شعری از لینا روزبه شاعرخیلی دوستداشتنی، که درد زن را با اوج احساس روی کاغذ می نگارد .قلم طلایی دستش پر رنگ باد . ( هما ولی امیری)
بینی ام را ببر!
نمی خواهم دیگر بوی تعفن مفکوره های تو را استشمام کنم!
گوش هایم را ببر!
نمی خواهم صدای زوزه های تو در ان طنین بیاندازد!
لبانم را ببر!
نمی خواهم دیگر استیناف طلب انسان بودن خود در محکمه حماقت تو گردم!
بر صورتم اسید بپاش!
ناخن هایم را بکش!
با انبر، تکه تکه گوشت هایم را جدا کن!
موهایم را در لابلای پنجه های غیرت ات از ریشه بیرون بکش!
چشمانم را با سرانگشت خشم ات از حدقه بیرون کن!
با لگد و مشت تن رنجور مرا به رنگ های کبود و سیاه و سبز و سرخ، مزین ساز!
پاهایم را بشکن تا مبادا طنین کفش هایم بر سنگفرش زندگی، نمازت را باطل سازد!
صدایم را خفه کن تا مبادا در ندای ان از راه راست بدرایی!
مرا در جوال بپیچ و در هفت تکه کفن کن، تا مبادا تو گمراه شویی!
نمی خواهم دیگر بوی تعفن مفکوره های تو را استشمام کنم!
گوش هایم را ببر!
نمی خواهم صدای زوزه های تو در ان طنین بیاندازد!
لبانم را ببر!
نمی خواهم دیگر استیناف طلب انسان بودن خود در محکمه حماقت تو گردم!
بر صورتم اسید بپاش!
ناخن هایم را بکش!
با انبر، تکه تکه گوشت هایم را جدا کن!
موهایم را در لابلای پنجه های غیرت ات از ریشه بیرون بکش!
چشمانم را با سرانگشت خشم ات از حدقه بیرون کن!
با لگد و مشت تن رنجور مرا به رنگ های کبود و سیاه و سبز و سرخ، مزین ساز!
پاهایم را بشکن تا مبادا طنین کفش هایم بر سنگفرش زندگی، نمازت را باطل سازد!
صدایم را خفه کن تا مبادا در ندای ان از راه راست بدرایی!
مرا در جوال بپیچ و در هفت تکه کفن کن، تا مبادا تو گمراه شویی!
حال، به من نگاه کن!
نگاه کن!
چه ساده باختی و میبازی وقتی این جسم مفلوک
این موجود بی چشم و بی گوش و بینی و زبان
این تن خسته و زخمی
این روح رنجور مرده
هنوز نسل تو را میزاید!
نگاه کن!
چه ساده باختی و میبازی وقتی این جسم مفلوک
این موجود بی چشم و بی گوش و بینی و زبان
این تن خسته و زخمی
این روح رنجور مرده
هنوز نسل تو را میزاید!
ادامه بده.!
ببر..به زور قوت مردانه ات!...
بگذار نسل با غیرت تو از این ببعد
از بطن مادران بینی بریده و گوش بریده بدنیا اید!
ببر..به زور قوت مردانه ات!...
بگذار نسل با غیرت تو از این ببعد
از بطن مادران بینی بریده و گوش بریده بدنیا اید!
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen