که بگوییم:
خدا حافظ: واژه ی تلخ
دل: غمستان/ملال آباد
جدایی: داس دروگر شادی.
*شعرهایی که به زبان شکسته (تداولی) سروده شده بکلی فاقد انسجام در معنی و انضباط در بیان و فشرده گی کامل در کاربرد کلام است. این نوع خاص از شعر به شدت نیازمند این مراقبت های سه گانه است. همین قدر کافی است که نیاز دفی وزن شاعر را با خود بکشد تا اختیار گزینش کلام را از او بگیرد و ایجاز که لازمه ی انسجام است یکسره از بین برود.
*شکستن یا پلکانی شدن سطرها نه از روی ضابطه یی صورت گرفته نه براساس نیازی.
*کلمات گاهی چنان شلخته است که واویلا!

چون قرار نیست چیزی را به خودت ثابت کنم برای همه ی این نکات به آوردن مثال نیازی ندیده ام. اگر خودت کلاهت را قاضی نکنی مثال و نمونه هم که بیارم راهی به دهی نمی برد. و خلاصه ی کلام این که "پدر" تو کارت را اصلن جدی نگرفته یی و من واقعن هاج و واج مانده ام و از خودم می پرسم قضیه چیست. توذاتن شاعری، یعنی در همه ی لحظات روزمره ی زنده گی معمولی ات هم. کاغذ که برای من می فرستی چنان خیس شعر است که انگار از میان بارانی ترین ابرهای بهاری گذشته. از یوتا که حرف می زنی انگار نخستین کاشف عشقی. به آیدا که می نویسی پنداری آن راز پنهان عشق عارفانه را عیان به چشم دیده یی. - و آن وقت، لعنت آن شیطان بر تو که وقتی شعر می نویسی از شاعرانه گی جانت دست می کشی و چیزهایی از آب در میاری که چاپش دعای خیر هیچ تنابنده یی را بدرقه ی راهت نمی کند.

فردا پس فردا باقی اشعار دفترت را خواهم خواند و امیدوارم بشود بهترین هاش را در دفتری برای چاپ منظم کرد ( البته در صورت امکان و به شرط خواست خودت.) اما تا این جا، سوای چند تا از کوتاه ترین شعرهات و متاسفانه توصیه ی جدی و بد آیند من همان است که گفتم. از خیرش بگذر.

نظرم را با آقای پاینده که گوش به زنگ تلفن من است در میان نمی گذارم و به ایشان خواهم گفت مطالبم را مستقیمن برای خود مهدی نوشته ام. این نامه نیز همین یک نسخه است که داری می خوانی. یادداشت سر دستی اش را پاره می کنم. تو هم نامه را که خواندی بیندازش دور. چیزی نیست که به نگهداریش بیرزد.

سلام آیدا به شما و سلام من به یوتا... و سلام هر دوی ما به همه ی دوستان.

برای تابستان شاید توانستیم چند روزی پیش شما بیاییم البته اگر دلار تا آن وقت از مرز دویست تومان نگذشته باشد.

خب دیگر، به سبک و سیاق پایان نامه های یکی از دوستان شاخ حجامت را برمی دارم:

شما نخل سربلند، ما پرچین خشک
پاینده باشی
احمد شاملو.

(*) - اشاره به دفتر شعر "آهنگ های فراموش شده" است که شاملو در نوجوانی سرود و بعدها از انتشار آن نادم شد.

1 Kommentar:

  1. سلام دنیا به شاملو و سلام شاملو به شعر

    AntwortenLöschen