Mittwoch, 23. Mai 2012

موافقتنامۀ ستراتیژیک امریکا وافغانستان . . . یار




ﯾﺎر
                                       


ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ 
ﺳﺘﺮاﺗﯿﮋﯾﮏ اﻣﺮﯾﮑﺎ 
و اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻨﯿﺎد 
ﺣﻘﻮﻗﻰ ﻧﺪارد




     اﻣﺮﯾﮑﺎ ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ درازﻣﺪت را
ﺑﺎ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن اﻣﻀﺎ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﻫﺎى ﻣﺴﺘﺤﮑﻢ
ﺣﻘﻮﻗﻰ و ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻣﺮدم اﺳﺘﻮار ﺑﺎﺷﺪ. اﻣﺎ اﻣﺮﯾﮑﺎ
اﯾﻦ ﮐﺎ ر را ﻧﮑﺮد و ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﯾﻰ را ﺑﺎ
ﮔﺮوه ﮐﺮزى اﻣﻀﺎ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ از ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻧﻬﺎد
ﻫﺎى دوﻟﺘﻰ و ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﻣﺒﺮا اﺳﺖ، ﺑﻠﮑﻪ
ﻣﺎﻫﯿﺖ، ﻣﺮاﺳﻢ و ﻃﺮز اﻣﻀﺎ و زﻣﯿﻨﻪ ﺳﺎزى ﻫﺎى
دﺳﯿﺴﻪ آﻣﯿﺰ ﺑﺨﺎﻃﺮ اﺟﺮاى اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﺎرﺿﺎﯾﯿﺘﻰ
زﯾﺎد را در ﻣﯿﺎن ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻮﺟﻮد آورده
اﺳﺖ.
ﻣﺘﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ از ﯾﮏ دروغ ﺷﺎﺧﺪار آﻏﺎز و
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﻘﻠﺐ ﻋﻠﻨﻰ و آﺷﮑﺎرا اداﻣﻪ ﯾﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
در اوﻟﯿﻦ ﭘﺎراﮔﺮاف دﯾﺒﺎﭼﻪ اﯾﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ آﻣﺪه
اﺳﺖ:
 «دوﻟﺖ ﺟﻤﻬﻮرى اﺳﻼﻣﻰ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن (از اﯾﻦ
ﭘﺲ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن) و دوﻟﺖ اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه آﻣﺮﯾﮑﺎ
(از اﯾﻦ ﭘﺲ اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه) از ﺳﺎل 1380) 2001
ﻫﺠﺮى ﺷﻤﺴﻰ) ﺑﺪﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ در ﻫﻤﮑﺎرى ﻧﺰدﯾﮏ
ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر دﻓﻊ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻫﺎى ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺻﻠﺢ و اﻣﻨﯿﺖ
ﺟﻬﺎﻧﻰ و ﺑﻪ ﻫﺪف ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن
ﺑﺮاى ﺗﺎﻣﯿﻦ آﯾﻨﺪه ﺑﺎ اﻣﻦ، دﻣﻮﮐﺮاﺗﯿﮏ و ﺷﮑﻮﻓﺎ،
ﻗﺮار داﺷﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻞ آن اﻣﺮوز ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻦ
اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن در ﻣﺴﯿﺮ ﺧﻮدﮐﻔﺎﯾﻰ ﭘﺎﯾﺪار در اﻣﻨﯿﺖ،
ﺣﮑﻮﻣﺖ دارى و ﺗﻮﺳﻌﻪ اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ و اﻗﺘﺼﺎدى،
و ﻫﻤﮑﺎرى ﺳﺎزﻧﺪه در ﺳﻄﺢ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ»
  در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ده ﺳﺎل ﺣﻀﻮر ﺧﺎرﺟﻰ در
اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺣﺎﺻﻞ ﻣﺜﺒﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻪ، اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺧﻮد
ﮐﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ، وﺿﻊ اﻣﻨﯿﺘﻰ در ﺑﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ
ﻗﺮار دارد، ﻣﻔﺴﺪﺗﺮﯾﻦ ﺣﮑﻮﻣﺖ دﯾﮑﺘﺎﺗﻮر و
ﻣﺴﺘﺒﺪ ﻣﺎﻓﯿﺎﯾﻰ در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن اﯾﺠﺎد ﺷﺪه، ﺗﻮﺳﻌﻪ
اﻗﺘﺼﺎدى و اﺟﺘﻤﺎﻋﻰ ﻣﻮﺟﻮد ﻧﺒﻮده و اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن
در آﺧﺮﯾﻦ ردﯾﻒ ﻓﻘﯿﺮ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﻫﺎى دﻧﯿﺎ
ﻗﺮار دارد.
    ﭘﺎراﮔﺮاف دوم از ﯾﮏ ﺗﻘﻠﺐ ﺷﺮم آور و
ﯾﮏ اﻗﺪام ﻏﯿﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﻰ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﻰ
اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن آﻏﺎز ﺷﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻰ ﻧﻮﯾﺴﺪ:
««ﺑﺎ ﺗﺎﮐﯿﺪ روى ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺣﻔﻆ دﺳﺘﺎوردﻫﺎى ده
ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ، اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﻰ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن،
ﺣﻘﻮق زﻧﺎن و آزادى ﺑﯿﺎن و ﺑﺎ در ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻦ
وﺿﻌﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ در ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﻫﻤﮑﺎرى ﻫﺎى
اﺳﺘﺮاﺗﮋﯾﮏ ﺑﺎ اﯾﺎﻻت ﻣﺘﺤﺪه آﻣﺮﯾﮑﺎ، ﮐﻪ ﯾﮏ
دوﺳﺖ اﺳﺘﺮاﺗﮋﯾﮏ ﻧﻈﺎم و ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن
ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر ﺗﺎﻣﯿﻦ اﻣﻨﺘﯿﺖ ﺳﯿﺎﺳﻰ،
اﻗﺘﺼﺎدى و ﻧﻈﺎﻣﻰ ﮐﺸﻮر ﺿﺮورى ﭘﻨﺪاﺷﺘﻪ
ﻣﻰ ﺷﻮد.»
   اﯾﻦ ﺗﻘﻠﺐ ﺗﺪوﯾﺮ «ﻟﻮﯾﻪ ﺟﺮﮔﻪ» ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ. ﻟﻮﯾﻪ
ﺟﺮﮔﻪ ﮐﻪ در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن از اﻧﺴﺘﯿﺘﻮت ﻫﺎى رواﺟﻰ
ﻗﺪرت اﺳﺖ، در ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﻰ ﺑﻪ ﺻﺮاﺣﺖ
ﺗﺴﺠﯿﻞ ﮔﺮدﯾﺪه اﺳﺖ. ﺿﻌﻒ اﻣﺮﯾﮑﺎ در آن ﺑﻮد
ﮐﻪ ﮐﺎر ﺧﻮد را در ﺑﺎﻻى ﺟﺴﺪ ﺧﻮن آﻟﻮد ﻗﺎﻧﻮن
اﺳﺎﺳﻰ اﻧﺠﺎم داد و ﻧﻈﺎم ﻣﺘﮑﻰ ﺑﺮ اﺳﺎس ﻗﺎﻧﻮن
اﺳﺎﺳﻰ را ﺑﻪ رﯾﺸﺨﻨﺪ ﮔﺮﻓﺖ و ﭘﺮوﺳﻪ دوﻟﺖ
دارى در اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻰ اﻋﺘﺒﺎر ﺳﺎﺧﺖ.
اﻣﺮﯾﮑﺎ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻞ داﺷﺖ ﮐﻪ ﻟﻮﯾﻪ ﺟﺮﮔﻪ ﻗﺎﻧﻮن
اﺳﺎﺳﻰ را ﻃﻔﺮه رﻓﺖ و ﻟﻮﯾﻪ ﺟﺮﮔﻪ ﺗﻘﻠﺒﻰ و
ﻏﯿﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﻰ را داﯾﺮ ﻧﻤﻮد. زﯾﺮا ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﻰ ﻣﺮدم
اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را ارزش ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ و ﻃﺮﻓﺪار اﯾﺠﺎد
دوﻟﺖ در اﯾﻦ ﮐﺸﻮر ﻧﯿﺴﺖ.
    ﻣﻮﺿﻮع ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ ار ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻣﺴﺎﻟﻪ
ﺣﯿﺎت ﺳﯿﺎﺳﻰ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪون آن ﻧﻤﻰ
ﺗﻮان ﮐﺸﻮرى وﺟﻮد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. در ﯾﮑﻰ از
ﭘﺎراﮔﺮاف ﻫﺎى دﯾﺒﺎﭼﻪ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ آﻣﺪه اﺳﺖ:
«اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ و ﺑﺮاﺑﺮى دوﻟﺖ ﻫﺎ
ﺗﻌﻬﺪات اﯾﻦ ﻫﻤﮑﺎرى را ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﻰ دﻫﺪ.
اﺣﺘﺮام ﺑﻪ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻗﺎﻧﻮن و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ رﻋﺎﯾﺖ
ﺻﺮﯾﺢ و روﺷﻦ ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﻰ و ﺗﻤﺎﻣﻰ ﻗﻮاﻧﯿﻦ
ﻧﺎﻓﺬه اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻨﯿﺎد ﻫﺎى اﯾﻦ ﻫﻤﮑﺎرى را
ﻗﻮت ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻨﺪ. ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺑﺮ ﺗﻌﻬﺪ ﻧﯿﺮوﻣﻨﺪ ﺷﺎن
ﺑﻪ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ، اﺳﺘﻘﻼل، ﺗﻤﺎﻣﯿﺖ ارﺿﻰ و
وﺣﺪت ﻣﻠﻰ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن، ﻣﺠﺪدا ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﻰ دارﻧﺪ.»
    وﻟﻰ اﯾﻦ اﺻﻞ را ﺷﺪﯾﺪا ﻧﻘﺾ ﮐﺮده و
ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ را در ﻣﻮاد ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﻧﺎﺑﻮد
ﮐﺮده اﺳﺖ.  ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ در ﻓﻘﺮه ﺳﻮم ﺑﺨﺶ دوم
ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ آﻣﺪه اﺳﺖ:
« ... ﺟﻬﺖ ﺗﺤﮑﯿﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻔﺎﯾﺖ و ﻣﻮﺛﺮﯾﺖ
ﻫﺮ ﺳﻪ ﻗﻮه دوﻟﺖ ﻣﺒﺘﻨﻰ ﺑﺮ ﻣﺮﮐﺰى ﺑﻮدن
ﻧﻈﺎم ﺣﮑﻮﻣﺘﻰ، و ﺣﻤﺎﯾﺖ از ﺷﮑﻮﻓﺎﺋﻰ ﯾﮏ
ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺪﻧﻰ ﭘﻮﯾﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﻮل رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎى آزاد و
ﺑﺎز، ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ.»
   در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻧﻈﺎم ﻣﻨﺎﺳﺐ ﯾﮑﻰ از ﻣﻈﺎﻫﺮ
ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮدم ﺣﻖ دارد،
ﻧﻈﺎم ﻣﻮرد ﻧﯿﺎز ﺷﺎن را ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ
(دﯾﮑﺘﺎﺗﻮرى) ، ﻏﯿﺮ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ (دﻣﻮﮐﺮاﺳﻰ)،
رﯾﺎﺳﺘﻰ ﯾﺎ ﭘﺎرﻟﻤﺎﻧﻰ ، از اﺳﺎﺳﻰ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﻘﻮق
ﺳﯿﺎﺳﻰ ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن اﺳﺖ. در ﺗﺎرﯾﺦ ﻗﺮارداد
ﻫﺎى ﺑﯿﻦ اﻟﻤﻠﻠﻰ و ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﯾﻦ ﺳﺎﺑﻘﻪ وﺟﻮد
ﻧﺪارد ﮐﻪ ﻧﻈﺎم ﺳﯿﺎﺳﻰ ﮐﺸﻮر ﻣﺴﺘﻘﻞ ﻣﺮﺑﻮط و
ﻣﻨﻮط ﺑﻪ  ﻗﺮارداد ﯾﺎ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﺧﺎرﺟﻰ ﺑﺎﺷﺪ.
اﯾﻦ ﻧﻮرم ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﻣﻠﻰ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را
واﺿﺢ و روﺷﻦ از ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺒﺮد.
   ﻣﻮﺿﻮع ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻬﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ را از
ﺑﻨﯿﺎد ﺣﻘﻮﻗﻰ اش ﺧﺎرج ﻣﻰ ﺳﺎزد، ﻃﺮﻓﯿﻦ ﻗﻀﯿﻪ
اﺳﺖ. ﻫﺮ ﻗﺮاداد ﺑﯿﻦ اﻟﻤﻠﻠﻰ دو ﻃﺮف دارد. وﻟﻰ
در اﯾﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﻃﺮف اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن در ﺣﻘﯿﻘﺖ
وﺟﻮد ﻧﺪارد. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮاﻧﻨﺪه ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ رﯾﯿﺲ
ﺟﻤﻬﻮر اﻣﻀﺎ و ﭘﺎرﻟﻤﺎن اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن آﻧﺮا ﺗﺎﯾﯿﺪ
ﮐﺮده اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺮاﺣﻞ «ﻗﺎﻧﻮﻧﻰ» اش ﻃﻰ ﺷﺪه
اﺳﺖ.
   وﻟﻰ ﻣﻦ آﻧﺮا ﯾﮑﻄﺮﻓﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ زﯾﺮا در
اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺳﻪ ﻣﺮﺟﻊ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮ اﻣﻀﺎى ﻗﺮار داد
ﻧﻘﺶ ﻣﯿﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﻪ آن اﺻﻠﻰ و ﮐﺎﻣﻞ
ﻧﺒﻮده اﺳﺖ.
ﻣﺮﺟﻊ اول رﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮر اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت
ﺗﻘﻠﺒﻰ ﻗﺪرت را ﮔﺮﻓﺖ و اﯾﻦ رﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮر ﺑﺎ
ﺧﺎرج ﺑﯿﺸﺘﺮ واﺑﺴﺘﻪ ﮔﻰ دارد، ﺗﺎ ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن.
ﻣﺮﺟﻊ دوم: ﭘﺎرﻟﻤﺎن اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن اﺳﺖ ﮐﻪ از ﻫﻤﺎن
روز اﯾﺠﺎد آن زﯾﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎى دﺳﯿﺴﻪ، ﻣﺪاﺧﻠﻪ،
ﺗﻘﻠﺐ ﮐﺮزى ﻗﺮار داﺷﺖ و در اﺧﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻬﺎﺟﻢ
ﻧﻈﺎﻣﻰ در ﺗﺮﮐﯿﺐ آن ﺗﻐﯿﯿﺮات وارد ﺷﺪ.
اﯾﻦ ﻓﺸﺎر ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ روز ﺑﻮد ﮐﻪ روﺣﯿﻪ
ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﻰ ﻣﺮدم در ﭘﺎرﻟﻤﺎن ﻧﺎﺑﻮد ﮔﺮدد ﮐﻪ اﯾﻦ
ﮐﺎر اﻧﺠﺎم ﺷﺪ.
ﻣﺮﺟﻊ ﺳﻮم ﻣﺮدم اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ذﻫﻨﯿﺖ آﻧﻬﺎ
در ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﺪ. ﺑﻪ ذﻫﻨﯿﺖ ﻣﺮدم اﺣﺘﺮام
ﻧﺸﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ذﻫﻨﯿﺖ ﺳﺎزى ﻓﻀﺎى دﻫﺸﺖ
و اﺧﺘﻨﺎق ﺑﻮﺟﻮد آﻣﺪ اﻓﺮاد اﻧﺘﺤﺎرى ﮐﺮزى ﺗﺎ
دروازه ﻫﺎى ارگ رﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮرى آورده ﺷﺪه
و ذﻫﻨﯿﺖ ﮐﺎذب ﻧﺎﺷﻰ از ﺗﺮس و ﺗﻬﺪﯾﺪ اﯾﺠﺎد
ﮔﺮدﯾﺪ و ﺑﻌﺪ در ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯾﮏ اﻗﺪام ﻋﻠﻨﻰ ﭘﺎﻣﺎل
ﮐﺮدن ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺎﺳﻰ ﻟﻮﯾﻪ ﺟﺮﮔﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﻰ
داﯾﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ اﺳﺘﻨﺎدى ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺨﺎﻃﺮ اﻣﻀﺎى اﯾﻦ
ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ.
 ﭘﺲ در اﻣﻀﺎى اﯾﻦ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﺟﺎﻧﺒﯿﻦ وﺟﻮد
ﻧﺪارد. ﻫﺮدو ﺟﺎﻧﺐ ﯾﮏ ﺟﺎﻧﺐ اﺳﺖ. ﭘﺎﯾﻪ
ﺣﻘﻮﻗﻰ اﯾﻦ ﻗﺮارداد ﮐﺎذب و ﻟﺮزان اﺳﺖ.
  ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺗﻰ دﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺑﻬﺎﻣﺎت در ﻣﺘﻦ ﺳﻨﺪ،
ﺧﻼى ﻗﺎﻧﻮﻧﻰ، ﺗﺪاﺧﻞ روﺷﻦ در ﺻﻼﺣﯿﺖ
ﯾﮏ دوﻟﺖ، ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺻﻼﺣﯿﺖ ﻫﺎى ﻧﺎﻣﺤﺪود و
ﻣﺮﻣﻮز در ﺑﺨﺶ ﻫﺎى اﻗﺘﺼﺎد، ﻣﻌﺎدن، ارﺗﺒﺎﻃﺎت
و ﺗﺮاﻧﺸﭙﻮرت، از ﭼﻮﮐﺎت ﯾﮏ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ دو
ﮐﺸﻮر ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺧﺎرج ﺑﻮده و ﮔﺎﻫﻰ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺴﻠﯿﻤﻰ
ﯾﮏ ﮐﺸﻮر ﺑﻪ ﮐﺸﻮر دﯾﮕﺮ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺴﻠﯿﻤﻰ دوﻟﺖ ﻓﺎﺷﯿﺴﺖ ﺟﺮﻣﻨﻰ ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﻫﺎى
ﭘﯿﻤﺎن اﻧﺘﺎﻧﺖ(ﺷﻮروى، اﻣﺮﯾﮑﺎ، اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن و
ﻓﺮاﻧﺴﻪ). ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻧﻄﺎم ﺳﯿﺎﺳﻰ و ﺣﻤﺎﯾﺖ از آن
ﺑﻪ ﺗﺴﻠﯿﻤﻰ ﻧﺰدﯾﮑﻰ دارد ﺗﺎ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ. اﻣﻀﺎى
ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎى ﻣﺸﺎﺑﻪ از ﻃﺮف ﮐﺮزى ﺑﺎ ﺟﺮﻣﻨﻰ،
ﻓﺮاﻧﺴﻪ و ﮐﺸﻮر ﻫﺎى دﯾﮕﺮ ﻣﺜﺎل ﺗﺴﻠﯿﻤﻰ ﺟﺮﻣﻨﻰ
ﺑﯿﻦ ﮐﺸﻮر ﻫﺎى اﻧﺘﺎﻧﺖ را ﻗﻮى ﺗﺮى ﻣﻰ ﺳﺎزد.
    ﻧﻘﺺ ﺣﻘﻮﻗﻰ ﻣﻮاﻓﻘﺘﻨﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﻨﻨﺪه
ﯾﮑﻄﺮﻓﻪ ﺑﻮدن آن ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ، اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻃﺮف
اﻣﺮﯾﮑﺎ ﺧﻮد از ﻣﺴﻮوﻟﯿﺖ ﻋﺎرى ﺳﺎﺧﺘﻪ اﺳﺖ.
ﻣﺜﻼ: اﮔﺮ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎن ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺟﺮم ﺷﻮد ﺑﺎ ﮐﺪام
ﻗﺎﻧﻮن ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺠﺎزات ﺷﻮﻧﺪ، در ﺑﺎره ﻣﻨﻊ زﻧﺪان
ﻫﺎ و ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮔﺎه ﻫﺎ ، در ﺑﺎره ﺑﯿﻄﺮﻓﻰ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎن
اﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﺎ ﺗﻈﺎﻫﺮات ﺿﺪ دوﻟﺘﻰ، در ﺑﺎره ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ
و ﮐﻤﯿﺖ ﻧﻈﺎﻣﯿﺎن ﺷﺎن، در ﺑﺎره وﻇﺎﯾﻒ ﺷﺎن ﻫﯿﭻ
ﻣﺴﻮوﻟﯿﺘﻰ را ﻋﻬﺪه دار ﻧﺸﺪه اﻧﺪ.
اﯾﻦ ﻧﻘﺎﯾﺺ ﺑﺸﮑﻞ ﮐﺎﻣﻼ ﻋﻤﺪى در ﻣﺘﻦ ﺳﻨﺪ
ﺟﺎﺳﺎزى ﺷﺪه ﮐﻪ در آﯾﻨﺪه ﻣﺸﮑﻼت زﯾﺎد را ﺑﻪ
ﻣﺮدم اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﺑﻮﺟﻮد ﻣﻰ آورد.


«آقا»: انسان حاشیه‌ای در ساختار قدرت خانواده

زهره روحی
henri.jpg
تصویر: دوورنوا
بررسی داستان کوتاه «آقا» ، اثر هانری دوورنوا (1875ـ1937)؛ ترجمه رضا سید حسینی
رابطه‌ی بین شما و فرزندتان چه گونه شکل گرفته است؟ آیا هیچگاه به ماهیت آن فکر کرده‌اید؟ تا چه اندازه قدرت «ساختن» این رابطه را داشته‌اید؟ آیا شما جزءِ آن دسته از آدمهای خوش اقبالی هستید که از نگاه تحسین‌آمیز فرزند برخوردار است و از آن به خود می‌بالد؟ یا شاید جزءِ گروهی هستید که (بنا به هر دلیلی) همواره در جایگاهی ناگوار نسبت به فرزند قرار داشته‌اند : جایی کاملا پرت و دور‌ از  قدرت ساختن و برانگیختن حس اعتماد و تحسین! جای گرفته در حاشیه‌ی ارتباطاتِ خانوادگی و بی‌نصیب از هر نوع اقتدارِ والدی؛ جایگاهی که فقط متعلق به آدم ‌های حاشیه‌ای خانواده‌هاست، آنهم با تحمل انواع اضافه بارِ موانع ارتباطی و عاری از امکان ارتباط مستقیم . یا شاید هم جزو گروه کثیری هستید که با فرزند یا فرزندان خود صرفاً «هستند » . فقط همین ؛ بی‌آنکه هیچکدام از طرفین نیازی به اندیشه‌ی «رابطه»ی والد و فرزندی و نیز«نحوه‌ی بودنِ» آن احساس کرده باشند!
اصلاً آیا هیچگاه مجال داشته‌اید تا به «نیازِ» ارتباط با فرزند فکر کنید؟ به نظر می‌رسد «نیاز»های این چنینی، (به عنوان مثال نیاز به دوست) آغازگر فصل جدیدی از «شدنِ» انسانی است. چرا که به عنوانِ  یکی از نشانه‌های رشد خصلت‌ِ فرهنگی و اجتماعی‌، اگر عمیقاً دنبال شود، راه به جایی می‌برد که انسان را مبدل به هنرمند و یا اندیشمند می‌کند . نیاز به گفتن ، نیاز به شنیدن ، نیاز به دوست داشتن ، نیاز به دوست داشته شدن و بالاخره نیاز به دیده شدن، اساسی ترین نیازهای انسانِ اهلِ شعور است . اگر این شیوه از نیاز نبود، احتمالاً انسان هرگز فرصتی برای شدن پیدا نمی‌کرد .....
بهرحال،  به هر صورتی که با فرزندانمان «باشیم»، داشتنِ رابطه‌ای بدون سوءتفاهم با آنها از محالات است. اصلا «بودن» با «دیگری»، خصوصاً کسانی که بیشترین ارتباط را با آنها داریم و به اصطلاح از اعضاء خانواده‌اند،  نمی‌تواند مصون از سوءتفاهم و بدفهمی باشد . شاید از اینرو که هرگز نمی‌‌توان به نحو «آرمانی» در جایی بود که «دیگریِ در موقعیتِ خاص» ، از ما انتظارِ حضور دارد . راز بزرگ  سوءتفاهماتِ مربوط به نزدیکان، در غیبت ما و  انتظار حضور «دیگری» در جایی است که هیچ کدام از آن خبر نداریم.
 باری، اگر «سوءتفاهم» را متعلق به مجموعه‌ی «تنش»‌های ارتباطی بدانیم، و ریشه‌ی آنرا نه در واقعیت، بل در تابوهای ذهنیِ دست‌کاری شده و کاملاً غیرواقعی ببینیم،  در چنین صورتی می‌توان آنها را جزءِ مجموعه‌ای دید که امکان‌های رشد را در خود دارند. زیرا سوءتفاهمات ،( همانگونه که گفتیم همچون هر امر تنش‌آمیزی) مجهز به بازتابندگیِ گره‌های ارتباطی ـ موقعیتی‌اند. اما مشروط به اینکه اشخاصِ «دچار سوءتفاهم شده»، از امکانِ برابرِ«حقِ طرحِ مسئله» برخوردار باشند. فی‌المثل اینکه بدون هر گونه تبعیضی از هر لحاظ (سنی، جنسیتی، و...)   اجازه‌ی سخن گفتن داشته باشند و فارغ از هر گونه سرکوبی (جسمانی و یا روانی)  و یا به اصطلاح هراس از احساس تحقیر،  بتوانند آزادانه، از «آزردگیِ خویش» سخن بگویند. پس برای طرح‌ِ آن می‌باید به دور از فضای تداعی کننده‌ی قضاوت‌های مبتنی بر بدگمانی عمل کرد. یعنی در فضایی سرشار از اعتماد به هنگام سخن گویی؛ فضایی که بتوان یقین داشت که در آن، امکانِ «شنیدن» و بردباری در شنیدن ، پیشاپیش وجود دارد. فقط در چنین وضعیت دموکراتیک و امنی است که می‌توان از  سوءتفاهمات، به مثابه امکانی برای رشد روابط و شعور فرهنگی و اجتماعی استفاده کرد.
اما در زندگی روزمره و روابطی که در آن پرورش یافته ایم معمولا کسی این گونه عمل نمی‌کند و به ندرت هم می‌توان با افرادی سروکار داشت که این گونه فکر کنند. فراموش نکنیم که برای ایجاد امکاناتِ رشد در فضای سوءتفاهمات ، به «نیازِ متقابل»، نیازمندیم. آنهم به این دلیل مهم که فضای رشد، جاده‌ای یک طرفه نیست که بشود آنرا به تنهایی طی کرد و یا باری نیست که بتوان آنرا یک تنه برداشت. وگرنه سوءتفاهم مسیر ویران کننده‌ی خود را در پیش می گیرد و با هر رنجش ، فاصله‌ی بین ما و عزیزانمان بیش از پیش می‌شود . تا جایی که دیگر قادر به تحمل یکدیگر به عنوان «خویش» نخواهیم بود و مجبور می‌شویم از سر ناچاری به برقراری رابطه از نوع «آشنای دور» روی آوریم: آن نوع رابطه‌ای که فضای ارتباطی‌اش، چارچوبی مشخص و قابل پیش‌بینی دارد و می‌توان در آن احساس «آسودگی» و «فارغ از رنج» داشت. آسوده اما تنها!
«هانری دوورنوا» (1875 ـ 1937) ، نویسندة  فرانسوی در داستان کوتاه «آقا»، به راحتی و بدون کمترین زحمتی مخاطب را درگیر یکی از روابط ناموفق پدر و فرزندی می‌کند. و از آنجا که زمینه‌ی داستانی خود را به «انسان حاشیه»ایِ ساختارِ قدرت در خانواده، اختصاص داده است، به مخاطبِ خود این امکان را می‌دهد تا در صورت تجربه‌ی موقعیتِ حاشیه‌ای بودنِ ارتباطات خانوادگی، احساس آزردگیِ خود را در فضای صمیمی و همدلانه‌ی داستان «آقا» ببیند، و برای لحظاتی بار سنگین «تنهایی» خویش را زمین بگذارد. باری، دوورنوا ، از همان جملات آغازین ، خواننده‌ را در معرض موقعیتِ تنزل یافتة آقای «پونتونیه» (پدر کلود) نسبت به موقعیت برترِ «کلود» قرار می دهد:
"کلود، در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت. نسبت به پدرش محبتی داشت که کمی آمیخته به تحقیر بود. او را «بابا پیره» صدا می‌کرد. واقعاً پدر پیری بود با قامت خمیده و سبیلی غم انگیز و جو گندمی. روزی کلود شنید که دایه به آشپز می‌گفت : «همه پولها مال خانم است». [...] از آن به بعد نسبت به مادرش احترام ترس آلودی احساس کرد و فهمید تجملی را که این همه دوست دارد مدیون اوست . پدرش به نظر او رفیق کم ارزشی جلوه می‌کرد و مادرش یک الهه" (ص108).
و منظور از «موقعیت تنزل یافته»، همانگونه که دیده می‌شود، صرفاً معطوف به ثروت و یا به قول دایه «همه‌ی  پولها» نیست! بلکه آنچه هانری دو ورنوا، روی آن متمرکز می‌شود، پیامد اجتماعیِ آن است: همان «منزلت»ی که در جوامع طبقاتی، آدم‌ها با شاخص‌های دو سویِ طیفِ آن شناخته و سنجیده می‌شوند. و کلود نحوه‌ی طبقه بندیِ آنرا به یار‌یِ نگاههای دور و بری‌هایش که به پدر و مادر او می‌اندازند، می‌آموزد : مادر در اوج قدرت و پدر در دورترین نقطه‌ی جغرافیایی از قدرت ! قدرتی که نه تنها می‌تواند تمامی عرصه‌های «حضور» را به مالکیتِ خود درآورد ، بلکه حتا می‌تواند نامی جدید و مناسب با شأن و منزلت اجتماعی بر «کلود» بگذارد. چنانکه دو ورنوا می‌نویسد:
"آقای پونتونیه بی‌آنکه اثری، تصویری و یادگاری از خود باقی بگذارد از زندگی آنها کنار رفته و ناپدید شده بود و حال آنکه زنش با حضور خود، همه جای خالی را در خانه پر می‌کرد [...] به محض آنکه طلاق انجام گرفت، مادام پونتونیه، نام خانوادگی دوران دختری‌اش را که «لبراز ـ دوتی یی»  بود، بازیافت و به پسرش هم اسم قشنگتری داد و اما مسیو پونتونیه به شغل سابق خودش که طراحی و نقاشی بود بازگشت و همان زندگی محقر، تنگ و غم‌انگیز سابق را از سر گرفت. رفته رفته عادات زندگی سابق را از سر می‌گرفت . دوباره کراواتش از بالای یقه بیرون می‌آمد . نیم چکمه‌های کهنه و وارفته‌اش را به زمین می‌کشید. فقری که داشت در نظرش مطبوع بود مثل همان نیم چکمه‌ها که در آنها خود را راحت احساس می‌کرد" (ص 108).
نکتة مهم و جالب هم در همین احساس آسودگی و راحتیِ مسیو پونتونیه در «عالم فقر» مادی است . زیرا به نظر می‌رسد برای او، بازگشت به زندگی گذشته‌اش، نه تنها رنجبار نیست، بلکه بسیار هم لذت بخش است. ضمن آنکه ظاهراً وجود موهبت‌وارِ کلود، این راحتی را به خوشبختی تبدیل کرده است. پسری که آقای پونتونیه می‌ تواند بهش افتخار کند و بنازد.  نه برای آنکه چهره ای زیبا و یا قد و اندامی فلان طور دارد بلکه از اینرو که قلبی از طلا دارد، و از قضا «قلب طلاییِ» کلود، تنها ثروتی است که مسیو پونتونیه در این دنیا دارد. و می‌تواند ساعتها  درباره آن برای همسایه‌ی اسپانیایی‌اش حرف بزند و فرضاً اینطور بنازد که:
"بیشتر از این لحاظ از او خوشم می‌آید که عاطفه دارد . بلی، آقای گومزکو ، او بچه‌‌ای است که یک قلب طلایی دارد و همین قلب است که من را به او پایبند کرده است"(ص 110).
و اما چهارشنبه‌ها که معنایش برای آقای پونتیه «روز دیدار از کلود» است، برای وی، درخشان و خوش ترین روز هفته است. حوالی ظهر، خود را به مدرسه‌ی پسرک می‌رساند تا بعد از اتمام درس به اتفاق به رستورانهایی در پیاده‌روها روند . از آن گونه که "دور میزها را چپری از گلدانهای گل فراگرفته ... و انسان خود را در ییلاق تصور می‌کند"، و بیشترِ مشتریان آن راننده‌ ها و کالسکه‌ران‌ها هستند. جایی که کلود می‌تواند ذوق زده به اسبها و آدمها نگاه کند و از خوشی کف بزند .
شاید کلودِ جوان، همچون مادر و یا دایه‌ی ‌خویش نسبت به بد لباسی پدر با اکراه برخورد نکند، ولی خوب می‌داند که چگونه از آنها به عنوان ابزار قدرت در برابر پرسشهای پدرانه‌ی آقای پونتونیه استفاده کند، و با لحنی سرزنش بار ، پدر را وادار به عقب نشینی کند‌:
"ناگهان مسیو پونتونیه قیافة جدی می گرفت و می پرسید : ـ پهلوان، خوب فعالیت می‌کنی؟
و پسر بی آنکه به این سئوال جواب دهد شروع می کرد: ـ «ببین بابا! باز هم کراواتت رفته بالا، پیراهنت تمیز نیست ، یادت رفته که کتت را ماهوت پاک کن بزنی ...» کلود نیز مانند مادرش از کسانی بود که فرمان می‌دهد و مسیو پونتونیه از کسانی که اطاعت می کنند! " (صص 109 ـ 110) .
بنابراین، کلود پسر بچه‌ای نیست که فقط محدود به «قلب طلایی»اش باشد؛ او همچنان که می‌بینیم، پسرک «باهوش»ی است که خیلی راحت و بدون کمترین دردسری قادر است نکته‌های بقاء و حتا خشونتِ نرم و پنهانِ جوامع بورژوایی را از آموزش‌های فرهنگ طبقاتیِ جامعه‌ی خود بیاموزد . مثلا اگر مادرش به او بگوید که همانند نامش ، مدرسه‌اش را هم تغییر داده است، کلود کمترین اعتراضی نمی‌کند . او به خوبی «می‌فهمد» که داشتن «روابط برجسته» با فرزندان میلیونرها و وزرا چه معنی می‌تواند داشته باشد . و حتا این هوش آنقدر سرعت عمل در درک موقعیت‌ها دارد که می‌داند در مدرسة جدید خود، به هنگام دیدن پدر پیر و بدلباس خویش (و البته بنا به توصیه‌ی مادرش)، چگونه او را به جای پدر، «آقا» خطاب کند! دو ورنوا می‌نویسد:
"چهارشنبه رسید. مسیو پونتونیه از دیدن سر درِ مجلل مدرسه [جدید] خیره شد. وارد حیاط پر گلی شد . [...] پونتونیه‌ی کوچولو ، با قدمهایی کندتر از همیشه و در وسط پسر وزیر و پسر میلیونر به طرف او می‌آمد.
ـ چه شیک شدی پهلوان ! خوب ! چرا حرف نمی زنی ؟ زبانت را بریدند ؟
ـ نه ...
ـ نه ، کی؟
ـ نه ... آقا ...
کلود [اغلب با خود] فکر می‌ کرد که پدرش به قدر کافی پیر است و دیگر پیرتر نمی‌شود . با وجود این او را دید که ناگهان پیرتر شد. درحالی که ناراحت شده بود به همراهانش گفت : ـ خداحافظ پیلوا ، خداحافظ بلومنفلدا . با هیجانی آکنده از پشیمانی دست نحیفی را که کمی می‌لرزید گرفت. اکنون در کوچه بودند و [پسرک] می‌کوشید که جبران کند.
ـ خب تو چطوری پدر جانم ؟ . . . باباجان . راستی کیف مرا ببین که یک حرف نقره‌ای دارد [...] "(ص 112).
به نظر می‌رسد، درکِ حس و حال آقای پونتونیه، کار چندان مشکلی نباشد. آنچه هانری دو نوار در خصوص این موقعیت و حال وضع پونتیة پیر به تصویر می‌کشد، ‌شباهت عجیبی به آدمِ مال باخته‌ای دارد که گویا به یکباره خبر ورشکستگی‌اش در یک سرمایه‌گذاریِ کلان را شنیده باشد... از دست دادن « قلب طلایی»، مسیو پونتونیه را نابود و به یکباره پیر کرد.  پیری‌ ای غیر قابل تصور در نظر کلودِ کوچک...
اما به نظر شما آیا اینکه کلودِ کوچک به غیر از قلب طلایی، از هوش اجتماعیِ جامعه‌ای برخوردار است که در آن زندگی و رشد می‌کند، تقصیر کار است!؟ همان هوشی که آقای پونتونیه (به هنگام سرزنش‌های دفاعیِ پسرش) در دیدنش مسامحه می‌کرد‌ و حاضر به پذیرفتن واقعیت پسرک خویش نبود! و یا چرا راه دور رویم آیا «پسرک قلب طلایی» از این بابت که هوش و ذکاوت و استعدادش را آموزش‌های مادر و دایة او به کار گرفته‌اند، مقصر است؟ چرا آقای پونتونیه هیچگاه به محیط پرورشیِ کلود قلب طلا نیندیشیده بود؟ اما از هر پرسشی مهم‌تر شاید این باشد که آیا این خطای کلودِ کوچک است که بی آنکه بخواهد وارد بازی بزرگترها می‌شود و احساساتش به بازی گرفته می‌شود؟ باید کلمات آغازین داستان را به یاد آورد. آنجا که هانری دو ورنوا، برایمان نقل می‌کند که : "کلود در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت"(ص 107) . اما واقعیت این است که آقای پونتونیه چنان درهم شکسته و غمگین است که به هیچ یک از اینها نمی‌تواند فکر کند. به اتفاق گفت‌وگوی آن دو را می‌خوانیم:
" ـ چرا امروز مرا «آقا» صدا کردی ؟
ـ بابا جان به خاطر دیگران بود.
ـ آه ! . . . خود تو این فکر به سرت زد ؟
ـ بلی بابا .
ـ خودت تنها ؟
ـ بلی بابا.
ـ مادرت دخالتی نداشت ؟
پسرک به تصور این که کار قهرمانانه‌ای می‌کند، در دروغ خود اصرار ورزید . نمی خواست مادرش را متهم کند، در حالی که چشمان صاف و روشن خود را به چشمان پدر دوخته بود تا او را متقاعد کند جواب داد: نه! "(ص 113) .
و هانری دو ورنوا، بلافاصله می‌نویسد : "گویی پلی که آنها را به همدیگر مربوط می ساخت در هم شکست. مسیو پونتونیه با همان حیرتِ وحشت‌آلودی که سابقاً در حضور زنش احساس می‌کرد ، پسر خود را نگاه کرد"(همانجا). و چند سطر بعد اضافه می‌کند که آن شب آقای پونتونیه برای همسایة اسپانیایی‌اش از «سیاست خارجی » صحبت کرد (ص 114).
شاید هیچ توصیفی نتواند این چنین کارآمد از دل شکستگی و ناامیدی آقای پونتونیه خبر دهد؛ در عین حال که با طنز تلخ و بیرحمانه‌ای روبروییم: جایگزینیِ سیاست خارجی به جای صحبت از پسرک «قلب طلایی»! باید اعتراف کرد که زهر عجیب و غریبی در شیوة عمل آقای پونتونیه نسبت به حذف کلود، دیده می‌شود! بهرحال اکنون آنچه در رابطة بین آقای پونتونیة پیر و مفلوک و پسرک قلب طلایی حاکم شده است،  سوءتفاهمی‌ست که آرام ، آرام پیش می‌رود و همانند سیلی غیر قابل کنترل تمام حصارهای اعتماد را در برابر ویرانیِ جبران‌ناپذیر یک طرز تلقیِ ناگوار و غلط به نابودی می‌کشاند. باری، هانری دو ورنوا در ادامه و پایان داستان، اینطور می‌نویسد:
"چهار شنبه‌ی بعد ، پسرک وقتی که از کلاس خارج شد ، پدرش را در حیاط ندید. او را بیرونِ در پیدا کرد که حقیرانه در میان نوکرها و کلفت ها انتظار می کشید.
ـ سلام بابا جان !
ـ سلام کلود .
نخستین بار بود که او را به اسم صدا می‌کرد. تا آن روز همیشه او را پهلوان و یا ... نامیده بود. شنیدن این جواب قلب بچه را در هم ریخت. دلش می‌خواست که همه چیز را اعتراف کند، اما شرم گلویش را می‌فشرد. آهسته و بی صدا و دردناک، مانند مردی بنای گریستن را گذاشت . مسیو پونتونیه به دلایل این غصه اهمیتی نداد، زیرا بدترین سوء تفاهم‌ها، آنهایی است که دو موجود حساس را از هم جدا می‌کند. گفت :
ـ گریه نکن جوان ! امروز یک کراوات آبی شیک با خال‌های سفید زده‌ام. کراواتی که دیگر بالا نمی‌رود. کت نواَم را پوشیده‌ام و دستکش به دست کرده‌ام و ریشم را تراشیده‌ام. و حالا هم می‌رویم که در یک رستوران واقعی غذا بخوریم" ( ص 114 ).
این داستان بر گرفته  از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است که شادروان رضا سید حسینی آنرا ترجمه کرده‌اند  و توسط انتشارات ناهید به چاپ رسیده است .
 رونده ی «زهره روحی» در انسان شناسی و فرهنگ 
نوشتۀ بالا از نشانی پایانی  گرفته شده است. خوشه
                             انسانشناسی و فرهنگ http://anthropology.ir/node/9682

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen