در به دری
حمیرا نگهت دستگیر زاده
باز کن در که به جان آمدم از در به دری
زندگی می گذرد یا شده ام من گذری
شب کشد پنجه به دلتنگی روزم که برو
روز هایم همه در جامۀ شب شد سپری
وقت آن است که این خیره سران را سوزم
من نه آنم که سوزم
به چنین خیره سری
وقت آن است که من بشکنم این پنجره را
پر پرواز کنم باز وشوم من سفری
بشکنم پنجره این فاصلۀ کاذب را
وارهم از قفس ساخته از بی هنری
وقت آن است که چون سبزه برویم ز زمین
از رخ باغ برویم غم این بی ثمری
تو اگر باز کنی در همه جا باغ شود
بازکن در که به جان آمدم از در به دری
اگست 1999
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen