Montag, 30. April 2012

« شرایط انتقالی» درکشور حاکم شده است. رزاق مأمون



رزاق مامون


«شرایط انتقالی» درکشور حاکم شده است


                        
                                             

جامعۀ بین المللی در از خود ومردم عام ( نه افراد خاص حکومتی) ممکن است پای بند باشد؛ مگر دیگرحاضر به دادن تلفات دربدل باقی ماندن تیم حاکم درقدرت نیست.


ستون پنجم طالبان درلایه های بالایی دولت افغانستان نسبت به «برادران» تنظیمی دست بالا یافته اند. بخشی ازلشکرفکری طالب مستقر درسطوح عالی رهبری دولت، منتظر نتایج «مذاکرات سری قطر» هستند تا خواست خود را آشکارا مطرح کنند.
منابع مؤثق نزدیک به تیم حاکم گزارش می دهند که «ائتلاف وسازش» تجارتی درمیان ارکان دولت درحال ازهم گسیختن است. دارایی ومشارکت اقتصادی طرف هایی که نسبت به آینده بیمناک شده اند، تا کنون مانع شکسته شدن وحدت «رسمی» آن ها بوده است.
با حاد شدن تضاد های «میان تیمی»، خریطۀ خون درجمع ارگ نشینان عملاً کفیده است. توازن موضع گیری دربرابرطالب یکپارچگی ندارد وانفصال نظرات برجسته ترمی شود. تاکید مصرانۀ رئیس جمهور برادامۀ «برادری» با طالبان، با نظرات طیف«تنظیمی» درتصادم قرار دارد. بسم الله محمدی وزیرداخله درمحضر نمایندگان مجلس سنا، همان شعارهای قدیمی را علیه طالب بلند کردوگفت:
"ما از یک طرف جنگ داریم، مقابله می‌کنیم، در ده سال (جنگ) کردیم، بعد از این هم می‌کنیم و این وظیفه ما است."
فتوایی این چنین، پس ازسپری شدن سال های «عسل» تقسیم همه چیز، نشان می دهد وضع عادی نیست و دست کم بخشی ازطیف «ضد طالب» علی رغم «تقسیمات» همه چیز، از اوضاع خوشحال نیست.
آقای محمدی افزود: "جنگ ادامه دارد؛ جنگ افغانستان، جنگ عادی نیست، جنگ استخبارات منطقه است، استخبارات معین و حلقات معین این جا (افغانستان) اهداف شوم خود را دارند."
جان قضیه درین نکته است که اردوگاه «تقسیم طلب» هرگونه زمینه وزمان تفاهم با جامعۀ بین المللی را به قیمت نزدیکی با ایران از دست داده است.
این اظهارات درتضاد فاحش با پالیسی حکومت افغانستان قرار دارد که درکارزار تبلیغاتی صلح یک طرفه، حاضربه دادن هرگونه امتیاز به طالب است. اما طالب امتیاز طلب نیست. تیم حاکم می داند که بی بندوباری های ده ساله، کفگیربه تۀ دیگ زده است. «تقسیم» حکومت، تقسیم «دولت»، «تقسیم زمین های بزرگ»، «تقسیم پارلمان»، و«تقسیم کابل بانک» به راه نجات منتهی نشده است. تیم حاکم این چنین تقسیمات باندیستی را «وحدت ملی» ونظام سازی نام نهاده بودند؛ اینک از «موج برگشت خطرطالبان» درظاهرامر، همه تکان خورده اند؛ مگرهمه تکان نخورده اند. ریزرف طالبان درحکومت، جا افتاده و با صلاحیت عمل می کند وحتی پروای شرکای تجارتی خود را نیز ندارند.
حتی خطردرکمین حسابات بانکی است.
جنگ جاری همان گونه که برای نخستین بار، آقای بسم الله محمدی ازآن سخن راند، جنگ استخباراتی است که تا کنون کسی به آن اذعان نداشت. از فساد وخود سری ودزدی، کارد به استخوان مردم رسید؛ اما هیچ کسی حاضر به عقب نشینی به نفع «اصلاحات» نشد. هیچ کسی به نفع جامعه مدنی ومتخصصان وجوانان، به قمیت کم کردن «اقارب ووفاداران نادران خویش» از وزارت وریاست وولایت نشد. درحال حاضر، انفجار بحران نزدیک است. باید مشخص ساخت که جنگ استخباراتی دارد به سوی یک دورۀ «انتقالی» گذارمی کند که می تواند بسیار ویران گروتباه کننده باشد.
اکنون همه مأمورین دولت، ازبالا تا پایین گواه اند که وضع به حدی بحرانی است که «شرایط انتقالی» می تواند به بدترین شکل ممکن اتفاق بیفتد. حکومت ائتلافی، حمایت جامعۀ بین المللی را از دست داده است. جامعۀ بین المللی درجهت حفاظت از خود ومردم عام ( نه افراد خاص حکومتی) ممکن است همچنان پای بند باشد؛ مگر مجموعۀ حوادث می رسانند که ارتش بین المللی دیگرحاضر به دادن تلفات وقبول مخارج بزرگ دربدل باقی ماندن تیم حاکم درقدرت نیست.
از بیانات بسم الله محمدی به وضوع فهمیده می شد که بخش تنظیمی تیم «تقسیم کننده» درصورتی که چالش طالبان به خطرزنده بدل شود، مثل گذشته مردم را به جنگ فراخواهند خواند. مردم به نفع کی ها باید برزمند؟ مشکل آنان این است که جنگ گذشته با طالب وجنگ طالب با ضد طالب، هم درشکل تغییرکرده وهم درماهیت امر دستخوش دگرگونی هایی شده است.
طالبان از وقاحت های گذشته چندان طرفی نبسته اند که تیغ را به سوی «مردم» به حرکت درآورند. اگرطالبان این بار اشتباه گذشته را دربرخورد با «مردم عام» تکرارکنند، بازهم نخستین بانیان گورستان های جدید درسراسر افغانستان خواهند بود. اما اگر بحث حسابرسی با «افراد» واشخاص هم طرازخود شان باشد، ممکن است وضعیت شکل دیگری به خود پیدا کند. دردم حاضرفقط می توان منتظر بود که اردوگاه «تقسیم طلبان» دردولت افغانستان چه زمانی شکسته می شود.

عزیز بی مزار ظاهر دیوانچگی






                                              عزیز   

                                             بی مزار





  
                                                     
                                                                        شهید عزیز معلم

نوشتۀ ظاهر دیوانچگی

                                                                            

هر چند روز و روزگارمملکت بد تر از بد شده است، هرچند خبر از فاجعه یی ست که تکرار می شود. هر چند کودکان و زنان و انسان ها همواره قربانی سیستمی اند که با وحشت عمل می کند. وحشتی که باز سینه ها را پر اندوه می کند و بازماندگان را به خاکسترغم می نشاند.
 دردی دیگر بر دل می نشیند.
ولی درد های تازه نمی توانند جایگزین درد های دیرینه شوند. زخم های کهنه تا زمانی که مرهم نشوند، همچون آتش زیر خاکستر اند و نمی میرند.

هفت ثور باز یاد آور زخم هایست که درمان نه شده اند. زخم هاییکه که هنوز خون چکان اند و زندگی بیشماری را زیر و روی کرده است. آیا گذشت زمان به تدریج  این زخم ها را التیام خواهد بخشید؟ و  یا اینکه روزی  دادگاه ای مردمی !؟

دادگاهی که می باید مجرمان در آن حساب پس بدهند بدون آنکه به اعدام خود اندیشه کنند. دادگاهی که قصد کشتن هیچ کس را نداشته باشد و فقط  حساب بخواهد. تا بازماندگان بتوانند سوگ عزیزان خود را آنگونه که شایسته است ، برشانه بکشند و قدمی به سوی آینده  بردارند.
                                                                           
 در تاریخ بشریت جنایت افزون بوده است و افغانستان اولین و آخرین کشوری نیست که بار زخم عمیق را بر سینه می کشد. ولی درخیلی از کشور ها جنایتکاران و مجرمان جنگ را به پای میز محاکمه کشاندند. آنان به جرم خود اعتراف کرده اند و حتی در مورد چگونگی دستگیری و قتل انسان ها جزئیاتی ارائه کرده اند. این خود میتواند زخم های را بهبود ببخشد و تا انسان ها به جلو بروند و در تنگای ماتم و درد زندانی نشوند.

  ***

«...
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد».
                                  شاملو

یکی از قربانیان کودتای هفت ثور عزیز معلم بود. در 1950 در یک خانواده روشن فکر در دهکده  دیوانچه در نزدیک های شهرهرات دیده به جهان گشود.
در دهکده ی زاده شد که رویا ی آن را فقر با غضب ربوده بود. در سرزمینی پای  به دنیا گذشته بود که باشندگانش در آرزوی نان شب سر بر آسمان، خدا را به دعا می خواستند.
 در روستا ی بدنیا امده بود که دخترانش بر عشق های سرکوب شده و هوس های پایمال شده در پس دیوار ها زمزمه های سفید بختی خود را تکرار می کردند.
در تاریکی شبان ده و  آرزو های از دست رفته، عزیز فانوسی از امید بود که به دل های پریشان قوت میداد و فردا، روز دیگری بود برای بدست آوردن یک کف نان.
اگر فقر پینه یی بود بر اندام خسته هردهکده، ولی آرامش و پیوند زندگی با چهارفصل چون خورشید بر دامان روستا ها می تابید. آرامشی ایکه با کودتای هفت ثور شکسته شد و این شکست سالیان دراز ادامه پیدا کرد. ده چندین بار بمبارمان شد. فرزندان بی جرمش را به اعدام محکوم کردند و حکم را کینه ورزانه به اجرا گذاشتند.

عزیز از جمله ده ها فرزند این دهکده بود که می باید در آتش خانمانسوز کودتا می سوخت. او که معلم بود و می باید به اموزش فرزندان می پرداخت. او را به سرزمین های جنوب به عسکری بردند. ماه ها خبری از او نشد. بعد روزی سعید رادفر یکی از دوستان اش نوشت: عزیز یار تهیدستان بدست جنایت کاران خلق و پرچم در بهار سال 1979 گرفتار و اعدام شد.


« آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
 و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
... »
                                     فروغ

چگونگی اعدام اش را کس ندانست ! عزیزدر کدامین تپه، در کدامین کوه و در کدامین محل اعدام شد ؟ این راز پنهان برای مادر و خانواده اش فاش نشد. این رازیست که فقط خلقی و پرچمی آن وقت میدانند. این راز و راز هزاران کشته ی دیگر را به خوبی می دانند. میدانند که در کجا اعدام شان کرده اند و در کدامین سیاه چال و یا گورشان رها شان کردند؟ اگر بازخواستی می بود، بدین پرسش ها پاسخی ارائه میشد. اقسوس، که بازخواستی نیست و تاریخ برای رسیدن چینن روزی به روز شماری خود ادامه خواهد داد.


« ...

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است ».




عزیز جوانی بود که آتشی از درد و مبارزه  در درون اش زبانه می کشید. این آتش او را به کوچه های پر پیچ عدالت خواهی سوق می داد.
دهکده اش را دوست داشت. زندگی و آمال مردم شان را. تنه های کار کشته و چشمان آب دیده شان را. در آلاچیق های ده درد و سرود دهاتی ها را گوش می کرد و هم داستان مردم خود بود. در پرسش مردمان ده بلی می گفت و حس همدردی را از نگاه به نگاه منقل می کرد.
عزیز جوانی از جنس خاک و گندم. مردی از جنس تاک از جنس خواب و سبزه که در بستر زندگی محنت بار مردم پیامی از امیدواری داشت. آزاده ای از جنس دوستی، برابری و با آرزوی زندگی بهتر برای همگان.
 در سفره های نا مجلل روسائیان چهارزانو می نشست و نان پیاز را با آن ها تقسیم میکرد. عزیز درد مردم، روان مردم و امید های مردم را درک کرده بود. نمی توانست محبوب حاکمیت خشونت بار باشد.
او معلم بود. آموزش در رگ هایش نغمه ی از فردای آگاه و با سواد را  ساز می کرد تا دیگر تحجر و تحمق نتواند سد راه پیشرفت انسانیت شود. در سرزمین دیکتاتور ها این خود جرمیست که سزاوار اعدام است.

جرم دیگر عزیز معلم این بود که :
 در حزب شان عضویت نداشت و با جرئت از آن سرباز زد – این خود درحاکمیت خونخواران گناهیست نابخشودنی!
گناه دیگرش: برادر حفیظ صارم بود که خود جرم دیگری بود که می باید حساب آن را با قیمت جان پس میداد. سرانجام در شهریکه وحشت حاکمیت دارد پیوند های خانواده گی نیز می توانند بلای جان مردم شوند.
جرم دیگرش : دوست و رفیق هادی بختیاری بود. با هادی یکی  از دیگر اندیشان نشست و برخاست داشت. هادی بعنوان انسان متفکر و دلباخته ی عدالت و آزادگی نیز در لیست سیاه خلق و پرچم بود که می باید اعدام میشد و چینن شد.

در سی و سومین سالگرد مرگ عزیز معلم، مادرکهن سالش هنوز در ماتم است. همانند زیادی از مادران پرسش های دارد. سالیان درازیست که مادر عزیز می پرسد که : های ، بگویید گور فرزندم در کجاست؟ تا آخرین نوحه ی عزا داری ام را سر خاکش سر دهم. گور عزیزم در کجاست؟ تا آخرین مرثیه های سوگوانه را بر مزارش ناله کنم!
بدین پرسش فقط حاکمان آن وقت می توانند پاسخی بدهند. حاکمانی که کر اند و گوش های شان چیزی بعنوان دادخواهی نمی توانند  بشنوند !

پس مادرانی سوگوار از جهان خواهند رفت و آرمان حتا گریه بر مزار فرزندان را با خود خواهند برد. این هم درد نا درمان مردمی است که در جنگ و خشونت زیستند و ناکسانی بر قلمرو زیست شان بی چرا باداری کردند.
یاد عزیز بی مزار و هزاران عزیز دیگر را گرامی بداریم !

   ***

در آرزوی آن بودیم تا پس از آن همه جور و توحش، حکومت مردم بر مردم استوار گردد. تا پای جنایتکاران به  میز محاکمه کشیده شود. محاکمه بخاطر  خون های ریخته شده، بخاطر خانه های ویران شده و بخاطر نابودی فرهنگ، زندگی و هر چیز زیبا !

در آرزوی آن بودیم،که دیموکراسی مردمی در سرزمین پاره پاره طلوع کند. از همه خون های ریخته شده و جوانان به خاک وخون غلتیده ادا احترام کند. یاد یاران را گرامی بدارد. پای قاتلان را به میدان محاکمه بکشد. هر کس می باید از جنایت اش  حساب پس بدهد تا مادران و پدران مرگ فرزندان را و فرزندان مرگ والدین را آنطور که سزوار است، ماتم داری کنند.
آرزوی آنرا داشتیم تا خلق و پرچم بر جنایت خود اعتراف کنند و حساب های خود را بمردم و به نمایندگان اصلی مردم پس دهند. چینن نشد و درمان این زخم بگونه ی یک ارمان برای آینده ی نا معلوم باقی ماند.


هم سرنوشتان،

هفت ثور پیش از همه یاد آورخون جان باختگان است. می بایست با پیوند های انسانی، با شور و شعور، با  شعر و زندگی برای سرزمینی بدون خشونت، کشوری از صلح و دوستی و آزادی تمامی انسان ها، پیکار کرد. نگزاریم که نام و یاد جانباختگان به باد فراموشی سپرده شود. هر گونه حرکت درست در جهت زندگی بهتر، ،آگاهی و وارستگی  گرامیداشت خاطره تمامی  جان باختگان خواهد بود !
« ...

آنزمان زندگی ما چونان آذرخشی بر قلب تیره شب فرقت
سبزی و طراوت جنگل در میان صحاری خشک و سوزان خواهد بود .
و در دامان سرخ دشتهای شقایق آزادی
جلوه عاشقان جام زرین آفتاب بر دست
آسمان آبی را به همیاری خواهند خواند.

و عطر شکوفه های آن ، زخمهای تازیانه های بر تن را مرهمی خواهند بود 





برگردان چند پارچه شعر. توسط ظاهر تایمن





 
 اشعاری را که در پایان میخوانید، به وسیلۀ ادیب فرزانه ظاهر تایمن ترجمه شده و درتارنمای رخنه انتشار یافته اند.
                                                 
                                      ظاهر تایمن
شعری از شاعر فرانسوی
 "Paul Eluard" 

معشوق

روی پلکهایم ایستاده
گیسوانش پیچیده در موهایم
رنگ چشمهایم را گرفته
خودش، بسان دست هایم
در سایه ام غیب می شود،
بسان سنگ ریزه ی روبروی آسمان 
چشمانِ همیشه بازش
خوابم را ازمن گرفته
رویا هایش در گستره ی روز
آفتاب را هیچ کرده.
حرف می زند،
بی اینکه چیزی گفته باشد.
می خنداند مرا، می گریاند مرا

 
 

شعری از هِرلد پینتر، شاعر انگلیس، برنده جایزه ی ادبیات نوبل 2005 

بمب ها

دیگر گپی برای گفتن نمانده. 
ما چیزی نداریم جز بمب،
که در درونِ، کله های ما می ترکد.
ما چیزی نداریم جز بمب،
که آخرین قطره ی خون ما را می مکد
ما چیزی نداریم جز بمب،
که استخوان کله مرده ها را جلا می دهد.


 آهنگ زیبا و معروف، لویی آرمسترانگ خواننده امریکایی
 

چه دنیایی شگرفی
با نظاره ی درخت های سبز و گل های سرخ
حس می کنم که برای من و تو شگفته اند
به خود می گویم، چه دنیای شگرفی
در روشنایی خجسته ی روز و در تاریکی روحانی ی شب
به آسمان آبی و  ابر های سپید می نگرم
و به خود می گویم چه دنیای شگرفی
زیبایی و رنگینی ی "کمان باران"* در آسمان
همچون  سیمای  مردمان رهگذر
نمای احوال پرسی  دوستان آنگاهی  به هم دست می دهند
دوستان داشتن هم  دیگر  است
صدای گریه ی کودکان را می شنوم، و  بزرگ شدن شان را
می آموزند، خیلی زیاد تر از هر آنچه من  آموخته ام
و به خود می گویم چه دنیای شگرفی
بلی، من  به خود می گویم چه دنیای شگرفی

____________________________________________________ 
کلمه Rainbow را به جای رنگین کمان  "کمان باران" نوشتم.



برگردان فارسی شعری از:
Paul Éluard


قانون خوشآیند انسان


این قانون خوشآیند آدمهاست
که از انگور شراب سازد
از ذغال، آتش
از بوسه، انسان.

این قانون راستین انسان است
که فراسوی همه ی ادبار و جنگ
زیر سایه ی مرگ
هنوز همانی است، که بوده.

این قانون خوشآیند آدمهاست
که از آب روشنایی بسازد
از خواب، واقعیت
از دشمنی، دوستی







پابلو نرودا
برگردان به فارسی: ظاهر تایمن


 


امشب اندوهناک ترین جمله ها را...


امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
مثلن می نویسم که، شب ازهم پاشیده
در آن دورها، ستاره های آبی لرزانند.
در آسمان، باد شبانگاهی می چرخد و می خواند

امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
دوستش داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت.
در شب های ازین سان، در آغوشم بود.
در زیرآسمان بی انتها، باربار می بوسیدمش
دوستش داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت
مگر می شود آن چشمان بزرگ آبی را دوست نداشت.

امشب اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
تحمل این شب دراز و بی پایان بی او.
شاید چون ندارمش، از دست دادنش را، حس نمی کنم
شعر بسان شبنمی روی سبزه، بر روحم می ریزد
چه فرق می کند، اگر عشقم نتوانست او را داشته باشد.

شب از هم پاشیده، او بامن نیست.
روحم آرام نیست، او را از دست داده ام.
همین و بس. از دور، در دور ها کسی می خواند.
نگاه ام او را پالد، می خواهد به او برسد
او بامن نیست. قلبم او را می پالد.

ما در زمان دیگریم. همان نیستیم.
شب در تکرار درختان را سپید می کند.
مطمنم که دیگر دوستش ندارم. مگر دوستش داشتم.
می خواستم باد صدایم را به گوشش ببرد
بسان بوسه هایم، پیش از او،
حالا او از کس دیگریست.

میدانم که دیگر دوستش ندارم. مگر داشتم.
نبود او و جسم بلورینش. چشمان بی مثال او
این عشق کوتاه و فراموشی بی انتها
در شب های ازین سان، در آغوشم بود.
دلم هنوز قبول ندارد که او را از دست داده ام.

این آخرین رنجی است که از او می کشم
این آخرین شعریست که برای او می سرایم