محمد حیدر اختر
مجموعۀ داستان های رهنورد زریاب
(از سال 1342 تا 1361 خورشیدی)
رهنورد زیاب
رهنورد زریاب، یکی از نویسنده گان شناخته شده و
پرکارافغانستان است که به ویژه دربخش داستان نویسی مقام بلندی دارد . وی درسال
1323 هجری خورشیدی درکابل متولد شده ، دانش آموز لیسه حبییه است. بعد شامل دانشگاه کابل، رشتۀ ژورنالیسم شده و مدتی هم درهمان رشته درانگلستان به تحصیل
پرداخت و درجۀ نخصیلی مافوق لیسانس را به دست آورد.
جناب زریاب از دوران
مکتب به داستان نویسی آغاز
نموده وتاکنون نیز می نویسد. آثار بی شماری از ایشان در افغانستان و خارج از مرزهای افغانستان،
اقبال چاپ یافته اند. این نویسندۀ عزیز، هنگامی که در فرانسه زنده گی داشت، یک تن
ازهمکاران قلمی نشریه و فصلنامه رنگین نیز
بود.
رهنورد زریاب در این اواخر داستان هایی را که از سال 1342 تا سال 1361 به رشته تحریر
درآورده بود، تجدید چاپ نموده است. مجلدات
جدید به شکل یک دوره در پنج جلد با قطع وصحافت خوب به نام های شهر طلسم شده ؛ مردی که سایه اش ترکش کرد، دزد
اسپ ؛ ... وباران می بارید ؛ سگ و
تفنگ به چاپ رسیده اند.
این جانب درسفر اخیری که به افغانستان داشتم،در کمال مسرت
مجموعه داستان های استاد زریاب را با خود آوردم. داستان کاغذ پران باز را که برای
علاقمندان داستان، پیش کش می نماییم ، از این مجموعه گرفته ام. امید است مورد توجه
تان قرار بگیرد.
محمد حیدر اختر
کاغــــــذ پــــران بـــــــاز
من ، یک کاغذ پران باز هستم . از روزی که خودم را شناخته ام
، سروکارم با تار و کاغذ پران بوده است . سراسر بهار وتابستان ومقداری از خزان را
انتظار می کشم تا زمستان فرا رسد و کاغذ پران های خوش رنگ و زیبا ، در هوا به
پرواز در آیند و شاد مانه رقص ومستی کنند
.
هر رنگ تار می توانم بزنم : آسمانی ، گلابی ، لیمویی ، سفید
، چتکه یی و نارنجی. البته هر یک از این رنگ ها ، برای یک وقت معین خوب است ، مثلا
هنگامی که آسمان ابر تیره باشد ، سفید خوب است . اگر ابر روشن باشد ، رنگ لیمویی خوب است و اگر آسمان ابری نباشد ،
تار آبی رنگ ، به تر است ؛ زیرا در چنین
وقت هایی ، این رنگ تارها ، به خوبی دیده
نمی شوند واز چیلک بچه ها در امان می
مانند .
در سراسر کوچه ، بچه ها مرا می شناسند واحترام می کنند تا
مبادا باهم چپ نشویم گاه گاهی هم ، می آیند و در بارۀ تار و شیشه و کاغذپران،با من
مشورت می کنند. وقتی هم که بخواهند شرط بندی کنند، بازهم می آیند ونظر مرا می
پرسند.
من یک کاغذ پران باز هستم و چشم های یک کاغذ پران باز را
دارم . هنگامی که دو کاغذ پران ، در هوا در حال جنگ باشند ، من با یک نگاه می
توانم بگویم که کدام یک می بردو کدام یک ، بریده می شود . وقت ها که یک جنگ خوب
ادامه دارد، بچه ها از بام های شان سرم
صدا می کنند .
ــ یعقوب ... کدام
یک می برد ؟
آن گاه من به کاغذ پران نگاهی می اندازم . فکر می کنم . همه
چیز را پیش خود می سنجم و پاسخ می دهم :
ـــ آن سرخ
پیشنگه می برد !
و یک لحظه بعد، همین طور می شود وهمه گان می بینند که کاغذ
پران سرخ پیشنگه می برد .
من یک کاغذ پران باز هستم
و در سراسر کوچۀ مان ، تنها یک رقیب دارم و او حمید تتله است . این را باید
اعتراف کنم که این تتله ، هیچ چیزی از من کم ندارد. بدتر از من تار نمی زندو کم تر
ازمن ، شگردها و فن کاغذ پران بازی نمی
داند. از آن جا که زور های مان برابر است ، باهم در صلح هستیم و می کوشیم که سرهم
دیگر، تار ندهیم و کاغذ پران های مان ، به یک دیگر نزدیک نشوند .
خوب ...من یک کاغذ پران باز هستم ویک کاغذ پران باز هم ــ مثل
کسی دیگر ـ یک واقعۀ جالب در زنده گی اش
دیده است . واقعه یی راکه من دیدهم ، سال ها پیش رخ داد .
آن سال زمستان بود یک روز چاشت که کاغذ پران های زیبا و خوش
رنگ ، در آسمان آبی و در روشنایی آفتاب خوش آیند ، بازی ومستی می کردند، آواز دروازۀ
کوچۀ ما بلند شد در راکه باز کردم ، دختری را دیدم که چادری سبز پوشیده بود
پنداشتم که از هم سایه گان است وبا مادرم کار دارد . گفتم :
ـ بیا مادرم در
خانه است ...
اما او شتاب زده و تند تند پرسید :
ـ یعقبوب تو هستی ؟
خود م را گم کردم و بریده بریده گفتم :
ـــ یعقوب ــ ها ،
من یعقوب هستم !
دختر ، همان گونه شتاب زده ، گفت :
ــ ماهم سایۀ شما هستیم . نو به این کوچه آمده ایم . برادر
خردم بیمار است او آوازۀ تار ترا شنیده
است حالی سه گوت تار فرستاده است که برایش شیشه بزنی ــ می زنی ؟
آواز دل انگیزی داشت . از آوازش بسیار خوشم آمد . اکنون
دیگر از پشت چشمک های چادری ، چشم هایش را می توانستم ببینم . چشم های سیاه
ودرخشنده یی داشت . بینی و پیشانی اش سفید بودند. به نظرم آمد که چهرۀ او ، کاغذ
پران سفید ی است که چشمک های سیاه داشته باشد . اندام لاغر و باریکش ، قد میانۀ او را بلند تر نشان می داد .
من منگ و دنگ شده بودم . زبانم لال شده بود . هیچ نمی
تواسنتم چیزی بگویم . با دهن باز خیره خیره به آن چشم های سیاه و درخشنده ، می
نگریستم .
دختر ؛ تقریبا با نوعی عصبانیت ، پرسید :
می زنی یا نی ؟
تکانی خوردم وبا
دست پاچه گی پاسخ دادم :
ها ، می زنم
ــ می زنم
دست سفید و خوش ریختش که به رنگ گف دریا بود ، از زیر چادری برآمد وسه گوت تار
به دستم داد. ناخن هایش ، سرخ سرخ بودند و به نظرم مانند بیخ مرجان آمدند .
تار را گرفتم و او پرسید :
چه وقت تیار می شود؟
ــ پس فردا
می خواست برود که پرسیدمش :
تار چی رنگ باشد ؟
رویش را گشتاند. با چشم های درخشنده اش به سویم دید و گفت :
چی رنگ باشد !
گفتم :
ــ ها ــ رنگ تار را می گویم .
گفت :
ــ خوب چته یی ... چته یی باشد !
دوباره پرسیدم :
ـــ یعنی می گویی چتکه یی ؟
خندۀ شیرینی کرد و گفت :
ــ ها ــ من این کلمه را درست گفته نمی توانم .. از همان
خردی می گویم چته یی . به امان خدا !!
این را گفت ، شتابان رفت و نا پدیدشد و تا زمانی که برایم
بار دوم دیدمش ، همین سخن های آخر ش در گوش هایم طنین انداز بودند :
ــ از همان خردی می
گویم چته یی ... به امان خدا !!
در آن دو روز، بینی
و پیشانی سفید وچشم های سیاه و درخشنده آن دختر ، از پیش نظرم گم نمی شدند ــ
مانند کاغذ پران سفیدی که چشمک های سیاه داشته باشد ــ کاغذ پران زیبا ، اوج می
گرفت و مستی می کرد ومی رقصید. دلم را پشت سرهم ، یک شوق ناشناس قتقتک می داد و پی
هم دلم می شد که زمزمه کنم :
ــ هم سایۀ نو مان ... هم سایۀ نو مان !
از همین رو، وقتی مادرم را دیدم ، او پرسید :
ــ در دروازه کی
بود ؟
ــ می فهمی چه هم سایۀ خوبی پیدا کرده ایم !
مادرم خون سردانه پرسید :
ــ تو می شناسی شان
؟
شادمانه پاسخ دادم :
ها ، می شناسم .
درآن دو روز هرچه توان داشتم به کار بردم وهرچه مصالح می
شناختم ، دریغ نکردم تا بهترین تاری را که می توانستم ، شیشه بزنم .
سر انجام، تار آماده شدو آن را در دوست داشتنی ترین چرخه ام پیچید م . تار را که
بو ییدم ، بوی دوازده مصالح را می داد.
برنده گی اش را آزمودم . چه برنده بود !
به رنگ ورخش نگاه کردم . دل آدم را تازه می کرد . وآن گاه ، بی تابانه در
انتظار ماندم تا او بار دیگر آمد. آمد با همان چادری سبز رنگ و چشم های سیاه
درخشنده اش . من ، بازهم ، بینی و پیشانی سفیدش
را دیدم و آواز دل انگیزش را شنیدم
.
ــ تار تیار شد ؟
ذوق زده پاسخ دادم :
ــ ها ، تیار شد
و در حالی که برنده گی تارا رابرایش آزمایش می کردم ، ادامه
دادم :
ــ چتکه یی سفیدو آسمانی زدم . این تار وقتی که هوا ابر
آلود باش ، بسیار خوب است . هنگامی که برنده گی تار را دید، هیجان آلود و شوق زده
، آوازی کشید :
ــ هه !
و چرخه را تقریبا از دستم ربود . در حالی که چرخه و تار را
از پشت چشمک های چادری اش می نگریست ، پرسید :
ـــ چند بدهم ؟
من بدون آن که پرسش اورا پاسخ بدهم ، گفتم :
ـــ این چرخه را هم که می بینی ، شیشمی است . مثل فولاد
محکم است ــ از بام هم که بیفتد نمی شکند.
او سخنم را برید وبا همان حالت نیمه عصبانی روز اول ، پرسید
:
ــ گفتم چند بدهم ؟
از این پرسش او شرم زده شدم . به زمین چشم دوختم و گفتم :
ــ چی می گویی
ــ از هم سایۀ خود چی گونه پیسه بگیرم ؟
ــ یعنی پیسه نمی گیری ؟
سرم را تکان دادم :
ــ نی !
به سراپایم نگاهی انداخت ومانند روز اول ، خندۀ شیرینی کردو
گفت :
ــ خوب ــ به امان
خدا !!
ورفت .
این بار ، همان شوق ناشناخته ، دلم را سخت ترقتقتک داد :
ــ هم سایۀ نومان ... هم سایۀ نو مان !
وباز هم ، همین که به درون خانه رفتم ومادرم را دیدم ،
فریاد زدم :
ــ چه هم سایۀ خوبی
پیدا کردیم !
مادرم، خون سرد تر و بی علاقبه تر از بار اول ، پرسید :
ــ تو می شناسی شان
؟
شوق زده پاسخ دادم :
ــ ها... می شناسم
!
فردای آن روز |، بر بام خانه بودم و بر پردۀ آبی رنگ آسمان
صاف ، رقص و بازی کاغذ پران هارا تماشا می کردم . حمید تتلیه هم کاغذ پران به هوا
کرده بود و در آن فضای گسترده ، یکه تاز ی
می کرد . کاغذ پرانش ، یک سه پرچۀ آبی دم سفید بود که مثل اژدها ، غر می زد و به
هر سو هجوم می برد و کسی هم نبود که دربرابرش بایستد . همه کاغذ پران ها ، از آن
سه پرچه آبی دم سفید فاصله می گرفتند . بسیار ی از بچه ها ، کاغذ پران شان را
پایین کرده بودند وبا هیجان بسیار ، در
انتظار بودند ببینند که این سه پرچه آبی دم سفید ، کدام کاغذ پران بد بخت را به چنگ خواهد آورد.
نا گهان ، دیدم که از بام هم سایۀ نو مان ، کاغذ پرانی به
هوا بلند شد . سه چرچه سفیدی بود که دم و
چشمک های سیاه داشت . بی اختیار به یاد بینی و پیشانی سفید و چشم های سیاه و
درخشنده |آن دختر هم سایه افتادم وباز هم ، شوق قتقتکم داد .
ــ هم سایۀ نومان !
بام آنان ، بلندتر از بام ما بود، اما اطرافش را سنج گرفته
بودند.نمی تواسنتم صاحب کاغذ پران را ببینم . دلم شور می زد. می خواستم برنده گی تار خودم را
ببینم .
سه پرچه سفید هم سایۀ نو مان اوج گرفت . پرواز کرد وباز هم
پرواز کرد . کاغذ پران ، شادمانه بازی می کرد و
می رقصید . نا گهان ، متوجه شدم که
این سه پرچه سفید مست هم سایۀ نومان ، به
سوی کاغد پران حمید تتله ، می رود.
دریافتم که این هم
سایۀ نو مان ، حمید تتله را نمی شناسد .
خواستم با تمام نیرو، فریاد بزنم که به آن
سو نرود ؛ اما دیگر دیر شده بود وتار های
هردو کاغذ پران به هم تاب خورده بودند. آن
وقت ، سستی و رخوت ، سراسر بدنم را فرا گرفت .
یقین داشتم که هم سایۀ نو مان ــ
این بچه گک بیما ــ به دود هوا
بریده خواهدشد و آن وقت ، من دیگر از شرم ، سوی آن دختر دیده نمی تواسنتم . می
دانستم که تار او ــ تاری که من شیشه زده بودم ــ تار تیز و برنده یی بود ؛ ولی این را هم می دانستم که برای بریدن ، تنها تار خوب کافی نیست ، مهارت وتجربه هم لازم
است و حمید تتله ، این هردو را داشت . زمانی از این تصورات آمیخته با ترس واضطراب
، بیرون آمدم که هردو کاغذ پران ، خیلی
دور رفته بودند دریافتم که جنگ شان خیلی به درازا کشیده است . در دلم امیدی بیدار
شد دانستم که هم سایۀ نومان هم ، کاغذپران باز تازه کاری نیست با خود گفتم :
ــ این بچه گک
بیمار، کاغذ پران باز خوبی است نمی دانم چرا تارش را فرستاد که من شیشه بزنم !
اکنون ، دیگر هردو کاغذ پران ، خیلی کوچک به نظر می آمدند.
سه پرچه حمید تتله ایستاده پیش می رفت وارتفاع خودش را از بام ها و سیم ها و پایه
های برقب ، حفظ می کرد اما کاغذ پران هم سایۀ نومان به دور خودش چرخیده ، چرخیده
، جلو می رفت و ارتفاعش از بام ها وسیم ها
و پایه های برق کاسته می شد .
یک بار دیدم که کاغذ پران هم سایۀ نو مان غرغره مانده است و
کاغذپران ، آهسته آهسته روی بام خانه یی پایین می شود . احساس کردم که چیزعزیزی را
از دست می دهم. به نظرم آمد که آن بینی و پیشان سفید وآن چشم های سیاه و درخشنده ،
در حال نابود سشدن هستند . باید کاری می کردم ونمی شد . بی پروا بمانم . دست هایم
را دور دهنم گرفتم و فریاد زدم .
ـــ لوت نده ...
ایستادش کن !
اما کاغذ پران هم
چنان لوت می خورد و لحظه به لحظه پایین تر می رفت . مثل این بود که هم سایۀ نو مان
صدایم را نشنیده است . پیش خود گفتم :
ــ این بچه گک بیمار ؛ کر هم است .
آن وقت با شتاب از دیوار بالا رفتم . یک بام را پیمودم و از
سنج هم سایۀ نو مان بالا شدم . همین که جشمم به روی بام هم سایۀ نو مان افتاد، از
حیرت خشک ماندم . در آن جا روی بام دختری را دیدم که به دست چگش چرخه را گرفته بود
و در دست راستش ، تار کاغذ پران را داشت .
مو هایش پریشان شده بودند ومن ، بی درنگ
آن بینی و پیشانی سفید و آن چشم های سیاه درخشنده را
شناختم . خودش بود . مضطرب وسراسیمه معلوم
می شد ا پشت سرش آهسته صدا زدم :
ـــ آخر ایستادش کن !
بدون آن که از آمدن من سراسیمه شود گفت :
ــ نمی توانم ... نمی شود
خودت بیا !
از سنج پایین شدم .
تار کاغذ پران را از دستش گرفتم دیدم که
به راستی هم کاغذ پران وحشی شده است رم کرده است و نمی خواهد لوت زدن را بس کند با
زحمت بسیار ، کاغذ پران را ایستاد کردم .
کاغذ پران آهسته آهسته اوج کرفت بلند شد و بلند شد به نظرم آمد که آن بینی وآن
پیشانی سفید وآن چشم های سیاه درخشنده ، نجات می یابند اگرچه دلم از شوق وهیجان ناشناخته یی به شدت می تپید، با این هم ، خوب می دانستم که چه گونه با تکان
های آهسته وبا فاصله های بسیار کوتاه ، تار بدهم
یکبار حس کردم که تارم کمی سبک شد و دیدم که سه پرچه آبی دم سفید، غلتان
غلتان پایین می رود هیجانی که در دل ها حبس شده بود ، به شکل آواز آمیخته با حیرت
و شگفتی ، از بام ها سراسر کوچه بلندشد :
ــ واه !
دختر هم سایۀ با
شوق و شادمانی ، چیغی بلند کشید :
ــ بریدیمش
... بریدیمش
بعد ، روی بام ،
چندین بار به دور خودش چرخید و دست هایش را به هوا بلند کرد و فریا د زد :
ــ زنده باد ... زنده باد !
زنی از حویلی صدا
کرد :
ــ زینب ، چی کپ شده
؟
دختر ، سرش را روی
کتارۀ بام خم کرد .
مادر ــ حمید تتله
را بریدم !
صدای زن دوباره
شنیده شد .
ــ ای شیطان !
از آن روز به بعد ،
سراسر کوچۀ مارا آوازۀ هم سایۀ نو مان فرا
گرفت . همه گان در بارۀ این کاغذپران بازی که هنوز کسی ندیده بودش و حمید تتله را
بریده بود . سخن می زدند .
روز اول می گفتند :
ــ سه گوت تار داده
بودند که حمید بریده شد .
روز دوم
می گفتند :
دو گوت تار داده بودند که حمید بریده شد .
روز سوم می گفتند :
ــ یک گوت تار که
دادند، حمید را برید. و سر انجام ، همه سو
گند می خوردند.
ــ والله مثل پنیر، حمید تتله را برید !
و اما بازهم کسی این
کاغذ پران باز زبردست را ندیده بود . کسی می گفت :
ــ از کوچه عاشقان وعارفان آمده است .
کسی می گفت :
ـــ از شور بازار
آمده است .
کسی هم می گفت : از
هندوستان آمده است وتارش را هم از همان جا اورده است .
هم سایۀ نومان
افلسانه شده بود ــ یک افسانۀ شیرین واما
برای من ، او چهرۀ زیبایی بود که بینی و پیشانی سفید و چشم های درخشنده داشت موهایش پریشان شده بودند. به دور خودش می چرخید
و شادمانه فریاد می زد :
ــ زنده باد ...
زنده باد
چند روزی از بریده
شدن حمید تتله گذشت . حمید انزوا اختیار کرده بود و هیچ در کوچه و برو بام دیده
نمی شد . از بام آنان ، هیچ کاغذ پرانی به هوا بلندنمی شد و بچه های کوچۀ ما بی
هوده به سوی آن بام ، می نگریستند وانتظار را تجربه می کردند. بعد تر،می گفتند :
ــ حمید، در زیارت سخی جان چله نشین شده است .
می گفتند : ــ حج
پیاده رفته است .
می گفتند :
ــ رفته است به
هندوستان که تار بیارود .
یک روز، من بازهم ،
بربام بود . هوا صاف وآفتابی بود . کاغذ پرانم در آسمان می رقصید. کاغذ پران های
دیگر هم اینجا و آن جا بازی می کردند و هیچ کدام شان نمی خواست به کاغذ پران من
نزدیک شود . یک بار دیدم که کاغذ پرانی از
بام همسایۀ نو مان ، به هوا شد . سه پرچه
سفید بود باچشمک های سیاه دلم لرزید وبه شور آمد. بینی و پیشانی سفید و چشم های
درخشندۀ زینب در نظرم نمایان گشتند .
دیدم که از بام های
کوچه ، آواز های هیجان آلودی شنیده می شود .
احساس کردم که همه گان بربام های شان ، انتظار حادثۀ شگفتی را دارند.
درهمین حال ، سه پرچه سفید ، با چشمک های سیاه اوج کرفت واوج گرفت . بعد ، در یک
چشم به هم زدن، دیدم که کنار کاغذپران من قرار گرفته است . بیخی معلوم بود که سر
جنگ دارد. خشم گین شدم و در دلم گفتم :
ــ این دختر چه می کند ؟
کمی کاغذ پران خودم
را به سوی راست کنار کشیدم ؛ سه پرچۀ سفید
با چشمک های سیاه ، رها کردنی نبد وبه سوی
کاغذ پران ، من حمله آورد زینیب ، هوای جنگ
را داشت . نمی توانستم از او
بگریزم ؛ زیرا همه آوازه و آب رویم را
ازدست می دادم . خشم ، سراسر بدنم را فرا گرفت وباز هم ، گفتم :
ـــ این دختر احمق
چه می کند ؟
دیگر جنگ در گرفته
بود. تار او ، بر تار من نشسته بود . می دانستم که هرگاه تار ها یکی باشند ، مهارت
، تجربه و فن ، برنده خواهند شد. از همین رو، یقین داشتم که بر هم سایۀ نو مان
پیروز خواهم شد . واما زینب که در سه چهار دقیقه نخست ، کمی ناشیانه تار می داد،
نا گهان ، روشش دگر گون گشت و جنک ماهرانه یی را آغاز کرد. جنگ می کرد که انگار سی
ساله کاغذ پران باز باشد. دلم لحظه به لحظه ؛ بیش تر از هراس و غضب انباشته می
شد. بچه های کوچه ، دست ها را بر چشمان
شان سایه بان ساخته بودند و با هیجان وانتظار تب آلودی ، کاغذپران های ما را می نگریستند ـ تپش دلم ،هردم تند تر می شد . هردو کاغذپران ها
، هوایی نرفتند ، به سوی بام های خانه های دور دست ، نزدیک تر می
گشتند. انگار مانده شده بودند و می
خواستند که بر بام ها بنشینند.
دیدم که دیگر چارۀ
یی نیست . به سوی بام هم سایۀ نومان ، بسیار بلندو خشم آلود ، فریاد کشیدم :
ـــ دیگر بس است . کش کن !
کسی پاسخ نداد درعوض
آواز خندۀ شیطنت آمیز دختر هم سایه را شنیدم . فکر کردم که او می خواهد کش کردن را
من آغاز کنم . کاغذپران را ایستاد کردم و آهسته آهسته
شروع کردم به کش کردن . کاغذ پران من ، کم
کم اوج کرفت . امیدوار بودم که دختر هم سایه نیز تارش را کش کند ، ولی دیدم او هم چنان که تار می داد ، تار دادن
را کمی تند تر ساخت . ومن احساس می
کردم که تارش ـ دم به دم ، بر تار من بیش
تر سنگینی می کند .
بار دیگر وباتمام
خشم ، فریاد زدم :
ــ کش کن
در همین لحظه
ودرمیان لرزش غضب آلود دست هایم ، احساس کردم که تارم ، وزنش را از دست داد وشل شد
. کاغذ پران زیبایم ، غلتان غلتان ، به سوی خانه های دور دست پایین رفت و در همین حال ، از بام های کوچۀ مان
، همهمه یی حیرت آمیز برخاست :
ـــ واه !
و من بریده شده بودم
. تارا گسلاندم و رها کردم که بچه ها بگیرند . چرخه را به زمن زدم . با شتاب از
بام پایین شدم . از دیوار هم سایه ، بالا رفتم ویک بام را با دویدن ، پیمودم . می خواستم هرچه دو دشنام یاد دارم .
همه را نثار این دختر همسایه بکنم . واما
هنگامی که از سنج بالا شدم و چشمم بربام هم سایه افتاد، دهنم خشک شد و دست ها و
پاهایم ، سست گشتند ، زیرا دیدم که
تارکاغذ پران دردست حمید تتله است و دختر همسایۀ مان با موهای پریشان ، به دورخودش
می چرخد و شادمانه فریاد می زند :
ـــ زنده باد ....
زنده باد !
در همین حال ، آواز
زنی ازپایین بلند :
ــ زینب ، چی گپ شده ؟
دختر ، سرش را روی
کتارۀ بام خم کرد . به حویلی نگریست وبا هیجان سرور آلودی ؛ بلند بلند گفت :
ــ مادر ، یعقوب را هم بریدم !
صدای زن ، دوباره
شنیده شد :
ــ ای شیطان !
و حمید تتله ــ در حالی که کاغذ پران را آرام آرام پایین می
کرد ــ بدون آن که به شادمانی و هیجان دختر توجهی داشته باشد ، سیمای فاتحانه و
پرغروری داشت و درهمین حال می گفت :
ــ وقتی که حه ..
حریف کش که.. کرد ، تو نه ... نه .. نترس ، ب .. به ..
بمان که کش کند . تو تا.. تا.. بده و تی ... تی .. تیز تار بده !
دلم از اندوه
ناشناخته یی انباشته شد . به سوی آسمان نیل گون دیدم سه پرچهسفید ، با چشمک های
سیاه ، بر آن زمینۀ آبی رنگ ، مستانه می
رقصید و بازی می کرد. زینب ، با آن بینی و پیشانی سفید و چشم های سیاه و درخشنه اش
، در دور دست ها بود واز من بسیار فاصله
داشت واین فاصله ، دم به دم ، فزون ترمی
شد . اندوه بیش تر بر دلم سنگینی کرد واحساس کردم که چیز عزیز و گران بهایی را
، برای همیشه ، از دست می دهم .
1345
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen