Dienstag, 23. April 2013



لیلا صراحت روشنی  
     
 
               لج      


لیلا بخواب، یار نمی آید
در کلبه ات بهار نمی آید
تالاب انتظار دو چشمت را
نیلوفری به بار نمی آید
چسپیده شب به پنجره ها دیریست
خورشید شب شکار نمی آید
پلک سپیده روی هم افتاده
 صبح طلایه دار نمی آید
لیلا بخواب،خواب خوشت بادا
بیداری ات به کار نمی  آید.
                            از دفتر شعر" روی تقویم تمام سال


محمد آصف فکرت




یادی از چند دوست دانشور


غلام شاه سرشار شمالی روشنی 

در سال 1352 روزنامه و مجلّۀ تازه یی در کابل با نام جمهوریت تأسیس گردید. رئیس این سازمان نوبنیاد مرحوم دکتر محمد آصف سهیل و معاون آن مرحوم غلام شاه سرشار شمالی روشنی  بودند.  این بنده یکی از اعضای هیأت تحریر روزنامۀ جمهوریت و در عین حال معاون مجلّۀ جمهوریت بود. مدیریت مجله را شاعر و نویسندۀ  معروف، سید محمود فارانی بر عهده داشت.
منظور من از این نوشته یاد از گروه دوستان دانشوری است که دکتر سهیل به دور خویش گرد آورده بود تا روزنامه  و نشرات تابعۀ آن را صحت و رونق بخشند. برخی از این دوستان از اساتید  هراتی و برخی دیگر از کابل و جاهای دیگر بودند.  از هرات چرا؟ به دلیل این که مدیر مسؤول این روزنامه نویسندگی و ادبدوستی خود را مرهون هرات بود.  به گفتۀ برخی از دوستان، دکتر سهیل طبیب به هرات رفت و ادیب باز گشت. مرحوم میوندوال هم سالها پیش با نام محمد هاشم پردیس ( اگر اشتباه نکرده باشم) به هرات رفت و مدیر مطبوعات و مدیر مسؤول روزنامۀ اتفاق اسلام شد و سپس میوندوال نام گرفت.
به هر روی، در آن سال (1352) گروهی در ساختمان مطبعۀ دولتی گرد آمده بودند که برای نگارنده که هنوز بسیار جوان بود، آموزگاران مجرّبی می توانستند بود.
غلام شاه سرشار شمالی روشنی، معاون مؤسسهء نشراتی جمهوریت، یکی از روزنامه نگاران باسواد و پرسابقۀ کشور بود که نثر درست می نوشت و شعر  نغز می سرود. با آن که از پروان بود، و زبانش فارسی دری،  زبان پشتو را خوب می دانست هم به صورت علمی عالم به زبان پشتو بود و هم نغز به آن زبان گپ می زد. اما در زبان و ادب دری بسیار صاحب صلاحیت بود. او سالها در مقامهای مختلف وزارت اطلاعات و کلتور، چه در روزنامه ها و چه در رادیو موفقانه خدمت کرده بود و در هرجا که کار کرده بود، زبردستان و زیردستان، همه از او خاطرات خوشی داشتند و به همین سبب دوستان بسیاری داشت. زبان و ادب  را بسیار دوست می داشت و بسیار می خواند و کتابخوانی فهیم و صاحب نظر بود.
دفتر هیأت تحریر در طبقۀ پنجم و دفتر معاون ( مرحوم سرشار شمالی) در طبقۀ چهارم بود. گاهی که برای کارهای روزنامه به دفترش می رفتم، دخترک نوجوان، محجوبه و لاغر اندامی را می دیدم که باجامهء سیاه و  چادر (روسری) سپید معارف ، بر چوکی (صندلی) کنار در نشسته بود. بار دوم یا سوم گویا مرحوم سرشار دریافت که می خواهم بدانم که این دختر کیست که بیشتر روزها در همین وقت که مدارس تعطیل می شود، اینجا نشسته است، گفت: دخترم لیلا! و توضیح داد که لیلا بسیار به شعر و ادبیات علاقمند است. بیست و سه یا چهار سال بعد از آن روزها، هنگامی  که من در  استان خراسان ایران اقامت داشتم روزی در منزل به دیدار تنی چند از ادیبان و شاعران افغانستان توفیق یافتم که یکی از آنان  دخترک محجوبهء سال 1352، اما شاعرهء شیرین کلام و نام آور آن روز، لیلا صراحت روشنی، بود. خانم روشنی که در آن روزها شاعره یی بلند آوازه بود، به تن اندکی فربه و به روح اندکی افسرده و خسته می نمود. من آن افسردگی و خستگی را به دلیل شاعر بودن و در نتیجه حساس بودنش پنداشتم. از پدر شهید و دانشمندش و از خاطرات شیرینی که ازمرحوم سرشار و از محبتهایش در دوران همکاری روزنامه نگاری داشتم یاد کردم و دریافتم که بسیار از شنیدن یادهای شیرین پدر گرامی اش شادمان شد. دریغا که بعد ها شنیدم که این شاعره بیمار است و اندکی بعد شنیدم که به پدر مهربانش پیوسته است. روح پدر و دختر شاد باد.
گویند که از سخن سخن شکافد. خاطره یی  در هنگام نوشتن به یادم آمد و نوشتم بهترشد تا  این که نمی نوشتم. منظور که بر آوردن  چنین فرزانه فرزندی، نشانه یی  از اهتمام  مهر آمیز چنان پدری است.
مرحوم سرشار شمالی (روشنی) در کنار این محاسن بسیار خوش سخن و لطیفه گوی نیز بود. یکی از این موارد را یاد آوری می کنم:
یکی از همکاران ما در روزنامۀ جمهوریت آقای نادر جلالی بود که مدیریت بخش پشتوی روزنامه را بر عهده داشت. جلالی روزنامه نگاری لایق، دقیق و پرکار و در عین حال بسیار آرام بود. هنگام صرف نان چاشت ( صرف نهار)  دوستان خسته و مانده از کار اخبار، فکاهی می گفتند و می خندیدند. آقای جلالی که همکار بسیار خوب ما بود، بر اثر صرف انتی بیوتیک که برایش هنگام  بیماری در روسیه  داده بودند، شنوایی اش را از دست داده بود  و دریافت سمعی مطالب برایش دشوار بود. یک بار که فکاهیی را می شنید به احترام و اتفاق دیگران می خندید. بعد مرحوم سرشار نزدیکش می نشست و بسیار به نرمی و آهستگی، به گونه یی که ما نمی شنیدیم، آن فکاهی را به آقای جلالی می گفت. آن هنگام بود که جلالی به قهقهه می خندید؛ چنان خنده یی که  همکاران یکبار دیگر دل به خنده می سپردند. دوستان می گفتند که آقای سرشار فرِکونسی آقای جلالی را می داند و نیازی ندارد که بلند بگوید. 
 نمیدانم بر سر آقای جلالی چه آمد. هرجا که هست شاد مان باد. اگر در رفتن به آن سرای هم  بر ما پیشی گرفته باشد روانش شاد.
. . . .
قسمت های مربوط به شادروان غلام شاه سرشار شمالی روشنی از یک نوشتۀ جناب آصف فکرت از تارنمای وزین آن روز ها نقل شده است.


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen