لینا روزبه حیدری
شهر مرده
نوعی شک
است که مرا از تو جدا میسازد
واژه من و تو را، دور ز "ما" میسازد
نوعی دردی که نمی دانی کجایش ببری
خشم، طغیان تنفر ز دعا میسازد
واژه من و تو را، دور ز "ما" میسازد
نوعی دردی که نمی دانی کجایش ببری
خشم، طغیان تنفر ز دعا میسازد
سنگ سنگلاخ زمان، فاصله اورده میان
فکر درمانده ما مرگ و سزا میسازد
چشم ها بسته و گوش دل ما کر و کبود
آه که این بیخبری، بین که چه ها میسازد
این چی رسمی که به رفتار کج چرخ زمان
لشکر مرگ ز ما، خوب، فدا میسازد
در میان غم این گلخن پردود و سیاه
یک زغن نخره طاووس بجا میسازد
شهر در ماتم این حس غریب رفته ز جان
کی در این مرده دیار، عشق صفا میسازد
چون ربودند ز ما حکم صدا و جبروت
یک بجا مانده ز ابلیس، خدا میسازد
فکر درمانده ما مرگ و سزا میسازد
چشم ها بسته و گوش دل ما کر و کبود
آه که این بیخبری، بین که چه ها میسازد
این چی رسمی که به رفتار کج چرخ زمان
لشکر مرگ ز ما، خوب، فدا میسازد
در میان غم این گلخن پردود و سیاه
یک زغن نخره طاووس بجا میسازد
شهر در ماتم این حس غریب رفته ز جان
کی در این مرده دیار، عشق صفا میسازد
چون ربودند ز ما حکم صدا و جبروت
یک بجا مانده ز ابلیس، خدا میسازد
.........................................................................
حبیبه کوهستانی
(1)
من و باران
باران که میبارد
نم نم اشک
وسعت یک دریا میشود در من
قایقران دردمند میشوم
پارو میزنم امتداد شب را
در نهایت اب های سیاه
تا دیدار ساحل بامداد شفاف
تا غروب فاصله
تا رسیدن بر لنگرگاه عشق
تا رسیدن به ریشه ام
تا نابودی بی هویت انتظار
تا پیوستن به خویش
تا باور ( انسان ) شدن !
باران که میبارد ...
(2)
باران که میبارد
نم نم اشک
وسعت یک دریا میشود در من
قایقران دردمند میشوم
پارو میزنم امتداد شب را
در نهایت اب های سیاه
تا دیدار ساحل بامداد شفاف
تا غروب فاصله
تا رسیدن بر لنگرگاه عشق
تا رسیدن به ریشه ام
تا نابودی بی هویت انتظار
تا پیوستن به خویش
تا باور ( انسان ) شدن !
باران که میبارد ...
(2)
آشتی با ناآشتی ها
در تلاطم امواج بی هدف
به نهایت دریا می اندیشم
در انبوه ابر سیاه غصه ها
خورشید نوازشی را خواب می بینم
به درازای جاده ی دردمند
به نهایت مرهمی فکر می کنم
در گلوی قناری مانده در قفس
سرود پرواز را آهنگ می شوم
به پریشانی باغ در خزان
بهار را می آموزم
کنار زخم سرو و حضور تبر
به پایان دشمنی انسان فکر می کنم
در صدای شیشه بشکسته
آشتی با سنگ را جاودانگی می بخشم
در ویرانی خورشید از کسوف
به نامیرایی حقیقت عبادت می کنم
به سیاهی یلدای سرد
چراغ می افروزم
در بلندای یک وطن اندوه ِفاصله
تا رسیدن راه می کارم
در گذر پریشان بیزاری
از آزادی شروع می شوم
حس می کنم
بر فراز مه الود ریه های من
چیزی شبیه نفس می رقصد
جستجو میشوم
در اسمان دیگر
بر دوش میبرم
روح گمشده ام را
از میان غبار های پر سفر
تا خود عشق شوم
تا به انسان بودنم باور کنم
................................................................
در تلاطم امواج بی هدف
به نهایت دریا می اندیشم
در انبوه ابر سیاه غصه ها
خورشید نوازشی را خواب می بینم
به درازای جاده ی دردمند
به نهایت مرهمی فکر می کنم
در گلوی قناری مانده در قفس
سرود پرواز را آهنگ می شوم
به پریشانی باغ در خزان
بهار را می آموزم
کنار زخم سرو و حضور تبر
به پایان دشمنی انسان فکر می کنم
در صدای شیشه بشکسته
آشتی با سنگ را جاودانگی می بخشم
در ویرانی خورشید از کسوف
به نامیرایی حقیقت عبادت می کنم
به سیاهی یلدای سرد
چراغ می افروزم
در بلندای یک وطن اندوه ِفاصله
تا رسیدن راه می کارم
در گذر پریشان بیزاری
از آزادی شروع می شوم
حس می کنم
بر فراز مه الود ریه های من
چیزی شبیه نفس می رقصد
جستجو میشوم
در اسمان دیگر
بر دوش میبرم
روح گمشده ام را
از میان غبار های پر سفر
تا خود عشق شوم
تا به انسان بودنم باور کنم
................................................................
میرحسین مهدوی
مردِ ممنوعه
من
ممنوع ترین مرد این منطقه
دشوار ترین مرز این سرزمینم
می گویند که از روی همه ی خط ها
خطا کرده ام
از روی همه ی خطا ها
خط کشیده ام
روی همه ی خط ها خندیده ام
قبل از هر گناهی گریه کرده ام
بعد از هر گریه ای گناه کرده ام
اتهام من از همه ی زمستان سرد تر
از همه ی برف ها دشوار تر است
درفصل زبور
نام مرا زنبور ها
وزوز می کنند
و برگ ها
درموسم بهار
روی سرنوشت من می نشینند
تا پاییز را در مشامم بریزند
گاه و بیگاه
گرگ ها
زندگی مرا کمین می زنند
تا روی جنازه ام نماز جماعت بخوانند.
با همه ی این ممنوعیت ها
من همچنان هستم
همین جا
رو بروی رود ها
کنار همین درخت بی حیا
نشسته ام
و روی خط های شکسته خنده می کنم
و برای گناهان نکرده گریه
در همین منطقه ی ساده
ایستاده ام
هرچند زندگی
هر روز
به سرعت از کنارم می گذرد
و مرا
هر روز
همین جا می مانم.
..................................................................
نوذر الیاس
حملاتِ «ثور»ات
پیوسته شبِ سیاه، در چاهم زد
دیوی ز دیارِ کهنهگی، راهم زد
از بعدِ هزار حملِ سوختهجان
ثور آمد و نیزه بر جگرگاهم زد
*
بیدروغ
از بس که بوی نفت
خلیج پارس را گیچ کردهاست
حافظ هم حالا دروغ میگوید.
از بس که بوی نفت
خلیج پارس را گیچ کردهاست
حافظ هم حالا دروغ میگوید.
*
بازنویسی لوحهٔ یک گورستان
زبان و خط
مرا همه روزه بر گورستانی گذر میافتد
که بر درگاهش با زبان سوداگران نوشته اند:
«گورهای تان را پیشخرید کنید.
این تحفهٔ گرانبها
تازهگیها بینهایت ارزان شده است.»
و من هنوز
به خط پرواز پرندهیی میاندیشم
که هرگز به مرگ نمیاندیشد!
*
ای خدا رحم کن که گرگانند
و غزال وطن گرفتار است
به سرزمین پراندوهم:
قصیدۀ دیوار
روبه رو خانههای هموار است
پشت سر هرچه هست دیوار است
روشنی در نبرد زخمی شد
دیو شب در افق پدیدار است
پسران بهار کشته شدند
دختر روستا عزادار است
حرمت واژه ها شکسته شده
تیرگی آسمانِ گفتار است
خبری از کبوتر و گل نیست
شهر گرگ و کلاغ و کفتار است
یک زلیخا نمانده در این قوم
گرچه یوسف، غریبِ بازار است….
****
بلبل از مرگ گل، خبردار است
شاهد عینیِ خبر، دار است
در جهان، سالها شده وطنم
سرخطِ بدترینِ اخبار است:
«کشوری آسیایی است، در آن
نرخ آدم برابر خار است
تاج تاریخ گرچه بر سر داشت
اینک اما دیار کُکنار است
هر دم از شاخه میچکد بمبی
پکتیا باز زیر بمبار است
شهر کابل میان آتش و دود
وضع پروانه ها، اسفبار است
باز بیداد میکند قحطی
تلفاتش برون ز آمار است
نان خشکی نصیب مردم نیست
خوانِ دولت، هزار دینار است
بینی دختری بریده شده
جای نارنجکی به رخسار است
جرگۀ صلح گر شود دایر
قصۀ جنگ، دور دوّار است
کودکی لنگ، روی مین افتاد
کَفَنش پیرهن و شلوار است
این تفنگی که میکُشد هر دم
گودیِ مردهای بی کار است…»
****
شرح اندوه مردم وطنم
داستانی هزار طومار است
کوکب بخت ما کَپَک زده بود
آب سرچشمه نیز مُردار است
گرگ نی میزند برای رمه
و تبر شاخه را پرستار است…
کوزه بر دوش، دختران هری
پای هر چشمه، لانۀ مار است
در ارزگان و بامیان و مزار
قصۀ مرگ بلبل و سار است
در بدخشان و قندهار و کُنر
قلب آیینهها به زنگار است
زیر آوار، کودک هلمند
روی آوار، پای تاتار است
رنگ سرخی که بر شفق بینی
خون آلاله های فرخار است
گلِ آتش به پای شاخه رسید
دستمال شکوفه گلنار است
دختری خواب دیده رنگ سفید
مرد تعبیر او کفندار است
سر ماه و پری، قلم شده است
شب دیوان، دوباره سردار است
دامن نور، تن به شب داده
دختر آفتاب، ناچار است
جگر آسمان، برشته شده
ابر دیوانهسر جگرخوار است
چشمکی میزند ستاره اگر
لشکر شب به حال احضار است
بس که شد چوب دار، هر شاخه
باغ ما از درخت بیزار است
روی تابوتِ شانه های بهار
جسد بلبلان، تَلَنبار است
گیسوی آفتاب، گم شده است
موی این شب، کلاه بردار است
تا ثریا کج است این دیوار
این بنا، شاهکار معمار است…
****
رد پای تبرفروش سیاه
روی هر شاخۀ سپیدار است
این کلاغی که بسته است پَرَش
باز مکرش میان منقار است
کودکانیم ما به بازیِ جنگ
و حریفی که سخت چوتار است…
****
ای که خواندی برادرش، دریاب!
کی برادر به کار کشتار است؟
یک برادر همیشه در وَردار
یک برادر همیشه بر دار است
یک برادر همیشه در آزار
یک برادر، برادرآزار است
این یکی، تاب و تب به خنجر اوست
آن که افتاده، سخت تبدار است
گریه کار یکی و کار دگر
کشتن کودکان در انظار است
این یکی تار میکند دل را
آن دگر را به دست، دوتار است
زلف فرهنگ رفته است به خواب
موی دل ریشِ جهل، بیدار است
آن یکی تندرست و مار به دوش
این یکی کاوه است و بیمار است
این مدارا کند به هر نیرنگ
آن مداری گری به هر کار است
این یکی تا لب است از جان سیر
آن دگر طالب وطندار است
یک برادر، تمام ملت من
یک برادر به فکر کشتار است…
****
تشنگی میکشد- برادر تو
وقت مردن، چو کوزه بردار است
به خدا دستهای باد جنوب
قاتل ریشۀ سپیدار است
به خدا میکشد تو را آخر
به خدایم که آخر کار است
"بگذار این وطن، وطن بشود"
بنگر حال میهنت زار است
****
ای خدا رحم کن که گرگانند
و غزال وطن گرفتار است
جگر کودکان به بازار است
دشمن دیرپا، خریدار است
ای خدا دست ما و دامن تو
دادخواهی فقط ز دادار است
میدود تا بلوغ فاجعه ها
اسپ وحشت، گسستهافسار است…
****
تا نشابور میرسد چنگیز
و وطن، پیرمرد عطار است
الغرض! سایه ها بزرگ شدند
لشکر شام پشت دیوار است…
دکترپرویز آرزو
و غزال وطن گرفتار است
به سرزمین پراندوهم:
قصیدۀ دیوار
روبه رو خانههای هموار است
پشت سر هرچه هست دیوار است
روشنی در نبرد زخمی شد
دیو شب در افق پدیدار است
پسران بهار کشته شدند
دختر روستا عزادار است
حرمت واژه ها شکسته شده
تیرگی آسمانِ گفتار است
خبری از کبوتر و گل نیست
شهر گرگ و کلاغ و کفتار است
یک زلیخا نمانده در این قوم
گرچه یوسف، غریبِ بازار است….
****
بلبل از مرگ گل، خبردار است
شاهد عینیِ خبر، دار است
در جهان، سالها شده وطنم
سرخطِ بدترینِ اخبار است:
«کشوری آسیایی است، در آن
نرخ آدم برابر خار است
تاج تاریخ گرچه بر سر داشت
اینک اما دیار کُکنار است
هر دم از شاخه میچکد بمبی
پکتیا باز زیر بمبار است
شهر کابل میان آتش و دود
وضع پروانه ها، اسفبار است
باز بیداد میکند قحطی
تلفاتش برون ز آمار است
نان خشکی نصیب مردم نیست
خوانِ دولت، هزار دینار است
بینی دختری بریده شده
جای نارنجکی به رخسار است
جرگۀ صلح گر شود دایر
قصۀ جنگ، دور دوّار است
کودکی لنگ، روی مین افتاد
کَفَنش پیرهن و شلوار است
این تفنگی که میکُشد هر دم
گودیِ مردهای بی کار است…»
****
شرح اندوه مردم وطنم
داستانی هزار طومار است
کوکب بخت ما کَپَک زده بود
آب سرچشمه نیز مُردار است
گرگ نی میزند برای رمه
و تبر شاخه را پرستار است…
کوزه بر دوش، دختران هری
پای هر چشمه، لانۀ مار است
در ارزگان و بامیان و مزار
قصۀ مرگ بلبل و سار است
در بدخشان و قندهار و کُنر
قلب آیینهها به زنگار است
زیر آوار، کودک هلمند
روی آوار، پای تاتار است
رنگ سرخی که بر شفق بینی
خون آلاله های فرخار است
گلِ آتش به پای شاخه رسید
دستمال شکوفه گلنار است
دختری خواب دیده رنگ سفید
مرد تعبیر او کفندار است
سر ماه و پری، قلم شده است
شب دیوان، دوباره سردار است
دامن نور، تن به شب داده
دختر آفتاب، ناچار است
جگر آسمان، برشته شده
ابر دیوانهسر جگرخوار است
چشمکی میزند ستاره اگر
لشکر شب به حال احضار است
بس که شد چوب دار، هر شاخه
باغ ما از درخت بیزار است
روی تابوتِ شانه های بهار
جسد بلبلان، تَلَنبار است
گیسوی آفتاب، گم شده است
موی این شب، کلاه بردار است
تا ثریا کج است این دیوار
این بنا، شاهکار معمار است…
****
رد پای تبرفروش سیاه
روی هر شاخۀ سپیدار است
این کلاغی که بسته است پَرَش
باز مکرش میان منقار است
کودکانیم ما به بازیِ جنگ
و حریفی که سخت چوتار است…
****
ای که خواندی برادرش، دریاب!
کی برادر به کار کشتار است؟
یک برادر همیشه در وَردار
یک برادر همیشه بر دار است
یک برادر همیشه در آزار
یک برادر، برادرآزار است
این یکی، تاب و تب به خنجر اوست
آن که افتاده، سخت تبدار است
گریه کار یکی و کار دگر
کشتن کودکان در انظار است
این یکی تار میکند دل را
آن دگر را به دست، دوتار است
زلف فرهنگ رفته است به خواب
موی دل ریشِ جهل، بیدار است
آن یکی تندرست و مار به دوش
این یکی کاوه است و بیمار است
این مدارا کند به هر نیرنگ
آن مداری گری به هر کار است
این یکی تا لب است از جان سیر
آن دگر طالب وطندار است
یک برادر، تمام ملت من
یک برادر به فکر کشتار است…
****
تشنگی میکشد- برادر تو
وقت مردن، چو کوزه بردار است
به خدا دستهای باد جنوب
قاتل ریشۀ سپیدار است
به خدا میکشد تو را آخر
به خدایم که آخر کار است
"بگذار این وطن، وطن بشود"
بنگر حال میهنت زار است
****
ای خدا رحم کن که گرگانند
و غزال وطن گرفتار است
جگر کودکان به بازار است
دشمن دیرپا، خریدار است
ای خدا دست ما و دامن تو
دادخواهی فقط ز دادار است
میدود تا بلوغ فاجعه ها
اسپ وحشت، گسستهافسار است…
****
تا نشابور میرسد چنگیز
و وطن، پیرمرد عطار است
الغرض! سایه ها بزرگ شدند
لشکر شام پشت دیوار است…
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen