Mittwoch, 11. Juni 2014

ای عشق همه فسانه از توست.


میرحسین مهدوی  Mir Hussain Mahdavi

            ای عشق همه فسانه از توست

                    
عشق ورزیدن ذاتا یک عمل هنجار شکنانه است. از اولین روزهایی که سنگ بنای عشق نهاده شده است تا امروز همواره کوشش شده است تا این کشش جادویی کتمان شده ویا حد اقل پنهان نگهداشته شود. دلیل این مسئله هم روشن است، عشق در اکثر مواقع به عبور از خصوط سرخ می انجامد. عشق ورزیدن یک کردار مرزنشناس است. عاشقی گاه ارزش های فرهنگی – دینی را زیر پا می گذارد وگاه هیچ اعتنایی به سنت های سنگ شده ی فرهنگی نمی کند. اما چرا چنین است؟ چرا عشق ذاتا یک خصلت و رویکرد هنجارشکنانه است؟ دلیل هم این مسئله هم این است که عشق از نظر کاربردری دقیقا در نقطه ی مقابل ارزشهای دینی- فرهنگی و خصلت های هویت ساز قرار می گیرد. کارکرد این دو دقیقا ضد هم اند. بگذارید این ماجرا را کمی شرح دهم.          
فرض کنید بچه ای در خانواده ای متولد می شود. این بچه درست ساعاتی بعد از تولد نه نام دارد، نه دین و مذهب او مشخص است و نه ارزشهای فرهنگی که قرار است اطاعت و رعایت نماید. این بچه نه به قوم خاصی تعلق دارد و نه به دین و آیینی. کودک درلحظاتی بعد از تولد فقط یک انسان است، کاملا انسان. اما ما به او زبان یاد می دهیم، او را به مکتب می فرستیم تا درس بخواند. زبان و آموزش کودک را آهسته آهسته وارد جهانی می کند که ارزش دینی- فرهنگی ما بر آن حاکم است و او عضوی از آن جهان می شود. به میزانی که کودک در جهان ارزش های فرهنگی خانواده اش جای باز کند به همان میزان نیز از کودکانی که در جهان ارزشی دیگری قرار دارند دور می شود. به عبارت دیگر ارزشها کار جداسازی انسان ها و دسته بندی آنها را به عهده دارد. مسلمان، مسیحی، یهودی، بودیست ، بی دین و..هرکدام قالب های ارزشی اند که افراد جامعه ی بزرگ انسانی را از هم دیگر جدا می کنند.       
البته خصلت های فیزیکی – ظاهری به صورت پیشا ولادت ما را در چارچوب های قومی- خونی از پیش تعیین شده ای قرار می دهند. یک سیاه پوست، سیاه پوست به دنیا می آید و پوست سیاه او درست از لحظات تولدش او را از غیر سیاهان جدا می کند. بنابراین خصلت های خونی- خاکی انسان ها را به صورت بسیار جدی تر و طبیعی تر از یکدیگر جدا می کند.   
حتی خدا که عالی ترین معنای دین باروان می باشد، انسان ها را به مومن و غیر مومن تقسیم می کند و آنها را از یک دیگر جدا می کند. خدای دیانت مسیحی با خدای دیانت اسلام هرچند هردو خدای واحد پنداشته می شوند اما اوصاف و خصوصیات بسیار متفاوتی از هم دارند و به همین دلیل به سختی می توان آنها را "یک" خدا دانست. خدای مسلمانان ؛ خدای مسیحیان، خدای یهودیان، خدای... انسان را بر مبنای ارزش های دینی از هم جدا می کنند.   
تنها نیرویی که بر خلاف سنت جاری جداسازی شنا می کند عشق است. عشق با عبور از تمامی این مرزها به انسان و انسانیت می رسد و هیچ معیاری جز انسانیت را به رسمیت نمی شناسد. به همین دلیل عشق همواره مورد خشم همه ی مولفه های جدایی ساز قرار دارد.   
منصور حلاج کسی است که به وصال و یگانگی انسان و خدا می اندیشید.دیانت زمانه اندیشه ی وصال او را کفر (هنجارشکنی دینی) قلمداد کرد و به دارش سپرد. لیلی و مجنون، معروف ترین عاشقان تاریخ در حوزه ی اندیشه و ادبیات آسیای میانه از خطوط سرخ طبقات اجتماعی عبور کردند و این عبوربه رسمیت شناخته نشد. حکایت آتشین عشق زلیخا به یوسف نماد طغیان در برابر تعلق جسمی و روحی است. زلیخا زنی شوی دار است و بر اساس قوانین اخلاقی اجازه ی عاشق شدن به فرد دیگری را ندارد اما او از این مرزهای خطرناک و جانسوز عبور می کند و چنان که حاظ شیرین سخن گفته است از پرده ی عصمت بیرون می شود. "که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را".           
با این مقدمه ی طولانی و البته ضروری، باید گفت که اکثر ما می دانیم چرا دو دلداده ی بامیانی، محمدعلی و ذکیه به جای اینکه به هم برسند، کارشان به اسارت و زندان کشیده است. ذکیه متعلق به تباری است و محمد علی متعلق به تبار دیگر( ذکیه تاجیک است و محمد علی هزاره). ذکیه متعلق به مذهبی است و محمد علی به مذهب دیگر تعلق دارد ( ذکیه سنی مذهب است و محمد عل یشیعه). پدر ذکیه مثلا می گوید: "دخترم! آن بچه هزاره است، کاش فقط هزاره بود، شیعه است". و ما می دانیم که در نگاه سنی های خیلی سنتی شیعه بودن خروج از دیانت است. پدر محمد علی ممکن است بگوید که دختر تاجیک است، تازه سنی هم می باشد. مذهب و ملیت ذکیه را به سمتی می کشد و محمد علی را به سمت دیگر. یک نیرو و فقط یک نیرو به جای جدایی به یگانگی و وصال این دو جوان می اندیشد و آن عشق است. عشق نه تاجیک می شناسد ونه هزاره، نه سنی می شناسد و نه شیعه، عشق فقط دل می شناسد و رسیدن دل ها به همدیگر.   
عشق علاوه براین که کارش به وصال رساندن است، تضاد و تناقض زندگی آدم ها را نیز عریان می کند. ازهرتاجیک ، هزاره ، پشتون و ازبکی که بپرسید بلا استثناء می گوید که قومی گرایی بد است اما همین که پای عمل در میان آید، هرکدام شان بیشتر از دیگری قوم گرا تر می شود. ما در زبان چیزی می گوییم و در عمل چیزی دیگری نشان می دهیم. هر شیعه ای درزبان سنی ها را مسلمان می خواند و هر سنی شیعیان را اما همین که پای عمل در میان آید گویا داستان چیزی دیگری می شود. عشق تشت این تناقض را از بام می اندازد و به ما نشان می دهد که ما چقدربا صداقت گفتاری و رفتاری فاصله داریم.
ذکیه و محمد علی مدت ها در بامیان، شهر پرگرد و غباری که تخم عشق این دو دلداده در آن خاک نشو و نما یافته است، می مانند. بامیان گویا فقط برای بسته شدن نطفه ی عاشقی جای خوبی بوده اما تحمل یکی شدن این دو دلداده را نداشته است. سنگ و چوب بامیان دست به دست هم می دهند تا این دو جوان به هم نرسند اما واقعیت این است که مدت ها از بهم رسیدن این دو جوان گذشته است. مردم می دانند که این دو دلداده شب ها و روزهای زیادی را باهم در غار ها و کوها سپری کرده اند، باهم بوده اند و باهم زیسته اند. حالا تناقض دیگر این جامعه را ببینید. می دانند که این دو نفر به هم رسیده اند اما هنوز که هنوز است در برابر آن مقاومت می کند و نمی خواهد این بهم رسیدن را به رسمیت بشناسد.
ذکیه و محمد علی کابل می آیند. کابل تنها پایتخت سیاسی کشور نیست، پایتخت تحولات فکری و فرهنگی است. کابل شهری است که در جنگ سنت و مدرنیته همواره جانب مدرنیته را گرفته است. صدها نشریه ی آزاد، دهها تلویزیون مستقل، صد برنامه ی فیشن و مد. گویا از در و دیوار این شهر مدرنیته می بارد.
ذکیه و محمد علی به این شهر می آیند و امیدوارند که این پایتخت اندیشه و تحول طلبی کشور بتواند جای مناسبی برای عاشقی باشد. این دو دلداده به محض رسیدن به کابل دستگیر و روانه زندان می شوند. جرم شان عاشقی است. اما دلداده گی و عشق در قانون مدنی افغانستان جرم پنداشته نشده است. یعنی دولت نمی تواند کسی را به خاطر داده گی اش زندانی کند. در قانون مدنی افغانستان، ماده 80 چنین آمده است: "هرگاه عاقله ی رشیده بدون موافقه ولی ازدواج نماید، عقد نکاح نافذ و لازم می باشد". اگر عقد نکاح این دو دلداده قانونا نافذ و صحیح می باشد، دلیل اسارت وزندان آنان چیست؟ این جاست که به آشکارگری اکسیر عشق بازهم نکته ی دیگری اضافه می شود و تشت هویت متناقض کابل نیز از بام می افتد. کابل بیش از بامیان تن به سنت سپرده و در کشش مدرنیته و سنت در عمل جانب سنت را می گیرد و در گفتار و شعار طرف مدرنیته را. چنین است که می شود فهمید که ازدواج عاشقانه طبق قانون جرم نیست اما بر اساس درک سنت جرمی است سخت نابخشودنی، آنچنان نابخشودنی که اگر ذکیه و محمد علی به چنگ خانواده های شان بیفتند عاقبت تلخی درانتظار شان خواهد بود.          
جنبش مردم سالاری و موکراسی خواهی از ان روی که جنبشی انسان محور است همانند عشق از مرز تعلقات خاکی و خونی می گذرد، یا حد اقل تلاش می کند که این تفاوت ها را نادیده بگیرد. طبیعی است که تفاوت بنیادینی بین عشق و جنبش انسان محور وجود دارد اما در عبور از مرزهای هویتی شبیه هم عمل می کنند. نکته ی قابل تامل این است که گویا جنبش دموکراسی خواهی نیز نتوانسته است نه تنها دید عوام که نگرش خواص جامعه ی ما را نسبت به بسیاری از مسایل متحول کند.


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen