در رثای خالق صد سال تنهایی
میرحسین مهدوی
حتی اگر سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا زنده می بود و در صفحات اول کتاب " صد سال
تنهایی" اعدام نمی شد، او هم مصرانه از خدا می خواست که از این تصمیمش صرف
نظر کند و بگذارد که گابریل گارسیا مارکز همچنان زنده بماند. حتی اگر رمدیوس همسر
خوزه ارکادیو جوانمرگ نمی شد و می توانست تا صفحات آخر کتاب صد سال تنهایی زنده
بماند احتمالا از خدا می خواست که کتاب عمر مارکز را هرگز نبندد. اصلا چه معنی
دارد که چرخه ی تاریخ بشر بگردد و بگردد و بعد از سالهای سال، بعد از صد ها سال یک
بشر ویژه ،یک ابر بشر را کشف کند و او را به خدا معرفی کند و بگوید که ای خدای
آسمان و زمین! ما هم مردمی هستیم. خیال نکن که فقط خودت هستی. خیال نکن که در ملکوت
آفرینش تنها تو حق نفس کشیدن داری. ما آدم ها نیز به خاطر اینکه از قبیله ی گابریل
گارسیا مارکز هستیم، ما هم حق داریم که در این سرای سرد سرنوشت باشیم و ادعایی
داشته باشیم. اما خدا پیش از اینکه تاریخ لب به سخن بگشاید، کار مارکز را یکسره
کرد.
آخر چرا خداوند با گابریل گارسیا مارکز نیز همان کند که قرن هاست با دیگران کرده است؟ نمی شود که خداوندی خدا برای یکبار هم که شده استثنایی در این قانون به وجود بیاورد؟ آخر گور جای چندان مناسبی برای مارکز، این آفرینش گر زیبایی ها و زندگی ها نیست. پیش ازما و ظاهرا بیش از ما عمر خیام نگران این مسئله بوده است. او ظاهرا می دانسته است که برای آدمی چون مارکز مرگ پایان عادلانه ای نیست. خیام می گوید که اگر در این شرابکده ی هستی آدم ها را چون جام بلورینی در نظر بگیریم، کار خدا این است که این جام های زیبا را می سازد و بعد می شکند:
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
به راستی خداوند چه زمانی می خواهد که به این سیاست خود پایان دهد. دستان خداوندی خدا به خون همه ی بندگانش سرخ است. دیگران را می شود به روی ماهش بخشید اما کسی چون مارکز را چطور؟
مارکز در دهکده ی آراكاتاكا دیده به جهان گشود. تاریخ به صحفه 1928 خود رسیده بود. در این دهکده و در این سال آدم های زیاد دیگری نیز احتمالا پا به این جهان خاکی گذاشته اند اما مارکز توانست بسیار متفاوت تر از دیگرن و شکوهمندانه تر از دیگران زندگی را تجربه کند.
به پایتخت کلمبیا آمد که حقوق بخواند اما اکثرا سوار قطارهای های شهری می شد و به جای حقوق شعر می خواند. با همه ی چیزهای مشکوک از جمله "سوسیالیزم" رابطه برقرار می کرد و سعی می نمود که جهان را آنگونه که دلش می خواهد ببیند و در ذهن و روان خود بازسازی نماید.
مارکز با قصه های مادرکلانش در دهکده آراکاتاکا پا به دنیای افسانه ها گذاشته بود. وقتی به پایتخت کلمبیا آمد تا مثل دیگران درس بخواند ، تحصیل در رشته ی حقوق را رهاکرد و به دنیای افسانه ها بازگشت. مارکز تصمیم گرفت که قصه های خیال پردازانه ی مادر کلانش را جدی بگیرد. کار مارکز این شده بود که افسانه را ها را چنان بازسازی کند که شبیه واقعیت هاباشند. شاید بتوان کار مارکز را نوعی رجعت از دنیای افسانه ها به جهان واقعیت ها قلمداد کرد. او سعی می کرد که بنیان کارش را دردنیای افسانه ها استوار گرداند و بعد با بازسازی اجزای افسانه ها، شکل و شمایل آنها را به نحوی واقعی جلوه بدهد.
خواننده ی مارکزدر اکثرآثار او در میانه ی دو دنیای واقعی و افسانه در نوسان است. به درستی نمی توان گفت که افسانه ها در آثار او چقدر واقعی اند و یا واقعیت ها چقدر افسانه اند. در هم آمیزی هنرمندانه ی افسانه و واقعیت شاه کلید آثار مارکز به حساب می آید.غرق شدن خواننده در حیرت وحسرت باعث می شود که خود نیز به کشف و آفرینش دست بزند و درست در همین لحظات است که سبک رئالیزم جادویی برای نشان دادن قدرت و توانانین ادبی خویش پا جلوه آرایی می کند.
مارکز پس از چندین دهه آفرینش، یکی از جادویی ترین قلم به دستان تاریخ بشر به حساب می آمد. مارکز آنچنان راحت درمیان دو جهان افسانه و واقعیت تردد می کرد که اجنه نیز از انجام آن عاجز بودند.
این آفرینش گر بزرگ اینک برای همیشه دست از آفریدن کشیده است. روحش شاد باد.
آخر چرا خداوند با گابریل گارسیا مارکز نیز همان کند که قرن هاست با دیگران کرده است؟ نمی شود که خداوندی خدا برای یکبار هم که شده استثنایی در این قانون به وجود بیاورد؟ آخر گور جای چندان مناسبی برای مارکز، این آفرینش گر زیبایی ها و زندگی ها نیست. پیش ازما و ظاهرا بیش از ما عمر خیام نگران این مسئله بوده است. او ظاهرا می دانسته است که برای آدمی چون مارکز مرگ پایان عادلانه ای نیست. خیام می گوید که اگر در این شرابکده ی هستی آدم ها را چون جام بلورینی در نظر بگیریم، کار خدا این است که این جام های زیبا را می سازد و بعد می شکند:
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
به راستی خداوند چه زمانی می خواهد که به این سیاست خود پایان دهد. دستان خداوندی خدا به خون همه ی بندگانش سرخ است. دیگران را می شود به روی ماهش بخشید اما کسی چون مارکز را چطور؟
مارکز در دهکده ی آراكاتاكا دیده به جهان گشود. تاریخ به صحفه 1928 خود رسیده بود. در این دهکده و در این سال آدم های زیاد دیگری نیز احتمالا پا به این جهان خاکی گذاشته اند اما مارکز توانست بسیار متفاوت تر از دیگرن و شکوهمندانه تر از دیگران زندگی را تجربه کند.
به پایتخت کلمبیا آمد که حقوق بخواند اما اکثرا سوار قطارهای های شهری می شد و به جای حقوق شعر می خواند. با همه ی چیزهای مشکوک از جمله "سوسیالیزم" رابطه برقرار می کرد و سعی می نمود که جهان را آنگونه که دلش می خواهد ببیند و در ذهن و روان خود بازسازی نماید.
مارکز با قصه های مادرکلانش در دهکده آراکاتاکا پا به دنیای افسانه ها گذاشته بود. وقتی به پایتخت کلمبیا آمد تا مثل دیگران درس بخواند ، تحصیل در رشته ی حقوق را رهاکرد و به دنیای افسانه ها بازگشت. مارکز تصمیم گرفت که قصه های خیال پردازانه ی مادر کلانش را جدی بگیرد. کار مارکز این شده بود که افسانه را ها را چنان بازسازی کند که شبیه واقعیت هاباشند. شاید بتوان کار مارکز را نوعی رجعت از دنیای افسانه ها به جهان واقعیت ها قلمداد کرد. او سعی می کرد که بنیان کارش را دردنیای افسانه ها استوار گرداند و بعد با بازسازی اجزای افسانه ها، شکل و شمایل آنها را به نحوی واقعی جلوه بدهد.
خواننده ی مارکزدر اکثرآثار او در میانه ی دو دنیای واقعی و افسانه در نوسان است. به درستی نمی توان گفت که افسانه ها در آثار او چقدر واقعی اند و یا واقعیت ها چقدر افسانه اند. در هم آمیزی هنرمندانه ی افسانه و واقعیت شاه کلید آثار مارکز به حساب می آید.غرق شدن خواننده در حیرت وحسرت باعث می شود که خود نیز به کشف و آفرینش دست بزند و درست در همین لحظات است که سبک رئالیزم جادویی برای نشان دادن قدرت و توانانین ادبی خویش پا جلوه آرایی می کند.
مارکز پس از چندین دهه آفرینش، یکی از جادویی ترین قلم به دستان تاریخ بشر به حساب می آمد. مارکز آنچنان راحت درمیان دو جهان افسانه و واقعیت تردد می کرد که اجنه نیز از انجام آن عاجز بودند.
این آفرینش گر بزرگ اینک برای همیشه دست از آفریدن کشیده است. روحش شاد باد.
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen