Montag, 21. Juli 2014

سنگسار کردند ومن هم . . . داستان کوتاه



داستان کوتاهی از : 

                 معشوق رحیم 





سنگسارم کردند
ومن هم در کنار دیگر زنان نشستم

تمام شب را نخوابیده بودم. میخواستم بخوابم، اما نتواستم، چون بی اندازه خسته بودم وتمام بدنم از درد میترکید. راستش چگونه میتوانستم به صورت نشسته روی زمین بخوابم؟ چند باری هم که سعی کردم تا بخوابم، نه بدنم ونه هم افکارم، هیچ کدام این اجازه را برایم ندادند.
 نه، اشتباه میکنم. خودم سعی نکردم تا خوابم ببرد. بلکه بدون آنکه خودم بخواهم ویا بدانم به خواب میرفتم. اما هرباری یا از اثر شدت درد، یا اینکه سرم بر روی شانه هایم میافتد و تکان خورده بیدار میشدم. ویا هم اینکه از اثر دیدن کابوس های وحشتناک فریاد زده از جا میپریدم.
راستش اصلاً به خوابیدن ضرورت نداشتم. آدم میخوابد تا نیروی از دست رفته اش را دو باره بدست بیاورد. اما من به این نیروی از دست رفته ضرورت نداشتم.
نه، اشتباه میکنم ضرورت داشتم، اما این نیرو را اصلاً نداشتم تا از دست داده باشم.
هنوز هم مانند تمام شب با افکار خود سرگرم گفتگو بودم که نا گهان صدای مبهمی را شنیدم، صدایی که از بیرون اطاق به داخل رخنه میکرد. بعداً خط باریک وضعیفی از نور چراغ  را دیدم که از زیر دروازه به اطاق داخل شد. آنگاه فهمیدم که صدایی را که شنیده بودم ترکیبی بود از صدای زن  ومردی که در راهروی که به حویلی منتهی میشد به بسیار آهسته گی و نرمی مانند دزدان  باهم صحبت میکردند.
و اکنون این هم برایم واضیح شده بود که شب تاریک وطولانی زنده گی تاریکم هم به پایان رسیده بود وجای خود را برای روز روشن وآفتابی داده بود تا اینکه بار دیگرشب بیاید و روز شود و این روند بی پایان تا ابد ادامه بیابد.
آرام و غرق در سکوت مرگباری در گوشه ی از اطاق بر روی زمین نشتسه بودم. زانوهایم را به آغوش گرفته و زنخ ام را روی زانوهایم گذاشته بودم. سر وصورتم آلوده با گرد و خاک و تارعنکبوت، و چشمانم درجایی نا مشخصی میخکوب شده بودند که دروازه باز شد. صدای مردی را شنیدم، صدای آشنا، صدای که از دیروز به این سو به گوشم آشنا شده بود، که گفت:
"ما در بیرون منتظر هستیم، در حویلی."
وقتیکه این جمله را شنیدم تمام عضلاتم یکباره سخت وسفت شدند و مانند کیسه ی پلاستیکی که در برابر آتش قرار میگرد و چملک میشود، جم شدم و در خود پیچیدم . درد سوزنده و نا آشنایی  در سراسر بدنم موج زد. تمام اعضای بدنم را سوزش گرفت مثل اینکه تمام سوزن ها وخار های دنیا در بدنم فرو رفته باشند. دست ها وپا هایم مانند شاخچه های بید میلرزیدند، سعی کردم - سعی بیجا- تا خود را آرام نگه دارم اما موفق نشدم. در همین حال صدای پیر زنی شنیدم که پرسید:
 "بیدار هستی؟" در حالیکه که با چراغ تیلی که در دستش بود کوشش میکرد از دروازه که برای یک انسان سالم کوچک بود، به مشکل داخل اطاق شود.
در جوابش هیچ نگفتم، هیچ چیزی، حتی سرم را هم که روی زانوهایم گذاشته بودم از سرجایش تکان ندادم. تنها واکنشی را که از خود نشان دادم چرخاندن چشمانم بود. حتی آن ها را هم خودم تکان ندادم، بلکه بر اثر برخورد با نور چراغ خود به حرکت درآمده بودند، شاید تشنه نور بودند چون در تمام طول شب باز و به تاریکی وسیاهی خیره مانده بودند.
میخواستم بگویم "نه"، اما هیچ نگفتم. چرا باید چیزی میگفتم؟ چرا باید به پرسش او جواب میگفتم؟ چرا اصلاً به او گوش میدادم؟ چی کسی به حرف های من گوش داده بود؟
هیچ کسی، حتی مادرم، چی رسد به پدرم و دیگر اعضای خانواده و بزرگان قوم.
اشک هایم شروع کردند به ریختن روی گونه هایم و از آنجا مانند قطرات باران که روی برگ های گرد آلود درختان کنار جاده های مزدحم شهرمیریزند، به سمت پائین سرازیر شده از کنار لبانم گذشته به زنخم که بعداً روی زانو هایم پخش میشدند. اما چشمانم از پس پرده های اشک تمام حرکات پیرزن را که با زحمت بسیار زیاد میخواست دروازه را بسته کند، با تمام جزئیات اش به مغزم انتقال میدادند. اما ندانستم این همه زحمت برای بستن دروازه برای چی بود.
خریطه تکه یی که در دستش بود روی الماری کوچک وفرسوده که در یک کنج اطاق ایستاده بود گذاشت. هنوز روی خود را به سمت من دور نداده بود که موشی را دیدم که از داخل الماری خود را به روی اطاق انداخته وبه طرف من دوید. میخواستم فریاد بزنم، ایستاده شوم و مثل همیشه فرار نمائیم چون از موش ترس و وحشت داشتم. اما چنین نکردم چون حتی قوت ونیروی ترسیدن را هم نداشتم. فقط زمانیکه خود را کمی جم کردم دو باره به سمت الماری دوید و خود را زیر الماری پنهان کرد شاید او به همان اندازه از من ترس داشت که من از او.
پسانتر وقتیکه پیرزن لباس هایم را تبدیل میکرد متوجه شدم که یک قسمت از دامن ام از اثر موش خورده گی سوراخ سوراخ شده بود.  
پیر زن چراغ تیلی را که در دستش بود با احتیاط روی زمین گذاشت، چنان آهسته  که گویی نمیخواست از اثر وزن آن تعادل کره زمین بر هم بخورد. با هزار شکوه و ناله خودش هم در مقابل من در آنطرف چراغ نشست. اکنون فقط ما دو نفر تنها بودیم، و چراغ تیلی که در میان ما نشسته بود، ودر آن بالاها هم خدای شاهد وناظر. او هم مانند من و همه زنان قریه پوست بر روی استخوانش خشکیده بود، اما  سالخورده وپیر، نه مانند من جوان. نمیدانم چند سالش بود، اما به اندازه کافی سالخورده وپیر بود، کافی برای مردن. بسیار پیرتر از مادر کلانم. راستش تمام آدم ها به اندازه کافی سالخورده اند تا بمیرند، من هم، حتی کودکی که تازه به دنیا آمده است.
نمی شناختمش و هیچ گاه هم او را ندیده بودم اما چین و چروک صورتش که اکنون در برابر نور ضعیف چراغ دو چندان شده بود بیانگر آن بود که گرم وسرد زنده گی را به اندازکافی تجربه کرده بود.
با صدای شکسته که از هر واژه اش غصه وغم میبارید به بسیار نرمی ونگرانی مانند مادری که با کودک سه ساله خود صحبت کند پرسید:
"شب خواب نکردی؟ "
باز هم در جوابش هیچ نگفتم. با آنکه میدانستم که او هیچ نقشی در تصمیم گیری در مورد آینده وسرنوشت من نداشت، و نه هم تقصیری داشت در اینکه من به این حالت بیافتم وشب طولانی وسختی را در آن زیر خانه تنگ وتاریک ونمناک همرا با موش ها سپری کنم. واین را هم میدانستم که او هیچ نوع کمکی برایم کرده نمیتوانست واینکه او هم مانند من یک زن بود دارای حقوق مشابه. اما به این طریق میخواستم – اگرچه کودکانه هم به نظر میرسید – اعتراض کنم و نا خشنودی خود را بیان کنم. شاید هم فکر میکردم این یگانه راهی بود که میتوانستم اعتراض کنم.
پیرزن برای چند لحظه سکوت کرد و هیچ نگفت شاید دنبال کلمات وجملاتی میگشت تا به وسیله آن بتواند از دهن من حرفی را بیرون بکشد.
خود را اهسته به من نزدیکتر ساخت، دست خود را که سرد تر از دست من بود روی دستانم گذاشت و با انگشتان باریک و استخوانی خود دست راستم را فشرد و با لحن مادرانه گفت:   
"گوش کن دخترم، دختر گلم! گریه نکن، خدا بزرگ است، خدا مهربان است. به جای گریه کردن دعا کن وخدایت را یاد کن. خدا مالک همه چیز است."
بعد دستم را رها کرد و با بسیار زحمت در جای خود ایستاد. خریطه تکه یی را که بالا الماری گذاشته بود برداشته در پهلویم گذاشت وگفت.
"این لباس ها را دیشب خاله ات برایم داد، مادر ات روان کرده بود تا برایت بدهم."
آهسته به پهلویم نگاه کردم، خریطه به نظرم آشنا خورد. خریطه تکه یی که سال ها قبل در دست پدریم دیده بودم. شب ها که به خانه میآمد معمولا در داخل  نان خشک و یا هم کمی گندنه و یا شکر با خود میآورد، و بعضی اوقات هم، بسیار به ندرت، شاید دو ویا سه بار در سال کیک وکلچه برای من وخواهرم. اما در چند سال اخیر پس از آن که صاحب کارش یک بکس مستعمل چرمی برایش بخشش داده بود این خریطه را دیگر هیچگاه ندیده بودم و کاملاً فراموشم شده بود.
پیرزن آهسته خود را خم کرد، سر خریطه را باز کرده دست خود را بداخل آن فروبرد و بوتل پلاستیکی که پر از آب بود از درون آن بیرون کرده کنار پاهایم گذاشت. باز دوباره  دست خود را به درون خریطه فرو برده یک پیراهن کتان گلدار سبز، یک تنبان سفید و چند تکه زیرلباسی را که مادرم سالها قبل برایم دوخته بود بیرون کشید.
هنوز هم مانند مجسمه ی به همان یک حالت نشسته بودم، ساکت و بی حرکت و سرم روی زانو هایم. اما زمانیکه میخواست لباس ها را به من بدهد قطره ی آبی بالای دستم چکید، دفعتاً به صورت نا خودآگاه به طرف بالا نگاه کردم، به چهره اش نگاه کردم، گریه میکرد،  و چشمانش اشک میریختند. گریه میکرد اما نمیخواست که من گریه کردنش را ببینم. زمانیکه متوجه شد که من به چشمان اشک آلودش نگاه میکنم تمام لباس ها از دستش لغزیده به روی زانوهایم افتادند. با آوازبلند  شروع کرد به گریه و مانند پرنده ی که در هوا گلوله به بدنش اثابت کرده باشد خود را به زمین انداخت. دستان خود را به گردنم حلقه کرد  سرم را به قفس سینه خود فشار داد وبرای چند لحظه مانند کودکی با صدای بلند گریه کرد در حالیکه در زیر زبان چیزی با خود میگفت که قادر نشدم بفهمم. اشک هایش را که مانند قطره های سرد باران بهاری روی گردن وشانه ام میریختند حس میکردم که از طریق یخنم به زیر پیراهنم  واز آنجا الی روی شکمم جریان پیدا میکردند تا اینکه جذب پیراهنم میشدند. بعد از چند لحظه همینکه دوباره آرامش خود را دریافت سر وپیشانی ام را بوسید و سعی کرد تا مرا هم دل آسایی نماید.
"این آب را بگیر، دست و رویته بشوی، لباس هایته تبدیل کن که نمازت قضا نشه. خدا بزرگ است بچیم، تنها او میتواند ما را کمک کند. کمی نان هم است بگیر بخور که  که یک ذره شیمه بگیری، دیشب هم هیچ چیز نخوردی."
هیچ نمیدانستم چی کنم؟  تمام آنچه را که او میگفت میبایست انجام میدادم یا اینکه سکوت کرده هیچ نمیگفتم و همانطور که تمام شب نشسته بودم مینشستم؟ آیا اگربه حرف های او گوش میدادم مرا میبخشیدند و رهایم میکردند؟ نه، هیچگاه مرا نمیبخشیدند و هیچ گاه رهایم نمیکردند.
شاید نمیدانستند که عملی را که من مرتکب شده بودم گناهی نبود که قابل بخشش نباشد، و نمیدانستند که نکاح ما را یک ملای مسلمان بسته کرده بود. وشاید هم میدانستند. اما گپ، گپ  نکاح نبود. موضوع آبرو وعزت بود، عزت خانواده، قوم وقبیله وشاید هم عزت و نام وطن. نه، گناهی را که من مرتکب شده بودم بسیار سنگین تر از آن بود که من فکر کرده بودم. یک زن جوان، نه، یک دختر جوانی که هنوزازدواج نکرده اجازه صحبت کردن با یک مرد بیگانه را نداشت چی میرسید به اینکه خانه پدری خود را رها کرده و با مردی که هیچ رابطه خویشاوندی با او نداشت فرار کند و بعداً در عدم موجودیت پدر ومادر و قوم و خویش خود با آو ازدواج کند. نه، همچون چیزی در فرهنگ ما جای نداشت. نباید چنین کاری را میکردم، نباید این گناه بزرگ را مرتکب میشدم. شاید بهتر بود آنچه را که پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند می پذیرفتم، همان گونه که آنها تصمیم بزرگان را قبول کرده بودند. آیا عاقلانه تر نبود اگر همان ازدواج را قبول میکردم؟ آیا زمین به آسمان میخورد اگر با مردی ازدواج میکردم که چهل سال از من بزرگتر بود؟
یک مرد همیشه مرد است و مرد میماند، چنانکه مادرم همیشه میگفت، همان قسم که یک زن همیشه یک زن است وهمیشه یک زن میماند. آیا کم بودند زنانی، نه، دختران جوانی که خود را به دست سرنوشت سپرده وبا مردان شست ساله ویا هم بزرگتر از شست زنده گی خود را گذرانده بودند؟ آیا کم بودند دخترا نی که هنوز به سن بلوغ نرسیده بودند و با مردان پیر ازداوج کرده بودند؟ تازه او شصت ساله بود، نه هفتاد ساله، مانند آغا صاحب که دختر چهارده ساله یی را از قریه ما به زنی گرفت. بازشروع کردم به دعا:
" خدایا مرا ببخش، من گنهگار هستم، توبه میکنم خدایا فقط یکبار مرا ببخش، باید آنچه را سرنوشت برایم معین کرده بود میپذیرفتم، چرا اینقدر احمق شدم و حرف پدر ومادرم را نشنیدم؟ چرا؟"
اشک هایم را که روی گونه هایم درجریان بودند و تا کنج های دهنم ادامه پیدا کرده بودند پاک کردم تا به دهنم داخل نشوند. سرم را تکان دادم وباز دو باره در حالیکه گریه میکردم شروع کردم به سخن گفتن با خودم. مثل اینکه دو نفر بوده باشم، یکی که گوش میکرد ویکی هم که میگفت:
"نه، مرا نبخشید! جزای سنگین برایم بدهید، چنان سنگین تا دیگران درس بگیرند. من یک گنهگار هستم، تقصیر من بود که خواهر کوچکم با یک پیرمرد میبایست ازدواج کند. کاری را که من به خاطرحفظ آبروی پدر ومادرم باید انجام میدادم او انجام داده است. اگر به حرف های آنها گوش میکردم اکنون همه چیز به شکل دیگری میبود. دشمنی بین دو قوم بسیار پیش از این از میان رفته بود و باهم درصلح و آرامش بسر میبردند، پیر مردی را که همرایش میبایست ازدواج میکردم  به خاطر که برادرش را کشته بودند نا امید نمیساختم.تمام شب را در این زیر خانه با این همه درد همرای موش ها سپری نمی کردم. و خواهرم... خواهرم همرای... خواهرم..."
بغض گلویم ترکید، به گریه افتادم، دودسته به رویم زدم، مو هایم را کش کردم و باز با تمام نیری که در دستانم بود به رویم زدم.
"نزن! نزن!" پیرزن سرم صدا زد وبا عجله دستانم را با دستان لرزان خود محکم گرفت. "نکن بچیم! توبه خدایته کن دخترم! خدا مهربان است، دعا کن، پیش ات عذر میکنم بچیم در رویت نزن که گناه دارد، دخترم!"
با آنکه برایم بسیار مشکل بود اما کوشیدم تا خود را آرام نگه بدارم. نخست تصمیم گرفتم تا لباس هایم را تبدیل نکنم، اما بعداً به دلیل نا معلومی ازتصمیمم برگشتم. لباس هایم را که در کنارم افتیده بودند برداشتم. با بسیار زحمت، مانند کودکی که برای اولین بار سعی میکند تا بیاستد، سر جایم ایستادم. رویم را به سمت دیوار دور دادم تا او بدن برهنه ام را نبیند. وقتیکه پیراهنم را میکشیدم درد زننده ی را در بغلم حس کردم که به طرف شکمم مانند شعاعی پخش شد و چنان شدید بود که به مشکل توانستم خود را کنترول کنم تا فریاد و ناله نکنم.
"چرا، چی شد؟"
"هیچ چیزی،" میخواستم بگویم اما سکوت کردم و هیچ نگفتم. حتی سرم را هم نچرخاندم تا به او نگاه کنم. اگر هم که میخواستم این کار را بکنم نمیتوانستم چون شدت درد توان این کار را از من گرفته بود.
دستم را آهسته بالای نقطه ی که در شدید داشت گذاشتم، قسمت راست شکمم. پیرزن کمی نزدیکتر آمد تا کمکم کند، اما مانع اش شدم و کوشیدم تا خودم کار خود را انجام دهم. باز یک بار دیگر کوشش کردم اما این مرتبه هم همان درد شدید مانع ام شد.  
از گوشه چشم به او نگاه کردم، دست هایش را دیدم که در هوا مبهم ونامشخص حرکت میکردند در حالیکه با اشاره چشم اجازه میخواست تا کمک ام کند.
دستهایم را مانند شاخچه های شکسته یی درختان درکناربدنم رها کرده و با اشاره سر رضایت خود را نشان دادم.
پیرزن کمی نزیکتر آمده با هر دو دست قسمت پائینی دامن پیراهن ام را گرفته آهسته و با احتیاط آنر بالا آورده  و بعداً ازسرم  بیرون کرد. آنگاه به قسمت کبود شده شکمم نگاه کرد، کبودی که نشان ضربه لگد یکی از مردان مسلح بود که دیشب هنگام که مرا به انیجا آوردند به شکمم زده بود. دست خود را روی قسمت کبود شده گی گذاشت وبا بسیار نرمی مالش داد در حالیکه زیر زبان چیزی میگفت وسر خود را میشوراند. سر خود را خم کرد پیراهن پاکی را که مادرم برایم فرستاده بود برداشت، باز نگاهی به شکمم انداخت، به چشمانم نگاه کرد، و باز دوباره به شکمم نگاه کرده پرسید:
"حامله هستی؟ "
نخست خاموش ماندم وهیچ نگفتم اما وقتیکه باز دو باره پرسش خود را تکرار کرد با علامت سر گفتم، بلی. مدت سه ماه شده بود که مریض نشده بودم. اما احتمالاً او متوجه این بلی گفتنم نشد، لباس هایم را پوشاند بدون اینکه چیزی بگوید و یا دو باره بپرسد.
هنوز مصروف نماز خواندن بودم که بازصدای مردی را شنیدم که میخواست بداند آیا آماده شده ایم یا نه، صدایی که گویی از گوربیرون شده باشد و با عث آن شد تا برای چندمین بار همان یک آیه را قطع کنم. نه، خودم قطع نکردم، خودش قطع شد بدون اراده من. هر باری که از نو شروع میکردم تا همان یک آیه را الی اخیر بخوانم پس از خواندن چند کلمه اش آیه را ترک میکردم وشروع میکردم به زد و خورد با افکار خودم. و یا هم شروع میکردم با زبان خود به عذر وزاری کردن به درگاه خدا. شاید نا خود آگاه فکرمیکردم که زبان عربی را نمیتوانستم خوب تلفظ کنم وخداوند شاید دعا و زاری ام را درک کرده نتواند تا کمک ام کند. باز هم مانند همیشه فکر احمقانه ی دیگر که در سرم میچرخید.
 هرقدر هم که سعی میکردم تا همان یک آیه ، وبه دنبال آن تمام چهار رکعت نماز را به آخر برسانم موفق نمیشدم. همه فکر و ذکرم مصروف همان صد ضربه، و شاید هم بیشتر شلاقی بود که بعداً بدن استخوانی ام را نوازش خواهند داد.
خود را در میدانی که روز های عید مردان وکودکان برای بازی وسرگرمی جمع میشدند دیدم که مانند مجسمه ی در زیر چادری ام ایستاده بودم، مجسمه ی که هنوز افتتاح نشده بود، مجسمه یی که هیچگاه در برابر دید مردم قرار نخواهد گرفت. در حالیکه تمام مردان قریه در اطراف من حلقه زده بودند و به من نگاه میکردند، کنجکاو، تا ببینند چگونه یک زن گنهکار در برابر ضربات شلاق واکنش نشان خواه داد. مرد میان سالی را دیدم، با ریش دراز و دستار سیاه که دردست راستش شلاقی آویزان و به طرف من میامد. در فاصله دو متری ام که رسید  مانند پشکی که بر شکار خود حمله میکند شروع کرد به شلاق زدن در حالیکه با دست دیگر دستار خود را محکم گرفته بود تا به زمین نیافتد، ومن مانند مار زخم خورده یی با گریه وناله در زیر چادری در خود میپیچیدم.
پیرزن بدون آنکه دراوازه را باز کند در جواب گفت:
"نمازمیخواند هنوز نمازش تمام نشده."
"درست است، عجله کنید که دیر میشود، بعد از ده دقیقه دو باره بر میگردم."
بالاخره نمازم را تمام کردم بدون آنکه تمام شده باشد. سرم را به سرعت به سمت چپ و راست چرخانده سلام گشتاندم، در حالیکه تمام بدنم میلرزید مثل اینکه درجه حرارت بدنم یک مرتبه زیر صفر تقلیل کرده باشد.
در همان جایی که نماز میخواندم منتظر نشستم، منتظر آخرین دقایق و ثانیه هایی از آن ده دقیقه که برایم وقت داده شده بود. و پیرزن درحالیکه در عقب من نشسته وچشمانش به سقف خانه دوخته شده بود با هر دو دست در هوا با خدای خود راز ونیاز میکرد.
درست نیمدانم که آیا ده دقیقه شده بود یا نه، چون برای من حتی کمتر از ده ثانیه معلوم میشد، که به دروازه کوبیده شد. احتمالاً با قنداق تفنگ ویا هم با لگد، همان گونه که شب گذشته به شکم من زده بودند، بدون آنکه چیزی بگویند.
پیر زن با صدای لرزان جواب داد:
"اینه خلاص شدیم، میائیم." دستم را گرفته کمکم کرد تا ایستاده شوم."بگیر این ره بپوش، دختر گلم! غصه نکن، خدا مهربان است، همه چیز خوب میشد."
چادری را از دستش گرفتم و با کمک خودش آنرا به سرم کردم. تمام بدن وصورت ام را پوشاندم و آنگاه زیرخانه را ترک کردیم.
در میان راه از پس جالی چادری ام دو مرد مسلح با تفنگ و ریش و دستار را دیدم که در فاصله چند متری ام به سمت نا معلومی میرفتند و من و پیرزن را که مانند سا یه در کنارم قدم میزد از عقب خود میخواندند. بعداً متوجه شدم که یک مرد تفنگدار دیگر هم از عقب ما میامد.
روی بام ها زنانی را دیدم که در حالیکه به جز چشمانشان باقی همه چهره وبدن شان پوشیده بود با تعجب و تحیر به پائین نگاه میکردند، به طرف من. گاه گاهی هم سر های خود را با هم نزدیک میکردند، وچیزی بگوش یکدیگر میگفتند.
پائین در مقابل دروازه خانه ها کودکانی را دیدم که مانند مادران خود با تعجب و کنجکاوی به طرف من نگاه میکردند، نه تنها به من بلکه به مردان تفنگدار هم.
با دیدن این کودکان زمانی را بیاد آوردم که هنوز شش ویا هفت سال داشتم و در یکی از روز های عید قربان با چند تا خواهرخوانده هم سن وسالم در مقابل دروازه خانه ما ایستاده بودیم وبا شوق همرا با ترس میخواستیم کشتن گوسفندان را ببینیم. که زمانیکه ناله وفریاد گوسفندانی را که برای قربانی آماده کرده بودند و به طرف کشتار گاه میبرند شندیم دستان یکدیگر را محکم گرفته بودیم وفشار میدادیم. با آنکه جرعت نکردیم تا کشتن گوسفندان را ببینیم، اما تا مدت طولانی شبانه خواب های وحشت ناک وعجیب وغریبی را میدیدم و با چیغ و فریاد از خواب بیدار میشدم تا اینکه مادرم مجبور شد مرا به چند زیارت دور ونزدیک ببرد واز چندین ملا برایم تعویض بگیرد. حتی زیارت وتعویض هم کمک نکرد اما بعد ازگذشت یک مدتی خود به خود رهایم کرد.
تمام قریه در یک سکوت وحشتناک ومرگباری فرو رفته بود، مثل اینکه یک تراژیدی بزرگی به وقوع پیوسته باشد. یک نوع سکوتی که معمولاً قبل از وقوع توفان همه جا را در خود میپیچد. یگانه صدایی که گاهگاهی این پرده سکوت را میدرید، صدای مردان مسلح بود که فریاد میزدند که باید عجله کنیم. ویا هم صدای بانگ گاو و یا مرغی را میشنیدم که از عقب دیوار های بلند وگلی خانه های که در کنار راه قرار داشتند به گوشم میرسید.
یک مرتبه هم صدای جوانی را که در کنار راه ایستاده بود شنیدم که درحالیکه تار های بروت خود را که تازه سرزده بودند نوازش میداد پهلوی گوش رفیقش گفت:"زن فاحشه را به جزایش میرسانند!"
با تعجب و در برابر همه انتظاراتم مرا به میدانی عید نه بلکه در یک محل کاملاً دور افتاده از قریه در یک محل خشک وبی آب وبی علف بردند، جایی که هیچ نشانه از   زنده گی به نظر نمی رسید. به دور و بر خود نظر انداختم همه جا خشک و بی آب بود و یگانه چیزی که در اطرافم به نظر میخورد تپه های کوچک ریگی بود که پوشیده از مردان ریشداری بودند که به دورم حلقع زده بودند.
زمانیکه به این محل رسیدم چنان خسته و از حال رفته بودم که با بسیار مشکل میتوانستم بیایستم. فکر کردم شاید این یک معجزه بوده باشد که چنان یک فاصله طولانی را پای پیاده توانسته بودم بپیمایم.
خوشبختانه وقتی که در چقری که برای محاکمه کردنم حفر کرده بودند قرار گرفتم، توانستم یک قسمت وزن بدنم را روی دستانم انداخته و براحتی بیایستم. چون  چقوری درست تا قسمت وسط شکمم کنده شده بود، به اندازه کافی چقور تا طفلم را از گزند ضربات شلاق حفاظت کند.

ضربات شلاق؟ نه، اینها همه توهمات خودم بودند، توهمات احمقانه و ساده دلانه ام. و فقط پس چند دقیقه ایستادن درآن چقوری و بعد از آنکه بدنم دوباره کمی سر حال آمد از این توهم احمقانه بیرون شدم.
به اطرافم نگاه کردم، به جمعیتی از مردم که مرا در محاصره خود داشتند و با اشتیاق و سرشار از شوق به طرف من نگاه میکردند، که بعضی هایشان هم سنگی در دست خود داشتند وشاید چند تای دیگر هم در جیب های خود.
گاه گاهی هم در گوش یکدیگر چیزی میگفتند و لبخند میزدند در حالیکه با دستان خود همرا با سنگ به سمت محل که من ایستاده بودم اشاره میکردند.
کمی بعد تر دیدم که همه با شور و نشاط به سمت همان راهی که مرا آورده بودند با دستان خود اشاره میکردند. من هم سرم را کمی چرخاندم، سه مرد تفنگدار دیگر را دیدم که شوهرم را هم آوردند. دست هایش را در  پشت اش بسته بودند و گاه گاهی هم یکی از مردان مسلح که از عقبش میامد با لگد بر قسمت عقبی ران ها و باسن اش میزد و فحش وناروا وبد و رد میگفت.
او را هم در کنارم دریک فاصله سی و یا چهل متری دورتراز من آوردند، وبعد از آنکه پاهایش را هم با یک توته ریسمان محکم بستند، همانجا ایستاده اش کردند، دقیقاً مانند من، اما نه در یک چقوری بلکه بر روی یک بلندی.
از خود پرسیدم چرا برای من چقوری حفر کرده اما شوهرم را همینطو بر روی زمین ایستاده کرده اند.
شاید به خاطر اینکه من یک زن بودم، اما دلیل اصلی اش را نمی فهمیدم. لحظات بعد متوجه شدم که قسمت جلوی چادری ام درمقایسه به قسمت عقبی اش کوتاه تر بود، و تمام بدنم را نمی پوشاند. فکر کردم شاید به خاطری که تنبان کتان سفیدم دیده نشود ویا هم به خاطر اینکه جمعیت حاضربا دیدن تنبان ویا هم سفیدی بند های پاهای برهنه ام از نظر جنسی تحریک نشوند.
یکباره شروع کردم به بد و رد گفتن و دشنام دادن خودم به خاطراینکه به حرف ها و وعده های پدرم گوش داده و باور کرده بودم.
 اما نمیدانم که آیا آن حرف ها و وعده ها واقعاً از پدرم بود ویا اینکه زیر فشار دیگران مجبوراً آن نامه را نوشته بود و یا در پائین آن امضا خود را گذاشته بود. نامه ی که در آن نوشته شده بود که خداوند ، بزرگان وهمچنان پدرم گناه مرا خواهند بخشید اگر که من دو باره برگردم تا توسط ملا یا آغا صاحب نکاح شرعی شوم.
و اکنون دانسته بودم که همه اش دروغ وفریب و وعده های میان خالی بیش نبودند.
اما حالا چه کاری از دستم میشد؟
هیچ، اکنون همه چیز را از دست داده بودم، پدرم را، مادرم را، خانواده ام را و خواهرم را که اکنون یک زنده گی تلخ را باید زنده گی میکرد، با مردی که بسیار مسن تر از پدرم بود. آبرویم را از دست داده  بودم و اکنون زنده گی خودم و طفلم را هم.
چرا اینقدر احمق شدم؟ اول اینکه خانه پدرم را ترک گفته با مرد بیگانه ی فرار کردم وبعداً به حرف های چرب ونرم پدرم باور کردم.
اکنون بسیار دیر شده بود، هیچ چیزی از دستم نمیامد. نه زمان را دو باره به عقب میتوانستم برگردانم و نه هم این همه آدم را که اکنون بر گنهکاری من معتقد بودند میتوانستم قانع بسازم تا به حرف من باور کنند ومرا ببخشند. نه، هیچ کاری نمیتوانستم به جز گریه کردن و گریه کردن، وباز هم گریه کردن.
اما گریه کردن هم دیگر هیچ فایده یی نداشت چرا که اکنون صدای گریه ام هم به گوش کسی نمی رسید، چون همه منتظر تصمیم قاضی بودند و سرتاپا برای او گوش گشته بودند. مرد فربه و گوشت آلودی با چهره مدور، دستار و ریش سیاه بلند، اما بدون بروت.
با آن هم گریه میکردم، چون نمیتوانستم جلو گریه ام را بگیرم.
برای یک لحظه بسیار کوتاه پدرم را دیدم که در میان مردم نمایان شد و درکنارش هم مردی که اکنو ن شوهر خواهرم شده بود. اما مطمن نبودم که او واقعاً پدرم بود ویا توهم احمقانه خودم. چرا که نمیتوانم تصور کنم که یک پدراگر  پدر باشد، توان دیدن فرزند خود در چنان یک حالتی را داشته باشد.
زمان را نمیتوانستم به عقب بر گردانم، اما افکارم در زمان در حرکت و رفت وآمد بودند، گاهی به گذشته میرفتند وگاهی هم به آینده. برای یک لخظه به یاد آوردم زمانی را که هنوز پنج ویا شش سال داشتم، زمانی را که همرای پدرم در باغچه پدرکلانم میرفتم. باغچه که هر گونه درخت میوه در آن یافت میشد. وقتیکه به آنجا میرسیدیم پدرم مرا بالا شانه های خود بالا میکرد و آنگا در زیر درخت زردآلو می ایستاد. احتمالاً زردآلویی که خودش بسیار خوش داشت چون همیشه اگر که من چیزی نمی گفتم به صورت مستقیم زیر همان یک درخت میرفت و می ایستاد. و من تا میتوانستم میچیدم، و بعد از آنکه زرد آلو را خورده بودیم برایم پروانه های رنگارنگی را که بسیار دوست داشتم میگیرفت. آنقدر از پروانه ها خوشم میامد که بعد ها وقتیکه کمی بزرگتر شده بودم تصمیم گرفتم که هرگاه صاحب طفل شوم اسمش را پروانه خواهم گذاشت.
پس از آنکه قاضی با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن همه سر وصدا ها یکباره پایان یافت و همه خاموش شدند. نخست آیتی از قران را با آواز بلند خواند. بعد شروع کرد با زبان مادری ام، شاید از خودش هم، که بیشتر مخلوطی بود از کلمات وجملات عربی وزبان خودم. حتی کلمات غیرعربی هم که از دهنش بیرون میشدند بیشتر رنگ وبوی عربی داشتند.
اینکه دقیقاً چی میگفت نمیدانستم، قسماً به سبب فاصله زیادی که از من داشت وقسماً هم به خاطر کاربرد بیش از حد کلمات عربی. شاید هم بسیاری از مردانی که در آنجا حضور داشتند  و بسیار با دقت  به او گوش میدادند نیز از سخنان او سر در نمی آوردند. طرز سخن گفتن و حرکات چهره اش مردی را بیادم آورد که سال ها قبل همرا با شادی خود درحالیکه خریطه پارچه یی در شانه اش آویزان بود، جلو شادی اش در دستش و شادی اش از عقب اش روان از یک قریه به قریه دیگر میرفت و بدین ترتیب پارچه نان خشک و یا هم چند پولی بدست میاورد و زمانیکه صحبت میکرد یک قسمت زیادی از حرف هایش را نمیفهمیدم. شام آن روزکه پدرم به خانه آمد از او پرسید م که چرا گپ های او قابل فهم نبودند؟ پدرم گفته بود که او از کشور همسایه میامد و مسافر بود. و در ضمن برایم قصه ی هم گفته بود، از این قرار: که در گذشته های بسیار دور شادی ها هم انسان بودند اما به خاطری که به حرف های مادر خود گوش نداده بودند خداوند آنها را به شادی مبدل ساخته بود. و آنگاه همرا با لبخند گفته بود  که اگر من هم بی گفتی مادرم را کنم خداوند مراهم به شادی تبدیل خواهد کرد. اما من مانند، همیشه گستاخ و بی پروا، از او پرسیده بودم که اگر به حرف پدرم گوش نکنم چه میشود؟ و آنگاه همرا با لبخند گفته بود که در آن صورت مرا به یک مرد پیر به زنی خواهد داد.
چند سال بعد یک بار هم که قصه  آدم و حوا و بیرون رانده شدن شان از بهشت را برایم حکایت میکرد، و گفته بود که به خاطر اشتباه و یا گناه حوا بود که  خداوند آنها را از بهشت به زمین رانده بود. چون که به حرف شیطان، دشمن بزرگ خدا و رسولش گوش سپرده بود. باز هم با گستاخی  پرسیده بودم که چرا خداوند این دشمن خود وبنده گان خود را نا بود نمیکند.
اما این بار نخندیده بود و به جای آن سیلی محکمی بر صورتم زده و گفته بود که دو باره این گونه پرسش های احمقانه را طرح نکنم. و من هم دیگرهیچگاه نپرسیدم. نمیدانستم چرا این افکار کودکانه و احمقانه در این وقت در سرم می آمدند؟
جسمم کاملاً از حال رفته بود اما افکارم نسبت به هر زمان دیگری فعال تر شده بود و مکرراً گذشته ها و وقایعی را بیاد میاوردم که کاملاً فراموش کرده بودم.
اما در اثر صدای قاضی که یکباره با آواز بلند فریاد زد:
الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، از دنیای افکارم دو باره به دنیای واقعیت ها برگشتم، به دنیای دیگران، به زمین، به چقوری که در آن ایستاده و منتظر بودم. 
از طی دل آه کشیدم و ناله کردم، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن، یک نوع دردی که هیچگاه تجربه نکرده بودم وکاملاً برایم نا آشنا بود تمام بدنم را فشار میداد، آب دهنم خشک شد، حتی در چشمانم هم دیگر آبی برای ریختن نمانده بود، پاهایم توان نگه داشتن بدنم را از دست داده بودند ودر حال تسلیم شدن و زانو زدن به زمین بودند. اما ننشستم.
دستم را روی شکمم آوردم و سعی کردم تا طفلم را لمس کنم، اما دستم مانند شاخچه خشک درختان بی حس شده بود، حتی شکمم را هم لمس کرده نمیتوانستم  چه رسد به آنکه طفل ام را که هنوز سه ماهی بیش نداشت لمس کنم.
خود را یک بار دیگر لعنت کردم و دشنام دادم که چرا این قدر خود خواه بودم، با خود گفتم کاش من هم مانند خواهرم کم خواست و گوش به فرمان میبودم. اما حالا بسیار دیر شده بود.
چهره غمگین مادرم در پیش چشمانم حاضر شد که با چشمان پر از اشک برایم عذر میکرد که آنچه را پدرم میخواست باید قبول کنم، که پدرم را نباید خجالت بدهم، وآبروییش را نباید بریزانم.
یکباره تمام دنیای دور وبرم را دیدم که مانند فلم سیا وسفید منتاژ شده یکی روی دیگر در رفت وآمد شدند.
اکنون دیگر نمیدانستم که آیا چشمانم باز بودند ویا بسته، اما دیگر هیچ کس را در برابرم نمیدیدم. ضربه  محکمی را حس کردم که مانند چکشی که به صندوق چوبی خالی اثابت کند قسمت عقب سرم را کوبید. به تعقیب آن غریو الله اکبر راشنیدم که از هر طرف به گوشم میامد. دست راستم به صورت خودکار به طرف سرم، نقطه ی که بیشتزین درد را داشت بالا رفت. اما قبل از آنکه دستم به محل درد برسد ده ها سنگ دیگر به بدنم اثابت کردند، به صورتم، به شانه هایم، به کمرم، به پا هایم، حتی به شکمم وبه طفلم که هنوز به دنیا نیامده بود.
از درد بسیار دیگر درد را حس نمیکردم. بدنم بی وزن و سبکتر شده میرفت، زمین از زیر پا هایم فرار میکرد، خود را مانند پری حس میکردم که در هوا بالا میشد و خود را ازجاذبه زمین رها میکرد. اما گوش هایم هنوز هم کار میکردند، نعره های الله اکبر و سرو صدای مردم را میشنیدم که میگفتند :
"زنده است، تکان میخورد، هنوز نمرده."
و آنگاه... وآنگاه صدای مهیب گلوله یی را شنیدم، اما هییچ چیزی راحس نکردم، شاید دیگر وجود نداشتم تا چیزی رابتوانم حس کنم. یکباره تمام آن تصاویر سیاه وسفیدی که در برابر چشمانم در رفت وآمد بودند از مقابل چشمان ناپدید شدند. و مانند هوا پیمایی که  در حال سقوط  باشد خود را به فرورفتن به قعر دره یی دیدم.
زماینکه به زمین رسیدم به اطراف خود نگاه کردم، در چهار طرفم زنان را دیدم که نشسته بودند، همه به یک شکل، زانوهای خود را به آغوش گرفته و زنخ خود را روی زانو ها گذاشته بودند، از چشمان شان اشک جاری بود. تمام آنچه را میدیدیم سیاه بودند ویاه هم بین سیاه وخاکستری، هیچ نوع رنگ دیگری به چشمم نمیخورد، حتی قطرات اشکی که روی گونه های زنان روان بودند سیاه بودند و چهره های شان  خاکستری رنگ. و لبان شان با نخ سیاهی با همدیگر دوخته شده بودند.
کاملاً حیران شده بودم، نمی دانستم درکجا بودم. صدایی را شنیدم، صدایی که نه به صدای زن میماند ونه هم به مرد، صدایی که مخلوطی بود از صدای مردانه و زنانه که گفت:
"فکر نکن، حیران نباش، در جای مناسبی آمده یی، این جا جایی است که برای تو تهیه دیده شده.
سرنوشت تو همین بوده که به اینجا بیایی. و به همین قسم سرنوشت وماموریت من هم همین بود، تا تو را بفریبم وبعداً تا به اینجا همراهی کنم.
برو     آنجا، درپهلوی همسرنوشت هایت بنشین."
و من هم رفتم و ،در کنار دیگرزنان نشستم.



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen