Dienstag, 6. Januar 2015

این عشق لعنتی


کاوه شفق  


این عشق لعنتی که به جانم شراره شد
دودش فقط به دیده ی من خوشگذاره شد
از بس به کوچه کوچه ی هر لحظه جستمت
رختِ خیالِ آمدنت پاره پاره شد
سر می نهم به شانه ی دیوارِ خسته گی
دردِ نبودنِ تو دگر بی شماره شد
نالیدن از نبودنِ تو حرفِ تازه نیست
این زخمِ کهنه در غزلم سنگِ خاره شد
از آسمانِ خاطرِ من می روی . . . برو
گیرم به خواب سر بزنی . . . خُب . . . چه چاره شد
من دست خود گرفته از این شهر می روم
شبهای انتظارِ دلم بی ستاره شد
این عشق لعنتی به کجا می کشد مرا
پیدا نشد، چه شد، که به جانم شراره شد

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen