ملالی
کوهستانی
خاطره
"همدلی از هم زبانی بهتر است."
دهلی جدید
۶/۲/۲۰۱۴
آرزو داشتم که در این سفر، ( سفر ماه فبروری 2014 به هند) از خانوادهٔ عزیزی که ۲۵ سال قبل در همسایگی با ایشان زندگی میکردیم؛ و از
محبت ها و روابط نیک همسایگی متقابل برخوردار بودیم ، دیدار داشته باشم و جویای
احوال شان گردم.
سراغ منطقه را در پیش گرفتم. کوچه ها را شکل دیگر یافتم ، پر از
ازدحام و در منطقه ، تغییرات زیادی به نظرمیرسید . هر لحظه فکر میکردم شاید اشتباه
کنم و آن خانه یی را که ما در آنجا زندگی میکردیم ، پیدا کرده نتوانم.
کوچه های پرخم و پیچ و پر سرو صدا را طی کرده ،بلاخره به لوحه های بالای دروازه ها چشمانم را دوختم . خوشبختانه اسم ایشان در لوحهء توجه ام را جلب کرد و منزل را دقیق بیاد آوردم . مطمین شدم که اینجا است. با خوشی و هیجان به دروازه کوبیدم ! کسی را ندیدم که جلو در بیآید. ناراحت شدم چونکه در آن وقت این خانم و شوهر نسبتاً سال خورده بودند ، فکر کردم شاید دنیای فانی را ترک کرده باشند.! ولی ناگهان چشمم به طناب حویلی شان خورد که لباس ها در آن آویزان شده بود ، اینبار با مشت محکم چند بار به دروازه زدم و کمی منتظر ماندم تا اینکه خانمی که گویا خدمتگار شان بود جلوی در آمد و به رسم احترام نمسکا گفت ! من هم گفتم نمسکا (سلام) . اسم شان را پرسیدم که تشریف دارند، گفت بلی و در را باز کرد ، و مرا داخل حویلی خوش آمدید گفت، البته زبانش را درست نفهمیدم فقط از حرکات و عکس العمل محبت آمیز شان بسیار گپ ها را می فهمیدم. دلم از مهر و محبت ، خاطرات خوش و جالب و دوستی های شان که در آن وقت ، در قلب های مان جاه گرفته بود می تپید . با هیجان داخل خانه شدم دیدم که مرد خانواده پیر و تنها نشسته است و او را چنان متین و با محبت یافتم که فوری نامم را با محبت صدا زد. گویا ۲۵ سال قبل نه، بلکه سال قبل با هم خدا حافظی کرده باشیم و این فاصله زمانی در برابر این همه مهر و محبت موجودیت اش را از دست داده و گویا خواب و خیال بوده است.
ضمن دیدار و احوال پرسی خانواده های همدیگر از خانمش قصه کرد که چند سال قبل در اثر مریضی وفات کرده است، که قلباً عرض تسلیت و غم شریکی نمودم و در ضمن از محبت های خانمش یاد کردم. خیلی جالب این بود که ما زبان همدیگر را درست نمی دانستیم ، ولی حل مطلب می شد ، خاطرات را بازگو می کردیم ، میخندیدیم و صحبت میکردیم ... آنجا بود که توجه ام وسعت پیدا کرد. با خود گفتم:
کوچه های پرخم و پیچ و پر سرو صدا را طی کرده ،بلاخره به لوحه های بالای دروازه ها چشمانم را دوختم . خوشبختانه اسم ایشان در لوحهء توجه ام را جلب کرد و منزل را دقیق بیاد آوردم . مطمین شدم که اینجا است. با خوشی و هیجان به دروازه کوبیدم ! کسی را ندیدم که جلو در بیآید. ناراحت شدم چونکه در آن وقت این خانم و شوهر نسبتاً سال خورده بودند ، فکر کردم شاید دنیای فانی را ترک کرده باشند.! ولی ناگهان چشمم به طناب حویلی شان خورد که لباس ها در آن آویزان شده بود ، اینبار با مشت محکم چند بار به دروازه زدم و کمی منتظر ماندم تا اینکه خانمی که گویا خدمتگار شان بود جلوی در آمد و به رسم احترام نمسکا گفت ! من هم گفتم نمسکا (سلام) . اسم شان را پرسیدم که تشریف دارند، گفت بلی و در را باز کرد ، و مرا داخل حویلی خوش آمدید گفت، البته زبانش را درست نفهمیدم فقط از حرکات و عکس العمل محبت آمیز شان بسیار گپ ها را می فهمیدم. دلم از مهر و محبت ، خاطرات خوش و جالب و دوستی های شان که در آن وقت ، در قلب های مان جاه گرفته بود می تپید . با هیجان داخل خانه شدم دیدم که مرد خانواده پیر و تنها نشسته است و او را چنان متین و با محبت یافتم که فوری نامم را با محبت صدا زد. گویا ۲۵ سال قبل نه، بلکه سال قبل با هم خدا حافظی کرده باشیم و این فاصله زمانی در برابر این همه مهر و محبت موجودیت اش را از دست داده و گویا خواب و خیال بوده است.
ضمن دیدار و احوال پرسی خانواده های همدیگر از خانمش قصه کرد که چند سال قبل در اثر مریضی وفات کرده است، که قلباً عرض تسلیت و غم شریکی نمودم و در ضمن از محبت های خانمش یاد کردم. خیلی جالب این بود که ما زبان همدیگر را درست نمی دانستیم ، ولی حل مطلب می شد ، خاطرات را بازگو می کردیم ، میخندیدیم و صحبت میکردیم ... آنجا بود که توجه ام وسعت پیدا کرد. با خود گفتم:
واقعا "همدلی
از هم زبانی بهتر است."
خانم با صفای خدمتگار و شخص خود ایشان خیلی پر لطف بودند. با شیرچای هندی که با طعم زنجفیل و هیل خوشمزه شده بود و با شیرینی های هندی از من پذیرایی کردند. هر چند خواهش میکردم که این بار وقت کم است، ولی همواره به صرف غذا تأکید میکردند و دلی شان را آرام نمیگرفت. آن روز برای من زندگی خیلی جالب و زیباتر شده بود. بخود میگفتم ! به این نوع محبت های بی آلایش چه نامی میتوان گذاشت ؟ من چنین کلمهء را سراغ نداشتم ، ولی در قلب من محسوس بود. زبانم عاجز و سکوت کرده بود. اینجا است که انسان بودن را در قالب انسانیت میتوان احساس کرد. همسایگی کوتاه ،بعد از گذشت سال ها ، دیدار. و دیدار آینده هم نا معلوم! ولی این همه عشق ، محبت و خلوص نیت . لحظه های عجیبی بود. خیلی آرزو داشتند دیرتر نزد شان باشم و حتماً با ایشان غذای صرف کنم! ولی من همواره پروگرام کوتاه و فرصت کم خود را با عالم عذر و معذرت بیان میکردم و وعده را به آینده ها میگذاشتم.
خیلی خوشم آمد که چند بارتکرار کرد که:
« چه کار
قشنگی کردی که به دیدن ما آمدی و ما را فراموش نکردید.»
خیلی خوشحال
شده بود. و من هم قلباً از این لحظه ها لذت بردم و خوشحال شدم.
لحظهٔ خدا حافظی فرارسید و باید می رفتم . ناگهان به بغل جیبش دست زده، بکس جیبی اش را کشید و پنجصد روپبه را جهت خرید تحفه ای به من تعارف کرد که من خیلی جدی با کمال احترام برایش گفتم که لزومی ندارد .و این تحفه را نمی توانم قبول کنم هر قدر عذر خواهی کردم ، قبول نکرد و جدی تر از من تأکید کرد که « اگر اینرا نگیری کار خوبی نمیکنی و من خیلی نا راحت میشوم باید این را بپذبری و قبول بکنی.»
خانم خدمتگارش هم مجدداً تأکید کرده گفت: « تو مهمان عزیزهستی، انکل جی را نا راحت نکن. لطفاً ، لطفاً ...» حالت عجیبی به من دست داد ، گفتم پس اجازه بدهید که از این پول هندی فقط پنج روپیهء آن را بگیرم و بطور یاد گار از شما نگه میدارم. باز هم قبول نکردند و من در این امر بازنده و ایشان برنده شدند. . . .
زندگی را به گونهء دیگرش یافتم . من این خانواده را خیلی معتقد ، متعهد به دوستی ، مهر ، انسانیت و ارزش ها یافتم. و خیلی آموختم.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen