Samstag, 6. Dezember 2014

شهید ششم مهر ماه




عزیزالله ایمأ   Azizullah Ima
            شهید ششم مهرماه   

                                                                        
 

آفتاب آغاز پاییز گرمای گوارایی داشت. آخرین کنج آفتابیِ حویلی، جایی برای گاهی نشستن و اندیشیدن را هم سایه گرفت. صدای در. در گشودم. چشمم به سیمایی گرفته و لبانی که یکباره به خنده بازشد، افتاد. گفت، برویم بگردیم. پافشاریِ بر خانه نشستن و نرفتن سودی نداشت. دیوارها دلتنگش می‌کردند. هرسه به راه افتادیم و رفتیم در دامنۀ باغ‌بالا، جایی رو به‌ آفتابِ مغرب نشستیم. این چهارمین دیدارِ دیگرانۀ مان پس از آمدنِ ایران بود. 
در بازگشت از باغ‌بالا قصۀ سفرش را می‌کرد که موشکی در نزدیک درمسال کارتۀ پروان خورد. از جادۀ عمومی به سوی کوچه‌یی در دامنۀ کوهِ مشهور به "دختر هندو" رفتیم. نرسیده به خانه، پس از هولناکی صدای انفجار از هوش رفته‌بودم. شاید هم برای لحظه‌یی دلم از تپش بازمانده‌بود. در تونلی تاریک به انتهای روشنی در پرواز بودم که به هوش آمدم. روی خاک‌های کوچه باتنی پر از زخم به پشت افتاده‌بودیم. هرچه کوشیدم که سرم را دَور بدهم و ببینم آن به‌خاک‌ و خون تپیده‌گانِ در کنارم چرا خاموش اند، نتوانستم. حتا انگشتانم توان جنبیدن نداشتند. انگار مادرکلانم از آن‌سوی تاریکی‌ها حسِ مبهم درونم را روشن می‌کرد:         
"وقتی همه چیز برهم‌خورد و زمین و آسمان به‌هم، قیامت می‌شود ..."          

قیامت ...          

چند روز پیش، پسین‌گاهِ رسیدن از ایران در را که گشودم، بی‌هیچ سلامی و کلامی آغوش بازکردیم. صدای خندۀ بلندش در کوچه پیچید. تازه از سفر برگشته‌بود. هنوز خانه هم نرفته‌بود.           
گفتم: همین امشب عروسی برادرت جمیل است!   
درنگی کرد. بعد با برادرم رحمت‌الله بیگانه رفت. و آن‌جا دیدارش شادیِ شبِ شادمانی را دوچندان کرد.
هنگامِ آفتاب‌نشستِ روز دیگر با تنی‌‌چند در کوچه ایستاده‌بودم که دیدم از پشت شیشۀ تاکسی دست تکان می‌دهد. همسرش و مهستی کوچک را به خانه رساند. ما هنوز در کوچه بودیم که بازآمد. تا شامگاه گشتیم، نشستیم و از هر در و بر گفتیم و شنفتیم.  
بار سوم، من رفتم. دمی پس از درزدن، در بازشد. مهستی عزیز را با دست چپ در آغوش گرفته‌بود.

واپسین دیدار یک دهه پس از روزی بود که زیر درختانِ جلوِ ساختمان کتابخانۀ عامه باهم روبه‌رو شدیم. هردو جامۀ سیاهی به تن داشتیم و ریشی به درازای یک‌ماه نتراشیدن. آن‌روزها که گمان می‌کردم ادبیاتِ ورای سرکشی، ایستاده‌گی و عصیان ادبیات روزگار ما نیست، نامش برایم بسی دلچسپ و جذاب می‌نمود - عاصی.

امروزی‌ها بیش‌تر متن را جدایِ از مؤلف می‌خوانند. در سرزمین من اما، متن را به‌خاطر مؤلف وارونه می‌خوانند و مؤلف را به‌خاطر متن.           

ده سال فراز و فرودِ آشنایی گاه مرا به شور و جنونِ درونی برد که فقط در روایت‌های عاشقانه می‌توان باورش کرد. به بینه‌های این بیان بنابر پاسی نمی‌پردازم. آن‌گونه که می‌گفت، نخستین بار عشق را پیش از رسیدن به جوانی در آن‌سوی دهکدۀ زادگاهش در اداهای "بیگمی" و نگاه‌های جوانان دلبسته به او تماشا کرده‌است و حس.
پیش از آن‌که به شعر بپردازد، حسی غریب او را به سوی موسیقی می‌کشاند. در یگانه آموزشگاه موسیقی نزد استادان هندی گیتار می‌آموزد. می‌گفت: "آموزش موسیقی به آهنگ شعر نزدیکم کرد و خواندن دانشکدۀ زراعت به شناخت گل‌ها."     

گاه در تأویل متن به مؤلف رومی‌آورند و می‌توان هم در تأویل مؤلف به متن روی آورد. چه بیدادگرانه است که به‌جای متن و مؤلف کینه‌های خود را بخوانیم و باآن مدعی داوری درست هم باشیم.         

آقای محتاط در پیامی نوشته‌بود: روزی رییس جمهور نجیب‌الله با ناراحتی برایم گفت:    
"غیر از من چه کسی پیراهن دوجیبه می‌پوشد ... او مرا متهم به لاف کرده‌است ..."      
در شعر "آنک جناب کهنۀ روشنفکر" که خطاب به رهبران دولت وقت است، جایی آمده‌است: "دوجیب لاف"

شبی که مجاهدان وارد کابل شدند، یکجا بودیم. من چندبار برون رفتم و بازآمدم، ولی او چراغ را خاموش کرده‌بود و از پشتِ پنچرۀ تاریک دامنۀ آسمایی در کارتۀ پروان شهر را تماشامی‌کرد، با دلگیری از خطرِ شلیک‌های شادیانه.
صبحدم زنگ تلفون به صداآمد. گوشی را گرفتم، دکتور عبدالرحمان بود. گفت:  
"به عاصی صاحب بگو یک‌بار تا رادیو تلویزیون بیاید ..."          
خبرِ در خانۀ ما بودن و شمارۀ تلفون را انجینیر امین مرزی به دکتور عبدالرحمان داده‌بود. 
باهم رفتیم. عبدالقیوم ملکزاد، عزیزالله آریانفر و سیداکرام اندیشمند آن‌جا بودند. تمامِ همکاری‌ش فقط همان یک‌روز بود.     
رفته رفته تصویر قهرمانانی که روزی به دادِ مردم خواهندرسید، در ذهنش شکسته‌بود. منطومۀ "قلم" را که برای ایستاده‌گانِ میدان آزادی آغاز کرده‌بود، ناتمام گذاشت.        
روزی در نزدیک سینمای بهارستان، در پارک جامی دیدمش. بینی و دهنش را با دستمالی پوشانده‌بود. گفتم:       نزدیک بود نشناسمت!           
گفت: خوب است کسی نشناسد ... این‌ها انتقاد را برنمی‌تابند، می‌ترسم با گلوله پاسخ دهند ...
تازه "جزیرۀ خون" را منتشر کرده‌بود.           

پاسخش به دوستان "بنیاد آزادی فرهنگ" رک، راست و صمیمانه بود: "برای من مجالِ بلندکردنِ صدا مهم است،     حتا اگر بلندگو در دست مخالفم هم باشد."         

وقتی راهِ انتشار رسمی را بسته یافت، از طریق دوستان به نشر سروده‌هاش پرداخت. "غزل من و غم من" به کمک رحمت‌الله بیگانه و همکاریِ شخصیِ مدیر تخنیکی معارف وقت فقیراحمد خان صوفی‌زاده به چاپ رسید.

در سرزمین تهمت‌ها و دروغ‌هایی که جرم هم نیستند، آن‌که هرگز تیری به کمان نداشته و به کلی با تیر و کمان ناآشناست، تیرانداز ماهری‌ست.      
تهمتچی از او جنگجویی می‌سازد، در جنگِ آرمانی خودش. اما او به ویژه با جنگی که در غرب کابل جریان داشت سخت مخالف بود و آن را بار بار باصراحت بیان هم می‌کرد. روزی به دولتمردی گفته‌بود:    
این یگانه جنگی‌ست که پیروزی آن شکست است.


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen