محمد نسیم اسیر:
احسان سلام :
...................................................................................................................................................................
پرتو نادری
نگاهی به زندهگی زنده یاد قسیم اخگر
قسيم اخگر جايي در رابطه به پيدايي خود در اين جهان کبود مي گويد « همان سالي که در آخرين روزهايش اسماعيل بلخي و دوستانش را به جرم کودتا گرفتند. هر وقتي از تولد من ياد ميشد پدرم اين تقارن را بياد مي آورد، از او فهميدم که انقلاب چين هم در همان حول و حوش به پيروزي رسيده بود. شبي که بدنيا مي آمدم توفان و سرما بيداد مي کرد و درها را به هم مي کوبيد به همين قرينه نامم را توغل علي گذاشتند که چون نامأنوس و غير متعارف بود، جا نيافتاد.»
اخگر در ليسۀ اماني که در آن روزگار آن را ليسۀنجات مي خواندند، درس خوانده است؛ اما پيش از آن که ليسه را تمام کند او را روانۀ زندان کردند. اين امر سبب شد که ديگر نتواند در صنفي به صداي آموزگاري گوش فرا دهد. شايد هم نخواستند که او به چنين حقي دست داشته باشد.
روزگار ناجوانمردانه بر او سيلي مي زد. پدر در بستر بيماري افتاد و قسيم جوان ناگزير از آن بود تا گردونۀ سنگين زندهگی خانواده گي را به تنهاي در جادۀ ناهموار روزگار بردوش بکشد.
با اين همه او در پيشگاه همۀ آنهايي که به مفهوم واقعي كلمه استاد بودند، زانوي شاگردي زد و به تلمذ نشست و بدينگونه صداي زنگ مکتب با گوش هايش بيگانه شد.
شعر، فلسفه، عرفان، سياست، تاريخ، فقه، تفسير، جامعه شناسي، ادبيات و ..... خواند؛ شايد دليل آين گونه آموزش پراگنده درآن است که درآن روزگار و حتا در همين سالهايی که ما هواي سربي دموکراسي را تنفس مي کنيم هنوز گرايش بر تر همان دانش دايره المعارفي است.
او خود جاي فروتنانه گفته است که: «اگرمي بيني که اين چنين بي هنرم دليلش نيزهمين است که خواستم همه چيز را فرابگيرم؛ اما هيچ چيزي فرا نگرفتم، به هدف همه کاره شدن هيچ کاره شدم». با این حال می توان گفت که هنرهاست در اين بي هنري. روزگاري آن فرزانۀ بزرگوار شهيد بلخي گفته بود:
تا بدانجا رسيد دانش من
که بدانم همي که نادانم
قسيم اخگر از کودتاي ثور به تلخي ياد مي کند و مي گويد: « کودتا شد ومن نيز مانند خيلي هاي ديگر مورد پيگرد قرار گرفتم و مجاهد شدم که دين و وطن در خطر بود و نمي توانستم آرام بنشينم که اگر مي نشستم، رفقا نميگذاشتند، آنها هرکسي را که با آنها نبود دشمن مي گرفتند. بلی این سخن در آن روزگار حقیقت انکار ناپذیر پنداشته می شود و همه سیاست های آن حزب و دولت بر بنیاد آن استوار بود که گفته می شد: هرکس که با ما نیست، با دشمن ماست. یک چنین سیاستی نه تنها میدان زندهگی را بر روشنفکرن؛ بلکه برای مردم نیز بسیار بسیار تنگ ساخته بود.
او در ادامه مي گويد که: «ميل سرکوب شده ام به خواندن و نوشتن و کتاب و عشقم به آزادي و آشنايي با شريعتي و از طريق او سارتر و فانون و امه سه زر مرا به دنياي ديگري کشانيد. آشنايي مختصر با روزا لوکزامبورک برايم فهماند که مارکسيزم فقط در لنينيزم و استالينيزم که روايتي عاميانه و سياسي از آن است خلاصه نميشود. پیش تر، از شريعتي ياد گرفته بوديم که ميتوان اسلام را خارج از حوزۀ تعبيرهاي ملايي آن فهميد. بقيۀ عمرم، فقط کوشش در جهت فهميدن بود و يادداشت کردن از آنچه فهميده بودم.»
مسلماً پيشتر از شريعتي بايد اخگر از اقبال خواند ه باشد که.
زما بر صوفي و ملا سلامي
که پيغام خدا گفتند ما را
ولي تاويل شان در حيرت افگند
خدا و جبرييل و مصطفي را
اما يادداشت هاي روزانۀ اخگر چه شد و اين قطره هاي پراگنده به چه درياچه يي پيوست! او در این پیوند مي گويد: « ياد داشتهايم يک بار توسط رفقاي دموکراتيک خلق، دفعۀ ديگر توسط برادران پاسدار ايراني، بارسوم توسط مليشياهاي برادر حکمتيار به يغما رفت و آنچه ماند و به چاپ رسيدند عبارت اند از:
- مقدمه يي برتحولات سياسي دوسدۀاخير افغانستان.
- تنديس خشم؛ زندگينامه خالق هزاره،
- ستارههاي بي دنباله؛ تاريخچۀ جنبش روشنفکري افغانستان،
- روش تحليل سياسي
- موقعيت زن در نگرش توحيدي
- رساله در مورد متدولوژي شناخت قرآن.
- مباني اديان و حقوق بشر
- مقالات متعدد در نشريههاي گوناگون.
در اين ميان دو مجله يکي بنام فانوس و ديگري فجر آزادي منتشر کرده ام و با رسانههاي متعدد مصاحبه انجام داده ام». او آن گونه که گفته است گاهي هم مرتکب سرودن شعر نيز شده است. اميدواريم که الهۀ شعر بر او ببخشايد!
به سال 1386 مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان به مناسب هشتاد و هشتمین سالگرد استقلال کشور برای هفت تن از شاعران و نویسندهگان کشور جایزۀ آزادی داد که قسیم اخگر یکی از این نویسندهگان بود.
غیر از این اخگر در دهها کنفرانس علمی اشتراک کرده و به ایراد سخن رانی پرداختهاست. افزون بر این او در پیوند به موضوعات مهم سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در رسانههای کشور به روشنگری پرداخته است. امید روزی مجموعۀ سخنرانی او گرد آوری شده و به گونۀ چاپی در اختیار علاقمندان دیدگاه های او گذاشته شود.
استاد اخگر از سال 1385 خورشیدی تا 1390 هنگامی که در بستر بیماری افتاد، مدیریت مسوول روزنامه هشت صبح را به عهده داشت که نقش برازنده ی او در رشد و شگوفایی این رسانه که اکنون یکی از پرمخاطب ترین روزنامه های افغانستان است، بر هیچ کسی در افغانستان پوشیده نیست.
......................................................................................................................................................
خدایش بیامرزاد،
عنیمت ترین مرد درجهان مبارزه درسنگر مطبوعات بود، ازناتوانی میلرزید، اما با نوشته
هایش جهان را می لرزاند. روحش شاد
احسان سلام :
امروز آزادی،
اندیشه، وارسته گی ، جوان مردی و فدا کاری به ماتم نشسته اند. امروز حتا فیس بوک
سیاه پوش شده است. امروز با مرگ در جدالم. باورم نمی شود که استاد قسیم اخگر ما را
ترک کرده است و به جاودانه گان پیوسته است. این دانشی مرد آزاده، چنان زنده است که
مرگش را هرگز باور نخواهم کرد.
...................................................................................................................................................................
نعمت حسینی
با یاد شادروان قسیم اخگر
آغازین ماه های شکست، فروپاشی وسرکوب رژیم
مستبد ، عقبمانده و وحشت افروز طالبان بود. از هر سو صدای شادی می شنیدی و صدای
عطر شکوفه را. ودر تلویزیون ها می نگریستی که همه با امید فراوان به آیندهء درخشان
، به قیافهء عاجز و صبور ، و گردن پَت حامد کرزی ، فرد گُم نام درحوزهء سیاسی کشور
می نگریستند و حاکمیت بدون طالب را با تار و پُود شان درقیافهء او اندر درون شان
جشن می گرفتند.کس چی می دانست ، که همان قیافهء عاجز و صبور ، وگردن پَت، روزی با
کمال گردن شخی و وقاحت ، در آوردن قاتلین مردم (طالبان) دست و آستین بر می زند!
عجبا! در چنان شب روز ، شمار زیادی از هموطنان تبعید شده و فراری و
هجرت گزین ما ازاین سواحل آرام ، تلاش به خرچ می دادند تا به وطن برگردند! برای
همیش یا موقت. اینجا در شهرما دفتر خاصی ، برای فروش تکت هواپیما گشایش یافت. برای اخذ تکت ، و زودتر به کاشانه و
دیار رفتن ،از شیوهء خود ما کار می گرفتی! واسطه و رشوه ! به هر صورت؛ در جمع چنان کسان ، که
زودتر از همه راهی دیار بدون طالب شد یکی هم ، یکی از ارادتمندان زنده یاد اخگر
روشنفکر و نویسندهئ گران ارج بود. وی هنگام برگشت ، مقداری از آخرین اثر زنده یاد
اخگر را که در آن شب روز تازه از چاپ بدر شده بود ، با خود آورده بود تا از طریق
فروش آن ، کمکی برای آن دانشی مرد واراسته و روشنفکر بی واسطه شده باشد. و از سوی
دیگر چون از شریط زنده گی خراب آن نویسندهء فرزانه، سخت در انده بود ، برآن شد تا
مقدارپول از سوی فرهنگیان ما در این ساحل ارام جمع نماید و برای وی بفرستد.
اندرباب فروش کتاب با برخی از غاصبان واژه گان «روشنفکر» و « روشنگری» در تماش شد
تا اگر آنان کتابی را که پولش هم زیاد نبود بخرند و اگر از روی لطف مقدار پول هم
برای آن فرد واراسته بفرستند. صادقانه عرض بدارم ؛ شمار زیاد آنانی که ادعای کلان روشنفکری
و خدمت به فرهنگ را دارند با وجود تقاضاها مکرر آن دوست، نه کتابی از زنده یاد
اخگر را خریدند و نه هم پولی برای وی فرستادند. با دریغ!
...................................................................................................................................................................
پرتو نادری
نگاهی به زندهگی زنده یاد قسیم اخگر
قسيم اخگر جايي در رابطه به پيدايي خود در اين جهان کبود مي گويد « همان سالي که در آخرين روزهايش اسماعيل بلخي و دوستانش را به جرم کودتا گرفتند. هر وقتي از تولد من ياد ميشد پدرم اين تقارن را بياد مي آورد، از او فهميدم که انقلاب چين هم در همان حول و حوش به پيروزي رسيده بود. شبي که بدنيا مي آمدم توفان و سرما بيداد مي کرد و درها را به هم مي کوبيد به همين قرينه نامم را توغل علي گذاشتند که چون نامأنوس و غير متعارف بود، جا نيافتاد.»
اخگر در ليسۀ اماني که در آن روزگار آن را ليسۀنجات مي خواندند، درس خوانده است؛ اما پيش از آن که ليسه را تمام کند او را روانۀ زندان کردند. اين امر سبب شد که ديگر نتواند در صنفي به صداي آموزگاري گوش فرا دهد. شايد هم نخواستند که او به چنين حقي دست داشته باشد.
روزگار ناجوانمردانه بر او سيلي مي زد. پدر در بستر بيماري افتاد و قسيم جوان ناگزير از آن بود تا گردونۀ سنگين زندهگی خانواده گي را به تنهاي در جادۀ ناهموار روزگار بردوش بکشد.
با اين همه او در پيشگاه همۀ آنهايي که به مفهوم واقعي كلمه استاد بودند، زانوي شاگردي زد و به تلمذ نشست و بدينگونه صداي زنگ مکتب با گوش هايش بيگانه شد.
شعر، فلسفه، عرفان، سياست، تاريخ، فقه، تفسير، جامعه شناسي، ادبيات و ..... خواند؛ شايد دليل آين گونه آموزش پراگنده درآن است که درآن روزگار و حتا در همين سالهايی که ما هواي سربي دموکراسي را تنفس مي کنيم هنوز گرايش بر تر همان دانش دايره المعارفي است.
او خود جاي فروتنانه گفته است که: «اگرمي بيني که اين چنين بي هنرم دليلش نيزهمين است که خواستم همه چيز را فرابگيرم؛ اما هيچ چيزي فرا نگرفتم، به هدف همه کاره شدن هيچ کاره شدم». با این حال می توان گفت که هنرهاست در اين بي هنري. روزگاري آن فرزانۀ بزرگوار شهيد بلخي گفته بود:
تا بدانجا رسيد دانش من
که بدانم همي که نادانم
قسيم اخگر از کودتاي ثور به تلخي ياد مي کند و مي گويد: « کودتا شد ومن نيز مانند خيلي هاي ديگر مورد پيگرد قرار گرفتم و مجاهد شدم که دين و وطن در خطر بود و نمي توانستم آرام بنشينم که اگر مي نشستم، رفقا نميگذاشتند، آنها هرکسي را که با آنها نبود دشمن مي گرفتند. بلی این سخن در آن روزگار حقیقت انکار ناپذیر پنداشته می شود و همه سیاست های آن حزب و دولت بر بنیاد آن استوار بود که گفته می شد: هرکس که با ما نیست، با دشمن ماست. یک چنین سیاستی نه تنها میدان زندهگی را بر روشنفکرن؛ بلکه برای مردم نیز بسیار بسیار تنگ ساخته بود.
او در ادامه مي گويد که: «ميل سرکوب شده ام به خواندن و نوشتن و کتاب و عشقم به آزادي و آشنايي با شريعتي و از طريق او سارتر و فانون و امه سه زر مرا به دنياي ديگري کشانيد. آشنايي مختصر با روزا لوکزامبورک برايم فهماند که مارکسيزم فقط در لنينيزم و استالينيزم که روايتي عاميانه و سياسي از آن است خلاصه نميشود. پیش تر، از شريعتي ياد گرفته بوديم که ميتوان اسلام را خارج از حوزۀ تعبيرهاي ملايي آن فهميد. بقيۀ عمرم، فقط کوشش در جهت فهميدن بود و يادداشت کردن از آنچه فهميده بودم.»
مسلماً پيشتر از شريعتي بايد اخگر از اقبال خواند ه باشد که.
زما بر صوفي و ملا سلامي
که پيغام خدا گفتند ما را
ولي تاويل شان در حيرت افگند
خدا و جبرييل و مصطفي را
اما يادداشت هاي روزانۀ اخگر چه شد و اين قطره هاي پراگنده به چه درياچه يي پيوست! او در این پیوند مي گويد: « ياد داشتهايم يک بار توسط رفقاي دموکراتيک خلق، دفعۀ ديگر توسط برادران پاسدار ايراني، بارسوم توسط مليشياهاي برادر حکمتيار به يغما رفت و آنچه ماند و به چاپ رسيدند عبارت اند از:
- مقدمه يي برتحولات سياسي دوسدۀاخير افغانستان.
- تنديس خشم؛ زندگينامه خالق هزاره،
- ستارههاي بي دنباله؛ تاريخچۀ جنبش روشنفکري افغانستان،
- روش تحليل سياسي
- موقعيت زن در نگرش توحيدي
- رساله در مورد متدولوژي شناخت قرآن.
- مباني اديان و حقوق بشر
- مقالات متعدد در نشريههاي گوناگون.
در اين ميان دو مجله يکي بنام فانوس و ديگري فجر آزادي منتشر کرده ام و با رسانههاي متعدد مصاحبه انجام داده ام». او آن گونه که گفته است گاهي هم مرتکب سرودن شعر نيز شده است. اميدواريم که الهۀ شعر بر او ببخشايد!
به سال 1386 مجتمع جامعۀ مدنی افغانستان به مناسب هشتاد و هشتمین سالگرد استقلال کشور برای هفت تن از شاعران و نویسندهگان کشور جایزۀ آزادی داد که قسیم اخگر یکی از این نویسندهگان بود.
غیر از این اخگر در دهها کنفرانس علمی اشتراک کرده و به ایراد سخن رانی پرداختهاست. افزون بر این او در پیوند به موضوعات مهم سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در رسانههای کشور به روشنگری پرداخته است. امید روزی مجموعۀ سخنرانی او گرد آوری شده و به گونۀ چاپی در اختیار علاقمندان دیدگاه های او گذاشته شود.
استاد اخگر از سال 1385 خورشیدی تا 1390 هنگامی که در بستر بیماری افتاد، مدیریت مسوول روزنامه هشت صبح را به عهده داشت که نقش برازنده ی او در رشد و شگوفایی این رسانه که اکنون یکی از پرمخاطب ترین روزنامه های افغانستان است، بر هیچ کسی در افغانستان پوشیده نیست.
......................................................................................................................................................
میرحسین مهدوی
روی
قبرش بنویسید:
شادروان قسیم اخگر
" مسافر بوده
است"
خبر چون آه کوتاه بود، کوتاه و تلخ. احساس کردم که لشکریان شورویِ غم افغانستان ِ دلم را اشغال کرده یا بن لادن ِ اندوه برج های دو قلوی قلبم را با خاک یکسان کرده است. خبر مثل یک شکست مفتضحانه تلخ بود. استاد قسیم اخگر از دنیا رفت. به نظر من این خبر را باید به شکلی دیگری نوشت. اصل خبر این باید باشد: جهان بی قسیم اخگر شد. این شکل خبر هم خبرتر است و هم حادثه ی سفر اخگر را درست تر بیان می کند.چون قسیم اخگر اصلا اهل این دنیا نبود که بخواهد از این دنیا برود. او حسابش با این دنیا پاک ِ پاک بود. در ضمن اخگر همیشه مسافر بود. مردی که سفر زندگی او بود و در سفر زنده بود. رفتن بخشی از زندگی او به حساب می آید و به همین دلیل رفتن او خبر نیست. خبر اصلی این است که ما بی اخگر شدیم.
صدایش می لرزید، انگار واژه ها با قامت شکسته از کامش خارج می شدند. انگار واژه ها نیز می دانستند که اخگر ، کسی است مثل هیچکس، کسی که فقط می تواند مثل خودش باشد. اما چشمانش عمیق و نافذ بود. همین که نگاهت می کرد، خیال می کردی نگاهش در یک لحظه تا عمق صد کیلومتری جانت نفوذ می کند. مثل لشکریان طالب که تا عمق ارگ نفوذ کرده اند، خیال می کردی نگاهش تا عمق ارگ زندگی ات پیش می رود. خیال می کردی که اگر اخگر به تو نگاه کند، همه ی راز های خفته در سینه ات را دانه دانه می گشاید و بر ملا می کند. شاید آرزو می کردی که ایکاش اخگر مستقیما به تو نگاه نکند، چیزی، چیزی از جنس دیگر راه نگاهش را سد کند.
بار اول که به دیدنش رفتم، خودش پشت در آمد. اولین بار بود که این دانشی مرد رامی دیدم. مرا با به سادگی و صداقت در آغوش گرفت و به گرمی در آغوشش فشرد. گویا رازی در سینه داشت و می خواست همه ی آن راز دردناک را در سینه ی من بریزد. تا نشستیم لب به سخن گشود. گویا راز همه ی دریا ها را می دانست و رمز همه ی کوه ها را. به زودی دریافتم که دانش با جان او در آمیخته است. گویا کلمات بخشی از جان او شده بودند. انگار نه کتاب که کتابخانه ای را خلاصه کرده باشند و نامش را قسیم اخگر گذاشته باشند. انگار همه ی شعر های جهان را خوانده بود و بعد شاه بیت ها را برگزیده و آن شاه بیت ها را زندگی کرده بود. ساده بود، مثل دریاچه ای که نیمه های شب از کنار دهی می گذرد. دریاچه ا ی که به زبان ساده ی سنگ ها سخن می گوید، به لهجه ی زلال آب.
در یک نگاه مختصر می شد فهمید که زندگی چندان با او مهربان نبوده است. البته که او هم با زندگی چندان موافق نبوده است. او به تمام معنی یک شورشی بود. کسی که حتی علیه خودش نیز شوریده بود. به همین دلیل به نظر می رسید که دنیا دروازه هایش را به روی او بسته و زندگی سالهای سال با او دست به یخن بود.
همه ی فشارها برای این که اخگر روشنفکر درباری شود به جایی نرسید. او خانه نشینی و خاک نشینی را به درباری شدنش ترجیح داد. به همین دلیل از زندگی دلش زده بود. روشنفکران درباری هر روز به ارگ نزدیک تر می شدند، اما اخگر هر روز به مرگ. تا زمانی که می توانست سخن بگوید، چیزی نگفت که عرق بر تن روشنش بنشیند و یا پیشانی اش از دستان پینه بسته ی کارگران خجالت بکشد. تا زمانی که تنش توان سرپا ایستادن را داشت در برابر صاحب زری کمر خم نکرد.
در سالهای پسین زندگی اش نه توان ایستادن داشت و نه شوق نشستن. مردی که سفر همه ی زندگی اش بود اینک تنش را بر روی تخته خوابی دراز کشیده و زبان در کام کشیده بود. از همه ی اخگر تنها نگاه های نافذش باقی مانده بود که به نقطه ی دوری خیره گشته بودند. شاید راز دیوار ها را بر ملا می کرد و یا شایدهم سعی می کرد که دیوار راز ها را فرو بریزد. هر چند در این چند سال اخیر همه ی زندگی و فرزانگی اخگر به همان نگاه های نافذش خلاصه شده بود اما همان تن تکیده و زبان در کام کشیده اش نیز تکیه گاهی برای جریان روشنفکری شورشگر بود. اخگر سرانجام همان یک جفت چشم عزیز را نیز فروبست. نگاه های نافذ اخگری اش را از دل دیوار گرفت و برای همیشه سکوت کرد.
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند راه بازآمدنش جانب کنعان بودی زندگی اخگر در یک سفر همیشگی شکل گرفت. سفر به سرزمین خوبی ها، سفر به سمت ترویج و تکثیر زیبایی ها. این سفر با سفر همیشگی اش از این جهان کامل شد.
روی قبرش بنویسید" مسافر بوده است"
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
.............................................................................................................................
نصیرمهرین
از شادروان قسیم اخگر،
بسیار می توان آموخت
این سطر ها را حدود سه ماه پیش نوشته بودم:
رفتن به عیادت استاد قسیم اخگر همراه بود با دنیایی از احساس احترام. احترام به زحمات مطالعاتی، پشت کار ، روشنگری ها، نه گفتن ها . . . احترام به شخصیتی که تمرین " ریختن آب بر دستان بزرگان " را در پیش نگرفت. راه اش را با تعهد و وفاداری به قلم وآزادگی در پیش گرفت. هنگام دیدار با او وپس از خدا حافظی، سنگینی اندوهی را احساس می نمودم که بر دلم نشسته بود. . . .
***
حالا او از این جهان رفته است. اما، نگاهی به سیر زنده گی واقعی او ؛ و قولی که بسیاری بر آنند، نقش گام های از او برجای مانده است که او را به عنوان یک آموزگار فراز می آورد. در بیش از سه دهۀ پسین با گونه های مختلف استبداد در جامعه در آویخت وسر تسلیم فرو نبرد. با آن که آزار ها واذیت چنین موقف عزیز را دید و فراورده های قلمی و دوستر از جان را از دست داد، در سنگر قلم ، روشنگری ودفاع از آزادی های که لازمۀ تعالی و رشد انسانها وجامعه است، وفادار ماند. دست به خود سانسوری نزد. برداشت ها ، افکار واندیشه های خویش را با رعایت فرهنگ آموزنده ابراز نمود. از هتاکی ها و بی حرمتی ها در حق دیگر اندیشان مبرا بود. تحلیل هایش مستند و مقنع بودند. افزون بر مطالعه یی که از آراء وافکار اندیشمندان برجسته ی جهان داشت، به گواهی نبشته هایش، مقلد نبود. این بود که او را به عنوان متفکر بار آورد.
دریغ ودرد که او را درد جانکاهی بیرحمانه در آغوش گرفت، تا سرانجام از دست جامعه ی ما رفت.
او با آن که جان باخته است، اما، خطوط آموزنده وکمک کننده ی بسیاری برای قلمزنان، راهجویان حوزۀ اندیشه وتفکر و آرزومندان دسترسی به مواضع تمدن آمیز
برجای نهاده است. روح اش شاد ویادش همواره گرامی باد.
خبر چون آه کوتاه بود، کوتاه و تلخ. احساس کردم که لشکریان شورویِ غم افغانستان ِ دلم را اشغال کرده یا بن لادن ِ اندوه برج های دو قلوی قلبم را با خاک یکسان کرده است. خبر مثل یک شکست مفتضحانه تلخ بود. استاد قسیم اخگر از دنیا رفت. به نظر من این خبر را باید به شکلی دیگری نوشت. اصل خبر این باید باشد: جهان بی قسیم اخگر شد. این شکل خبر هم خبرتر است و هم حادثه ی سفر اخگر را درست تر بیان می کند.چون قسیم اخگر اصلا اهل این دنیا نبود که بخواهد از این دنیا برود. او حسابش با این دنیا پاک ِ پاک بود. در ضمن اخگر همیشه مسافر بود. مردی که سفر زندگی او بود و در سفر زنده بود. رفتن بخشی از زندگی او به حساب می آید و به همین دلیل رفتن او خبر نیست. خبر اصلی این است که ما بی اخگر شدیم.
صدایش می لرزید، انگار واژه ها با قامت شکسته از کامش خارج می شدند. انگار واژه ها نیز می دانستند که اخگر ، کسی است مثل هیچکس، کسی که فقط می تواند مثل خودش باشد. اما چشمانش عمیق و نافذ بود. همین که نگاهت می کرد، خیال می کردی نگاهش در یک لحظه تا عمق صد کیلومتری جانت نفوذ می کند. مثل لشکریان طالب که تا عمق ارگ نفوذ کرده اند، خیال می کردی نگاهش تا عمق ارگ زندگی ات پیش می رود. خیال می کردی که اگر اخگر به تو نگاه کند، همه ی راز های خفته در سینه ات را دانه دانه می گشاید و بر ملا می کند. شاید آرزو می کردی که ایکاش اخگر مستقیما به تو نگاه نکند، چیزی، چیزی از جنس دیگر راه نگاهش را سد کند.
بار اول که به دیدنش رفتم، خودش پشت در آمد. اولین بار بود که این دانشی مرد رامی دیدم. مرا با به سادگی و صداقت در آغوش گرفت و به گرمی در آغوشش فشرد. گویا رازی در سینه داشت و می خواست همه ی آن راز دردناک را در سینه ی من بریزد. تا نشستیم لب به سخن گشود. گویا راز همه ی دریا ها را می دانست و رمز همه ی کوه ها را. به زودی دریافتم که دانش با جان او در آمیخته است. گویا کلمات بخشی از جان او شده بودند. انگار نه کتاب که کتابخانه ای را خلاصه کرده باشند و نامش را قسیم اخگر گذاشته باشند. انگار همه ی شعر های جهان را خوانده بود و بعد شاه بیت ها را برگزیده و آن شاه بیت ها را زندگی کرده بود. ساده بود، مثل دریاچه ای که نیمه های شب از کنار دهی می گذرد. دریاچه ا ی که به زبان ساده ی سنگ ها سخن می گوید، به لهجه ی زلال آب.
در یک نگاه مختصر می شد فهمید که زندگی چندان با او مهربان نبوده است. البته که او هم با زندگی چندان موافق نبوده است. او به تمام معنی یک شورشی بود. کسی که حتی علیه خودش نیز شوریده بود. به همین دلیل به نظر می رسید که دنیا دروازه هایش را به روی او بسته و زندگی سالهای سال با او دست به یخن بود.
همه ی فشارها برای این که اخگر روشنفکر درباری شود به جایی نرسید. او خانه نشینی و خاک نشینی را به درباری شدنش ترجیح داد. به همین دلیل از زندگی دلش زده بود. روشنفکران درباری هر روز به ارگ نزدیک تر می شدند، اما اخگر هر روز به مرگ. تا زمانی که می توانست سخن بگوید، چیزی نگفت که عرق بر تن روشنش بنشیند و یا پیشانی اش از دستان پینه بسته ی کارگران خجالت بکشد. تا زمانی که تنش توان سرپا ایستادن را داشت در برابر صاحب زری کمر خم نکرد.
در سالهای پسین زندگی اش نه توان ایستادن داشت و نه شوق نشستن. مردی که سفر همه ی زندگی اش بود اینک تنش را بر روی تخته خوابی دراز کشیده و زبان در کام کشیده بود. از همه ی اخگر تنها نگاه های نافذش باقی مانده بود که به نقطه ی دوری خیره گشته بودند. شاید راز دیوار ها را بر ملا می کرد و یا شایدهم سعی می کرد که دیوار راز ها را فرو بریزد. هر چند در این چند سال اخیر همه ی زندگی و فرزانگی اخگر به همان نگاه های نافذش خلاصه شده بود اما همان تن تکیده و زبان در کام کشیده اش نیز تکیه گاهی برای جریان روشنفکری شورشگر بود. اخگر سرانجام همان یک جفت چشم عزیز را نیز فروبست. نگاه های نافذ اخگری اش را از دل دیوار گرفت و برای همیشه سکوت کرد.
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند راه بازآمدنش جانب کنعان بودی زندگی اخگر در یک سفر همیشگی شکل گرفت. سفر به سرزمین خوبی ها، سفر به سمت ترویج و تکثیر زیبایی ها. این سفر با سفر همیشگی اش از این جهان کامل شد.
روی قبرش بنویسید" مسافر بوده است"
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
.............................................................................................................................
نصیرمهرین
از شادروان قسیم اخگر،
بسیار می توان آموخت
این سطر ها را حدود سه ماه پیش نوشته بودم:
رفتن به عیادت استاد قسیم اخگر همراه بود با دنیایی از احساس احترام. احترام به زحمات مطالعاتی، پشت کار ، روشنگری ها، نه گفتن ها . . . احترام به شخصیتی که تمرین " ریختن آب بر دستان بزرگان " را در پیش نگرفت. راه اش را با تعهد و وفاداری به قلم وآزادگی در پیش گرفت. هنگام دیدار با او وپس از خدا حافظی، سنگینی اندوهی را احساس می نمودم که بر دلم نشسته بود. . . .
***
حالا او از این جهان رفته است. اما، نگاهی به سیر زنده گی واقعی او ؛ و قولی که بسیاری بر آنند، نقش گام های از او برجای مانده است که او را به عنوان یک آموزگار فراز می آورد. در بیش از سه دهۀ پسین با گونه های مختلف استبداد در جامعه در آویخت وسر تسلیم فرو نبرد. با آن که آزار ها واذیت چنین موقف عزیز را دید و فراورده های قلمی و دوستر از جان را از دست داد، در سنگر قلم ، روشنگری ودفاع از آزادی های که لازمۀ تعالی و رشد انسانها وجامعه است، وفادار ماند. دست به خود سانسوری نزد. برداشت ها ، افکار واندیشه های خویش را با رعایت فرهنگ آموزنده ابراز نمود. از هتاکی ها و بی حرمتی ها در حق دیگر اندیشان مبرا بود. تحلیل هایش مستند و مقنع بودند. افزون بر مطالعه یی که از آراء وافکار اندیشمندان برجسته ی جهان داشت، به گواهی نبشته هایش، مقلد نبود. این بود که او را به عنوان متفکر بار آورد.
دریغ ودرد که او را درد جانکاهی بیرحمانه در آغوش گرفت، تا سرانجام از دست جامعه ی ما رفت.
او با آن که جان باخته است، اما، خطوط آموزنده وکمک کننده ی بسیاری برای قلمزنان، راهجویان حوزۀ اندیشه وتفکر و آرزومندان دسترسی به مواضع تمدن آمیز
برجای نهاده است. روح اش شاد ویادش همواره گرامی باد.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen