Donnerstag, 18. Dezember 2014

دلم به غربت . . . دکتور پرویز آرزو


دکتور پرویز آرزو
                                     پرويز آرزو

دلم به غربت و آوارگی چنان باشد

                     که قامت قلمی زیر پُتکِ آهنگر
این بیت از قصیده ای است که شانزده سال پیش نوشته بودمش. تازه به مسکو رفته بودم و غم غربت بر هستی و جان سایه انداخته بود. پس از شانزده سال، حال و هوا همان است که بود...
                                                             
ستاره دست دلم گیر و پا به پایم بَر
به وسعتی که درآنجا نه پا بُود و نه سر
نسیم عشق ز محراب آرزو برخاست
ببین به نام خدا حلقه می زند بر در
چراغ روشن دل را کجا بَرَم امشب
به شام صادق آیینه یا دروغ سحر؟
چه سان بگویم از اندوه آفتابی خویش
که درد چشمه ندارد نه مبتدا نه خبر
به قطره قطرۀ اشکم شهاب آتشبار
به ذره ذرۀ روحم غروب خاکستر
نه دیده ای که فشانم از آن هزاران اشک
نه دامنی که نهانم در آن میان بستر
کجا روم من ازین دشت، این شرارتِ محض؟
کجا روم من ازین کوه ها؟ نه بال و نه پر
فلق حدیث شکفتن، شفق روایت مرگ
چه ادعای غریبی ست این قضا و قَدَر
مرا ز روز ازل جام معصیت دادند
حریف من نشود صد کتاب و پیغمبر
تو را به معصیت واژه ها قسم ای عشق
که در طریقت ما نیست جز خدا دیگر
هراس دارم ازین شب و این سیاهی شوم
و ترس دارم ازین مارهای افسونگر
به دست باد دهم برگ سبز ایمان را
و یا دوباره ستانی بهار از کافر؟
گلوی گرگ گرفتار گوسپندان است
وگرنه هیچ نمانَد درین جهان یکسر
قسم به قدسیت واژه ها که در وطنم
ستاره ها همه خالند و دیده ها ابتر
چو اشک می چکد از چشم آسمان به زمین
جوانه می زند از هر کرانه اش خنجر
دلم به غربت و آوارگی چنان باشد
که قامت قلمی زیر پُتک آهنگر
به هر کجا که رسیدم غمی دگر دیدم
به هر دری که زدم باز شد سوال دگر
تمام آنچه تو داری مرا نشد پاسخ
که چیست اول ما و چه می شود آخر
طلوع واژۀ خورشید از زبان قلم
همیشه محو شده در سیاهیِ دفتر
حجاب آینه تاریکیِ زمین شده است
بگو به دختر مهتاب پس کند چادر
بگو سپیده برقصد به نام حضرت شمس
و سرکشند مریدان به نام تو ساغر
مرام ما همه عشق است در قبیلۀ درد
و در طریقت ما نیست جز خدا دیگر...
از دفتر "آسمان،دریا"، زمستان 1377

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen