Montag, 28. April 2014

چند پارچه شعر از : حبیبه کوهستانی، واصف باختری و دکتر پرویر آرزو



 ح. کوهستانی        Habiba Kohistani
            
                کودک پا برهنۀ من!

                                  

دگر اشکی ندارم تا نثار برهنه
 قدومت سازم
 تن در قدم ات میگذارم
تا که اگر برهه یزمان بداند
 که نفس هایم در ریه های درد
 تو نفس میجوید،
 مهم نیست که درکدامین قفس ام!
پا پوش تو میشوم که برایم پاک ترین هوس ست!  

                                       ***
                         
     صدایم شکست
كجاست ؟
پای رفتنم نيست
كجاست ؟
نهايت راه ِ بي سنگپاره و درد
رهروِ خانه فريادم ،
درمان درد برهنه ام كجاست
دستم را بگیر
كه رهایی ام سقوطی ست
وحشت از سقوط....،
مرا می لرزاند
مرا مگذار
از شکستن بیشتر بشکنم
خدا را !
درياب مرا
استواری كوهم
با آنکه شکسته ام
محشری در من است
محشر بی انتظاری
محشر ناخواسته یی پُرهراس
هراسم نیست
ای دوست !
در من
شکست بی موعود ی ست
شکست بیصدا
درمحشری
که فرصت فریادی نیست
صدایم شکسته است
ای دوست !
شکستم را
موعود مرهمی کجاست
تا صدایم را در آن بشکنم
(ح کوهستانی )*



واصف باختری           

 از مطرح ترين و شاخص ترين چهره های شعر معاصر افغانستان است که در سال ۱۳۲۱ خورشيدی متولد شده است. او تحصيلاتش را در رشتهء ادبيات در افغانستان و امريکا به پايان رسانيده است. او مدتی را به عنوان مدير مسؤل مجله ژوندون که يکی از پربار ترين مجلات آن زمان بود به فعاليت پرداخت و مدتی را نيز به حيث ريس اتحاديه نويسنده گان افغانستان در کابل مشغول کار بوده است. باختری از نخستين شاعرانيست که دستورالعمل های نيما را در عرصه شعر بصورت درست به کار بست . شعر بيشتری از شاعران جوان از شعر وی تاثير پذير است و وی را به عنوان استاد ياد ميکنند و ناگفته نبايد گذشت که برخی از شاعران نام آور شعر امروز افغانستان در پرتو مشورت های استاد باختری به کمال رسيده اند. برعلاوه عرصه شعر، استاد واصف باختری در عرصه های ديگری چون ترجمه ،نقد و نظريه پردازی دست بالا دارد. در اينجا شعری از ليلا عبوج شاعر لبنانی را که ازسوی استاد در قالب غزل برگردان شده است مياورم. *

سرنوشت ميهن من 

ايا که بي خبری از سرشت ميهن من
به دست کس نفتد سرنوشت ميهن من 
هزار واحهء ديگر در اين بيابانست
تو خوش که شعله فشاندی به کشت ميهن من 
ز خون پاک جوان ( دروز ) گلگونست 
چه جای کوه و دمن خشت ، خشت ميهن من 
تو راه خويش بگير ای تبار اسرائيل 
مراست ارث پدر نيک و زشت ميهن من 
کنشت ميهن من نيز جای دونان نيست 
نماز خويش مخوان در کنشت ميهن من 


استاد واصف باختری در خشونت بار ترين سالها ديارش را ترک نگفت و در همانجا ماند اما بالاخره در سال ۱۳۷۵ رحل اقامت برکند و راهی غربت سرای پاکستان شد. او سالی چند در پاکستان بسر برد و اکنون در شهر لاس انجلس ايالت کاليفرنيای امريکا به سر ميبرد . از او اين آثار به نشر رسيده است:

در عرصه شعر : ... و آفتاب نميميرد ( چاپ دوم ۱۳۷۶ کانادا )، از معياد تا هرگز، از اين آيينهء بشکستهء تاريخ ، ديباچه يي در فرجام ، تا شهر پنج ضلع آزادی ، در استوای فصل شکستن، مويه های اسفنديار گمشده و دروازه های بستهء تقويم .
در عرصه پژوهشهای فلسفی و ادبی : نردبان آسمان ( مقالاتی در باب شعر و انديشه مولانا جلال الدين محمد بلخی ) ، سرود و سخن در ترازو ( پژوهشهای در باب عروض ) ، گرارش عقل سرخ ، درنگها و پيرنگها ، بازگشت به الفبا و در اشراق ثانيه های شرقی.

در عرصه ترجمه شعر و گفتگو ها : اسطورهء بزرگ شهادت و در غياب تاريخ 


سلام بر كاشفان آتش

جهنم است جهنم، نه نيمروزانست 
گلوي كوچه چو دلهاي كينه توزانست 
به هر كرانه كه بيني كفن فروشانند 
كه گفته است كه اين شهر جامه دوزانست 
لباس زال سزاوار پيكرش بادا 
كنون كه رستم ما نيز از عجوزانست 
سلام باد ز ما كاشفان آتش را 
كه روز اول جشن كتابسوزانست !*

* از قافيه شايگان سخني به ميان نمي آرم،

تنها تيمن را به حريم قول آن بزرگ پناه ميبرم كه
گفت : ( قافيه و مفعله را گو همه سيلاب ببر ).

فاجعه 

شبي كه قصهء فانوس و باد ميگفتند 
چراغها همه گي زنده باد ميگفتند !
به جاي مرثيه ، دستانگران باديه ها 
سبكسرانه غزلهاي شاد ميگفتند 
مناديان كه ز آسيب سنگ ترسيدند 
چرا چكامهء فتح چكاد ميگفتند ؟
شناسنامهء رويش به باد رفت آن روز 
كه آب ها سخن از انجماد ميگفتند 
شب شكستن فانوس در تهاجم باد 
چراغها همه گي زنده باد ميگفتند !

يکی ز شيشه فروشان 

تموز ما چه غريبانه و چه سرد گذشت 
کبود جامه ازين تنگنای درد گذشت 
نسيم آنسوی ديوار نيز زخمی بود 
چو از قبيلهء اشباح خوابگرد گذشت 
ز دوستان گران جان کجا برم شکوه 
کنون که خصم سبکمايه هر چه کرد، گذشت 
دلم نه بندهء افلاک شد نه بردهء خاک 
ز آبنوس رميد و ز لاژورد گذشت 
بگو که کيد شغادان به چاهسارش کشت 
مگو که وای ببين رستم از نبرد گذشت 
در اين غروب غريبانه دل هوای تو کرد 
حريق لاله ز رگ های برگ زرد گذشت 
چو دل به دست ز کويت گذر کنم گويی 
يکی ز شيشه فروشان دوره گرد گذشت
قسم به غربت واصف که در جهان شما 
يگانه آمد و تنها نشست و فرد گذشت 
...................................................
برگرفته از وئبلاگ شعر معاصر افغانستان

دکتر پرویز آرزو           
یک فرصتِ سبز شد و مردی
از قریه ربود ناشیانه...


باران و بهار، بی بهانه                      
بر موى زمین زنند شانه
هر شاخ درخت مثل زلفی
افتاده به چهرۀ زمانه
شیرینیِ ماه می بَرَد دل
در شام بهار، خسروانه
رویانده گلِ امیدِ باران
بر شاخۀ پیر، صد جوانه
چون راز شبند پر ستاره
نعنا و شِوید و رازیانه
پالیز پر از زلالِ کاریز
"قند" است شعار هندوانه
رقصند پرنده های شادی
بر گرد درخت، عاشقانه...               

***
ای بلبل بی صدای تنها
بر شاخه نشسته غمگنانه!
داری تو غبار راه بر تن
کی آمده ای بگو ز خانه؟
ای بلبلِ بی سحر نشسته
از خانه خبر تو داری یا نه؟
***
در دوزخ خاطرات می سوخت
بگشود زبان در آن میانه:
اینجا همه پر چراغِ فهمند
با ماه نمی زنند چانه
تاریکیِ ماست می زند شب
بر گُردۀ ماه، تازیانه
سنگینیِ ناگوار و سردیست
تابوت درخت روی شانه
یک عمر، زغال جنگ و سرما
بیداد نمود بی کرانه
یک فرصتِ سبز شد و مردی
از قریه ربود ناشیانه
آتش زند او به قلب لاله
بیرون شده دل، چو ناردانه
مردان تبر فروش حالا
چون مار نشسته بر خزانه
بر پشت فساد می شود بار
پولی که نداشت پشتوانه
گرگان درنده خو به هر سو
بیچاره غزال نازدانه
از بس شده اختطاف، شبنم
کوچیده صفای کودکانه
رحمی نکند کسی به گنجشک
از او برباید آب و دانه
خاکستر آب در هریرود
آبادی ماست را نشانه
در قریه نمانده است چیزی
از جنس شکوفه و ترانه...
***
ای بلبل خسته، مانده ای تو
بال و پر خویش را به خانه
ماییم پرنده های غربت
مار است میان آشیانه
من چشم به راه رفتن اما
این اشک نمی شود روانه
من عاشق کابل و هریوا
بیگانه ترین درین کرانه...

  هامبورگ، بهار 1392

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen