لیلا تیموری
چرا ؟!
سالها ست پیهم
فصل ها را با هم تجربه کردیم
از سردی زمستانها لرزیدیم
از باد های تند خزانی ترسیدیم ...
با تابستانهای سوزان
سوختیم
با ابر بهاران گریستیم
با غنچه ها خندیدیم
اما آنگاه که دانه ها سر از خاک بلند کردند
و آفتاب را در آغوش کشیدند
و رویش را به ارمغان آوردند
ما از پهلوی غفلت بر نخاستیم
و بیداری را تجربه نکردیم
خورشید را ندیدیم
و شگفتن را نیازمودیم
دیدیم
لاله ها چون دختران وحشی دشت
با سرخرویی
بر مقدم بهار بر خاسته اند
وبا باد صبا دلبرانه می رقصند
ما دوشیزه گان معصوم باغ را کشتیم
شگوفه های زیبا را
پر پر کردیم
و نگذاشتیم
شاخه ها جوانه بزنند
غنچه ها بشگفند
و گلها بخندند
مگر به صحرای خشکیده "من" ما
بهار راه ندارد ؟ !
وقتی شاخه ها سبز گشتند
و مرغان مستانه
نغمه سرایها کردند
گل با باد
باد با درخت
خاک با آب
و خورشید با طبیعت
عشق ورزید
و عشق و زیبایی
در آغوش هم جوشیدند
ما چرا به عمق زیبایی ها خیره نگشتیم
و گرداب گناه را پیش پای عشق و محبت
کندیم
و پر گشایی ها را
بی بال و پر نمودیم
از آمیزیش با صفا
ترسیدیم
قبل از آنکه در دوزخ بسوزیم
در تنور اندیشه های اندیشه سوزان
خود را سوختیم
پیش از آنکه گلها را ببوییم
در گریبان گندیده ی خرافات
با خوش بویی ها بیگانه گشتیم
ما هرگز دستهای همدگر را
با گرمی محبت
لمس نکردیم
و در هوای حوران بهشتی
فرشتگان همخون خود را
سنگسار نمودیم
باور کردیم
که بهشت زیر پای مادران است
ما کودکان نوزاد مانرا
بی مادر نمودیم
پیش از آنکه
بهشت زیر پای مادران گردد
شیر در پستانها
و نطفه ها در بطن ها
خشکید
و مادران هر نفس
در دوزخ اندیشه های مان سوختند
و شوق غنودن در بهشت
تکاپوی هستی را از کف ما بهشت
خواب غفلت
نور بینایی را از ما ربود
و به رمز خلقت هیچگاهی نه اندیشیدیم
و هر گز آگاهی را نیازمودیم
و شراب عشق را
در کام همدیگر تلخ کردیم
همنوایی را در دامن تعصب گردن زدیم
محبت را در شرار نفرت سوختیم
آگاهی را در تنگنای جهالت ها
به دار آویختیم
همدلی را
با دست تفرقه دامن دریدیم
و آرامش را از خود ربودیم
در صحرای خرافات
مدهوش سراب عقب گرایی ها شدیم
در تنگنای تقلید
کور گشتیم
ماه را در شب
و مهر را در روز ندیدیم
آنگاه که ابر های تیره و تار
با هم می جنگدیدند
زیر باران خون
ما همدیگر را پا مال خواست های آنها نمودیم
و از غرش توفنده باد های بی مروت
ترسیدیم
و نگذاشتیم ابر های که
آبستن آب حیات اند
ببارند
و آب زندگی
به حلق تشنه لبان صحرا نشین برسد
ما در دشت خود خواهی های مان
چون سوسماران
پوست دادیم
گفتیم عشق
کردیم نفرت
گفتیم صلح
کردیم جنگ
گفتیم آزادی
کردیم بندگی
گفتیم دین
کردیم گناه
صفا از ما رمید
دست باور در دست ما شکست
زیبایی و سادگی رنگش را باخت
بوی یاری از کوچه ها کوچ کرد
و عشق و دوستی تنهای تنها ماند
و ما چون پرندگان اسیر
آب و نان
پرواز را نیازمودیم
و بر قله های شامخ زندگی
نرسیدیم
در بی همصدایی
و رنجیدن دلهای مان
از حقیقت دور ماندیم
دیدیم دنیا به سوی یک پارچه شدن روان است
ما تفرقه را دامن زدیم
از همدلی بریدیم
و ندانستیم که
زندگی عشق است و عشق است زندگی !!
2013
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen