Mittwoch, 21. Januar 2015

تذکره داستانی از بانو سپوژمی زریاب.


               تذکره
          
                 داستانی از سپوژمی زریاب نویسنده توانای افغانستان


                    " تذکره"‏ داستانی از سپوژمی زریاب نویسنده توانای افغانستان


صبور رحیل
ششم جدی، روز اشغال کشور توسط اتحاد شوری گذشت و بیست و هفتم دلو، روز خروج ارتش سرخ از کشور ما رسیدنیست. سه ماه بعد هم هفتم ثور و هشتم ثور می رسد. در این روزها به رسم تجلیل و سالگره هرکسی حرفی می گوید و "ادای دین" می کند تا سال دیگر.
با درد و دریغ فراوان که در طول 14 سال جهاد مردم ما به قول شهید استاد ربانی از دریاهای خون و آتش گذشتند، اما ادبیاتی نیافریدیم که بازتاب دهندۀ حتی یک فیصد آنهمه رنج و حماسۀ مردم ما باشد. این که چرا چنین نشد، نیاز به یک تحقیق بس گسترده دارد. اما این که نبود همچو ادبیاتی چه به روزگار ما آورد همه روزه پیش چشم ماست و آن این که جوانان ما امروز جهاد، انگیزه های جهاد، قربانیهای مردم را از روی اعمال قوماندانی می بینند که به نام جهاد و جهادی کار شان جز غارت و پر کردن جیب نیست.
درد مان زمانی فزونی می یابد که کسانی رژیم کمونیستی و زادۀ اشغال را می ستایند و چنان وانمود می کنند که در دوران حاکمیت رژیم کمونیستی دنیا گل و گلزار بود و همین مجاهدین همه چیز را خراب کردند.
برای دانستن شمه یی از اوضاع حاکم بر زندگی و روح و روان مردم مان در آن دوران سیاه، داستانی از خانم سپوژمی زریاب، داستان نویس چیره دست، هرچند کم کار، کشور را به دوستان پیشکش می کنم. این داستان در همان زمانهای دوران حاکمیت رژیم نوشته شده است. بخوانیم


            " تذکره"
جهان به پنج متر مربع تقليل يافته بود. روشنايي و نور جهان در يک درز دروازه متراکم شده بود. شب و روز با روشنايي چراغ نيلي همرنگ شده بود. دو رختخواب پيچيده شده، يک صندلي، يک اشتوب، يک بوتل تيل خاک و اشياي خرد و ريزه ديگ، اينجا و آنجا هستي آن جهان را مي ساختند. تعفن غير قابل تحمل بشري که نتواند از چهار ديوار کوچک و بسته اي خارج شود و همه نيازهايش را در همان چهار ديوار کوچک و بسته رفع نمايد، آن جهان را اشغال کرده بود. آواز خفه پاهايي که در برف گور مي رفتند، بلند شد. کليدي در قفل در چرخيد. در باز شد. بوي برف و سردي که انگار پشت در از ساعت ها کمين کرده بود، به درون دويد. آواز پر از زير و بم و تازه بالغي از پته صندلي
بلند شد:         
- آمدي ننه؟      
- هان پدر جان آمدم.      
فضاي جهان تغيير کرد. شاد شد، انگار در کلمه "پدر جان" همه نوازش هاي جهان متراکم شده بود و ذرات اين نوازش ها در يک آن، در همه گوشه و کنار فضاي آن جهان تاريک و متعفن خزيدند و به رقص درآمدند. زن موزه هاي رابري آبي رنگ و پر برفش را کشيد و در کنار ديوار گذاشت. چادر نماز خال خالي خاکستري رنگش را تکاند و بر ميخي آويزان کرد. موها و چادرش هم رنگ بودند. يکباره شتابان سوي ديگ و اشتوب دويد. انگار خودش خطايي مرتکب شده باشد، پرسيد:
- چيزي نخوردي پدرجان؟

آواز پر از زير و بم و تازه بالغي از پته صندلي بلند شد:       
- چيزي دلم نشد.         
- يک چيزي مي خوردي پدرجان.  
و سوي لگن بزرگي که پاي ديوار گذاشته شده بود، دويد. بي آنکه به لگن ببيند، آن را برداشت. دويده از اتاق بيرون شد. يک سال و سه ماه و هشت روز مي شد که بيني ننه به اين تعفن عادت کرده بود و اين کار هر روزش بود. وقتي به اتاق بازگشت، باز شکوه آميز گفت:   
- يک چيزي مي خوردي پدرجان.  
ننه وقتي پسرش را ناز مي داد، او را پدرجان مي ناميد. ننه هميشه پسرش را ناز مي داد. ننه هميشه پسرش را پدرجان مي ناميد. باز کلمات "پدرجان" به ذرات لايتناهي محبت آميزي مبدل شدند و در کنج و کنار آن جهان شناور شدند و بوي خاک و سبزه ده را به بيني پدرجان آورند و او را از آن جهاني که به پنج متر مربع تقليل يافته بود، بيرون راندند و به تاخت و تاز روي خر خاکستري رنگش که هر وقت پشتش مي نشست، گرماي شکم نرمش را در بندهاي پاهايش احساس مي کرد، وادار ساختند. پدرجان بي اختيار بند پاهايش را لمس کرد، خشک و لاغر بودند. بعد خر خاکستري رنگش را ديد که در يک آن به پارچه هاي متعدد و خون آلود مبدل شده است و ديد که هر پارچه آن مي جنبد و آن پارچه هاي جدا از هم گوشت، براي زنده ماندن تلاش مي کنند. دلش بد شد و همان حالتي به او دست داد که هر باري که به ياد آن روز مي افتاد، برايش دست مي داد. همان روزي که با انفجاري زمين ده شان مي خواست به آسمان بپيوندد.
باز از پته صندلي آواز پر از زير و بم و تازه بالغي بلند شد:   
- در بيرون چي گپ بود ننه؟       
- هيچ تلاشي، تذکره و اسناد. اسناد.     
تذکره و اسناد هميشه انعکاس رعب آوري در ذهن پدرجان داشت. 
- ننه اگر تذکره ام در ده نمي ماند...        
اين صبحت هميشگي مادر و پسر بود و هم حسرت هميشگي شان.        
- اگر تذکره در ده نمي ماند... اگر تذکره در ده نمي ماند...
باز ننه مثل هر بار ديگر با احساس تقصير عظيمي جواب داد:          
- همين که تو را زنده کشيدم، بسيار است، بسيار.          
انگار با خودش گپ بزند، ادامه داد:

- کاش که مي ماندم تو را هم با خود کوه ببرد... وقتي پدرت رفت، گفت من نماندم. مرا خدا زد.
آفتاب را که مي ديدي، روشني را که مي ديدي. يک سال و سه ماه و هشت روز مي شود که روي
روشني را نديدي. استخوان هايت پوده... 
جمله اش را مثل هميشه ناتمام گذاشت. چادرش را روي چشمانش گرفت. چند لحظه بعد باز ادامه داد:       
- حالا تا چه وقت اينجا مي نشيني؟ پوده شدي! 
همان آواز از پته صندلي بلند شد:           
- برو برايم يک مثنا بگير! 
- چي بگيرم؟    
- يک تذکره ديگر.

و آن آواز پر زير و بم شد، انگار خروسي براي بار اول تلاش مي کرد که اذان دهد:     
- يک تذکره ديگر، يک تذکره ديگر...         
تا آنجا چطور بروم؟ تو را تا آنجا چطور ببرم؟ در راه مي برندت، کي باور مي کند که تو پانزده ساله
استي، کاش که قدت خرد مي ماند و ...

جمله اش را تکميل نکرد. ننه کمتر مي توانست جمله هايش را تکميل کند. بسيار گپ هايش ناگفته مانده بودند. همه گپ هاي ننه ناگفته مانده بودند. هر وقت مي خواست چيزي در اين باره بگويد، انگار همه کلمات در درونش جست و خيز مي کردند و سوي دهانش هجوم مي بردند. انگار همه کلمات کتله اي را مي ساختند و راه گلوي ننه را مي بستند. انگار همه کلمات بغضي مي شدند و از چشمان ننه سرازير مي شدند و در چادرش نابود مي شدند. پدرجان چشمانش را بست و لحاف صندلي را تا زير گردنش کشيد. هر وقت درهاي چشمانش را مي بست، درهاي ديگري به رويش باز مي شدند.
از جهاني که به پنج مترمربع تقليل يافته بود بيرون مي جست و در جهاني پا مي گذاشت که در آن بوي توت پخته و آواز مستي دريا به هم مي آميزد و آدمي را در يکي از آن لحظات کوتاه و نادري قرار مي دهد که به خاطر به جهان آمدنش سپاسگزار مي شود. پدرجان همان طور که چشمانش بسته بود، طعم توت پخته را زير دندان هايش احساس مي کرد، پشت خر خاکستري رنگش مي نشست و تاخت و تاز مي کرد. روي تخته سياه و کهنه مکتبش چيزي مي نوشت. روي چوکي هاي شکسته و ريخته صنفش مي نشست و در سايه سرد درختان توت از دنبال پدرش مي دويد و در کف پاهاي عريانش توت هاي رسيده و ريخته مي چسبيدند.
باز به صنف شان مي رفت، معلم شان عزت الله خان را مي ديد که روي تخته سياه و کهنه صنف مي نويسد:"وطن ما افغانستان است. ما افغانستان را دوست داريم، افغانستان کوه هاي بلند دارد." و عزت الله خان از ارسي بيرون را مي ديد، کوه ها را مي ديد و خودش را از وجود آنها مطمئن مي ساخت، عادتش بود. انگار اين اطمينان رضايت، آرامشي به او مي بخشيد. هم صنفانش هم کوه ها را مي ديدند، از همه ارسي هاي صنف شان کوه ها معلوم مي شدند. ننه همچنان که چشمانش باز بود و اشتوب را پمپ مي کرد، در جهان ديگر بود. هميشه همين طور بود.
ننه با چشمان باز خواب مي ديد. چهار پسر و يک دخترش را مي ديد که پيش از آنکه راه رو شوند، کبود شدند و مردند و آن وقت تنها پدرجان که از مرگ رسته بود، به نظرش عزيزتر مي شد و گاهي از زير چشم، سويش مي ديد که چشمانش را بسته است و گردنش روي بالش کج شده. انگار خواب مي بود. وقتي به حلقه هاي کبود دور چشمانش پدرجان مي ديد، متوجه شد که رنگ پدرجان روز به روز سفيدتر مي شود، يک نوع سفيدي کاغذ گونه، آن وقت با چشمان باز خواب هاي وحشتناکي مي ديد. يک بار تراکم خواب هاي وحشتناک او را وادار به گرفتن تصميم ديوانه واري کرد که تا آن روز جرأت گرفتنش را نداشت. انگار اين خواب ها چيزي را در درونش منفجر ساختند و او را در همان موقعيت شادي قرار دادند که آدمي براي رسيدن به هدفي، نيروي بسيار فوق خودش به يکبارگي در خود کشف مي کند و از توانايي خود متحير مي شود.

ننه تقريباً فرياد زد:         
- مي روم تذکره ات را مي آورم!  
پدرجان با بي حالي چشمانش را باز کرد و دوباره در جهاني که به پنج مترمربع تقليل يافته بود و بوي پياز سرخ کرده و تيل خاک آن را بيشتر غيرقابل تحمل ساخته بود، سقوط کرد. بي اختيار گفت:
- راستي؟

ننه ندانست که در "راستي" پدرجان چي بود که يک جاي از درونش را سوخت و همه ناممکن ها را به نظرش يکباره ممکن ساخت و استوار ادامه داد:           
- از کابل تا آنجا چقدر راه است؟ هيچ نيست، مي روم. اگر موتر نرود پياده مي روم. جايش يادم است، پهلوي ارسي زير قرآن شريف ماندمش. اگر همه جهان زيرو روي شود، تذکره تو را چيزي نمي شود. امروز سه شنبه است، جمعه مي روم، پنجشنبه پس مي آيم، غم نخور.

کلمات اعجازشان را کردند و همان برقي در چشمان پدرجان درخشيد که ننه بي آنکه خود بداند، از يک سال و سه ماه و هشت روز در جستجويش بود و براي احياي آن در چشمان نااميد پدرجان، جان فشاني مي کرد. مادر و پسر کوچکي، تاريکي و تعفن جهان شان را از ياد بردند.

* * *   
روز جمعه صبح وقت ننه با خريطه هاي بزرگ و کوچک آمد. کچالو، روغن، پياز، تيل خاک، نان خشک همه را پاي ديوار تکيه داد و آخرين دستورهايش را به پدرجان داد که مبادا خود را گرسنه نگاه دارد، مبادا بعد از يک سال و سه ماه و يازده روز به سرش بزند که بيرون رود. مبادا سربازان تلاشي تذکره اش را طلب کنند، مبادا... مبادا... مبادا...

پدرجان انگار از فاصله هاي بسيار دور، از آن سوي جهان، آواز ننه را جسته و گريخته مي شنيد، بي آنکه واقعا به دستورهاي ننه گوش دهد، با چشمان باز خواب مي ديد. مي ديد که از کنار ارسي خانه شان مي گذرد، روي پنجه هاي پاهايش مي ايستد، دستش را سوي رف بلند مي کند و از زير و قرآن تذکره اش را مي گيرد. پوش تذکره اش نارنجيست. تذکره پدرش هم همان جاست. تذکره پدرش را باز مي کند و پدرش را مي بيند که دستار بسيار بزرگ تر از سرش به سر کرده، انگار از فاصله هاي بسيار دور سوي او می ديد، انگار نوري چشمانش را مي زد. پيشانيش پرچين است. لبان باريکش روي هم فشرده شده اند که مبادا لبخند بزند. کنار عکس مي خواند: چشمان: ميشي. پوست: گندمي. قد: بلند.

يادش آمد که از وقتي مکتب رفته بود و خواندن و نوشتن را آموخته بود، هميشه تذکره پدرش را با کنجکاوي لذت بخشي مي خواند و وقتي پدرش که خود خواندن نمي دانست، کنارش مي بود با حيرتي آميخته با شادي و رضايت پدرجان را مي ديد، انگار پسر، طلسم پيچيده و دشواري را مي خواند. يک بار بوي پدرش به بيني اش زد. پدرش بوي خاک مي داد. هميشه بوي خاک مي داد. انگار از خاک ساخته شده بود. يا از زير زمين برآمده بود. بعدها يک روز وقتي پدرش برايش گفت که خدا آدم را از خاک ساخته، پدرجان به پندار خودش پي برده بود که چرا پدرش بوي خاک مي دهد.

* * *   
ننه روي پدرجان را بوسيد. عضلات روي پدرجان زير لبان ننه مرتعش شدند. ننه احساس کرد که چيزي در قفس سينه اش آتش گرفت. خواست باز هم توصيه هايش را به پدرجان بکند و باز هم بگويد که مبادا پريشان شود، مبادا از خانه برآيد و مبادا سربازان تذکره اش را طلب کنند. مبادا او را باز موتري کنند و به جاي نامعلومي ببرند، مبادا خبرش از جبهه جنگي بيايد. مبادا، مبادا و مبادا... اما بازهم انگار همه کلمات در درونش جست و خيز کردند و سوي دهانش هجوم بردند. انگار همه کلمات کتله اي را ساختند و راه گلوي ننه را بستند. انگار همه کلمات بغضي شدند. بعد اشک شدند و از چشمان ننه سرازير شدند و در چادرش نابود شدند.
وقتي در بسته شد و آواز قدم هاي ننه که در برف شرشر مي کردند به گوش پدرجان آمد، پدرجان اطرافش را ديد، انگار بار اول بود که متوجه شد که يک سال و سه ماه و يازده روز مي شود که جهان براي او به پنج مترمربع تقليل يافته است. يک سال و سه ماه و يازده روز مي شود که بيرون را نديده است، آدمي غير از ننه اش را نديده است و آوازي غير از آواز ننه اش نشنيده است. احساس سرما کرد و به جايش در پته صندلي نشست و لحاف را تا روي شانه هاي لاغرش کشيد.

* * *   
پدرجان مانند حشره محبوسي از آنچه برايش کنار ديوار گذاشته بود، تغذيه مي کرد و آنچه را بايد در لگني کنج ديوار دفع مي کرد. فضاي اتاق متعفن شده بود و اين تعفن، پدرجان را نمي گذاشت حتي در خواب با چشمان بسته به سير و سفر در دره هايي که بوي توت پخته مي دادند، بپردازد. پنجشنبه گذشته بود، سه شنبه شده بود و ننه بازنگشته بود. پدرجان آرام و قرار نداشت. اگر مي نشست، دلش مي خواست بايستد، اگر مي ايستاد، دلش مي خواست بخوابد. اگر مي خوابيد، دلش مي خواست قدم بزند و با بي صبري انتظار شب را مي کشيد و در تاريکي شب آرام و بي صدا لگن مدفوعش را در کوچه خالي مي کرد و در آغاز، با عجله در جهان خودش که به پنج مترمربع تقليل يافته بود، مي خزيد.
بعدتر تنها دلخوشي اش اين شده بود که شب در تاريکي آهسته لگنش را بگيرد و با پاهاي لرزانش کو چه برود و آن را خالي کند. کوچه افسونش مي کرد. حرکاتش در کوچه با تأني مي شدند تا بهانه اي براي بيشتر ماندن داشته باشد. کوچه هم تاريک، تنگ و متعفن بود. پدرجان با کنجکاوي لذت آوري ديوارهاي نمناک کوچه را تماشا مي کرد، ارسي هاي بسته را تماشا مي کرد و به مجردي که آواز پاي رهگذري به گوشش مي آمد، با قلب و پاهاي لرزان مي دويد و به جهانش پناه مي برد.

* * *   
ده روز از وعده ننه گذشت و ننه نيامد. خوراک پدرجان رو به اتمام بود و يک روز صبح پدرجان همانند جانور گرسنه اي ناتوان و وحشت زده آرام آرام با قدم هاي نامطمئن از جهاني که به پنج مترمربع تقليل يافته بود، برآمد. توصيه هاي ننه را از ياد برد و به بيرون قدم گذاشت و تصميم گرفت که از اولين رهگذر، نشاني ايستگاه شمالي را بپرسد و به آنجا برود. بعدش را نمي دانست. آفتاب چشمانش را که به تاريکي خو کرده بودند، مي زد و سرش را به دوران مي انداخت. به نظرش مي آمد که هر چند لحظه بعد زمين از زير پايش مي رود.
توازنش را از دست مي داد. سفيدي برف چشمانش را مي آزرد. به نظرش مي آمد که برف هاي کنار راه از لکه هاي سياه و سرخ متحرک پراست. دلش بد مي شد. اولين رهگذر را که در راه ديد. بي آنکه از او پرسشي کند، ترسيد و به صورت غريزي رويش را با دو دستش پوشاند. رهگذر متوجه نشد. پدرجان حالت حيواني تنهايي را داشت که از کوهستان پايين شود و ناگهان خود را در ميان آدم ها ببيند و از وحشت ترديد و بلاتکليفي بلرزد. همچنان که آهسته آهسته مي رفت به توصيه هاي ننه مي انديشيد که مبادا سربازان او را ببينند و تذکره اش را طلب کنند، مبادا او را ببرند. مبادا، مبادا و مبادا...

يک بار چشمان خيره اش به سه سرباز افتاد که تفنگ هاي براق و بزرگي به شانه و موزه هاي براق و سياهي به پا داشتند. انگار پدرجان افسون شد. بر جايش خشک شد. انگار جريان خونش از حرکت باز ماند. انگار مايع سرد وسوزاني از سوراخ بيني و گوش هايش فوران کرد. همه نيرويش را جمع کرد تا رويش را بگرداند و بدود. رويش را گشتاند اما دويده نتوانست. انگار پاهايش در دام نامريي گير مانده بودند. بي آنکه بدود، ناشيانه دست و پا زد. سربازان متوجهش شدند.

* * *   
سر پدرجان را تراشيدند. به سر تراشيده پدرجان کلاه بزرگي گذاشتند. لباس کلفت سربازي به تنش نمودند و تفنگ بزرگ و براقي به شانه اش آويختند. موزه هاي براق و سياه به پاهايش کردند. پدرجان در هيئت سرباز چيزهايي را ديد که از ديدن شان وحشت داشت. خون را ديد، آتش را ديد، آدم هاي بي سر را ديد، آدم هاي بي تنه را ديد. نوزادي را در گهواره اي ديد که نيمه اش را سگ هاي گرسنه خورده بودند. در اول پدرجان چشمانش را با دستانش مي بست و به ديواري تکيه مي داد تا آنچه را نبايد، نبيند. بعدها به نظرش مي آمد که با چشمان بسته هم آنچه را نبايد، مي بيند.
تا خواب خودش بر پدرجان غلبه نمي کرد، پدرجان از ترس نمي خوابيد. شب ها مي نشست و چشمانش را باز مي گرفت. بعدترها در خواب و بيداري به نظرش مي آمد که آدم هاي بي سر و آدم هاي بي تنه، نوزادان نيم خورده از دنبالش مي دوند. سر خود شروع به فرياد زدن و دويدن مي کرد.

در آغاز سربازان ديگر مي خنديدند و مسخره اش مي کردند، بعدها با درماندگي و هراس سويش مي ديدند. بعد به نقطه اي خيره مي شدند و به انديشه هايي که جرأت گفتن شان را نداشتند، فرو مي رفتند. حالا روزها پدرجان در هيئت سرباز، در کوچه هاي کابل سرگردان مي گردد. هرچند قدم بعد مشتي خاک از زمين برمي دارد و بو مي کند. گاهي هم ساعت ها در ايستگاه شمالي مي ايستد و کسي را مي پالد. انگار منتظر کسي است. کودکاني که مي شناسندش، از دنبالش مي دوند و مي خوانند:

آللو للو بابوجي از شمالي چي آوردي      
يک تذکره گک نارنجي، به پدرجان ناز نازي           
پدرجان نامش را فراموش کرده است. نام پدرش را هم فراموش کرده است. اگر کسي از او بپرسد: نامت چيست؟ مي گويد:

- پدرجان.          
اگر کسي بپرسد: نام پدرت چيست؟ مي گويد:   
- پدرجان.          
اگر کسي بپرسد: نام پدرت چيست؟ مي گويد:   
- قد بلند. چشمان ميشي.        
اگر کسي بپرسد: اينجا چي مي کني؟ مي گويد:
- منتظر ننه ام استم.     
اگر کسي بپرسد: ننه ات کجاست؟ سوي شمالي اشاره مي کند. اگر کسي بپرسد: چي مي کند؟ مي گويد :       
- تذکره ام را مي آورد.    
اگر کسي بپرسد: تذکره ات کجاست؟ انگار از فاصله هاي بسيار دور از صدها کيلومتر دورتر آن را مي بيند و با اطمينان مي گويد:           
- آنجا در خانه ما. سر رف، زير قرآن شريف.

* * *   
ننه بازنگشت و هيچ کس هم ندانست که آن نيرويي که با چهل سال زن بودن در ننه متراکم مانده بود، چگونه به يکبارگي سر بلند کرد و فوران کرد. همان نيرويي که گاهي آدمي را در يک لحظه از زندگيش، از جلد بشر عادي و ناچيز براي هميشه بيرون مي راند و از او موجودي برتر مي سازد. هيچ کس ندانست که چگونه اين نيرو در يک شام زمستان کنار اشتوب و ديگ پياز سرخ کرده در جهاني که به پنج مترمربع تقليل يافته بود، از ننه موجودي متهورتر از متهورترين مردان ساخت و هيچ کس ندانست که ننه چگونه به تنهايي دره هاي يخبندان را عبور کرد.
کوهپايه هاي خالي از آدم را که کنام حيوانات شده بودند و ديگر در آنها نه آب آباداني بود و نه بانگ مسلماني، درنورديد و خودش را به خانه ويرانش رساند و از آنجا که مي دانست، تذکره پدرجان را گرفت. پدرجان هم ندانست که همان پنجشنبه که ننه از شمال به کابل مي آمد، موترش را ميني منفجر ساخت و ننه را به پارچه هاي بيشماري تبديل کرد. پدرجان ندانست که سربازاني که آن سرک را روفتند، بسته کوچکي يافتند که آن را با احتياط و سوءظن باز کردند و در آن يک پارچه تلخان سنگ شده و يک تذکره يافتند. تذکره را باز کردند و خواندند:           
- شرف الدين، ولد شيرمحمد، ده ساله، سال
۱۳۵۷/       
اينها را پدرجان ندانست. پدرجان همچنان منتظر ننه اش است و نامش را از ياد برده است.
اگر شما پدرجان را ديديد، برايش بگويد که نامش شرف الدين، ولد شيرمحمد است. شرف الدين، ولد شيرمحمد. شرف الدين، ولد شيرمحمد...
*******
سپوژمي از نویسنده های بسیار توانای افغانستان است که در سال ۱۳۲۹ ه.ش در کابل به دنیا آمد. وی بعد از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه خود در لیسه ملالی، وارد دانشکده زبان و ادبیات فرانسه کابل شد و بعد از اخذ مدرک فارغ التحصیلی از آن دانشکده، برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفت . او در بازگشت به وطن، معلم زبان فرانسه شد و سال های جنگ و خونریزی دهه شصت را در کابل به سر برد. سپوژمی در سال ۱۳۶۹ه.ش دوباره به فرانسه برگشت و اکنون نیز در آن کشور به سر می برد. از او دو مجموعه داستان کوتاه و یک رمان به نشر رسیده است. شرنگ شرنگ زنگ ها (۱۳۶۳)، و رمان در کشوری دیگر (۱۳۶۷) از آثار اوست.


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen