گیسوانش پیچیده در موهایم
رنگ چشمهایم را گرفته
خودش، بسان دست هایم
در سایه ام غیب می شود،
بسان سنگ ریزه ی روبروی آسمان
چشمانِ همیشه بازش
خوابم را ازمن گرفته
رویا هایش در گستره ی روز
آفتاب را هیچ کرده.
حرف می زند،
بی اینکه چیزی گفته باشد.
می خنداند مرا، می گریاند مرا
ما چیزی نداریم جز بمب،
که در درونِ، کله های ما می ترکد.
ما چیزی نداریم جز بمب،
که آخرین قطره ی خون ما را می مکد
ما چیزی نداریم جز بمب،
که استخوان کله مرده ها را جلا می دهد.
آهنگ زیبا و معروف، لویی آرمسترانگ خواننده امریکایی
چه دنیایی شگرفی
با نظاره ی درخت های سبز
و گل های سرخ
حس
می کنم که برای من و تو شگفته اند
به
خود می گویم، چه دنیای شگرفی
در
روشنایی خجسته
ی روز و در تاریکی روحانی
ی شب
به
آسمان آبی و ابر های سپید می نگرم
و
به خود می گویم چه دنیای شگرفی
زیبایی
و رنگینی ی "کمان باران"* در آسمان
همچون سیمای مردمان رهگذر
نمای احوال
پرسی دوستان آنگاهی به هم دست می دهند
دوستان
داشتن هم دیگر است
صدای
گریه ی کودکان را می شنوم، و بزرگ شدن شان را
می
آموزند، خیلی زیاد تر از هر آنچه من آموخته ام
و
به خود می گویم چه دنیای شگرفی
بلی،
من به خود می
گویم چه دنیای شگرفی
____________________________________________________
کلمه Rainbow را به جای رنگین کمان "کمان
باران" نوشتم.
برگردان فارسی شعری از: Paul Éluard
قانون
خوشآیند انسان
این
قانون خوشآیند آدمهاست
که
از انگور شراب سازد
از
ذغال، آتش
از
بوسه، انسان.
این
قانون راستین انسان است
که
فراسوی همه ی ادبار و جنگ
زیر
سایه ی مرگ
هنوز
همانی است، که بوده.
این
قانون خوشآیند آدمهاست
که
از آب روشنایی بسازد
از
خواب، واقعیت
از
دشمنی، دوستی
پابلو
نرودا
برگردان
به فارسی: ظاهر تایمن
امشب
اندوهناک ترین جمله ها را...
امشب
اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
مثلن
می نویسم که، شب ازهم پاشیده
در
آن دورها، ستاره های آبی لرزانند.
در
آسمان، باد شبانگاهی می چرخد و می خواند
امشب
اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
دوستش
داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت.
در
شب های ازین سان، در آغوشم بود.
در
زیرآسمان بی انتها، باربار می بوسیدمش
دوستش
داشتم. گاهگاهی، او هم مرا دوست داشت
مگر
می شود آن چشمان بزرگ آبی را دوست نداشت.
امشب
اندوهناک ترین جمله ها را، می توانم بنویسم.
تحمل
این شب دراز و بی پایان بی او.
شاید
چون ندارمش، از دست دادنش را، حس نمی کنم
شعر
بسان شبنمی روی سبزه، بر روحم می ریزد
چه
فرق می کند، اگر عشقم نتوانست او را داشته باشد.
شب
از هم پاشیده، او بامن نیست.
روحم
آرام نیست، او را از دست داده ام.
همین
و بس. از دور، در دور ها کسی می خواند.
نگاه
ام او را پالد، می خواهد به او برسد
او
بامن نیست. قلبم او را می پالد.
ما
در زمان دیگریم. همان نیستیم.
شب
در تکرار درختان را سپید می کند.
مطمنم
که دیگر دوستش ندارم. مگر دوستش داشتم.
می
خواستم باد صدایم را به گوشش ببرد
بسان
بوسه هایم، پیش از او،
حالا
او از کس دیگریست.
میدانم
که دیگر دوستش ندارم. مگر داشتم.
نبود
او و جسم بلورینش. چشمان بی مثال او
این
عشق کوتاه و فراموشی بی انتها
در
شب های ازین سان، در آغوشم بود.
دلم
هنوز قبول ندارد که او را از دست داده ام.
این
آخرین رنجی است که از او می کشم
این
آخرین شعریست که برای او می سرایم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen