نادیه فضل
اشکی بر ويرانه ها
شهر از نغمهً مرغان بلند آوازش
بود يکباره تهی
زخمها خلوت پاکيزهً صد
خاطره را
خانه و جايگه اش ساخته
بود
از فضا ناله و غم می
جوشيد
سبزه و باغ و چمن
خبر از آتش و خاکستر
داشت
آيهً درد و غم کوه شکن
نغمهً سوگ پرستوها بود
آسمان پيرهن تار غباری
بر تن
مات و مبهوت به سيلاب
جنون
می
نگريست
سخنی بود اگر...
ياد پرپر شدن گلها بود
صحبت از مرگ پرستو ها
بود
ورسولان
سياسی
سورهً مرگ سپيدار و
سپيده بر لب
سخن از شايعهً مبتذل و
ارزان بود
مرگ انسان
مردن شعلهً عشق
نقش و عنوان رهً آنان
بود
پيرمردی
چهره اش سايه يی از
محنت و غم
سوی خاکستر آن کلبهً
ويران شده اش
می
نگريست
زرد و زار و غمگين
به تهی دستی ی يک دشت
خزان
نگه اش بود به تاريکی ی
شهری
همه اش گورستان
درد و غم از در و ديوار
ولهيب شب بيمار
به
بالا می رفت
همه جا خاکستر
همه سو تلخ و خموش
قهقهً کرگس بيداد فضا
را بگرفت
دست بدنام سياهی
تير رگبار بباريد
وهزاران گل پرپر شده را
پرپر
کرد
خون و خاکستر و غم
زخم بيداد و ستم
قامت شهر بلاديدهً ما
را بگرفت
***
سينه ام می ترکد
چو فضايی که سراپا همه
از ابر سيه پوشيده
آه ! زين واژهً تلخی که
مرا می سوزد
ناتوانم ، ناتوانم ،
ناتوان !
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen