Sonntag, 27. April 2014

روایت من وکلمه . . .




نوذر الیاس                 

                                                       
                                                                        نوذرالیاس وشادروان قهار عاصی

(تکه یی از نوشته های ناتمام) 

                 روایت من و کلمه

اگر چه خنجر شب رفته تا جگرگاهم           
ولی به یاد تو با صبحگاه ست پیوندم         

یکی از مصیبت های که بعد از کودتای ثور بر میهن ما وارد آمد - علاوه بر هزاران هزار آسیب دیگر - همانا پدید آمدن اختلال و پریشانی در جریان رشد طبیعی نسلی از جوانان کشور بود که من هم متعلق به آن ها بودم. نسلی که در میانۀ دو کودتا پا به میدان گذاشته بود و می رفت تا از زیر بار سکوت سترون کهن سال، سر بیرون کشد و صدا و سیمای خویش را بنمایاند. متاسفانه پیش از آنکه بتواند قد راست کند، کمرشکن گشته و بر خاکستر خویش نشست. گروه انبوهی با خون پاک خویش زمین کشتارگاه ها و زندان های دشمن را رنگین کرد، جمعی در غبار سنگ ها و سنگرها از هویت افتاد و تعداد کثیری در خلاب کشورهای نزدیک و دور، جان کند و در فرجام بر گور خیال ها و فضیلت های برباد رفته اش، مبهوتانه گریست. این چنین بود که جریانی منقطع گشت و سرگذشت ناخواستۀ نسلی، نانوشته ماند. من متعلق به این نسل بودم؛ سرگذشت من، سرود ناشنیدۀ همین نسل است.
چند سالی پیشترک از آشوب هفت ثور، در سایۀ سنت ادبی زبان فارسی دری و روشنی روزنه های گشوده شده ای رو بر تجدد، من که در زادگاهم شاگرد دبستان ادب گشته بودم، بعد از وقوع فاجعه، ناگزیر در جریان عملی مقاومت قرار گرفتم و کلامم در مسیری ناکوبیده راه گشود و نزدیک به دهه یی در داخل وطن و کشورهای همسایه، جان گرم و آرمان دار پایداری و آزادیخواهی گشتم و نوشتم:            وطن بر کوه و دشت و وادیی تو    
نویسم قصۀ آزادیی تو     
فرازم بیرق آزادگی را        
به هر ویرانه و آبادیی تو   

*
وطن، عشق تو امیدِ بلندم           
سرودِ پاکِ جاویدِ بلــندم   
تویی اسطورۀ حماسه هایم         
نمودِ خاک و خورشیدِ بلندم          


بی خبر از اینکه، دور از دست و دل و نگاه معصومانۀ مردم سرزمین من، آسمان رجالۀ چند را، پای انداز کامگاری می گسترانید تا روسپیانه بر چارراه چرکزای زمین، ناموس سرفراز کوهستان را به حراج گذارند... و چنان به حراج گذارند که تاریخ همسنگ و همسانش را به حافظه نداشته باشد! آنگاه صدها بار ویران و سوخته از دشمن و بیشتر از آن شرمنده از خویش، بی دست، بی دستگاه    : 

غم فرهاد را با جان شیرین باختم، رفتم      
ستون بی کسی در بیستون افراختم، رفتم 

و ناچار چون هزارانی دیگر، رخت و بخت این سوی کشیدم و کشیدم باری را در غربت، که می بائیست کشیدن!

...................................................................................................................................................
عکس بالا از طرف خوشه انتخاب شده است.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen