پرتونادری
مفتی الممالک و آن جماعت
اوباشان!
وقتی شنیدم که خواصی نمایندۀ پروان درپارلمان،
در برابر رسانه های آزاد، فتوای جهاد صادر کرده است، با خود گفتم: توکار زمین را
نکو ساختی / که برآسمان نیز پرداختی!
در سالهای پسین که نسل دانشیمردان در
سرزمین ما خشکیده و دانش و دانشگاه را بخشیده ایم به دیگران، و سایه ها شان را می
زنیم به تیر، دیگر افغانستان را در« دانشنامه»های جهانی راهی نیست. سدههاست که
دروازۀ « دانشنامه»ها به روی ما بسته است. با خود گفتم چه خوب شد که چنین فتوایی
از حنجرۀ سبز مجلس نمیاندهگان افغانستان چنان گل کرد که در یک آن، چهار ارکان
هستی را تکان داد و این فرصت را در سدۀ بیست ویکم پدید آورد تا اگرما را در
دانشنامهها راهی نیست، دست کم با این
فتوا در تعصبنامه های جهانی جایگاهی یافتهایم بلند، به بلندی این فتوا، شاید هم
به بلندی آن تندیس بزرگ در کنارۀ نیل!
کسی اعتراض می کرد که خواصی با خواص مفتیان بیگانه است، گفتم اگر آشنا
می بود، لب به چنین سخنی نمی گشود، حال که لب گشوده است... مجلس نمایندهگان باید
در ساختار خود بازنگری کند و در کنار کمیسیون های دیگر، کمیسیون « فتاوی خواصی» را
نیز ایجاد کند.
ماباید قدر بزرگمردان خود را بدانیم، که اگرامروزه چراغ افروزیم و از
جابلسا تاجابلقا به جستجو بپردازیم مفتی
گزیدهیی چون او نخواهیم یافت. کوه درهر سرزمینی دیده نمی شود، همان گونه که مردان
بزرگ درهر روزگاری چهره نمی نمایند. روزگاران درازی باید چشم به راه بود تا بزرگی،
مفتیی و شهسواری از راه رسد. اگر چنین نمی بود سدهها پیش حکیم سنایی غزنوی به
پیشواز خواصی وخواصی مشربان چنین نمی گفت:
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعر شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهیی
بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
این روزها عیب جویان چند گردهم آمده، و آستین بر زده بودند تا خورشید
فتوای خواصی را از روشنای بی خاصیت سازند و آن را در پشت ابرهای هزاران پرسش سیاه
پنهان کنند. یکی می گفت آن گاه که گلوی کودکان را سیاوشوار می بریدند و خون داغ وپاک
شان را در ریگزارهای سوزان قندهار می ریختند، خواصی چرا فتوا صادر نکرد؟ آن گاه
که انبوه سربازان و شهروندان جلال آباد را در کابل بانک به گلوله می بستند، خواصی
چرا مهر بر لب زده بود؟ وقتی ملا امامی در سمنگان بر دختر چهارده سالهیی تجاوز می
کند، خواصی چرا لب نمی جناند! آن گاه که طالبان در خیابان میدان هوایی جشن آدم
کشان برپا کرده بودند، جناب خواصی چرا خود را زده بود به کری!
نمی دانم چرا ازجای برخاستم و گفتم خداوند شاهد است که من این خواصی را
با هیچ خاصیتی نمی شناسم؛ اما از این که او این جا نیست، اصول جوانمردی حکم می کند
که به هر پرسش شما صد پاسخ گفته آیم. گفتند: بگو! گفتم: خواصی هرسخن که می گوید آن
سخن بروجه دین و جذبات آن چنانی آید! حال که آن دو کودک را با تیغ مبارک
امیرالمونین سر بریده اند چه خللی در ارکان دین پدید آمده است؟ هیچ! پس این کار چه
جای فتوا دارد؟ فتوا دادن که شعر سرودن
نیست که تا شاعر چشمی و قامتی و زلفی را می بیند، در دلش هزار شیطان خانه می کند و
هذیان های شاعرانهاش به پرواز می آید. فتوا از سرچشمۀ جان و خرد و دانش آید نه از
خیالات شاعرانه! فتوا دادن پراگندهگویی اوباشان در رسانههانیست که تا لب می
گشایند تیر در جگرخواصی و خواصی مشربان می زنند.
بدانید و آگاه باشید آن را که دانش نیست اگر فتوا دهد بر ریش خود خندیده
است! آقای خواصی بر این نکته آگاهی بزرگی دارد!
این که چرا مفتی الممالک جناب خواصی در برابر رسانه ها فتوا صادر کرده
است، برای آن است که این رسانه ها برنامه های شوق بر انگیزی دارند، تا من و خواصی
به این برنامه ها می بینم شوق ما بر انگیخته می شود، و شب تا بامداد خواب حرم
سلطان، فاطمه گل ویا عفت و آیچه را می
بینیم. این خواب های اهرمنی بلور تقوای ما را می شکند، چون بلور تقوی شکست دیگر هر
کار نا روایی روا می شود، حال که من و جناب خواصی شبانه در چنین دوزخی می سوزیم چه
برسد به آن جوان بیست و بیست واند ساله. هیچ انسان عاقلی نمی خواهد از پشت شیشه،عسل
نوش جان کند. شاید شبهای زیادی این شیطان که نفرین خداوند بر او باد! انسانهای
با تقوایی را چنان وسوسه کرده باشد که برخاسته و آن« دختر رعنا و زیبا » را از پشت
شیشۀ تلویزیون بوسیده باشند! مگر شما نمی دانید که شیطان، همیشه در کنارانسانهای
با تقوا نشسته است! چنین است که جناب خواصی انبان تمام دانش و شایستهگی های مفتیگری
خود را گشود و در برابر چنین رسانههای شوقی، جهاد شلیک کرد! دیدم که پرسشگررا
دیگر پرسشی در انبان نمانده است.
دیگری پیش آمد با پرسشی که گویی از نفسش آتش بیرون می زد که سال پار
مخدوم رهین وزیر اطلاعات وفرهنگ در شب قدر، آوازخوان بانوی را از اروپا خواسته بود
و در حالی که مردمان در مسجد وزیر اکبرخان ختم قرآن داشتند، بانو در سالون رادیو
تلویزیون دولتی می خواست که در باغ چشمان وزیر بنشیند، چرا خواصی آنگاه فتوا صادر
نکرد؟
گفتم ای بیخبر از دنیا و عقبا مگر نمی بینی که جناب وزیر در تمام لحظه
های زندهگی تسبیح به دست دارد و صوفیانه اوراد می خواند، در همان شب قدر که تو می
گویی، بلی صدای ختم قرآن به گوش دانشمند وزیر می رسید؛اما در جذبۀ آواز بانو چالاکتر
از هرزمان دیگری تسبیح می انداخت، او را خداوند چنان استعدادی داده است که می
تواند دریک زمان پنچ کار را انجام دهد، چنان بود که گوش به قرآن داشت، چشم به اندم
بانو وشاید هم بانوان دیگر و انگشتان روی دانههای تسبیح و لبان در تکرار اوراد. من
خود تا جنبیدن لبان مسیحایی وزیر را دیدم خواستم بدانم که وزیر را چه حالت صوفیانهیی
دست داده و چه وردی می خواند،آهسته رفتم و گوشی به اورادش دادم و دریافتم که می خواند:
این جا به می لعل بهشتی می ساز
آن جا که بهشت است رسی یا نرسی
گفتم وزیر را مرتبه هایی است که شما را نیست، او گاهی همان خط سوم است
که نه خودش، خود را می شناسد و نه تو او را می توانی شناخت، اگر در آن شب قدر او
را تاخیر افتاد؛ بدان که با این اورادی که می خواند و با آن تسبیح گردانی صوفیانهیی
که داشت، صواب این کار در ترازوی عدل، برابر با آن گناه بزم در شب قدر است. بناً
دیگر چه جای فتوا باقی می ماند، فتوا آن گاه صادر می شود که کشتی دانش دینی همهگان
در گل می نشیند، بعد مفتی الممالک می آید با کلید زنگ خوردۀ فتوای خود، گره از آن کار
فروبسته می گشاید. دیدم که اوباش دوم هم سر افگنده رفت کنار آن اوباش نخستین و چیزی زیر لب غم غم کرد
که من در نیافتم!
در میان آن جماعت پچ پچی افتاد وفکر کردم که دیگر مناظرهیی در میان
نیست، تا این که مردی قامت بلند کرد که موی در آسیای روزگار سپید کرده است، او با
صدای آرامی به آن جماعت گفت که ای یاران بدانید که فتوای خواصی برخلاف قانون است و
به آزادی بیان آزار می رساند! تا بخواهد سخن دیگری گوید،که از جای برخاستم و گفتم
ای پیر روزگار دیده! به من بگو که تیمم مقدم است یا طهارت؟ گفت: طهارت که از قدیم
گفته اند: چون آب آید تیمم برخیزد! گفتم پس قانون را چه توانی باشد که با فتوا
مقابله کند! چون جناب خواصی عقاب فتوایش را به پرواز در آورد، این گنجشکان قانون
خیل خیل به لانههای ترس و انزوای خود پناه می برند و دیگر کسی صدای چُرچُرشان را
نمی شنود.
دیگری پرسید حال که گنجشکان قانون ازهیبت عقاب تیزچنگال فتوای خواصی
گریخته اند، مگر مخدوم رهین با کدام کلاغ نیرنگ، گوسفند قانون رسانه های همگانی را
از چنگک قصابی کمیسیون غیر قانونی بررسی تخطیهای رسانه ای، ازیک لنگ آویزان کرده است! اگر خواصی را خاصیت
در فتواست پس چرا در برابر قانون شکنان فتوا صادر نمی کند؟
هرقدر که در کوچهها و پسکوچههای ذهن خویش جستجو کردم، چیزی برای
گفتن نیافتم، هنوز به خود نیامده بودم که صدای چنان صدای تهمتنی در فضا پیچید که
ای جماعت آیینه داران بدانید که من مخدوم رهین را به آوردگاه یک مناظره فرا می
خوانم که پرده از فسادش براندازم تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد!
مرا دیگر توان پاسخ گویی نمانده بود، با خود گفتم جوانمردی هم اندازهیی
دارد، خواصی که باد در زمین شلیک کرده
است، حال باید در هوا توفان دروکند!
شامگاه شده بود، جماعت را ترک کردم. در راه که می رفتم، چیزی در ذهنم دور
می زد و این صدا در دهلیز اندیشه هایم می پیچید که خدایا اگر آن جماعت اوباشان که
خواصی خوش خاصیت آنها را با تفنگ چره ای فتوای خود گلوله باران کرده است، همین ها
باشند، پس من برمی گردم و می پیوندم به این جماعت اوباشان!
سرطان 1392
شهرک قرغه، کابل
پرتو نادری
حکایت اشتران جمازه
امروزحکایتی
کردم برای یکی از رییسان تازه به دوران رسیده و آن حکایت چنین است:
گویند روزی و روزگاری
مردی بود بیابان نشین که اشتری داشت جوان و نیرومند. مرد پیوسته بار های گرانی بر
اشتر می نهاد و می رفت از سرزمینی به
سرزمین دیگر؛ و بدینگونه روزگار می گذراند. سالیان
بدینگونه می گذشتند تا این که آن اشتر نیرومند پیر وفرسوده شد و دیگر اورا توان
بارکشی نماند! مرد بیابان نشین را دل به آن اشتر بسوخت و روزی مهار اشتر گرفت و
رفت به گوشۀ دور بیابان و اشتر آن جا رها کرد؛ اما پیش از آن گردن اشتر در آغوش
گرفت و با زاری و مهربانی از اشتر خواست تا او را ببخشد! مرد گفت ای اشتر جمازۀ
من، خوب می دانی که همه زنده گی ام از تو بود ، چه روز های درازی در تابستان های
داغ، یا در زمستان های جان سوز بارهای گرانی بر تو می نهادم و تو آرام و شکیبا آن
بارهای سنگین را می بردی از جایی به جایی! تا من زندهگی کنم. گاهی از تشنگی می
سوختی، گاهی هم گرسنه منزل می زدی، ترا از من ظلم بسیار رسیده است، گاهی نتواستم
درست تیمار داریت کنم، حال که پیر و فرسوده شده ای ترا رها می کنم، اما مرا ببخش
تا آسوده خاطر به خانه برگردم!
اشتر، با اندوه بزرگی به آسمان ها دید و آهی از دل بیرون کرد، گویی می خواست همه آسمان ها را شاهد آورد؛ آن گاه چشم در چشم مرد دوخت و گفت، اگر گرسنه مانده ام و تشنه و اگر بیان های سوزانی را شبان و روزان پیموده ام و بار های گرانی از شهری به شهری برده ام تا تو در آسودهگی زندهگی کنی ، بدان که همه را بر تو بخشیدم، حلالت باد، هر چه به تو کرده ام! اما بایدبگویم که تو همیشه بر من چنان ظلمی روا می داشتی که اگر استخوان ها یم هزار بار هم که بپوسد نمی توانم ترا ببخشم!
مرد با زاری گفت بگو ای یاز سفر های دراز من ، ای اشتر عزیزمن! بگو که چه بیداید بر تو کرده ام که نمسی توانی آن را ببخشی، بگو که از این سخن تو تمام جگرم می سوزد!
شتر بار دیگر روی به آسمانها کرد که مگر به یاد نداری که هر بار مرا به سفرهای دور می بردی ،تو مهار من به دم خر می بستی و آن گاه من نا گزیر از آن بودم که به دنبال خر گام بردام ، مانند خر گام بر دارم و با خر هم آهنگ باشم ، من ترا ازاین سبب نمی توانم ببخشم که تو هیچگاهی نداستی که بر اشتران چقدر ننگین است، راه زدن به دنبال خران! شتر بار دیگر در چشم مرد دید و با صدای اندوهناکتر از پیش گفت :این گناه ترا هر گز نمی توانم بخشید، نه تنها نمی توانم بخشید، بلکه می خواهم به همه اشتران جهان این پیام را برسانم که ای اشتران جمازه زینهار به دبال خران گام بر مدارید که خران جز پیش پای خود دیگر چیزی را نمی توانند دید، اشتران آخیر بین نباید به دنبال خران آخوربین گام بر دارند. اشتر گردن خود را رو به آسمان دور داد و صدایی کشید و رفت در غبار بیابان گم شد!
بعد این پارۀ شعر خود یادم آمد:
خدای من
عدالتت را چگونه باور کنم
وقتی که اشتران جمازه را
به دنبال الاغی می بندند
که گوشهایش
بلند ترین آنتن حماقت است
تا این حکایت به پایان آمد، دیدم که رییس گوش هایش چُر شده و یک لحظه حس کردم ،که هنوز پیش پیش گام بر می دارد!
اشتر، با اندوه بزرگی به آسمان ها دید و آهی از دل بیرون کرد، گویی می خواست همه آسمان ها را شاهد آورد؛ آن گاه چشم در چشم مرد دوخت و گفت، اگر گرسنه مانده ام و تشنه و اگر بیان های سوزانی را شبان و روزان پیموده ام و بار های گرانی از شهری به شهری برده ام تا تو در آسودهگی زندهگی کنی ، بدان که همه را بر تو بخشیدم، حلالت باد، هر چه به تو کرده ام! اما بایدبگویم که تو همیشه بر من چنان ظلمی روا می داشتی که اگر استخوان ها یم هزار بار هم که بپوسد نمی توانم ترا ببخشم!
مرد با زاری گفت بگو ای یاز سفر های دراز من ، ای اشتر عزیزمن! بگو که چه بیداید بر تو کرده ام که نمسی توانی آن را ببخشی، بگو که از این سخن تو تمام جگرم می سوزد!
شتر بار دیگر روی به آسمانها کرد که مگر به یاد نداری که هر بار مرا به سفرهای دور می بردی ،تو مهار من به دم خر می بستی و آن گاه من نا گزیر از آن بودم که به دنبال خر گام بردام ، مانند خر گام بر دارم و با خر هم آهنگ باشم ، من ترا ازاین سبب نمی توانم ببخشم که تو هیچگاهی نداستی که بر اشتران چقدر ننگین است، راه زدن به دنبال خران! شتر بار دیگر در چشم مرد دید و با صدای اندوهناکتر از پیش گفت :این گناه ترا هر گز نمی توانم بخشید، نه تنها نمی توانم بخشید، بلکه می خواهم به همه اشتران جهان این پیام را برسانم که ای اشتران جمازه زینهار به دبال خران گام بر مدارید که خران جز پیش پای خود دیگر چیزی را نمی توانند دید، اشتران آخیر بین نباید به دنبال خران آخوربین گام بر دارند. اشتر گردن خود را رو به آسمان دور داد و صدایی کشید و رفت در غبار بیابان گم شد!
بعد این پارۀ شعر خود یادم آمد:
خدای من
عدالتت را چگونه باور کنم
وقتی که اشتران جمازه را
به دنبال الاغی می بندند
که گوشهایش
بلند ترین آنتن حماقت است
تا این حکایت به پایان آمد، دیدم که رییس گوش هایش چُر شده و یک لحظه حس کردم ،که هنوز پیش پیش گام بر می دارد!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen